آمده بودند به نیت گرفتن حاجتشان ...
به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ چند سالی است رسم شده خدام حرم امام رضا (ع) در دهه کرامت شهر به شهر می چرخند، پرچم گنبد امام رضا (ع) را و سلام حضرتش را به مردم دیگر شهرها می رسانند و عرض ارادت مردم را خدمت این امام رئوف می برند.
شور امام رضا در شهر های مختلف فراگیر می شود و مردم با عشق و سرمستی جشن حضور خدام امامشان را برگزار می کنند. نه آنکه این خدام انسان هایی ویژه باشند یا حتی متقی تر و عاشق از مردم معمول جامعه باشند، بلکه مردم از آنان استقبال می کنند تا سلامشان را به آقایشان برسانند.
چه خاطره هایی برای مردم مانده از این سفر روحانی فرستادگان حرم! چه فضای معنوی و زیبایی در این چند روز در کشورمان ساخته شد! و چه دلهایی که به سمت بارگاه ضامن آهو روان شد و در «محضر حرم» قرار یافت!
خاطراتی جالب و شنیدنی دارند خدام حرم. خاطراتی که هر کدام عشق و علاقۀ مردم شهرهای مختلف ایران را به امام معصوم نشان می دهد. خاطراتی که شور و شعف را در دل خوانندگان آن ها زنده می کند. در جشن کوچک «خبرگزاری دانشجو»، خواندن این خاطرات لطف دیگری دارد:
* در یزد، هر مدرسه ای می رفتیم، ما را گلباران می کردند! در یکی از مدارس یک دختر دبستانی آمد و گفت من و خانواده ام خیلی دوست داشتیم بیاییم زیارت، اما نشد، ولی نمیدونستم که این آقا (علی بن موسی الرضا) خدامش رو پیش ما میفرسته. دیدم چه آقای مهربونی داریم.
اگه میخواستیم همه ی اون گلها رو بیاریم، یک وانت گل میشد! یکی دیگه از بچه ها اومد و یک گل کوچیک به من داد(به اصطلاح برگ سبزی بود، تحفه ی درویش...) و گفت این گل رو هم از من داشته باشید.
* قرار بود ساعت 5 عصر، اولین ورودمان به استان بوشهر در شهرستان چغادک باشد؛ ولی بخاطر تاخیر برنامه ها، حدود ساعت 2 هنوز در کازرون استان فارس بودیم. بوشهری ها با ماشین آمده بودند دنبالمان. راننده آدمی حرفهای بود و چنان این جاده پر پیچ و خم فارس تا بوشهر را طی میکرد که از ترس، همه خدام ذکر میگفتند و کسی جرأت خوابیدن نداشت. خلاصه هر طور بود ما را با نیم تا یک ساعت تاخیر رساند! برای استقبال، جمعیت خیلی زیادی آمده بود. همه سنین و اقشار بودند. دسته گلهایی را آماده کرده بودند و گردن خدام انداختند. بوی اسپند و چاووشی خوانی محلی و بعد هم حضور در مسجد جامع شهر.
* یکی از برنامه هایی که در یزد اتفاق افتاد، بازدید از یک بیمارستان بود؛ یک عزیزی بود که فریاد می زد و اشک شوق می ریخت، می گفت برنامه ریزی من این بود که دهه ی کرامت مشهد باشم، ولی اتفاقی افتاد و در بیمارستان بستری شدم، به امام رضا (ع)گفتم: چه مشکلی داشتم که قسمت نشد بیام پابوسی شما آقا جان، من برنامه ام این طور نبود... ولی نمی دانستم آقا نمایندگان و خدام خودشون رو می فرستن پیش ما.
* جشن اصلی شهر بوشهر که در مصلی برگزار شده بود وقتی تمام شد، جمعیت رفته بودند و فقط جمعی از خانمها برای بوسیدن پرچم مانده بودند و بچه های هیات برگزار کننده جشن. برخی مردم دور خادمها میآمدند و التماس دعا میگفتند. یکی از خدام داشت از جیب خودش یک کاروان زیارت نرفتهها راه میانداخت. خانم جوانی که مانتویی بود آمد و سلام کرد و گفت تا به حال شوهرم زیارت نرفته. خادم هم بلافاصله گفت بیایید هفته بعد بروید مشهد! زن آنقدر شوکه شده بود که نزدیک بود غش کند؛ جیغ زد و شروع کرد بلند بلند گریه کردن و یا امام رضا ع گفتن.. انگار حاجتش بوده که همان موقع روا شده بود...
* کاروان ما مسئول برگزاری جشن در ارومیه بود. زن و مردی از چالدران (در نزدیکی مرز ترکیه) آمده بودند ارومیه، به نیت گرفتن حاجتشان. آقا کارمند بود و به دلایلی امکان تشرف به مشهد را نداشتند.
خیلی درد بود که بعد از 12 سال بچه دار نشده بودند... به معنی حقیقی کلمه مضطر شده بودند و آن شب متوسل شدند به امام رئوف؛
یک سالی گذشت که با من تماس گرفتند و گفتند خدا یک کاکل سری خوشگل هدیه کرده.
شور امام رضا در شهر های مختلف فراگیر می شود و مردم با عشق و سرمستی جشن حضور خدام امامشان را برگزار می کنند. نه آنکه این خدام انسان هایی ویژه باشند یا حتی متقی تر و عاشق از مردم معمول جامعه باشند، بلکه مردم از آنان استقبال می کنند تا سلامشان را به آقایشان برسانند.
چه خاطره هایی برای مردم مانده از این سفر روحانی فرستادگان حرم! چه فضای معنوی و زیبایی در این چند روز در کشورمان ساخته شد! و چه دلهایی که به سمت بارگاه ضامن آهو روان شد و در «محضر حرم» قرار یافت!
خاطراتی جالب و شنیدنی دارند خدام حرم. خاطراتی که هر کدام عشق و علاقۀ مردم شهرهای مختلف ایران را به امام معصوم نشان می دهد. خاطراتی که شور و شعف را در دل خوانندگان آن ها زنده می کند. در جشن کوچک «خبرگزاری دانشجو»، خواندن این خاطرات لطف دیگری دارد:
* در یزد، هر مدرسه ای می رفتیم، ما را گلباران می کردند! در یکی از مدارس یک دختر دبستانی آمد و گفت من و خانواده ام خیلی دوست داشتیم بیاییم زیارت، اما نشد، ولی نمیدونستم که این آقا (علی بن موسی الرضا) خدامش رو پیش ما میفرسته. دیدم چه آقای مهربونی داریم.
اگه میخواستیم همه ی اون گلها رو بیاریم، یک وانت گل میشد! یکی دیگه از بچه ها اومد و یک گل کوچیک به من داد(به اصطلاح برگ سبزی بود، تحفه ی درویش...) و گفت این گل رو هم از من داشته باشید.
* قرار بود ساعت 5 عصر، اولین ورودمان به استان بوشهر در شهرستان چغادک باشد؛ ولی بخاطر تاخیر برنامه ها، حدود ساعت 2 هنوز در کازرون استان فارس بودیم. بوشهری ها با ماشین آمده بودند دنبالمان. راننده آدمی حرفهای بود و چنان این جاده پر پیچ و خم فارس تا بوشهر را طی میکرد که از ترس، همه خدام ذکر میگفتند و کسی جرأت خوابیدن نداشت. خلاصه هر طور بود ما را با نیم تا یک ساعت تاخیر رساند! برای استقبال، جمعیت خیلی زیادی آمده بود. همه سنین و اقشار بودند. دسته گلهایی را آماده کرده بودند و گردن خدام انداختند. بوی اسپند و چاووشی خوانی محلی و بعد هم حضور در مسجد جامع شهر.
* یکی از برنامه هایی که در یزد اتفاق افتاد، بازدید از یک بیمارستان بود؛ یک عزیزی بود که فریاد می زد و اشک شوق می ریخت، می گفت برنامه ریزی من این بود که دهه ی کرامت مشهد باشم، ولی اتفاقی افتاد و در بیمارستان بستری شدم، به امام رضا (ع)گفتم: چه مشکلی داشتم که قسمت نشد بیام پابوسی شما آقا جان، من برنامه ام این طور نبود... ولی نمی دانستم آقا نمایندگان و خدام خودشون رو می فرستن پیش ما.
* جشن اصلی شهر بوشهر که در مصلی برگزار شده بود وقتی تمام شد، جمعیت رفته بودند و فقط جمعی از خانمها برای بوسیدن پرچم مانده بودند و بچه های هیات برگزار کننده جشن. برخی مردم دور خادمها میآمدند و التماس دعا میگفتند. یکی از خدام داشت از جیب خودش یک کاروان زیارت نرفتهها راه میانداخت. خانم جوانی که مانتویی بود آمد و سلام کرد و گفت تا به حال شوهرم زیارت نرفته. خادم هم بلافاصله گفت بیایید هفته بعد بروید مشهد! زن آنقدر شوکه شده بود که نزدیک بود غش کند؛ جیغ زد و شروع کرد بلند بلند گریه کردن و یا امام رضا ع گفتن.. انگار حاجتش بوده که همان موقع روا شده بود...
* کاروان ما مسئول برگزاری جشن در ارومیه بود. زن و مردی از چالدران (در نزدیکی مرز ترکیه) آمده بودند ارومیه، به نیت گرفتن حاجتشان. آقا کارمند بود و به دلایلی امکان تشرف به مشهد را نداشتند.
خیلی درد بود که بعد از 12 سال بچه دار نشده بودند... به معنی حقیقی کلمه مضطر شده بودند و آن شب متوسل شدند به امام رئوف؛
یک سالی گذشت که با من تماس گرفتند و گفتند خدا یک کاکل سری خوشگل هدیه کرده.