خیلی از 16 سالههای دیگر در زمینهای خاکی سرگرم بازی و فوتبال بودند و او خیابانها را زیر پا میگذاشت و میگفت" مرگ بر شاه".
به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ خیلی از 16 سالههای دیگر در زمینهای خاکی سرگرم بازی و فوتبال بودند و او خیابانها را زیر پا میگذاشت و میگفت" مرگ بر شاه".
16 سالههای دیگر در اوج هیجان جوانی عکس هنرپیشههای مورد علاقهشان را دست میگرفتند و او عکس"امام خمینی" پخش میکرد.
پیروزی انقلاب را دید و باز ننشست. دوست داشت عضو سپاه شود، جنگ شد، جبهه راهش نمیدادند، نمیگفتند که از پیروزکنندگان انقلاب بود، نمیگفتند از اینکه عکس امام خمینی پخش کند نمیترسد. میگفتند سنش برای جبهه رفتن کم است.
هر موشکی که پایین میآمد حس میکرد باید برود. دیوار هر خانهای که با بمب ویران میشد وظیفهاش را سنگینتر میکرد. هربار که یک عالمه از بچهها در عملیاتها دست و پایشان جا میماند، حس میکرد خاک ایران دارد به دست آنکه نباید، میافتد.
خودش میگوید کلک سوار کردم، کلک سوار کردم و رفتم جبهه که دانههای خاکم حتی با کفش دشمن هم از این زمین بیرون نرود.
همه روزهایی که اسلحه دست گرفت، همه روزهایی که قطار فشنگ بست، همه روزهایی که خون دید و دست دید و پا دید که روی مینها جا میمانند، همه روزهایی که سنگر شد قتلگاه آنهایی که برادر صدایشان میکرد، همه این روزها شد 77 ماه.
کردستان و غرب و جنوب، آنقدر ماند و جنگید که شد 37 عملیات، شد 37 بار رفتن در دل دشمن و خون دادن و خاک گرفتن.
خون دادنها همیشه برای دیگران نبود، 77 ماه را بیزخم نگذارند، یک بار زخمی شد و پا پس نکشید، بار دوم هم عقب نرفت، بار سوم، بار هشتم هم باز ماند و این هشت بار زخمی شدن در 77 ماه حاصلش شد: قهرمان قصه ما با 70 درصد جانبازی.
"پسر ایران" 70 درصد بدنش را داد و ناموس خرید، مرز خرید، آب خرید، گل خرید و حالا پدر سه دختر است، "نسیم" و "الهام" و "زهرا".
از گوشه دیگری کسی پیدا شد و این 77 ماه را به قلم و کاغذ کشید، 17 سال نوشت، درست از سال 73.
17 سال "نورالدین" گفت و "پروین سپهری" نوشت، همه خونها، شهیدها، جانبازها، اسیرها، مفقودها، عملیاتهای و خاکهایی که بردند و باز پس گرفتیم شد 800 صفحه.
این 800 صفحه را مردم آنقدر دوست داشتند و خریدند که ناشر بعد از یک سال برای بار پنجاهم هم چاپش کرد و حالا هزارن ایرانی در کتابخانههای خود " نورالدین فرزند ایران" دارند.
"نورالدین" معتقد است مردم راستیها را بیشتر دوست دارند، معتقد است چون در این کتاب همه واقعیتها نوشته شده مردم اینقدر دوستش داشتند، چون در این کتاب همه آنهایی که جبهه رفتند را فرشته نشان ندادند، چون از خندهها و شوخیها هم در این کتاب گفتهاند، از اینکه خیلی از آدمهای جبهه مردم عادی بودند، از اینکه همین آدمها جبهه را قشنگ کردند.
ایران هم بهشت میشود اگر مدیریت جنگ را در مدیریت کشور به کار ببریم، اگر از جنگ الگو بگیریم، اگر ایمان بچههای جنگ را داشته باشیم، اینها را همین فرزند ایران میگوید.
راست هم میگوید که اگر آیین جنگ را نگه داریم سختیها هرگز زمین گیرمان نمیکند.
نورالدین جنگ را زندگی میداند، زندگی که همه خاطراتش تجربه است، تجربههای ارزشمندی که اگر نسل جنگ نباشند از دست میرود.
و فکر میکند باید هزارن پروین سپهری دیگر دست به قلم شوند و زندگی نورالدینهای جنگ را بنویسند تا بچههای فردا بدانند ایران چطور حفظ شد و امروز در دست ماست.
تا اگر باز دشمنی هوس دستاندازی کرد بداند هزاران نورالدین 16 ساله 70 درصد که سهل است 100 درصد جان و تنشان را میدهند که ایران، ایران بماند، بدون اینکه وجبی از خاکش نباشد.
امروز نورالدین عافی،همان جانباز 70 درصد، همان فرزند ایران که کتابش در خانههای خیلی از ماهاست به کرمانشاه آمده، رو به روی ما نشسته و با اطمینان میگوید: ایران هزارن فرزند دارد.
با اطمینان میگوید دشمن بداند هنوز هم 16 سالهها برای جبهه رفتن «کلک» سوار میکنند و اگر هشت بار هم زخمی شوند میمانند و فرزند جنگ میشوند.
16 سالههای دیگر در اوج هیجان جوانی عکس هنرپیشههای مورد علاقهشان را دست میگرفتند و او عکس"امام خمینی" پخش میکرد.
پیروزی انقلاب را دید و باز ننشست. دوست داشت عضو سپاه شود، جنگ شد، جبهه راهش نمیدادند، نمیگفتند که از پیروزکنندگان انقلاب بود، نمیگفتند از اینکه عکس امام خمینی پخش کند نمیترسد. میگفتند سنش برای جبهه رفتن کم است.
هر موشکی که پایین میآمد حس میکرد باید برود. دیوار هر خانهای که با بمب ویران میشد وظیفهاش را سنگینتر میکرد. هربار که یک عالمه از بچهها در عملیاتها دست و پایشان جا میماند، حس میکرد خاک ایران دارد به دست آنکه نباید، میافتد.
خودش میگوید کلک سوار کردم، کلک سوار کردم و رفتم جبهه که دانههای خاکم حتی با کفش دشمن هم از این زمین بیرون نرود.
همه روزهایی که اسلحه دست گرفت، همه روزهایی که قطار فشنگ بست، همه روزهایی که خون دید و دست دید و پا دید که روی مینها جا میمانند، همه روزهایی که سنگر شد قتلگاه آنهایی که برادر صدایشان میکرد، همه این روزها شد 77 ماه.
کردستان و غرب و جنوب، آنقدر ماند و جنگید که شد 37 عملیات، شد 37 بار رفتن در دل دشمن و خون دادن و خاک گرفتن.
خون دادنها همیشه برای دیگران نبود، 77 ماه را بیزخم نگذارند، یک بار زخمی شد و پا پس نکشید، بار دوم هم عقب نرفت، بار سوم، بار هشتم هم باز ماند و این هشت بار زخمی شدن در 77 ماه حاصلش شد: قهرمان قصه ما با 70 درصد جانبازی.
"پسر ایران" 70 درصد بدنش را داد و ناموس خرید، مرز خرید، آب خرید، گل خرید و حالا پدر سه دختر است، "نسیم" و "الهام" و "زهرا".
از گوشه دیگری کسی پیدا شد و این 77 ماه را به قلم و کاغذ کشید، 17 سال نوشت، درست از سال 73.
17 سال "نورالدین" گفت و "پروین سپهری" نوشت، همه خونها، شهیدها، جانبازها، اسیرها، مفقودها، عملیاتهای و خاکهایی که بردند و باز پس گرفتیم شد 800 صفحه.
این 800 صفحه را مردم آنقدر دوست داشتند و خریدند که ناشر بعد از یک سال برای بار پنجاهم هم چاپش کرد و حالا هزارن ایرانی در کتابخانههای خود " نورالدین فرزند ایران" دارند.
"نورالدین" معتقد است مردم راستیها را بیشتر دوست دارند، معتقد است چون در این کتاب همه واقعیتها نوشته شده مردم اینقدر دوستش داشتند، چون در این کتاب همه آنهایی که جبهه رفتند را فرشته نشان ندادند، چون از خندهها و شوخیها هم در این کتاب گفتهاند، از اینکه خیلی از آدمهای جبهه مردم عادی بودند، از اینکه همین آدمها جبهه را قشنگ کردند.
ایران هم بهشت میشود اگر مدیریت جنگ را در مدیریت کشور به کار ببریم، اگر از جنگ الگو بگیریم، اگر ایمان بچههای جنگ را داشته باشیم، اینها را همین فرزند ایران میگوید.
راست هم میگوید که اگر آیین جنگ را نگه داریم سختیها هرگز زمین گیرمان نمیکند.
نورالدین جنگ را زندگی میداند، زندگی که همه خاطراتش تجربه است، تجربههای ارزشمندی که اگر نسل جنگ نباشند از دست میرود.
و فکر میکند باید هزارن پروین سپهری دیگر دست به قلم شوند و زندگی نورالدینهای جنگ را بنویسند تا بچههای فردا بدانند ایران چطور حفظ شد و امروز در دست ماست.
تا اگر باز دشمنی هوس دستاندازی کرد بداند هزاران نورالدین 16 ساله 70 درصد که سهل است 100 درصد جان و تنشان را میدهند که ایران، ایران بماند، بدون اینکه وجبی از خاکش نباشد.
امروز نورالدین عافی،همان جانباز 70 درصد، همان فرزند ایران که کتابش در خانههای خیلی از ماهاست به کرمانشاه آمده، رو به روی ما نشسته و با اطمینان میگوید: ایران هزارن فرزند دارد.
با اطمینان میگوید دشمن بداند هنوز هم 16 سالهها برای جبهه رفتن «کلک» سوار میکنند و اگر هشت بار هم زخمی شوند میمانند و فرزند جنگ میشوند.