دو هفته پس از شروع جنگ، بنده و آقای عندلیب دوباره به ستاد مرکزی سپاه مراجعه کردیم و پیگیر پرونده خودمان شدیم. گفتند: «چه خبرتان است؟ چرا این قدر عجله میکنید؟ کار حساب و کتاب دارد!».
به گزارش گروه سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ سردار «محمدعلی جعفری» فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که در سالهای دفاع مقدس، به نام نظامیاش، «عزیز جعفری» شهرت پیدا کرد؛ کتاب «کالک های خاکی» خاطرات شفاهی عزیز جعفری را از زمان تولد تا تابستان 1361 در بر میگیرد، که روایت خواندنی او را از روزهای نخست جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در ادامه میآید:
***
به خاطر دارم اواسط شهریور ماه 1359 من و آقای عندلیب، برای فراگیری آموزشهای لازم، به ستاد مرکزی سپاه در خیابان پاسداران تهران مراجعه کردیم و پیش آقایی به نام سنجقی تشکیل پرونده دادیم. بعد از گرفتن مدارک و تشکیل پرونده، مسئولان سپاه به ما گفتند: «بروید تا به شما اطلاع بدهیم».
از آن روز به بعد کار من و علیرضا این شده بود که هر روز برویم ستاد مرکزی سپاه و پیگیر پروندهمان باشیم؛ ولی جواب مشخصی از طرف سپاه به ما داده نمیشد. همزمان با این پیگیریهای بیحاصل، در 31 شهریور ماه 1359 جنگ سراسری رژیم صدام حسین تکریتی علیه ایران شروع شد؛ جنگی که به قصد نابودی جمهوری اسلامی ایران طراحی شده بود و در ابتدای امر هم اوضاع به گونهای پیش میرفت که همه مدعیان نبوغ سیاسی از آن جنگ جز این استنباطی نداشتند؛ همه، به جز یک نفر و آن امام خمینی(ره) بود که وقتی خبر تهاجم مسلحانه صدام به خاک ایران را به ایشان دادند فرمودند: «الخیر فی ما وقع!». باور کنید سخنان امام، به خصوص آنجا که گفتند: «دیوانهای آمده و سنگی انداخته و فرار کرده و ما آنچنان سیلی به صدام بزنیم که دیگر قدرت بلند شدن نداشته باشد.»، مثل آب سردی بود که بر آتش اعصاب و عواطف ملتهب ملت ایران ریخته شد. همه را آرام کرد.
دو هفته پس از شروع جنگ، بنده و آقای عندلیب دوباره به ستاد مرکزی سپاه مراجعه کردیم و پیگیر پرونده خودمان شدیم. گفتند: «چه خبرتان است؟ چرا این قدر عجله میکنید؟ کار حساب و کتاب دارد!» گفتیم: «بابا! دو هفته است جنگ شروع شده. ما میخواهیم ببینیم اگر این کار ما درست نمیشود، حداقل برویم جبهه و علیه عراقیها بجنگیم.» باز گفتند: «فعلاً باید صبر کنید».
17 مهرماه 1359 دوباره به آنجا مراجعه کردیم و باز دیدیم جواب آقایان همان جواب قبلی است. همانجا با عندلیب نشستیم کنار جدول خیابان و بین خودمان دو دو تا چهار تا کردیم. از یک طرف دلمان راضی نمیشد غیرتمان را زیر پا بگذاریم و همینطور شاهد حمله دشمن به خاک کشورمان باشیم، از طرف دیگر هم امیدوار بودیم با درست شدن کارمان سران توطئهگر ضد انقلابی مقیم خارج را به سزای اعمالشان برسانیم.
هفته سوم جنگ، وقتی خرمشهر در آستانه سقوط قرار گرفت و اشتیاق ما برای حضور در جبهه دو برابر شد، رفتیم سراغ آقای سنجقی تا جواب قطعی را از او بگیریم. ایشان مثل دفعات قبل گفت: «پرونده شما دو نفر هنوز هم در حال بررسی است.» این جواب را که از آقای سنجقی گرفتیم از ستاد مرکزی سپاه خارج شدیم و داخل یکی از کوچههای مشرف به خیابان پاسداران قدمزنان با هم بحث کردیم و دنبال راهحل گشتیم. من به عندلیب گفتم: «علیرضا، غیرت تو اجازه میدهد الان که عراقیها دارند همه چیز را نابود میکنند و میآیند جلو و شهرهای خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و دیگر شهرهای مرزی ایران را در آستانه سقوط قرار دادهاند ما به بهانه اینکه میخواهیم به خارج از کشور اعزام بشویم، تماشاچی این وضعیت بمانیم و شاهد جنایات بعثیها در مملکتمان باشیم؟!» علیرضا گفت: «راست میگویی. این برادرهای ستاد مرکزی سپاه هم که معلوم نیست کی میخواهند به ما جواب بدهند. بهتر است دیگر منتظر جواب آنها نمانیم و برویم جبهه».
در حاشیه، این مطلب را هم باید بگویم که در آن روزها ما نه بسیج را میشناختیم و نه با سپاه ارتباط چندانی داشتیم. دو تا بچه شهرستانی دانشجوی مقیم تهران بودیم. من در خانه اجارهای زندگی میکردم. علیرضا هم در خوابگاه دانشجویان کوی دانشگاه، انتهای خیابان امیرآباد، مقیم بود.
تصمیم گرفتیم سریع کارها را رو به راه کنیم و راه بیفتیم. همان روز به یکی از دوستانم تلفن کردم و گفتم: «اگر کولهپشتی دم دست داری، هر چه سریعتر آن را بیاور و بده به من. بدجوری کوله لازمم!» آن بنده خدا هم کوله کوچک سربازی خودش را داد به من.
صبح روز بعد، به دفتر انجمن اسلامی دانشگاه رفتم و یک معرفینامه برای خودم و یکی هم برای علیرضا عندلیب با این متن نوشتم:
بسمه تعالی
به: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جبهه جنوب
با سلام
بدین وسیله برادران محمدعلی جعفری و علیرضا عندلیب که مورد تأیید انجمن اسلامی دانشگاه تهران هستند، جهت همکاری به حضور شما معرفی میشوند.
امضا: انجمن اسلامی دانشگاه تهران
بعد هم مهر انجمن اسلامی را که دست خودم بود کوبیدم زیر نامه و... خلاص!
***
به خاطر دارم اواسط شهریور ماه 1359 من و آقای عندلیب، برای فراگیری آموزشهای لازم، به ستاد مرکزی سپاه در خیابان پاسداران تهران مراجعه کردیم و پیش آقایی به نام سنجقی تشکیل پرونده دادیم. بعد از گرفتن مدارک و تشکیل پرونده، مسئولان سپاه به ما گفتند: «بروید تا به شما اطلاع بدهیم».
از آن روز به بعد کار من و علیرضا این شده بود که هر روز برویم ستاد مرکزی سپاه و پیگیر پروندهمان باشیم؛ ولی جواب مشخصی از طرف سپاه به ما داده نمیشد. همزمان با این پیگیریهای بیحاصل، در 31 شهریور ماه 1359 جنگ سراسری رژیم صدام حسین تکریتی علیه ایران شروع شد؛ جنگی که به قصد نابودی جمهوری اسلامی ایران طراحی شده بود و در ابتدای امر هم اوضاع به گونهای پیش میرفت که همه مدعیان نبوغ سیاسی از آن جنگ جز این استنباطی نداشتند؛ همه، به جز یک نفر و آن امام خمینی(ره) بود که وقتی خبر تهاجم مسلحانه صدام به خاک ایران را به ایشان دادند فرمودند: «الخیر فی ما وقع!». باور کنید سخنان امام، به خصوص آنجا که گفتند: «دیوانهای آمده و سنگی انداخته و فرار کرده و ما آنچنان سیلی به صدام بزنیم که دیگر قدرت بلند شدن نداشته باشد.»، مثل آب سردی بود که بر آتش اعصاب و عواطف ملتهب ملت ایران ریخته شد. همه را آرام کرد.
دو هفته پس از شروع جنگ، بنده و آقای عندلیب دوباره به ستاد مرکزی سپاه مراجعه کردیم و پیگیر پرونده خودمان شدیم. گفتند: «چه خبرتان است؟ چرا این قدر عجله میکنید؟ کار حساب و کتاب دارد!» گفتیم: «بابا! دو هفته است جنگ شروع شده. ما میخواهیم ببینیم اگر این کار ما درست نمیشود، حداقل برویم جبهه و علیه عراقیها بجنگیم.» باز گفتند: «فعلاً باید صبر کنید».
17 مهرماه 1359 دوباره به آنجا مراجعه کردیم و باز دیدیم جواب آقایان همان جواب قبلی است. همانجا با عندلیب نشستیم کنار جدول خیابان و بین خودمان دو دو تا چهار تا کردیم. از یک طرف دلمان راضی نمیشد غیرتمان را زیر پا بگذاریم و همینطور شاهد حمله دشمن به خاک کشورمان باشیم، از طرف دیگر هم امیدوار بودیم با درست شدن کارمان سران توطئهگر ضد انقلابی مقیم خارج را به سزای اعمالشان برسانیم.
هفته سوم جنگ، وقتی خرمشهر در آستانه سقوط قرار گرفت و اشتیاق ما برای حضور در جبهه دو برابر شد، رفتیم سراغ آقای سنجقی تا جواب قطعی را از او بگیریم. ایشان مثل دفعات قبل گفت: «پرونده شما دو نفر هنوز هم در حال بررسی است.» این جواب را که از آقای سنجقی گرفتیم از ستاد مرکزی سپاه خارج شدیم و داخل یکی از کوچههای مشرف به خیابان پاسداران قدمزنان با هم بحث کردیم و دنبال راهحل گشتیم. من به عندلیب گفتم: «علیرضا، غیرت تو اجازه میدهد الان که عراقیها دارند همه چیز را نابود میکنند و میآیند جلو و شهرهای خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و دیگر شهرهای مرزی ایران را در آستانه سقوط قرار دادهاند ما به بهانه اینکه میخواهیم به خارج از کشور اعزام بشویم، تماشاچی این وضعیت بمانیم و شاهد جنایات بعثیها در مملکتمان باشیم؟!» علیرضا گفت: «راست میگویی. این برادرهای ستاد مرکزی سپاه هم که معلوم نیست کی میخواهند به ما جواب بدهند. بهتر است دیگر منتظر جواب آنها نمانیم و برویم جبهه».
در حاشیه، این مطلب را هم باید بگویم که در آن روزها ما نه بسیج را میشناختیم و نه با سپاه ارتباط چندانی داشتیم. دو تا بچه شهرستانی دانشجوی مقیم تهران بودیم. من در خانه اجارهای زندگی میکردم. علیرضا هم در خوابگاه دانشجویان کوی دانشگاه، انتهای خیابان امیرآباد، مقیم بود.
تصمیم گرفتیم سریع کارها را رو به راه کنیم و راه بیفتیم. همان روز به یکی از دوستانم تلفن کردم و گفتم: «اگر کولهپشتی دم دست داری، هر چه سریعتر آن را بیاور و بده به من. بدجوری کوله لازمم!» آن بنده خدا هم کوله کوچک سربازی خودش را داد به من.
صبح روز بعد، به دفتر انجمن اسلامی دانشگاه رفتم و یک معرفینامه برای خودم و یکی هم برای علیرضا عندلیب با این متن نوشتم:
بسمه تعالی
به: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جبهه جنوب
با سلام
بدین وسیله برادران محمدعلی جعفری و علیرضا عندلیب که مورد تأیید انجمن اسلامی دانشگاه تهران هستند، جهت همکاری به حضور شما معرفی میشوند.
امضا: انجمن اسلامی دانشگاه تهران
بعد هم مهر انجمن اسلامی را که دست خودم بود کوبیدم زیر نامه و... خلاص!