دیگر صدای اذان در شهر پخش شده و طنین اذان تا کلیسا نیز به گوش میرسد، وقت خداحافظی از مادام، او درخواست میکند کاش مصاحبه را رهبر معظم انقلاب هم بخوانند و بدانند قلب یک مادر ارمنی برایشان میتپد.
شهدای ایران :هشت سال دفاع مقدس، مسلمان، کلیمی، مسیحی و زرتشتی نمیشناخت همه با جان آمدند؛ پیر، جوان و زن و مرد در میدان نبرد برای دفاع از کیان کشور حضور یافتند تا صدام و یاران غربی که در فکر تسخیر کشور بودند را سرجای خود بنشانند.
به راستی شروع جنگ آغاز بروز همدلی ایرانیان و به رخ کشیدن اتحاد و همدلی بیسابقه همه از هر قوم، مذهب و نژادی بود.
هرکس هرکاری از دستش برمیآمد انجام میداد و هدف همه یک چیز و آن دفع تجاوز دشمن بود. در این میان اقلیتها چیزی کم نگذاشتند و با اهتمامی مثالزدنی به دفاع از تمامیت ارضی برخاستند و با تقدیم شهید، جانباز و آزاده سهم خود را در دفاع از حریم ایران عزیز پرداختند.
رهبر معظم انقلاب چندی پیش در دیدار با خانواده شهیدِ آشوری «روبرت لازار» گفته بودند: «مسیحیان ایران از انقلاب و جنگ سربلند بیرون آمدند»
خبرگزاری فارس سال نو میلادی را فرصتی دانست تا میهمان مادری در کلیسای حضرت مریم مقدس شود که سالیان دراز زمین و زمان را به هم ریخته تا از سرنوشت فرزندش که رزمنده هشت سال دفاع مقدس بوده، باخبر شود.
به دعوت این مادر که همه "مادام" صدایش میکنند به کلیسای ننه مریم(س) یکی از بزرگترین کلیساهای تبریز در نبش میدان نماز تبریز که پیروان مذهب گریگور در آن کلیسا عبادت میکنند، رفتم.
مادام در کلیسای ننه مریم(س) زندگی میکند و سرایداری این کلیسا را برعهده دارد. زنگ کلیسا را که زدم مادام در را برایم گشود، حال و هوای داخل محوطه کلیسا نشانگر سال نو میلادی بود و داخل خانه مادام نیز پر از عکسهایی از خلیفهگری در مناسبتهای مختلف و عکسهای فرزندانش و درخت کریسمس در گوشه اتاق کنار عکس امیل گریگوریان که جانبار و آزاده هشت سال دفاع مقدس است، جلوهگری میکرد.
دور میزی که پر از شیرینی،شکلات و کیکهای مختلف دستپخت مادام بود و برای سال نو آماده شده بودند، نشستم و مادام نیز بساط قهوه مخصوص ارامنه را فراهم ساخت.
«بعد از فوت همسرم به من گفتند که بیا و فال قهوه بگیر تا بتوانی امرار معاش کنی ولی قبول نکردم! آخر مگر میشود با دل مردم بازی کرد و نان حرام خورد؟» اینها را مادام میگوید و قهوهاش را سرمیکشد.
میگوید: سه فرزند به نامهای امیل، سرکیس و مارتیک دارم که یکی در تهران دیگری در تبریز و فرزند آخر در ارمنستان زندگی میکند و همسرم نیز راننده کامیون بود و خواهر و برادرهایم نیز در استرالیا و کانادا زندگی میکنند و به عبارتی تنها ماندهام.
به عکس پسرش نگاه میکنم و از مادام میخواهم از او و سرنوشتش برایم بگوید که مادام با حسرتی عاشقانه خیره به عکس امیل میشود و میگوید: این عکس را وقتی عازم سربازی بود گرفت آن زمان هنوز 20 ساله نشده بود که سربازی رفت در حالیکه میتوانست سربازی نرود، در یکی از کشورهای خارجی درس بخواند و زندگی کند ولی قبول نکرد و خواست لباس سربازی جمهوری اسلامی ایران را بر تن کند که بعد از سربازی فقط چند روزی تا ترخیص مانده بود که به جنگ اعزام شد.
چشمان مادام پر از اشک میشود و ادامه میدهد: در آن زمان امکانات مثل الان نبود که هر لحظه با پسرم در تماس باشم ولی یادم است که در آخرین تماس گفت که مادر تا یکی دو هفته دیگر به خانه خواهم آمد ولی آن یکی دو هفته، هشت سال طول کشید.
مادام آهی کشیده و ادامه داد: پسرم به جنگ رفته بود ولی بعد از مدتی دیگر از او خبری نشد فقط تلویزیون را نگاه میکردم تا خبری از پسرم بگیرم ولی خبر زنده ماندن و خبر شهادتش را نمیدادند و هر کسی یک حرفی میزد و انگار زمین باز شده و امیل داخل آن رفته بود.
عکس امیل را چنان به آغوش میکشد که انگار سال 69 است و فرزندش به وطن باز میگردد، زیر لب میگوید: خدا را شکر که یوسف گم گشتهام برگشت.
مادام گفت: در طول چند سالی که از پسرم خبر نداشتم زمین و زمان را به هم دوختم ولی حتی اسم امیل در صلیب سرخ هم نبود و من به همه جا سر زدم اما هیچ خبری از پسرم نبود و من همچنان دعا میکردم و به یاد تمام یوسفهایی که خبری از آنها نبود و به یاد تمام یعقوبها که چشمانشان به راه یوسف بود، اشک ریختم.
میگوید: روزی از باشگاه آرارات تماس گرفتند و خبر بازگشت امیل را دادند که در آن لحظه چنان بدن و زبانم قفل شد که ساعاتی پشت تلفن عین مجسمه به یک گوشه خیره شده بودم.
لبخند ملایمی روی صورتش مینشیند، معلوم است که یاد خاطرهای شیرین افتاده و میگوید: قربانی و دسته گلی زیبا خریدیم و با ساعت سر جنگ داشتم که زود بگذرد بلکه لحظه وصال فرا رسد.
از او میخواهم لحظه به لحظه سال 69 که امیل برگشت را تعریف کند و میگوید: درست است پیر شدهام ولی آن روز را هیچگاه فراموش نمیکنم که جوان 19 یا 20 سالهام را داده و جوانی نزدیک به 30 سال جلوی خود میدیدم. جوانی که جلوی چشمم بود ولی من او را نشناخته بودم به قدری بدنش نحیف و شکننده شده بود و با ترکشی که در بدن داشت، رنج اسیری را متحمل شده بود که باور میکنی مادرش نیز او را نمیشناخت؟
با خود آرام زمزمه میکند، مادرت بمیرد امیل که تو زجر کشیدی و من کنارت نبودم. با خود فکر میکنم غریزه و عشق مادر دین،مذهب، نژاد و قوم نمیشناسد بالاخره مادر، مادر است.
میگوید: چون هر سه پسرم فاصله سنی کمی از یکدیگر داشتند، در دوران جنگ هر سه سرباز بودند ولی امیل سربازی بود که عازم جنگ شد و بعد از هشت سال برگشت.
به او میگویم که آیا پسرتان خاطرهای از آن روزها تعریف کرده که پاسخ داد: امیل پسر آگاه و توداری است و حتی بعد از بازگشت به من نگفته بود که جانباز شده و من بعدها متوجه شدم که ترکشی در بدن دارد.
مادام بافتنیهایش را میآورد و میگوید: سفارش گرفتهام و باید آنها را تحویل دهم و بهتر است هم حرف بزنم و هم کارهایم را انجام دهم.
وی ادامه میدهد: امیل میگفت که در اردوگاه زیاد ارامنه را اذیت نمیکردند ولی مسلمانان را خیلی آزار میدادند به طوریکه حتی یک افسر بعثی به پسرم گفته بود که اگر شمارهای از اقوام خارج از ایران داری را بده تا خبر زنده بودنت را بدهم که متاسفانه امیل هیچ شمارهای را به یاد نداشت.
به او میگویم حالا که خدا را شکر فرزندانت در سلامتی کامل به سر میبرد ولی آیا در خرج زندگی به شما کمکی میکنند که گفت: من مادر آنها هستم و نیازی به کمک آنها ندارم بلکه با قلاببافی و گرفتن سفارش بافت میتوانم خرج خودم را بدهم.
بلند میشود و میخندد و بلافاصله آثار دستی خودش را آورده و میگوید از 9 سالگی مادرم قلاببافی و بافتنی یادم داده و از آن زمان این کار را انجام میدهم و از این طریق روزی خود را درمیآورم.
ادامه می دهد: 6 نوه دارم که فقط دو تا از نوههایم تبریز هستند و پسرهایم نیز شکر خدا کار و زندگی خودشان را دارند و امیل نیز از شورای خلیفهگری بازنشسته شده و در تهران زندگی میکند.
به مادام میگویم که آیا صنایعدستی خود را به مسلمانان نیز میفروشی که گفت: بیشترین مشتری من مسلمانان هستند و حتی دوستان زیادی از بین مسلمانان دارم.
"در عاشورا و تاسوعای حسینی شمع روشن میکنم و نذری می دهم و وقتی دلم بگیرد و یا گرفتاری داشته باشم قند،شکر و شیرخشک برای شیرخوارگاه تبریز و زندان می برم و زودی هم دعایم قبول میشود"، اینها را مادام ماکو میگوید و به زور از انواع کیکها در داخل کیسه نایلون میگذارد تا با خود ببرم.
دیگر صدای اذان در شهر پخش شده و طنین اذان تا کلیسا نیز به گوش میرسید، نخواستم بیشتر از این وقت مادام را بگیرم از او شماره تلفن را گرفته و اجازه خداحافظی خواستم که مادام ماکو دستم را گرفت و از من خواست کاش این مصاحبه را رهبر معظم انقلاب هم بخوانند و بدانند که قلب یک مادر ارمنی برایش میتپد و آرزوی دیدنش را دارد.
ایران زمین تابلویی رنگانگ و بیبدیل از اقوام است و یکی از دلایل اتحاد و همدلی اقوام، همزیستی مسالمتآمیز قومیتها و مذاهب مختلف با هم است.
احترام به عقاید و ارزشهای مذهبی در ایران اسلامی یکی از مسائلی است که همواره از سوی بزرگان مذهبی و علما به آن سفارش شده و مورد تأکید است.
همین امر سبب شده تا پیوند عمیقی در لایههای درونی جامعه ایجاد شود تا آنجا که نه تنها در اعیاد و شادیها، که ایرانیان در غم و سوگواری یکدیگر نیز سهیم هستند. یگانگی و احترام به اعتقادات در میان مذاهب تا آنجا پیش رفته که خود را در غم و شادی هم سهیم میدانند.
هیچ فرقی بین انسانها نیست و تفاوتها را دین و مذهب ایجاد نمیکند بلکه رفتارها باعث شکاف میشوند.
*دانشجو
به راستی شروع جنگ آغاز بروز همدلی ایرانیان و به رخ کشیدن اتحاد و همدلی بیسابقه همه از هر قوم، مذهب و نژادی بود.
هرکس هرکاری از دستش برمیآمد انجام میداد و هدف همه یک چیز و آن دفع تجاوز دشمن بود. در این میان اقلیتها چیزی کم نگذاشتند و با اهتمامی مثالزدنی به دفاع از تمامیت ارضی برخاستند و با تقدیم شهید، جانباز و آزاده سهم خود را در دفاع از حریم ایران عزیز پرداختند.
رهبر معظم انقلاب چندی پیش در دیدار با خانواده شهیدِ آشوری «روبرت لازار» گفته بودند: «مسیحیان ایران از انقلاب و جنگ سربلند بیرون آمدند»
خبرگزاری فارس سال نو میلادی را فرصتی دانست تا میهمان مادری در کلیسای حضرت مریم مقدس شود که سالیان دراز زمین و زمان را به هم ریخته تا از سرنوشت فرزندش که رزمنده هشت سال دفاع مقدس بوده، باخبر شود.
به دعوت این مادر که همه "مادام" صدایش میکنند به کلیسای ننه مریم(س) یکی از بزرگترین کلیساهای تبریز در نبش میدان نماز تبریز که پیروان مذهب گریگور در آن کلیسا عبادت میکنند، رفتم.
مادام در کلیسای ننه مریم(س) زندگی میکند و سرایداری این کلیسا را برعهده دارد. زنگ کلیسا را که زدم مادام در را برایم گشود، حال و هوای داخل محوطه کلیسا نشانگر سال نو میلادی بود و داخل خانه مادام نیز پر از عکسهایی از خلیفهگری در مناسبتهای مختلف و عکسهای فرزندانش و درخت کریسمس در گوشه اتاق کنار عکس امیل گریگوریان که جانبار و آزاده هشت سال دفاع مقدس است، جلوهگری میکرد.
دور میزی که پر از شیرینی،شکلات و کیکهای مختلف دستپخت مادام بود و برای سال نو آماده شده بودند، نشستم و مادام نیز بساط قهوه مخصوص ارامنه را فراهم ساخت.
«بعد از فوت همسرم به من گفتند که بیا و فال قهوه بگیر تا بتوانی امرار معاش کنی ولی قبول نکردم! آخر مگر میشود با دل مردم بازی کرد و نان حرام خورد؟» اینها را مادام میگوید و قهوهاش را سرمیکشد.
میگوید: سه فرزند به نامهای امیل، سرکیس و مارتیک دارم که یکی در تهران دیگری در تبریز و فرزند آخر در ارمنستان زندگی میکند و همسرم نیز راننده کامیون بود و خواهر و برادرهایم نیز در استرالیا و کانادا زندگی میکنند و به عبارتی تنها ماندهام.
به عکس پسرش نگاه میکنم و از مادام میخواهم از او و سرنوشتش برایم بگوید که مادام با حسرتی عاشقانه خیره به عکس امیل میشود و میگوید: این عکس را وقتی عازم سربازی بود گرفت آن زمان هنوز 20 ساله نشده بود که سربازی رفت در حالیکه میتوانست سربازی نرود، در یکی از کشورهای خارجی درس بخواند و زندگی کند ولی قبول نکرد و خواست لباس سربازی جمهوری اسلامی ایران را بر تن کند که بعد از سربازی فقط چند روزی تا ترخیص مانده بود که به جنگ اعزام شد.
چشمان مادام پر از اشک میشود و ادامه میدهد: در آن زمان امکانات مثل الان نبود که هر لحظه با پسرم در تماس باشم ولی یادم است که در آخرین تماس گفت که مادر تا یکی دو هفته دیگر به خانه خواهم آمد ولی آن یکی دو هفته، هشت سال طول کشید.
مادام آهی کشیده و ادامه داد: پسرم به جنگ رفته بود ولی بعد از مدتی دیگر از او خبری نشد فقط تلویزیون را نگاه میکردم تا خبری از پسرم بگیرم ولی خبر زنده ماندن و خبر شهادتش را نمیدادند و هر کسی یک حرفی میزد و انگار زمین باز شده و امیل داخل آن رفته بود.
عکس امیل را چنان به آغوش میکشد که انگار سال 69 است و فرزندش به وطن باز میگردد، زیر لب میگوید: خدا را شکر که یوسف گم گشتهام برگشت.
مادام گفت: در طول چند سالی که از پسرم خبر نداشتم زمین و زمان را به هم دوختم ولی حتی اسم امیل در صلیب سرخ هم نبود و من به همه جا سر زدم اما هیچ خبری از پسرم نبود و من همچنان دعا میکردم و به یاد تمام یوسفهایی که خبری از آنها نبود و به یاد تمام یعقوبها که چشمانشان به راه یوسف بود، اشک ریختم.
میگوید: روزی از باشگاه آرارات تماس گرفتند و خبر بازگشت امیل را دادند که در آن لحظه چنان بدن و زبانم قفل شد که ساعاتی پشت تلفن عین مجسمه به یک گوشه خیره شده بودم.
لبخند ملایمی روی صورتش مینشیند، معلوم است که یاد خاطرهای شیرین افتاده و میگوید: قربانی و دسته گلی زیبا خریدیم و با ساعت سر جنگ داشتم که زود بگذرد بلکه لحظه وصال فرا رسد.
از او میخواهم لحظه به لحظه سال 69 که امیل برگشت را تعریف کند و میگوید: درست است پیر شدهام ولی آن روز را هیچگاه فراموش نمیکنم که جوان 19 یا 20 سالهام را داده و جوانی نزدیک به 30 سال جلوی خود میدیدم. جوانی که جلوی چشمم بود ولی من او را نشناخته بودم به قدری بدنش نحیف و شکننده شده بود و با ترکشی که در بدن داشت، رنج اسیری را متحمل شده بود که باور میکنی مادرش نیز او را نمیشناخت؟
با خود آرام زمزمه میکند، مادرت بمیرد امیل که تو زجر کشیدی و من کنارت نبودم. با خود فکر میکنم غریزه و عشق مادر دین،مذهب، نژاد و قوم نمیشناسد بالاخره مادر، مادر است.
میگوید: چون هر سه پسرم فاصله سنی کمی از یکدیگر داشتند، در دوران جنگ هر سه سرباز بودند ولی امیل سربازی بود که عازم جنگ شد و بعد از هشت سال برگشت.
به او میگویم که آیا پسرتان خاطرهای از آن روزها تعریف کرده که پاسخ داد: امیل پسر آگاه و توداری است و حتی بعد از بازگشت به من نگفته بود که جانباز شده و من بعدها متوجه شدم که ترکشی در بدن دارد.
مادام بافتنیهایش را میآورد و میگوید: سفارش گرفتهام و باید آنها را تحویل دهم و بهتر است هم حرف بزنم و هم کارهایم را انجام دهم.
وی ادامه میدهد: امیل میگفت که در اردوگاه زیاد ارامنه را اذیت نمیکردند ولی مسلمانان را خیلی آزار میدادند به طوریکه حتی یک افسر بعثی به پسرم گفته بود که اگر شمارهای از اقوام خارج از ایران داری را بده تا خبر زنده بودنت را بدهم که متاسفانه امیل هیچ شمارهای را به یاد نداشت.
به او میگویم حالا که خدا را شکر فرزندانت در سلامتی کامل به سر میبرد ولی آیا در خرج زندگی به شما کمکی میکنند که گفت: من مادر آنها هستم و نیازی به کمک آنها ندارم بلکه با قلاببافی و گرفتن سفارش بافت میتوانم خرج خودم را بدهم.
بلند میشود و میخندد و بلافاصله آثار دستی خودش را آورده و میگوید از 9 سالگی مادرم قلاببافی و بافتنی یادم داده و از آن زمان این کار را انجام میدهم و از این طریق روزی خود را درمیآورم.
ادامه می دهد: 6 نوه دارم که فقط دو تا از نوههایم تبریز هستند و پسرهایم نیز شکر خدا کار و زندگی خودشان را دارند و امیل نیز از شورای خلیفهگری بازنشسته شده و در تهران زندگی میکند.
به مادام میگویم که آیا صنایعدستی خود را به مسلمانان نیز میفروشی که گفت: بیشترین مشتری من مسلمانان هستند و حتی دوستان زیادی از بین مسلمانان دارم.
"در عاشورا و تاسوعای حسینی شمع روشن میکنم و نذری می دهم و وقتی دلم بگیرد و یا گرفتاری داشته باشم قند،شکر و شیرخشک برای شیرخوارگاه تبریز و زندان می برم و زودی هم دعایم قبول میشود"، اینها را مادام ماکو میگوید و به زور از انواع کیکها در داخل کیسه نایلون میگذارد تا با خود ببرم.
دیگر صدای اذان در شهر پخش شده و طنین اذان تا کلیسا نیز به گوش میرسید، نخواستم بیشتر از این وقت مادام را بگیرم از او شماره تلفن را گرفته و اجازه خداحافظی خواستم که مادام ماکو دستم را گرفت و از من خواست کاش این مصاحبه را رهبر معظم انقلاب هم بخوانند و بدانند که قلب یک مادر ارمنی برایش میتپد و آرزوی دیدنش را دارد.
ایران زمین تابلویی رنگانگ و بیبدیل از اقوام است و یکی از دلایل اتحاد و همدلی اقوام، همزیستی مسالمتآمیز قومیتها و مذاهب مختلف با هم است.
احترام به عقاید و ارزشهای مذهبی در ایران اسلامی یکی از مسائلی است که همواره از سوی بزرگان مذهبی و علما به آن سفارش شده و مورد تأکید است.
همین امر سبب شده تا پیوند عمیقی در لایههای درونی جامعه ایجاد شود تا آنجا که نه تنها در اعیاد و شادیها، که ایرانیان در غم و سوگواری یکدیگر نیز سهیم هستند. یگانگی و احترام به اعتقادات در میان مذاهب تا آنجا پیش رفته که خود را در غم و شادی هم سهیم میدانند.
هیچ فرقی بین انسانها نیست و تفاوتها را دین و مذهب ایجاد نمیکند بلکه رفتارها باعث شکاف میشوند.
*دانشجو