سرتیم حفاظت بیت امام(ره) میگوید مردم، بیشترین اهمیت را برای امام(ره) داشتند. او در گفتوگویی با تسنیم از خاطراتش در بیت ایشان و گوشهای از سلوک بنیانگذار انقلاب اسلامی گفت.
به گزارش شهدای ایران،انتشارات سوره مهر اخیراً کتابی با عنوان «دارساوین»، شامل خاطرات فتحالله جعفری، سرتیم حفاظت بیت امام(ره)، را منتشر و روانه بازار کتاب کرد. «دارساوین» از چند وجه قابل توجه و حائز اهمیت است؛ نخست آنکه اصل و مبنای کتاب براساس یادداشتهای روزانه جعفری است. جعفری که از نوجوانی عادت به یادداشتنویسی دارد، در مجموعه یادداشتهایش مربوط به سالهای 52 تا 59، که محور این کتاب قرار گرفته است، به موضوعاتی اشاره میکند که نه تنها از نظر سیاسی اهمیت دارد، بلکه برای علاقهمندان به موضوعات فرهنگی و اجتماعی در گذر زمان هم خواندنی است. اما شاید جذابترین بخش کتاب حاضر، یادداشتهای روزانهای است که جعفری از بیت امام(ره) و زمانی که سرتیم حفاظت بود، نوشته است. در این دسته از یادداشتها، حوادث مربوط به بیت امام(ره)، دیدار مسئولان با ایشان، حاشیههایی که در دیدارهای مردمی رخ داده است و... از جمله موضوعاتی است که مطرح میشود.
به مناسبت انتشار این اثر با فتحالله جعفری به گفتوگو پرداخت. جعفری در این گفتوگو به عادت یادداشتنویسی اشاره کرده و میگوید که بخشی از یادداشتهایش مربوط به سالهای پیش از انقلاب است که در آن، محرومیت روستاها از نظر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی منعکس شده است. بخش دیگر این گفتوگو به خاطرات جعفری از بیت امام(ره)، زمانی که سرتیم حفاظت از بیت بود اختصاص دارد. او میگوید که امام(ره) هیچگاه محافظ شخصی نداشت و هرکس این ادعا را بکند، دروغ گفته است. خاطرات شیرین و درسهایی که او از سلوک امام(ره) در قبال مردم داشت، بخش دیگر این گفتوگو را تشکیل میدهد. جعفری میگوید مردم، بیشترین اهمیت را برای امام(ره) داشتند، ایشان پس از اینکه کمی کسالتشان در بیمارستان برطرف شد، به عیادت دیگر بیماران رفتند. مشروح گفتوگوی تسنیم با راوی «دارساوین» به این شرح است:
آقای جعفری، کتاب «دارساوین» براساس یادداشتهای روزانه شما شکل گرفته و نوشته شده است. این یادداشتها، چنان که از مطالب کتاب برمیآید، از دوران کودکی شما آغاز شده و تا همین الآن ادامه دارد. عادت به یادداشتنویسی معمولاً در میان سران و افرادی بوده که در مقامهای عالیرتبه کشور بوده و هستند. عمده یادداشتهایی که در طول تاریخ ایران باقی مانده مربوط به این قشر است. عادت به یادداشتنویسی چطور در شما ایجاد شد؟ آیا این موضوع یک سابقه خانوادگی دارد؟
این کتاب که به همت سعید علامیان نوشته شده، مبتنی بر یادداشت بود. علامیان وقتی متوجه شد که یادداشتهایی از دورانی که سرتیم حفاظت بیت امام(ره) را برعهده داشتم، نوشتهام و هنوز در دست هست، بسیار علاقهمند شد که روی این خاطرات کار کند. در حال حاضر نیز این عادت یادداشتنویسی را دارم و ادامه دادهام. تمام جزئیاتی که از سال 52 تاکنون در زندگی و حرفهام رخ داده، در این یادداشتها ذکر شده است؛ از عملیاتها گرفته تا دیدارهایی که با مقامات کشور جهت ارائه گزارش از وضعیت جبههها داشتم و ... . «دارساوین» متکی بر یادداشت است به همین دلیل من به عنوان راوی برای روایت خاطرات محدود شده بودم و دستم بسته بود.
من از دوران پیش از انقلاب کار یادداشتنویسی را آغاز کرده بودم. وقتی با پدرم به روستاهای مجاور میرفتیم، از وضعیت اجتماعی و فقر مردم مینوشتم و هیچوقت هم این یادداشتها را از خانه بیرون نمیبردم و همیشه در صندوقچهای نگهداری میکردم. شما در آن موقع جاده آسفالت نمیدیدید. پدرم گلهدار بود و ما وقتی که بچه بودیم به همراه گله از این روستا به روستای دیگری می رفتیم. تمام جادههای اطراف مالرو بود و شما اصلاً جاده آسفالت نمیدیدید. گاهی یک کیسه برنج یا گندم همراه بود، بارها دیده بودم که افرادی میآمدند و التماس میکردند که یک کیلو از این برنج یا گندم را به آنها بدهیم. اینقدر فقر میان مردم زیاد بود، اما صدای مردم روستا به گوش کسی نمیرسید. روستاهای اطراف نه برق داشتند، نه آب و نه امکانات. من یادداشتهای خوبی در این زمینه داشتم.
سپاه دانش در آن موقع به روستاها میآمد که بیشتر هم فساد میکردند و رشوه میگرفتند. وضعیت اقتصادی و اجتماعی مردم خیلی بد بود. بعضی از روستاها حمام و مسجد نداشتند، اسمشان مسلمان بود اما آداب مسلمانی را اجرا نمیکردند، چون اطلاعی نداشتند. مردم سواد آنچنانی هم نداشتند. من این وضعیت را که میدیدیم خیلی به فکر فرو میرفتم و دلم میسوخت. ما در اصفهان زندگی میکردیم و از امکانات زندگی خوبی بهرهمند بودیم، اما عامه مردم به این شیوه روزگار میگذراندند. از دوران دبستان، زمانی که کلاس دوم یا سوم دبستان بودم، این موضوعات را در یادداشتهای روزانه مینوشتم.
التماس برای یک کیلو گندم
من چهار برادر بزرگتر از خودم داشتم که همگی بیسواد بودند. پدر و مادرم هم بیسواد بودند. پدرم کارگر داشت که هرکدام سالیانه 500 تومان حقوق میگرفتند و هزینه لباس و غذایش هم با پدرم بود. بعضی از کارگرها هم صرفاً برای غذا و لباس برای پدرم کار میکردند، یعنی وضع مالیشان آنقدر بد بود که به حقوق فکر نمیکردند و تنها به گذران مایحتاج روزانه میاندیشیدند. یک عده دیگر هم بودند که سواد مکتبی داشتند که مباشر بودند و قراردادها را مینوشتند. پدرم خیلی زمین کشاورزی میخرید و مرتباً قرارداد میبست. کسانی که قراداد میبستند یا روحانی محل بود یا مباشر بودند که برای نوشتن یک قرارداد حدود یک ساعت زمان صرف میکردند که اغلب اغلاطی در این قراردادها دیده میشد. خاطرم هست یک روز صبح زود به دنبال یکی از این مباشرها رفتم که سواد اندکی داشت اما توانایی نوشتن داشت. او باید میآمد تا قراردادی برای پدرم بنویسد. روز سردی بود و او با تلخی قبول کرد که بیاید. این حرکت او سبب شد که من به این فکر بیفتم که باسواد شوم و با خودم فکر کنم که چرا باید برای خط نوشتن محتاج دیگران باشیم. این موضوعات من را اذیت میکرد. به همین دلیل تصمیم گرفتم که باسواد شوم و این موضوع را با پدرم مطرح کردم که او هم استقبال کرد.
آشنایی با دنیای کتاب
دامداری و کشاورزی برای خانوادهام خیلی اهمیت داشت، به همین دلیل دیگر برادرانم با وجود داشتن استعداد، سواد نداشتند. پدرم با طرح این موضوع استقبال کرد و گفت که از عید برو، اول سال تحصیلی را عید میدانست نه مهرماه! اشتیاق زیادی در دل برای رفتن به مدرسه و تحصیل داشتم. صبح اول عید رفتم مدرسه و دیدم که مدرسه تعطیل است! تا چهاردهم فروردینماه صبر کردم تا مدرسهها باز شود. خاطرم هست که معلم از من نامم را پرسید، گفتم: فتحالله. نام خانوادگیام را پرسید، گفتم: نمیدانم. تا آن روز نام خانوادگیام را نمیدانستم. بچههای فامیل که در همان کلاس بودند گفتند که نام خانوادگیاش، جعفری است. مدرسه یک کلاس داشت و همه سنی در این کلاس بودند. فضای ما به این صورت بود و اصلاً آشنایی با فضای درس و مدرسه نداشتیم. من نه کتابی داشتم و نه دفتری، کتاب و دفترم را از مدرسه به رایگان گرفتم. دیدم دیگر بچهها تا نیمه کتاب را خواندهاند و من تازه اولین صفحه را باید میخواندم، آنجا متوجه شدم که مدارس در مهرماه باز میشوند نه بعد از عید. به هر حال، مشغول به تحصیل شدم و علاقهمند هم بودم و خودم را به دیگر دانشآموزان رساندم و با معدل 20 قبول شدم. بعد از آن اراده کردم که همه خطوط را یاد بگیرم تا بتوانم کارهای پدرم را انجام دهم. خطهای قدیمی خیلی سخت بود، اما کمکم روی قراردادهای پدرم کار میکردم و با کمک معلم مدرسه، کلمات را یکی یکی میخواندم.... بعد از آن تصمیم گرفتم که کارهای مهمی که انجام میشد، مانند قراردادهای پدرم، را در دفتری بنویسم، عادت به نوشتن از همینجا شروع شد.
کلاس پنجم که شده بودم دیگر یادداشتنویسی برایم به عادت تبدیل شده بود؛ از اتفاقات روزمره تا ماجراهای خاصی که گاه رخ میداد، همه را مینوشتم. اتفاق جالبی که برایم رخ داد و چشمم را باز کرد، آشنایی با کتابخانه مدرسه بود که آقای طباطبایی مسئولیتش را برعهده داشت. خلاصه این داستانها و مطالب مهمش را هم در دفتری که برای یادداشتنویسی خریده بودم، مینوشتم. در دوره دبیرستان با کتاب و نوشتن بیشتر آشنا شدم، کتابهای دکتر شریعتی را در آن زمان خواندم.
در این زمان کسی شما را راهنمایی میکرد که فلان کتاب را بخوانید؟
دبیرستان که وارد شدیم، معلمی داشتیم به نام آقای سعادت که خیلی راهنمایی میکرد. در محل خودمان هم طلبهای به نام سیدرضا میرلوحی بود که عناوین تعدادی از کتابها را با عنوان فهرست کتابهای واجب به ما داد. من هم با کمک برادرم این کتابها را تهیه میکردم. مطالب مهم این کتابها را هم یادداشت میکردم.
در کتاب اشاره کردید که یادداشت های مربوط به بیت امام(ره) را به بیت تحویل دادید و بعد از گذشت چند سال، توانستید آنها را پیدا کنید. این یادداشتها مربوط به چه موضوعاتی بودند؟ در بیت امام(ره) حتماً اتفاقات و حوادثی رخ داده که به لحاظ امنیتی طبقهبندی میشود. آیا همه این یادداشتهای شما که به این موضوعات اختصاص دارد، در این کتاب آمده است؟
در بیت امام(ره) مطالب متعددی از جمله نامه افراد مختلف و... میآمد که همه به دفتر ارجاع داده میشد. حضرت امام(ره) نامهها را تحویل نمیگرفتند و این همیشه برای من سؤال بود که چرا خود ایشان نامهها را تحویل نمیگیرند. بعدها به این نتیجه رسیدم که شاید از این نظر بود که اگر تحویل میگرفتند، مکلف به خواندن و انجام میشدند که ممکن بود در کار دیگر بخشها و سیستم حکومتی تداخل ایجاد شود. دفتر بیت، نامهها را میخواند و به قسمتهای دولتی ارجاع میداد، این در حالی بود که اگر امام(ره) ارجاع میدادند امکان داشت که به نوعی از سوی مسئولان توصیه و سفارش برداشت شود، از این جهت ایشان نامههای افراد را تحویل نمیگرفتند. ایشان برای هیچ کس سفارشی نمیکردند، حتی فرموده بودند که اگر از طرف من سفارشی آمد، به دیوار بکوبید؛ سفارش بی سفارش. در یکی از دیدارها که خانمی با اصرار نامهای به امام(ره) تحویل داده بود، ایشان ناراحت شده بودند.
در آن زمان من چند نوع یادداشت داشتم، بخش اول به دیدارها و اتفاقاتی اختصاص دارد که در بیت امام(ره) رخ میداد. بخش دیگر، فهرست افرادی بود که در آنجا کار میکردند و تعیین پست آنها برعهده من بود. بخش دیگری به ملاقاتکنندگان اختصاص داشت. یادداشتهایی را که مربوط به بیت بود، همه را به دفتر بیت تحویل دادم. یکسری از یادداشتهایم دیگر برنگشت. دفترهایی هم بود که پراکنده یادداشت کرده بودم، تدوین کردم و توانستیم روی این یادداشتها کار کنیم. هر اتفاقی که در آنجا رخ میداد، مهم بود. تلاش کردم هرآنچه در بیت امام(ره) در طول مسئولیتم رخ داده بود، در کتاب بیاورم.
آقای جعفری شما در یکی از مسئولیتهای حساس پس از پیروزی انقلاب اسلامی بودید. روزهای بسیاری در بیت امام(ره) و در جوار ایشان به انقلاب خدمت کردید. بزرگترین درسی که از این روزها و از مصاحبت با امام(ره) گرفتید، چه بود؟
تلاطم و شلوغی بیت امام(ره) و گرفتاریهای مردم پس از انقلاب برای تیم حفاظت خیلی اهمیت داشت و هرگاه این اتفاق میافتاد، حساسیت کار بیشتر میشد. از سوی دیگر، به دلیل مسئولیتی که داشتم در جریان امور قرار میگرفتم. یکی از مسائل خیلی مهم در آن مدت، دیدار امام(ره) با علما و شخصیتها بود. ایشان یک روز تصمیم گرفتند که به دیدار آیتالله مرعشی، آیتالله گلپایگانی و ... بروند، آن هم در کوچههای تنگ قم. زمانی که امام(ره) از بیت خارج میشدند معمولاً اتفاقی نمیافتاد و هیچ خبری نبود، اما مشکل از زمان بازگشت شروع میشد. وقتی مردم میفهمیدند که امام(ره) در کوچه است، ازدحام میشد و کار را برای ما سخت میکرد؛ به همین دلیل ما پی در پی ماشینها را عوض میکردیم تا نفهمند که امام(ره) در کدام ماشین هستند.
هیچ چیز برای امام(ره) به اندازه مردم اهمیت نداشت
یکی از اتفاقات خیلی مهم که در آن زمان رخ داد، تشییع آیتالله مفتح بود. وقتی مردم فهمیدند امام(ره) به تشییع شهید مفتح آمدهاند، مراسم را رها کردند و به دنبال دیدار با امام(ره) بودند. شلوغی جمعیت به اندازهای بود که نگران بودیم ماشین به مردم صدمه بزند. امام(ره) با دیدن این قبیل صحنهها ناراحت میشدند و میگفتند که چرا مردم را به عقب هل میدهید؟ مردم برای امام(ره) خیلی اهمیت داشتند، هیچ چیز برای امام(ره) به اندازه مردم اهمیت نداشت. اما جالبترین نکته مدتی که من در خدمت امام(ره) بودم، توجه ایشان به مردم در زمان بیماری و بستری شدنشان در بیمارستان بود. ایشان به محض اینکه اندکی در خود احساس بهبودی کردند، به ملاقات دیگر بیماران رفتند. این حرکت ایشان برای من جالب و عجیب بود.
خاطره جالب نگهبان از امام(ره)
یکی دیگر از خاطرات جالب، مربوط به زمانی است که ایشان تازه از بیمارستان مرخص شده بودند و به دربند آمده بودند. یک نگهبان پشت در اتاق امام(ره)، یک نگهبان سر کوچه بود و یک نگهبان هم معمولاً در پشت بام بودند. تعداد ما هم نسبت به زمانی که در قم بودیم، خیلی محدود بود. در آن شب ناگهان صدای تیر در خانه پیچید. ما همه به سمت اتاق امام(ره) رفتیم. دیدیم که آقای عباس کلوندی که بعداً با شهدای عرفه شهید شد و آن شب نگهبانی پشت در اتاق امام(ره) را برعهده داشت، در زمان تعویض اسلحه ناگهان تیری از اسلحهاش خارج میشود و خوشبختانه به سقف اصابت میکند. نگران شدم، چون امام(ره) تازه عمل قلب انجام داده بودند و این صدا ممکن بود به ایشان آسیب برساند. با وجود این، اولین سؤال امام(ره) این بود که آیا حال نگهبان خوب است یا نه؟ وقتی متوجه شدند مشکلی پیش نیامده، فرمودند الحمدلله. من این خاطره را زمان جنگ برای نیروهای ارتش که قبلاً افسر گارد بودند، تعریف کردم. آنها میگفتند که اگر در زمان شاه این اتفاق حتی در پشت دیوارهای کاخ هم رخ میداد، نگهبان بدون شک اعدام میشد.
امام(ره) محافظ شخصی نداشت
این قدرت ایمان امام(ره) بود. رفتار امام(ره) با مردم برایم جالب بود. امام(ره) فوقالعاده با مردم مهربان بودند و با صمیمیت با مردم صحبت میکردند. اصلاً چنین چیزی در امام(ره) وجود نداشت که بگوید من قدرت اول هستم، ایشان همواره قدرت خود را در مردم میدیدند. تمرکز کار ما بر حفاظت از موقعیت بود، یعنی دیدارهای پرشور و رفت و آمدها را کنترل میکردیم، اما خود امام(ره) اعتقادی به حفاظت نداشتند.
گویا امام(ره) محافظ شخصی هم نداشتند.
نه اصلاً. امام(ره) هیچ وقت حفاظت شخصی نداشتند. اصلاً حفاظت را قبول نداشتند، حفاظتی هم برای امام(ره) نبود. تیم حفاظت مأموریت نگهبانی و مراقبت از بیت را برای ایجاد نظم، کنترل رفتوآمدها و ... داشت. هرکسی هم ادعا کند که محافظ شخصی امام(ره) بوده دروغ گفته است.
گوشهای از سلوک امام(ره) با مردم
خاطرم هست امام(ره) فرمودند که میخواهند به زیارت حرم حضرت معصومه(س) بروند. ما هم سریع مسیر را برای رفتن ایشان آماده کردیم، مطابق همیشه در ابتدا هیچ خبری از ازدحام مردم نبود. حرم هم خلوت بود و فقط خادمها بودند، امام از دری که مقبره آقای بروجردی هست، وارد شدند، دو رکعت نماز خواندند و زیارت کردند. زمان بازگشت دیدم از شلوغی جمعیت بازگشتن به بیت امکانپذیر نیست. مردم متوجه شده بودند که امام(ره) به حرم آمدهاند، جمعیت موج میزد. از حرم تا پل آهنچی مملو از جمعیت بود. ما به سختی در را باز کردیم، امام به سختی توانستند سوار ماشین شوند. حتی شلوغی به حدی بود که عمامه حاج احمد آقا افتاد و ایشان هم به سختی توانستند سوار ماشین شود. در این جمعیت عظیمی که برای دیدار امام(ره) میآمدند، امکان داشت هر اتفاقی رخ دهد. به طور مثال در آن روز که ایشان از پشتبام با مردم دیدار کردند، جمعیت به اندازهای بود که هر اتفاقی محتمل بود، ولی سلوک امام(ره) به این صورت بود که همواره با مردم باشد.
به مناسبت انتشار این اثر با فتحالله جعفری به گفتوگو پرداخت. جعفری در این گفتوگو به عادت یادداشتنویسی اشاره کرده و میگوید که بخشی از یادداشتهایش مربوط به سالهای پیش از انقلاب است که در آن، محرومیت روستاها از نظر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی منعکس شده است. بخش دیگر این گفتوگو به خاطرات جعفری از بیت امام(ره)، زمانی که سرتیم حفاظت از بیت بود اختصاص دارد. او میگوید که امام(ره) هیچگاه محافظ شخصی نداشت و هرکس این ادعا را بکند، دروغ گفته است. خاطرات شیرین و درسهایی که او از سلوک امام(ره) در قبال مردم داشت، بخش دیگر این گفتوگو را تشکیل میدهد. جعفری میگوید مردم، بیشترین اهمیت را برای امام(ره) داشتند، ایشان پس از اینکه کمی کسالتشان در بیمارستان برطرف شد، به عیادت دیگر بیماران رفتند. مشروح گفتوگوی تسنیم با راوی «دارساوین» به این شرح است:
آقای جعفری، کتاب «دارساوین» براساس یادداشتهای روزانه شما شکل گرفته و نوشته شده است. این یادداشتها، چنان که از مطالب کتاب برمیآید، از دوران کودکی شما آغاز شده و تا همین الآن ادامه دارد. عادت به یادداشتنویسی معمولاً در میان سران و افرادی بوده که در مقامهای عالیرتبه کشور بوده و هستند. عمده یادداشتهایی که در طول تاریخ ایران باقی مانده مربوط به این قشر است. عادت به یادداشتنویسی چطور در شما ایجاد شد؟ آیا این موضوع یک سابقه خانوادگی دارد؟
این کتاب که به همت سعید علامیان نوشته شده، مبتنی بر یادداشت بود. علامیان وقتی متوجه شد که یادداشتهایی از دورانی که سرتیم حفاظت بیت امام(ره) را برعهده داشتم، نوشتهام و هنوز در دست هست، بسیار علاقهمند شد که روی این خاطرات کار کند. در حال حاضر نیز این عادت یادداشتنویسی را دارم و ادامه دادهام. تمام جزئیاتی که از سال 52 تاکنون در زندگی و حرفهام رخ داده، در این یادداشتها ذکر شده است؛ از عملیاتها گرفته تا دیدارهایی که با مقامات کشور جهت ارائه گزارش از وضعیت جبههها داشتم و ... . «دارساوین» متکی بر یادداشت است به همین دلیل من به عنوان راوی برای روایت خاطرات محدود شده بودم و دستم بسته بود.
من از دوران پیش از انقلاب کار یادداشتنویسی را آغاز کرده بودم. وقتی با پدرم به روستاهای مجاور میرفتیم، از وضعیت اجتماعی و فقر مردم مینوشتم و هیچوقت هم این یادداشتها را از خانه بیرون نمیبردم و همیشه در صندوقچهای نگهداری میکردم. شما در آن موقع جاده آسفالت نمیدیدید. پدرم گلهدار بود و ما وقتی که بچه بودیم به همراه گله از این روستا به روستای دیگری می رفتیم. تمام جادههای اطراف مالرو بود و شما اصلاً جاده آسفالت نمیدیدید. گاهی یک کیسه برنج یا گندم همراه بود، بارها دیده بودم که افرادی میآمدند و التماس میکردند که یک کیلو از این برنج یا گندم را به آنها بدهیم. اینقدر فقر میان مردم زیاد بود، اما صدای مردم روستا به گوش کسی نمیرسید. روستاهای اطراف نه برق داشتند، نه آب و نه امکانات. من یادداشتهای خوبی در این زمینه داشتم.
سپاه دانش در آن موقع به روستاها میآمد که بیشتر هم فساد میکردند و رشوه میگرفتند. وضعیت اقتصادی و اجتماعی مردم خیلی بد بود. بعضی از روستاها حمام و مسجد نداشتند، اسمشان مسلمان بود اما آداب مسلمانی را اجرا نمیکردند، چون اطلاعی نداشتند. مردم سواد آنچنانی هم نداشتند. من این وضعیت را که میدیدیم خیلی به فکر فرو میرفتم و دلم میسوخت. ما در اصفهان زندگی میکردیم و از امکانات زندگی خوبی بهرهمند بودیم، اما عامه مردم به این شیوه روزگار میگذراندند. از دوران دبستان، زمانی که کلاس دوم یا سوم دبستان بودم، این موضوعات را در یادداشتهای روزانه مینوشتم.
التماس برای یک کیلو گندم
من چهار برادر بزرگتر از خودم داشتم که همگی بیسواد بودند. پدر و مادرم هم بیسواد بودند. پدرم کارگر داشت که هرکدام سالیانه 500 تومان حقوق میگرفتند و هزینه لباس و غذایش هم با پدرم بود. بعضی از کارگرها هم صرفاً برای غذا و لباس برای پدرم کار میکردند، یعنی وضع مالیشان آنقدر بد بود که به حقوق فکر نمیکردند و تنها به گذران مایحتاج روزانه میاندیشیدند. یک عده دیگر هم بودند که سواد مکتبی داشتند که مباشر بودند و قراردادها را مینوشتند. پدرم خیلی زمین کشاورزی میخرید و مرتباً قرارداد میبست. کسانی که قراداد میبستند یا روحانی محل بود یا مباشر بودند که برای نوشتن یک قرارداد حدود یک ساعت زمان صرف میکردند که اغلب اغلاطی در این قراردادها دیده میشد. خاطرم هست یک روز صبح زود به دنبال یکی از این مباشرها رفتم که سواد اندکی داشت اما توانایی نوشتن داشت. او باید میآمد تا قراردادی برای پدرم بنویسد. روز سردی بود و او با تلخی قبول کرد که بیاید. این حرکت او سبب شد که من به این فکر بیفتم که باسواد شوم و با خودم فکر کنم که چرا باید برای خط نوشتن محتاج دیگران باشیم. این موضوعات من را اذیت میکرد. به همین دلیل تصمیم گرفتم که باسواد شوم و این موضوع را با پدرم مطرح کردم که او هم استقبال کرد.
آشنایی با دنیای کتاب
دامداری و کشاورزی برای خانوادهام خیلی اهمیت داشت، به همین دلیل دیگر برادرانم با وجود داشتن استعداد، سواد نداشتند. پدرم با طرح این موضوع استقبال کرد و گفت که از عید برو، اول سال تحصیلی را عید میدانست نه مهرماه! اشتیاق زیادی در دل برای رفتن به مدرسه و تحصیل داشتم. صبح اول عید رفتم مدرسه و دیدم که مدرسه تعطیل است! تا چهاردهم فروردینماه صبر کردم تا مدرسهها باز شود. خاطرم هست که معلم از من نامم را پرسید، گفتم: فتحالله. نام خانوادگیام را پرسید، گفتم: نمیدانم. تا آن روز نام خانوادگیام را نمیدانستم. بچههای فامیل که در همان کلاس بودند گفتند که نام خانوادگیاش، جعفری است. مدرسه یک کلاس داشت و همه سنی در این کلاس بودند. فضای ما به این صورت بود و اصلاً آشنایی با فضای درس و مدرسه نداشتیم. من نه کتابی داشتم و نه دفتری، کتاب و دفترم را از مدرسه به رایگان گرفتم. دیدم دیگر بچهها تا نیمه کتاب را خواندهاند و من تازه اولین صفحه را باید میخواندم، آنجا متوجه شدم که مدارس در مهرماه باز میشوند نه بعد از عید. به هر حال، مشغول به تحصیل شدم و علاقهمند هم بودم و خودم را به دیگر دانشآموزان رساندم و با معدل 20 قبول شدم. بعد از آن اراده کردم که همه خطوط را یاد بگیرم تا بتوانم کارهای پدرم را انجام دهم. خطهای قدیمی خیلی سخت بود، اما کمکم روی قراردادهای پدرم کار میکردم و با کمک معلم مدرسه، کلمات را یکی یکی میخواندم.... بعد از آن تصمیم گرفتم که کارهای مهمی که انجام میشد، مانند قراردادهای پدرم، را در دفتری بنویسم، عادت به نوشتن از همینجا شروع شد.
کلاس پنجم که شده بودم دیگر یادداشتنویسی برایم به عادت تبدیل شده بود؛ از اتفاقات روزمره تا ماجراهای خاصی که گاه رخ میداد، همه را مینوشتم. اتفاق جالبی که برایم رخ داد و چشمم را باز کرد، آشنایی با کتابخانه مدرسه بود که آقای طباطبایی مسئولیتش را برعهده داشت. خلاصه این داستانها و مطالب مهمش را هم در دفتری که برای یادداشتنویسی خریده بودم، مینوشتم. در دوره دبیرستان با کتاب و نوشتن بیشتر آشنا شدم، کتابهای دکتر شریعتی را در آن زمان خواندم.
در این زمان کسی شما را راهنمایی میکرد که فلان کتاب را بخوانید؟
دبیرستان که وارد شدیم، معلمی داشتیم به نام آقای سعادت که خیلی راهنمایی میکرد. در محل خودمان هم طلبهای به نام سیدرضا میرلوحی بود که عناوین تعدادی از کتابها را با عنوان فهرست کتابهای واجب به ما داد. من هم با کمک برادرم این کتابها را تهیه میکردم. مطالب مهم این کتابها را هم یادداشت میکردم.
در کتاب اشاره کردید که یادداشت های مربوط به بیت امام(ره) را به بیت تحویل دادید و بعد از گذشت چند سال، توانستید آنها را پیدا کنید. این یادداشتها مربوط به چه موضوعاتی بودند؟ در بیت امام(ره) حتماً اتفاقات و حوادثی رخ داده که به لحاظ امنیتی طبقهبندی میشود. آیا همه این یادداشتهای شما که به این موضوعات اختصاص دارد، در این کتاب آمده است؟
در بیت امام(ره) مطالب متعددی از جمله نامه افراد مختلف و... میآمد که همه به دفتر ارجاع داده میشد. حضرت امام(ره) نامهها را تحویل نمیگرفتند و این همیشه برای من سؤال بود که چرا خود ایشان نامهها را تحویل نمیگیرند. بعدها به این نتیجه رسیدم که شاید از این نظر بود که اگر تحویل میگرفتند، مکلف به خواندن و انجام میشدند که ممکن بود در کار دیگر بخشها و سیستم حکومتی تداخل ایجاد شود. دفتر بیت، نامهها را میخواند و به قسمتهای دولتی ارجاع میداد، این در حالی بود که اگر امام(ره) ارجاع میدادند امکان داشت که به نوعی از سوی مسئولان توصیه و سفارش برداشت شود، از این جهت ایشان نامههای افراد را تحویل نمیگرفتند. ایشان برای هیچ کس سفارشی نمیکردند، حتی فرموده بودند که اگر از طرف من سفارشی آمد، به دیوار بکوبید؛ سفارش بی سفارش. در یکی از دیدارها که خانمی با اصرار نامهای به امام(ره) تحویل داده بود، ایشان ناراحت شده بودند.
در آن زمان من چند نوع یادداشت داشتم، بخش اول به دیدارها و اتفاقاتی اختصاص دارد که در بیت امام(ره) رخ میداد. بخش دیگر، فهرست افرادی بود که در آنجا کار میکردند و تعیین پست آنها برعهده من بود. بخش دیگری به ملاقاتکنندگان اختصاص داشت. یادداشتهایی را که مربوط به بیت بود، همه را به دفتر بیت تحویل دادم. یکسری از یادداشتهایم دیگر برنگشت. دفترهایی هم بود که پراکنده یادداشت کرده بودم، تدوین کردم و توانستیم روی این یادداشتها کار کنیم. هر اتفاقی که در آنجا رخ میداد، مهم بود. تلاش کردم هرآنچه در بیت امام(ره) در طول مسئولیتم رخ داده بود، در کتاب بیاورم.
آقای جعفری شما در یکی از مسئولیتهای حساس پس از پیروزی انقلاب اسلامی بودید. روزهای بسیاری در بیت امام(ره) و در جوار ایشان به انقلاب خدمت کردید. بزرگترین درسی که از این روزها و از مصاحبت با امام(ره) گرفتید، چه بود؟
تلاطم و شلوغی بیت امام(ره) و گرفتاریهای مردم پس از انقلاب برای تیم حفاظت خیلی اهمیت داشت و هرگاه این اتفاق میافتاد، حساسیت کار بیشتر میشد. از سوی دیگر، به دلیل مسئولیتی که داشتم در جریان امور قرار میگرفتم. یکی از مسائل خیلی مهم در آن مدت، دیدار امام(ره) با علما و شخصیتها بود. ایشان یک روز تصمیم گرفتند که به دیدار آیتالله مرعشی، آیتالله گلپایگانی و ... بروند، آن هم در کوچههای تنگ قم. زمانی که امام(ره) از بیت خارج میشدند معمولاً اتفاقی نمیافتاد و هیچ خبری نبود، اما مشکل از زمان بازگشت شروع میشد. وقتی مردم میفهمیدند که امام(ره) در کوچه است، ازدحام میشد و کار را برای ما سخت میکرد؛ به همین دلیل ما پی در پی ماشینها را عوض میکردیم تا نفهمند که امام(ره) در کدام ماشین هستند.
هیچ چیز برای امام(ره) به اندازه مردم اهمیت نداشت
یکی از اتفاقات خیلی مهم که در آن زمان رخ داد، تشییع آیتالله مفتح بود. وقتی مردم فهمیدند امام(ره) به تشییع شهید مفتح آمدهاند، مراسم را رها کردند و به دنبال دیدار با امام(ره) بودند. شلوغی جمعیت به اندازهای بود که نگران بودیم ماشین به مردم صدمه بزند. امام(ره) با دیدن این قبیل صحنهها ناراحت میشدند و میگفتند که چرا مردم را به عقب هل میدهید؟ مردم برای امام(ره) خیلی اهمیت داشتند، هیچ چیز برای امام(ره) به اندازه مردم اهمیت نداشت. اما جالبترین نکته مدتی که من در خدمت امام(ره) بودم، توجه ایشان به مردم در زمان بیماری و بستری شدنشان در بیمارستان بود. ایشان به محض اینکه اندکی در خود احساس بهبودی کردند، به ملاقات دیگر بیماران رفتند. این حرکت ایشان برای من جالب و عجیب بود.
خاطره جالب نگهبان از امام(ره)
یکی دیگر از خاطرات جالب، مربوط به زمانی است که ایشان تازه از بیمارستان مرخص شده بودند و به دربند آمده بودند. یک نگهبان پشت در اتاق امام(ره)، یک نگهبان سر کوچه بود و یک نگهبان هم معمولاً در پشت بام بودند. تعداد ما هم نسبت به زمانی که در قم بودیم، خیلی محدود بود. در آن شب ناگهان صدای تیر در خانه پیچید. ما همه به سمت اتاق امام(ره) رفتیم. دیدیم که آقای عباس کلوندی که بعداً با شهدای عرفه شهید شد و آن شب نگهبانی پشت در اتاق امام(ره) را برعهده داشت، در زمان تعویض اسلحه ناگهان تیری از اسلحهاش خارج میشود و خوشبختانه به سقف اصابت میکند. نگران شدم، چون امام(ره) تازه عمل قلب انجام داده بودند و این صدا ممکن بود به ایشان آسیب برساند. با وجود این، اولین سؤال امام(ره) این بود که آیا حال نگهبان خوب است یا نه؟ وقتی متوجه شدند مشکلی پیش نیامده، فرمودند الحمدلله. من این خاطره را زمان جنگ برای نیروهای ارتش که قبلاً افسر گارد بودند، تعریف کردم. آنها میگفتند که اگر در زمان شاه این اتفاق حتی در پشت دیوارهای کاخ هم رخ میداد، نگهبان بدون شک اعدام میشد.
امام(ره) محافظ شخصی نداشت
این قدرت ایمان امام(ره) بود. رفتار امام(ره) با مردم برایم جالب بود. امام(ره) فوقالعاده با مردم مهربان بودند و با صمیمیت با مردم صحبت میکردند. اصلاً چنین چیزی در امام(ره) وجود نداشت که بگوید من قدرت اول هستم، ایشان همواره قدرت خود را در مردم میدیدند. تمرکز کار ما بر حفاظت از موقعیت بود، یعنی دیدارهای پرشور و رفت و آمدها را کنترل میکردیم، اما خود امام(ره) اعتقادی به حفاظت نداشتند.
گویا امام(ره) محافظ شخصی هم نداشتند.
نه اصلاً. امام(ره) هیچ وقت حفاظت شخصی نداشتند. اصلاً حفاظت را قبول نداشتند، حفاظتی هم برای امام(ره) نبود. تیم حفاظت مأموریت نگهبانی و مراقبت از بیت را برای ایجاد نظم، کنترل رفتوآمدها و ... داشت. هرکسی هم ادعا کند که محافظ شخصی امام(ره) بوده دروغ گفته است.
گوشهای از سلوک امام(ره) با مردم
خاطرم هست امام(ره) فرمودند که میخواهند به زیارت حرم حضرت معصومه(س) بروند. ما هم سریع مسیر را برای رفتن ایشان آماده کردیم، مطابق همیشه در ابتدا هیچ خبری از ازدحام مردم نبود. حرم هم خلوت بود و فقط خادمها بودند، امام از دری که مقبره آقای بروجردی هست، وارد شدند، دو رکعت نماز خواندند و زیارت کردند. زمان بازگشت دیدم از شلوغی جمعیت بازگشتن به بیت امکانپذیر نیست. مردم متوجه شده بودند که امام(ره) به حرم آمدهاند، جمعیت موج میزد. از حرم تا پل آهنچی مملو از جمعیت بود. ما به سختی در را باز کردیم، امام به سختی توانستند سوار ماشین شوند. حتی شلوغی به حدی بود که عمامه حاج احمد آقا افتاد و ایشان هم به سختی توانستند سوار ماشین شود. در این جمعیت عظیمی که برای دیدار امام(ره) میآمدند، امکان داشت هر اتفاقی رخ دهد. به طور مثال در آن روز که ایشان از پشتبام با مردم دیدار کردند، جمعیت به اندازهای بود که هر اتفاقی محتمل بود، ولی سلوک امام(ره) به این صورت بود که همواره با مردم باشد.
*تسنیم