یک شب مرتضی کریمی به خوابم آمد و گفت: «بعد از شهادت حضرت زینب برایمان نامه نوشت و ما هم جسممان را به ایشان هدیه کردیم. شما برگردید.» ۴۰ روز بعد از شهادت نیروهایم برگشتم. با آنها رفته و حالا باید تنها برمیگشتم…
شهدای ایران:خان طومان برایتان آشنا نیست؟ معرکهاش چیزی را به یادتان نمیآورد؟ مثل باران گلوله؟ شهادت؟ مثل اسارت ایرانیها و بیرحمی تکفیری ها؟ در زیر چند روایت غریبانه برای به خاطر آوردن خان طومان را می خوانیم.
یک. در اوج ناباوری با اعزام بسیجیان موافقت می شود… یک کاروان ۱۵۰۰ نفری… در پادگانی اطراف تهران… شرایط سخت جنگ… کاروان هرچه زودتر باید برای عملیات آماده شود… از این کاروان ۱۲۰۰ نفر انتخاب می شوند و در نهایت ۳۰۰ نفر راهی می شوند…
دو. روز عملیات، اتوبوس ها برای بردن بچه ها آماده اند… ۲۰ کیلومتری خانطومان موتور اتوبوس سوخت! گازوئیل اتوبوس دیگر در بین راه تمام می شود… بالاخره بچه ها به منطقه عملیاتی می رسند… زمزمه های شهادت بچه های اتوبوس اول می رسد… مرتضی کریمی، حسین امیدواری و… شهید شدند…
سه. احوال شهدای کاروان خان طومان (۲۱ دی ماه ۱۳۹۴) را باید از بازماندگانش گرفت…
مرتضی کریمی، مجیدقربانخانی، مصطفی چگینی، محمدآژند، عباس آسمیه، عباس آبیاری، میثم نظری، حسین امیدواری، مهدی حیدری، علیرضامرادی، محمداینانلو، رضاعباسی، امیرعلی محمدیان.
چهار. مرتضی گفت: دوست دارم وقت شهادت اِرباً اربا شوم، گفتم: آخر چه کسی با تیر کلاشینکف اربا اربا شده؟! گفتیم هیچ کسی با گلوله اربا اربا نمی شود.
(روز عملیات) مجروحان را گذاشتیم در ماشین که ناگهان صدایی آمد. گفتم: «چی شد؟» گفتند مرتضی پرید. دیدم کنار تویوتا سرش یکجا و تنش یکجای دیگر افتاده است. همانطور که گفته بود دوست دارم علی اکبری شهید شوم، شهید شد. (مهدی هداوند)
پنج. روز اعزام که شد به سمت قرارگاه امام حسین(ع) رفتیم تا از آنجا اعزام بشویم به سمت فرودگاه. سوار اتوبوس شدیم. حس غریبی داشتم به مردم، به شهر و به همه چیز به گونهای دیگر نگاه میکردم. میگفتم ما کجا داریم میرویم. دل می کندم ازهمه چیز، مادرم از جلوی چشمانم کنار نمیرفت، در این حالت انسان دو تا دل کندن دارد یکی از خانواده و شهر و دنیا و دیگری دل کندن از جانش هست که احتمال دارد تو هم پر بکشی.
بعضیها مثل من توی خودشان بودند، بعضیها هم مثل شهید مرتضی کریمی شاد و سرحال و انگار دارند فرار می کنند و میخواهند برسند به جایی که آرزویش را دارند. (سید امیر بنایی)
شش. آشنایی من و شهید مجید قربانخانی و دوستی و جداییمان به یک هفته نرسید. اما کل یک هفته پر از خاطره و حرف است. تا خالکوبی روی دستش را دیدم گفتم: تو شهید نمیشوی. داشتیم می رفتیم سمت خط یه دستبند سبز از دستش درآورد بهم داد؛ گفتم چیه؟ گفت: لازمت میشه. گفتم: برو تو شهید نمیشی. گفت حالا دستت باشه. و گرفتم…
(روز عملیات) خبر دادن مجید چند متر اینطرفتر تیر خورده داره جون میده. به هر بدبختی بود خودمو رسوندم بالاسرش. دیدم چندتا تیر خورده به پهلوهاش. گفتم داداش گفتی بخون نخوندم الان می خونم برات. شروع کردم براش پناه حرم رو خوندن. پناه حرم کجا داری میری بگو برادرم… چهار ساعت طول کشید تا شهید شد. (سید امیر بنایی)
هفت. یه وانت داشت قبل اومدنش به سوریه، می فروشد و پولش را به نیازمندها می دهد. بهش میگن حسین نفروش ضرر می کنی. میگه شماها ضرر میکنید، من برگشتی برایم نیست.
حسین (امیدواری) بچه فردوس-یافت آباد بود. یک مرتبه تو حوزه بسیجشون میگه من شهید می شم عکسمو بزنید اینجا... و محکم دستشو میکوبه به دیوار که هنوزم جاش هست ولی قاب عکسش را روش گذاشتند. حسین خمپاره ۶۰زن یگان بود. نصف شب ها می دیدم یهو نیست، غیبش زده. می دیدم میره تو تاریکی و پشت دیوار خرابهها نماز شب می خونه و گریه می کنه. داشتیم می رفتیم تو خط، مجید قربانخانی گفت: حسین انگشرتو بهم یادگاری بده، حسین داد بهش گفت: نه به من وفا می کنه نه به تو. و وفا هم نکرد. (سید امیر بنایی)
هشت. چندروز مانده به عملیات با بچهها نشسته بودیم و فیلم میگرفتیم و موقعی که با شهید امیدواری صحبت شد او گفت خواب دیدم شب بود و در تاریکی همه بچههای گروهان را به صف کردند و یک خانم دردانه سه ساله آمد و دست یکسری از بچهها را گرفت و یک متر از صف بیرون آورد و گفت شماهایید که شهید میشوید. از او پرسیدیم آنها چه کسانی بودند؟ میگفت تاریکی بود ندیدم ولی خودم را دیدم، اما از نوع برخوردش معلوم بود که میدانست و بیشتر پیش بچههایی میرفت که شهید شدند. (قاسم یکدلهپور)
نه. فرمانده مرا صدا کرد گفت آماده شوید عملیات برویم. با همسرم تماس گرفتم گفتم احتمال دارد تا یک هفته نتوانم با شما تماس بگیرم. وقتی بیرون آمدیم بچهها باخبر شدند و اتاق روبرویی دیدم عباس آسمی نشسته یکهو بلند شد گفت کجا میروی؟ گفتم عملیات، مرا محکم بغل کرد و گفت صبر کن با هم برویم و تو فعلاً نرو، گفتم بیبی طلبیده و تا رفتن مرا همراهی کرد… آن موقع عملیات انجام نشد… ما را در زیرزمین جمع کرده بودند تا دستور حرکت برسد.
از آنجا حرکت کردیم وسط راه گازوئیل اتوبوس تمام شد و گویا همه چیز دست به دست هم داده بود که آنجا نرسیم و اتوبوس بعدی که آمد ۲۰ کیلومتری خانطومان موتور اتوبوس سوخت و ما به این بچهها نرسیدیم. با تویوتا که به خانطومان رسیدیم صداها را میشنیدیم که میگفتند بچهها شهید شدند و اسم هرکس را میگفتیم میگفتند شهید شده است و بعد خبر شهادت عباس آسمیه رسید در حالی که او مرا بغل کرده بود که صبر کنم با هم برویم اما شهادت قسمت او شد.(شاهسوند)
ده. مدتی با تک تیرانداز از دور پیکر شهدا را زیر نظر داشتیم. هر که به پیکر شهدا نزدیک میشد، میزدیم. یک شب مرتضی کریمی به خوابم آمد و گفت: «بعد از شهادت حضرت زینب برایمان نامه نوشت و ما هم جسممان را به ایشان هدیه کردیم. شما برگردید.» چهل روز بعد از شهادت نیروهایم، با وجود اینکه همسرم بیمار بود، برگشتم. من با آنها رفته و حالا باید تنها برمیگشتم.
یک. در اوج ناباوری با اعزام بسیجیان موافقت می شود… یک کاروان ۱۵۰۰ نفری… در پادگانی اطراف تهران… شرایط سخت جنگ… کاروان هرچه زودتر باید برای عملیات آماده شود… از این کاروان ۱۲۰۰ نفر انتخاب می شوند و در نهایت ۳۰۰ نفر راهی می شوند…
دو. روز عملیات، اتوبوس ها برای بردن بچه ها آماده اند… ۲۰ کیلومتری خانطومان موتور اتوبوس سوخت! گازوئیل اتوبوس دیگر در بین راه تمام می شود… بالاخره بچه ها به منطقه عملیاتی می رسند… زمزمه های شهادت بچه های اتوبوس اول می رسد… مرتضی کریمی، حسین امیدواری و… شهید شدند…
سه. احوال شهدای کاروان خان طومان (۲۱ دی ماه ۱۳۹۴) را باید از بازماندگانش گرفت…
مرتضی کریمی، مجیدقربانخانی، مصطفی چگینی، محمدآژند، عباس آسمیه، عباس آبیاری، میثم نظری، حسین امیدواری، مهدی حیدری، علیرضامرادی، محمداینانلو، رضاعباسی، امیرعلی محمدیان.
چهار. مرتضی گفت: دوست دارم وقت شهادت اِرباً اربا شوم، گفتم: آخر چه کسی با تیر کلاشینکف اربا اربا شده؟! گفتیم هیچ کسی با گلوله اربا اربا نمی شود.
(روز عملیات) مجروحان را گذاشتیم در ماشین که ناگهان صدایی آمد. گفتم: «چی شد؟» گفتند مرتضی پرید. دیدم کنار تویوتا سرش یکجا و تنش یکجای دیگر افتاده است. همانطور که گفته بود دوست دارم علی اکبری شهید شوم، شهید شد. (مهدی هداوند)
پنج. روز اعزام که شد به سمت قرارگاه امام حسین(ع) رفتیم تا از آنجا اعزام بشویم به سمت فرودگاه. سوار اتوبوس شدیم. حس غریبی داشتم به مردم، به شهر و به همه چیز به گونهای دیگر نگاه میکردم. میگفتم ما کجا داریم میرویم. دل می کندم ازهمه چیز، مادرم از جلوی چشمانم کنار نمیرفت، در این حالت انسان دو تا دل کندن دارد یکی از خانواده و شهر و دنیا و دیگری دل کندن از جانش هست که احتمال دارد تو هم پر بکشی.
بعضیها مثل من توی خودشان بودند، بعضیها هم مثل شهید مرتضی کریمی شاد و سرحال و انگار دارند فرار می کنند و میخواهند برسند به جایی که آرزویش را دارند. (سید امیر بنایی)
شش. آشنایی من و شهید مجید قربانخانی و دوستی و جداییمان به یک هفته نرسید. اما کل یک هفته پر از خاطره و حرف است. تا خالکوبی روی دستش را دیدم گفتم: تو شهید نمیشوی. داشتیم می رفتیم سمت خط یه دستبند سبز از دستش درآورد بهم داد؛ گفتم چیه؟ گفت: لازمت میشه. گفتم: برو تو شهید نمیشی. گفت حالا دستت باشه. و گرفتم…
(روز عملیات) خبر دادن مجید چند متر اینطرفتر تیر خورده داره جون میده. به هر بدبختی بود خودمو رسوندم بالاسرش. دیدم چندتا تیر خورده به پهلوهاش. گفتم داداش گفتی بخون نخوندم الان می خونم برات. شروع کردم براش پناه حرم رو خوندن. پناه حرم کجا داری میری بگو برادرم… چهار ساعت طول کشید تا شهید شد. (سید امیر بنایی)
هفت. یه وانت داشت قبل اومدنش به سوریه، می فروشد و پولش را به نیازمندها می دهد. بهش میگن حسین نفروش ضرر می کنی. میگه شماها ضرر میکنید، من برگشتی برایم نیست.
حسین (امیدواری) بچه فردوس-یافت آباد بود. یک مرتبه تو حوزه بسیجشون میگه من شهید می شم عکسمو بزنید اینجا... و محکم دستشو میکوبه به دیوار که هنوزم جاش هست ولی قاب عکسش را روش گذاشتند. حسین خمپاره ۶۰زن یگان بود. نصف شب ها می دیدم یهو نیست، غیبش زده. می دیدم میره تو تاریکی و پشت دیوار خرابهها نماز شب می خونه و گریه می کنه. داشتیم می رفتیم تو خط، مجید قربانخانی گفت: حسین انگشرتو بهم یادگاری بده، حسین داد بهش گفت: نه به من وفا می کنه نه به تو. و وفا هم نکرد. (سید امیر بنایی)
هشت. چندروز مانده به عملیات با بچهها نشسته بودیم و فیلم میگرفتیم و موقعی که با شهید امیدواری صحبت شد او گفت خواب دیدم شب بود و در تاریکی همه بچههای گروهان را به صف کردند و یک خانم دردانه سه ساله آمد و دست یکسری از بچهها را گرفت و یک متر از صف بیرون آورد و گفت شماهایید که شهید میشوید. از او پرسیدیم آنها چه کسانی بودند؟ میگفت تاریکی بود ندیدم ولی خودم را دیدم، اما از نوع برخوردش معلوم بود که میدانست و بیشتر پیش بچههایی میرفت که شهید شدند. (قاسم یکدلهپور)
نه. فرمانده مرا صدا کرد گفت آماده شوید عملیات برویم. با همسرم تماس گرفتم گفتم احتمال دارد تا یک هفته نتوانم با شما تماس بگیرم. وقتی بیرون آمدیم بچهها باخبر شدند و اتاق روبرویی دیدم عباس آسمی نشسته یکهو بلند شد گفت کجا میروی؟ گفتم عملیات، مرا محکم بغل کرد و گفت صبر کن با هم برویم و تو فعلاً نرو، گفتم بیبی طلبیده و تا رفتن مرا همراهی کرد… آن موقع عملیات انجام نشد… ما را در زیرزمین جمع کرده بودند تا دستور حرکت برسد.
از آنجا حرکت کردیم وسط راه گازوئیل اتوبوس تمام شد و گویا همه چیز دست به دست هم داده بود که آنجا نرسیم و اتوبوس بعدی که آمد ۲۰ کیلومتری خانطومان موتور اتوبوس سوخت و ما به این بچهها نرسیدیم. با تویوتا که به خانطومان رسیدیم صداها را میشنیدیم که میگفتند بچهها شهید شدند و اسم هرکس را میگفتیم میگفتند شهید شده است و بعد خبر شهادت عباس آسمیه رسید در حالی که او مرا بغل کرده بود که صبر کنم با هم برویم اما شهادت قسمت او شد.(شاهسوند)
ده. مدتی با تک تیرانداز از دور پیکر شهدا را زیر نظر داشتیم. هر که به پیکر شهدا نزدیک میشد، میزدیم. یک شب مرتضی کریمی به خوابم آمد و گفت: «بعد از شهادت حضرت زینب برایمان نامه نوشت و ما هم جسممان را به ایشان هدیه کردیم. شما برگردید.» چهل روز بعد از شهادت نیروهایم، با وجود اینکه همسرم بیمار بود، برگشتم. من با آنها رفته و حالا باید تنها برمیگشتم.
*مهدی هداوند