شهدای ایران shohadayeiran.com

جاذبه امام خمینی (ره) یکی از ویژگی‌های منحصر بفردی بود که توانست عده‌ بسیاری از جوانان را به دامن انقلاب و اسلام حقیقی بکشاند که شهید «محمدحسین مردی ممقانی» یکی از این جوانان انقلابی بود.
به گزارش شهدای ایران، کتاب «مرهم زخم» شرح زندگی شهید «محمدحسین مردی ممقانی» از پزشک‌یاران دوران دفاع مقدس است. نویسنده با نثری روان زندگی این شهید را از دوران کودکی تا شهادتش در عملیات کربلای 1 در مهران روایت کرده است.


از میتینگ‌های چپی‌ها تا صحبت‌های صمیمانه امام (ره)

«مرهم زخم» به قلم «مجید محمدولی» به نگارش درآمده و توسط «نشر 27» به چاپ رسیده است.

بخشی از متن کتاب را در زیر می‌خوانید:

«دهه‌ی پنجاه، هم زمان با اوج خفقان رژیم شاه، گروه‌های دیگری هم در کنار انقلابی‌های طرفدار امام، بر ضد شاه فعالیت می‌کردند؛ این گروه‌ها برای عضوگیری در بین جوانان، تبلیغات بسیاری می‌کردند و با توجه به شعارهای کومونیستی‌شان، بیش‌ترین تمرکز خود را بر روی کارخانه‌ها و در میان طبقه‌ی کارگر گذاشته بودند. محمدحسین که روح جستجوگری داشت، در همان کارخانه‌ی کفش‌بافی با این گروه‌ها آشنا شد و به خاطر مشی مبارزه‌ی مسلحانه و شعارهای جذابشان در حمایت از طبقه‌ی کارگر، به‌شان علاقه‌مند شد.

به همین دلیل، تعدادی از کتاب‌ها و جزوه‌های فلسفی‌شان را تهیه کرده و به مطالعه‌ی آن‌ها پرداخت. اما از آن جایی که در خانه‌ای اهل نماز و روزه بزرگ شده بود، هم زمان، کتاب های توحیدی و فلسفه‌ی اسلامی را هم می‌خواند. ذهنش درگیر مطالب فلسفی بود؛ اما هنوز نتوانسته بود انتخاب نهایی‌اش را انجام دهد و بیش‌تر از این که حضور فیزیکی در این تشکل‌ها داشته باشد، از دور رصدشان می‌کرد. در سه چهار سال مانده به انقلاب، کار در کارخانه و مطالعه‌ی کتاب و گه‌گاهی هم حضور در راهپیمایی‌ها و تجمع‌های اعتراض‌آمیز در تبریز، بیش‌ترین وقت محمدحسین را می‌گرفت.

در دوازدهم بهمن ۱۳۵۷ در تبریز هم مثل شهرهای دیگر تظاهرات گسترده‌ای صورت گرفت و ده روز بعد، انقلاب به پیروزی رسید. محمدحسین، تمام این روزها در تظاهرات و زد و خورد با نظامی‌ها شرکت می‌کرد. پدرش که ماجرا را فهمید، آمد تبریز دنبالش. یکی دو روزی طول کشید تا توانست محمدحسین را پیدا کند. روز ۲۲بهمن، پیدایش کرد و دستش را گرفت و برش‌گرداند آذر شهر. اما محمدحسین، فردای همان روز فرار کرد و این بار آمد به تهران.

یک اتاق در مسافرخانه‌ای نزدیک خیابان ناصرخسرو اجاره کرد و بعد از آن، کار و زندگی‌اش شد این که در تمام سخنرانی‌های امام شرکت کند. او که سه چهار سال مشتری جزوه‌ی توده‌ای‌های تبریز بود و در میتینگ‌هاشان شرکت می‌کرد، این بار، نشست پای صحبت‌های ساده و صمیمی امام. هنوز چند روزی از آمدنش به تهران نگذشته بود که انتخاب خودش را کرد و با توجه به شناختی که از تفکرات چپی‌ها داشت، راهش را پیدا کرد. او در تهران ماند؛ برای کار و نزدیک شدن به کانون انقلاب.

برای خانواده و رفقایش که در آذرشهر بودند، این تغییر جهت بیش‌تر خودش را نشان می‌داد. وقت‌هایی که محمدحسین برای دیدن خانواده‌اش به آذرشهر می‌رفت، می‌دیدند که او از هر فرصتی استفاده می‌کرد و از آنچه در تهران دیده بود، برای دوست و آشنا و فامیل صحبت می‌کرد. اسم امام از دهانش نمی‌افتاد. طوری که اگر کسی او را نمی‌شناخت، فکر می‌کرد محمدحسین، سال‌ها با امام زندگی کرده یا از نزدیکان امام و انقلابی‌های درجه یک تهران است.

همه‌ی ترسش هم از هم قطاران سابق خودش بود. می‌ترسید از این که چپی‌ها و توده‌ای‌ها ضربه‌ای به انقلاب بزنند. می‌شناخت‌شان. در آذرشهر به برادرش گفته بود (ما باید قدر امام رو بدونیم. امام یه نعمت الهیه که خدا نصیبمون کرده. من با گروه‌های چپ از چند سال پیش توی تبریز و آذرشهر آشنا شده بودم. با این چپی‌ها حتی نمیشه یه فالوده خورد؛ از بس که از خود راضی‌اند. چه برسه که انقلاب رو دستشون بگیرن.)

سال ۵۸بود. ... فهمید سپاه نیرو می‌گیرد. خانواده‌اش مخالف سپاهی شدن محمدحسین بودند. اما او تصمیم خودش را گرفته بود.  محمد حسین با پدر و مادر حرف زد. گفت (ما با این همه شهید، انقلاب کردیم. حالا یه عده می‌خوان این انقلاب رو از بین ببرن و دوباره شاه و امثال اونو حاکم کنن و کاباره‌ها رو راه بندازن. حالا وظیفه‌ی ما هست که جلوی اونا رو بگیریم یا نه؟ اگه هر کسی بگه به من چه مربوطه می‌دونید چی می‌شه؟! بالأخره ماها باید بریم دیگه.)

سرانجام خانواده‌اش را راضی کرد و به تبریز برگشت و از آن جا به همراه چند تا از پاسدارها به تهران رفت.»
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار