به گزارش مشرق، محمد توکلی فرزند احمد توکلی نماینده سابق مجلس شورای اسلامی و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام شب گذشته(جمعه 27 بهمن) پس از تحمل یک دوره بیماری درگذشت.
به گزارش شهدای ایران، محمد توکلی فرزند احمد توکلی نماینده سابق مجلس شورای اسلامی و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام شب گذشته(جمعه 27 بهمن) پس از تحمل یک دوره بیماری درگذشت.
فرزند توکلی 2 هفته پیش به دلیل نارسایی کبدی مورد عمل جراحی قرار گرفته بود ولی پس از گذراندن دوران نقاهت درگذشت.
در ادامه آخرین پست اینستاگرامی این مرحوم را می خوانید:
شهریور ۱۳۹۳ بود. کبدم از دست رفته بود و در گیر و دار پیوند کبد بودم در همین بیمارستان نمازی شیراز.
تنهایی، تنها رفیقم بود و داشتم خو میکردم به وفایش!
بزرگترین آرزویم، بدیهیترین پدرانههای یک مرد بود؛ در آغوش گرفتنِ فرزندانم که تلخترین روزهایِ کودکیشان، دیدنِ آن روزها شد. رمقی نبود که بتوانم بغلشان کنم. حتی نمیتوانستم روی تخت پهلو به پهلو شوم مگر به دستِ برادرانم... برادرانِ مهربانم.
تمامِ سروهای نمازی، با من حرف میزدند. روزها و ساعتها نگاهشان میکردم. از پسِ بلوری خاکستری که روی گونههایم سُر میخورد.
بالاخره پیوند خوردم. کبدِ یک زنِ نجیبِ لُر را به من پیوند زدند. زنِ جوانی که خود سه فرزند داشت و انگار قرار بود در تنی دیگر به زندگیِ خود ادامه دهد.
هر بار که یادش میافتم... یادِ مادرِ دلشکستهی امیدوارش... مهر و غم به گلویم چنگ میزند. حسِ شیرینِ تلخیست زندگیِ دوباره در پیِ مرگِ یک انسان. حسرت به چنین درکِ نابی از زندگی... بخشیدنِ زندگی!
درست همان روزها دیدنِ نشانهای که سالها قبل طراحی کرده بودم مرا امیدوار کرد که بازگردم؛ بازگشتِ به طراحی. همین نشانهی قدیمی برایم شد سوسوی امید!
تمامِ سروهای نمازی...تمامِ سروهای شیراز با من حرف میزدند؛ دعوتم میکردند به بودن؛ به ماندن... به ایستادگی!
خدایا ممنونم
که با همین نشانهها، راه نشانم دادی!
ممنونم.
فرزند توکلی 2 هفته پیش به دلیل نارسایی کبدی مورد عمل جراحی قرار گرفته بود ولی پس از گذراندن دوران نقاهت درگذشت.
در ادامه آخرین پست اینستاگرامی این مرحوم را می خوانید:
شهریور ۱۳۹۳ بود. کبدم از دست رفته بود و در گیر و دار پیوند کبد بودم در همین بیمارستان نمازی شیراز.
تنهایی، تنها رفیقم بود و داشتم خو میکردم به وفایش!
بزرگترین آرزویم، بدیهیترین پدرانههای یک مرد بود؛ در آغوش گرفتنِ فرزندانم که تلخترین روزهایِ کودکیشان، دیدنِ آن روزها شد. رمقی نبود که بتوانم بغلشان کنم. حتی نمیتوانستم روی تخت پهلو به پهلو شوم مگر به دستِ برادرانم... برادرانِ مهربانم.
تمامِ سروهای نمازی، با من حرف میزدند. روزها و ساعتها نگاهشان میکردم. از پسِ بلوری خاکستری که روی گونههایم سُر میخورد.
بالاخره پیوند خوردم. کبدِ یک زنِ نجیبِ لُر را به من پیوند زدند. زنِ جوانی که خود سه فرزند داشت و انگار قرار بود در تنی دیگر به زندگیِ خود ادامه دهد.
هر بار که یادش میافتم... یادِ مادرِ دلشکستهی امیدوارش... مهر و غم به گلویم چنگ میزند. حسِ شیرینِ تلخیست زندگیِ دوباره در پیِ مرگِ یک انسان. حسرت به چنین درکِ نابی از زندگی... بخشیدنِ زندگی!
درست همان روزها دیدنِ نشانهای که سالها قبل طراحی کرده بودم مرا امیدوار کرد که بازگردم؛ بازگشتِ به طراحی. همین نشانهی قدیمی برایم شد سوسوی امید!
تمامِ سروهای نمازی...تمامِ سروهای شیراز با من حرف میزدند؛ دعوتم میکردند به بودن؛ به ماندن... به ایستادگی!
خدایا ممنونم
که با همین نشانهها، راه نشانم دادی!
ممنونم.