فرمانده اسبق نیروی زمینی ارتش گفت: در سفر آقا به کردستان، تیم حفاظت به من اعتراض کردند و گفتند هرجا برویم اول باید حفاظت آن را برقرار کنیم. من هم گفتم نظرم را عرض کردم و آقا هم فرمودند فرمانده هرچه گفت همان را انجام میدهیم.
شهدای ایران: علیرغم بیماری که از 12 سال قبل بر اثر سانحه سقوط از کوه دارد، ولی هنوز یک ارتشی تمام عیار است. با همان صلابت و دیسیپلین و البته بسیار خوش برخورد و مهربان.
تیمسار «احمد دادبین» را در خانهاش در یکی از شهرکهای ارتش ملاقات کردیم و از همان جلوی درب ورودی وقتی خودش آیفون را جواب داد و با «درود» به ما خوش آمد گفت، فهمیدیم که مصاحبه با او چندان سخت نخواهد بود.
احمد دادبین متولد 1334 در شهر تهران، از کلاهسبزهای قدیمی ارتش است. در سال 53 وقتی 19 سال داشت وارد ارتش شد و 3 سال بعد توانست به عضویت تیپ 23 نوهد (نیروهای ویژه هوابرد) درآید.
او که به گفته خودش از درجه ستوانی تا امیری را در منطقه غرب گذرانده، سالها بعد به فرماندهی لشکر 28 کردستان رسید و در سال 1373 با حکم حضرت آیتالله خامنهای به فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب شد.
امیر دادبین اگرچه تنها 3 سال در این مقام خدمت کرد اما برای همیشه در قلب افسران این نیرو ماندگار شد.
اینکه چرا هنوز بعد از 23 سال، همه در نیروی زمینی از «دادبین» به نیکی یاد میکنند را از خود او در جریان مصاحبه پرسیدیم؛ مصاحبهای که متن آن را در ادامه خواهید خواند.
این گفتگوی خبرنگاران دفاعی خبرگزاری فارس، با تیمسار «احمد دادبین» است.
** شیخ حسین و شیخ احمد
* شما از افسران تیپ 23 نوهد بودید که به تیپ تکاوران و یا کلاه سبزها هم معروف است. چطور وارد این یگان شدید؟
من سال 53 از دانشکده افسری امام علی(ع) فارغالتحصیل شدم و برای طی دوره مقدماتی، رسته پیاده را انتخاب کردم و به شیراز رفتیم. همزمان که دوره مقدماتی را در شیراز میدیدم، دوره چتربازی را هم طی کردم.
در آن زمان افرادی برای انتخاب واحد آمدند و تعدادی از بچهها را برای یگانهای مختلف انتخاب کردند. از ما هم تست ورزش گرفتند و ما جزو نفراتی شدیم که نمره خوبی آوردیم و برای همین تیپ نوهد را انتخاب کردیم.
یادم هست وقتی که به تیپ آمدیم، ماه رمضان بود و تعدادی از افراد روزه بودند و برخی هم نه. فرمانده گردان به من گفت دادبین شما چرا برای ناهار نیامدی؟ من هم ناراحت شدم و گفتم مثل اینکه ماه رمضان است. بعد او گفت به به! شیخ حسین داشتیم، شیخ احمد هم آمد![باخنده]
من دائم منتظر بودم ببینم این شیخ حسین که او گفت، کیست.
از چند نفر پرسیدم این شیخ حسین کیه؟ که گفتند حسین شهرامفر است.
شهرامفر آن موقع برای انجام ماموریتی به عمان رفته بود.
* که بعدا تبدیل شد به یکی از بهترین دوستان شما و یکی از اولین شهدای نوهد در جنگ.
بله. ما از همان اول باهم صمیمی شدیم.
شهرامفر علیرغم اینکه درجهاش سروان بود ولی همه کاره تیپ بود. فرمانده ما سرهنگ بود اما هر دستوری که شهرامفر میداد همه اطاعت میکردند.
مثلا وقتی میخواست بچهها اعتصاب غذا کنند، -البته مستقیم نمیتوانست بگوید- میگفت این غذا خوب نیست، نخورید. همه هم به حرف او گوش میکردند.
یک اتاق کوچک در پادگان به عنوان نمازخانه بود که او جلو میایستاد و تعدادی از بچهها در همان شرایط پشت سر او نماز جماعت میخواندند. البته بودند افرادی که خیلی اعتقاد هم نداشتند.
** سرگروهبان مسجد دانشگاه افسری بودم
* درخصوص امورات مذهبی نیروها سختگیری نمیشد؟
محدودیتی برای انجام فرائض دینی نبود و بچههای مومن زیادی در ارتش حضور داشتند. اینطور نبود که ما را به خاطر مسائل دینی طرد یا محدود کنند. حتی شبهای جمعه مراسم قرائت قرآن داشتیم و آنها هم به مسائل مذهبی کاری نداشتند.
یادم هست وقتی برای طی دوره مقدماتی در شیراز بودیم، شهید فلاحی پنجشنبهها به صبحگاه عمومی میآمد و چند دقیقه سخنرانی میکرد و بعد هم یک خطبه از نهجالبلاغه را تفسیر میکرد.
وقتی به دانشکده افسری رفتیم، یک آسایشگاه بزرگ را به عنوان نمازخانه درست کرده بودند. یک بار یکی از بچههای سال سومی از من پرسید که شما مقلد چه کسی هستید؟ من گفتم مقلد آقای خمینی. او خیلی خوشش آمد و گفت رساله آقای خمینی را چگونه تهیه میکنی؟
در آن زمان مرحوم پدرم رسالهای تهیه کرده بود که روی جلدش چیزی ننوشته بود. وقتی این موضوع را گفتم او خوشش آمد و از آن زمان من به عنوان سرگروهبان مسجد دانشگاه افسری انتخاب شدم.
یا مثلا یادم هست وقتی در دانشگاه افسری بودیم هرکس که میخواست روزه بگیرد، حولهاش را روی میله تخت آویزان میکرد تا موقع سحر او را بیدار کنند.
یک روز من پست سوم بودم که زمانش به سحر میخورد. وقتی به آسایشگاه رفتم دیدم روی همه تختها حوله است و برای همین چراغها را روشن کردم. البته یکی دو نفری هم اعتراض کردند چون روزه نمیگرفتند ولی قاطبه افراد اینطور بودند.
* چطور شد که قبل از شروع جنگ به غرب رفتید؟
مدت زیادی از برگشتن ما به تهران نگذشته بود که انقلاب پیروز شد و یکی از اولین مناطق کشور که بلافاصله ضدانقلاب آنجا را به ناامنی کشید، همین مناطق کردستان بود. گروههایی مثل دموکرات و کوموله و دیگران آنجا به شدت فعال بودند.
با شهید شهرامفر تصمیم گفتیم به کردستان برویم. میگفتیم به هرحال ما نظامی هستیم و وظیفه داریم که آنجا حضور پیدا کنیم.
به فرودگاه مهرآباد رفتیم و سوار یک هواپیمای C130 شدیم. حوالی قزوین بودیم که هواپیما دور زد و به سمت تهران برگشت. من به شهرامفر گفتم غلط نکنم اینها میخواهد ما را پیاده کنند. گفت نه برای چه؟ گفتم چون ما همینطوری و بدون هماهنگی آمدهایم.
همین هم شد. وقتی برگشتیم، از ما امریه خواستند. شهرامفر آن موقع سروان بود. گفت مگر نمیبینید که جنگ است؟ ما برای تفریح که نمیخواهیم برویم.
به هرحال قبول نکردند و گفتند حتما باید امریه داشته باشید. شهرامفر رفت پیش شهید فلاحی که فرمانده نیروی زمینی بود و امریه گرفت. دوباره سوار هواپیما شدیم و به سنندج رفتیم.
وقتی آنجا رسیدیم، درگیریها به نقاط مختلف کردستان کشیده شده بود. حزب دموکرات و کوموله نیروهایشان را در شهرها و روستاها سازماندهی کرده بودند و قسمتی از آذربایجان غربی و کردستان و قسمتی از کرمانشاه در کنترل آنها بود.
** ماجرای مقابله با کودتای نقاب
* در همان ماههای ابتدایی انقلاب یعنی در تابستان سال 59، یک اتفاق مهم رخ داد که کودتای ناکام نقاب بود. این کودتا چطور کشف شد و نقش نیروهای ارتشی در خنثی سازی آن چه بود؟
19 تیر 59 از بانه به تهران آمده بودیم که سرهنگ فروزان به شهرامفر گفته بود قرار است کودتا شود و شما باید سریع به همدان بروید تا آن را خنثی کنید.
من تعجب کردم و گفتم اصلا این حرف معنی ندارد. در انقلابی که این همه مردم از آن پشتیبانی میکنند و امام به این عظمت آن را رهبری میکند کودتا اصلا معنی ندارد.
من نمیخواستم بروم ولی با اصرار شهرامفر رفتم. سوار یک پیکان شدیم و به همدان رفتیم. من هم با لباس شخصی بودم.
آنجا به سپاه همدان رفتیم و فرمانده سپاه همدان گفت که اینها (کودتاچیان) امشب برنامه کودتا دارند و داشت راجع به آن صحبت میکرد. من اصلا توجه نمیکردم و میگفتم کودتا اصلا امکان ندارد.
ساعت نزدیک 7 بود و هوا داشت تاریک میشد که گفتند برویم آن جایی که میخواهند اسلحه تحویل بگیرند را شناسایی کنیم، جلوی پایگاه نوژه.
با شهرامفر رفتیم نزدیک پایگاه که پر بود از سنگریزههایی که برای جادهسازی ریخته شده بود.
به من گفتند که آنها میآیند اینجا تا اسلحهشان را تحویل بگیرند. چند نفر میخواهی تا به آنها کمین بزنی؟ پرسیدم چند نفر هستند؟ گفتند که مشخص نیست اما شاید از 100 نفر بیشتر باشند. من هم گفتم که خب شما هم 100 نفر به من بدهید که بشود عملیات کرد و کمین زد.
خلاصه بررسی کردند و 40 نفر بیشتر بسیجی پیدا نکردند که به ما بدهند و گفتند فقط 40 نفر است. گفتیم عیب ندارد با همین 40 نفر میرویم.
به آنها گفتم که تا من شلیک نکردم، هیچکس شلیک نکند چون ممکن است متوجه شوند و بقیه آنها نیایند و همه چیز به هم بخورد.
شهید شهرامفر هم مسئول رفتن به داخل پایگاه شد تا از پرواز هواپیماها جلوگیری کند.
ساعت حدود 12 یا یک شب بود که اولین ماشین آمد. ما هم با آن 40 نفر منتظر بودیم و طبق قرارمان، کسی تیراندازی نکرد.
آن ماشین آمد و یک دور زد و وقتی دید کسی نیست، رفت. بلافاصله با بیسیم به سرهنگ نوری که او هم از بچههای نیروی مخصوص بود گفتم که یک ماشین آمد و کسی هم پیاده نشد و الان آمد طرف شما. آنها ماشین را با گلوله زدند.
در آن ماشین یک درجهدار هم حضور داشت که شهید شد و گویا خود او بود که کودتا را لو داده بود.
به هر حال این ماشین را بردند و جلوی قهوهخانهای نگه داشتند. ما هم به آنجا رفتیم.
بقیه کودتاچیها هم وقتی آن ماشین را جلوی قهوه خانه میدیدند که ایستاده (چون شب بود نمیدیدند که تیر خورده) میآمدند و کنار آن پارک میکردند و ما آنها را میگرفتیم. تعدادی هم اینطور دستگیر شدند.
به ما گفتند همانجا بمانید تا اگر ماشین دیگری آمد آن را بگیرید. ماشین دیگری نیامد و ما هم نزدیکیهای صبح به سمت تهران راه افتادیم.
صبح هم طبق اطلاعی که ما به بچهها داده بودیم، به پارک لاله تهران رفتند و تعداد دیگری از کودتاچیها که آنجا جمع شده بودند را دستگیر کردند.
از بچههای نوهد هم در میان کودتاچیها بودند و ما هم برخی آنها را میشناختیم و شروع کردیم به بازجویی از آنها. در بازجویی میگفتند چه کسی به آنها چه میزان پول داده و چه کار قرار بود بکنند.
** یک درجه تشویقی برای خنثیسازی کودتا با دستور امام
بعد از این ماجراها، بنده و شهید شهرامفر و اصغر نوری (برادرزاده آقای ناطقنوری) به تیپ برگشتیم و من بعدا به مریوان رفتم.
امام (ره) هم فرمودند به افرادی که در خنثیسازی کودتا شرکت داشتند یک درجه بدهید.
من آن موقع ستوان دوم بودم و چند روز مانده بود تا ستوان یک شوم. در مریوان بودم که تو بیسیم اطلاع دادند «سروان دادبین» به فلان جا برود.
بیسیمچی ما خندید و گفت ما سروان دادبین نداریم. بعد به من گفت آنها نمیدانند که تو قرار است ستوان یک شوی. من هم به شوخی گفتم حالا شاید سروان شده باشم.
دوباره سؤال کردند و گفتند نه سروان دادبین! بعد که به تهران آمدیم، فهمیدم بعد از اینکه حضرت امام دستور ارتقاء درجه داده بودند، از آنجایی که فقط چند روز مانده بود من ستوان یک شوم، سرهنگ فروزان لطف کرده بود و گفته بود این چند روز را صبر میکنیم تا دادبین ستوان یک شود بعد درجهای که امام فرموده بودند را به او بدهیم. لذا درجه سروانی را به من دادند.
** وداع با دوست قدیمی در ارتفاعات غرب
* شهرامفر کی و کجا به شهادت رسید؟
اوایل مرداد سال 60، ایشان در کردستان درحال بازگشایی جاده بانه به سردشت بود و قرار هم بود با هم برویم اما او زودتر به همراه چند نفر به بالای یکی از ارتفاعاتی رفت که ضد انقلاب به شدت به آنجا حمله میکرد. شهرامفر هم 4-5 نفر آنها را زده بود اما همانجا از ناحیه پیشانی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد.
ما در آن زمان در بانه بودیم و قرار بود فردای آن روز عملیات را آغاز کنیم اما شهرامفر همان شب برای انجام عملیات رفته بود. پیکر شهید شهرامفر و چند تن از همراهانش در دست ضد انقلاب ماند و بعدا در ازای دو نفر از افراد زخمی آنها، پیکر این شهدا را پس گرفتیم.
** تقریبا تمام خدمتم در غرب گذشت
*شما یک جا گفتهاید که از درجه ستوانی تا امیریتان را در غرب بودید. سختیهای جبهه غرب کجا بود و چرا شهدای غرب نسبت به شهدای جنوب ناشناختهتر و به عبارتی مظلومتر هستند؟
افرادی که به غرب میآمدند، افراد خاصی بودند که گاها با جنگهای چریکی هم آشنایی داشتند. من خودم تقریبا تمام خدمتم را در غرب بودم جز در دو سه مقطع که برای حضور در برخی عملیاتها مثل «بدر» و «بیتالمقدس» به جنوب رفتم.
فکر میکنم یکی از علتهایی که نیروی کمتری به کردستان میآمد و بیشتر به جنوب میرفتند، عملیاتهای گسترده در جنوب بود. عملیاتها در غرب ببشتر چریکی بود و نیروها بیشتر دوست داشتند به جنوب بروند.
** یادم نمیآید احمد متوسلیان شخصا در عملیاتی شرکت نکرده باشد
* بنابراین شما باید با حاج احمد متوسلیان هم در غرب برخوردی داشته باشید. چقدر همدیگر را میشناختید؟
من فرمانده عملیات ارتش در مریوان بودم و حاج احمد فرمانده سپاه مریوان بود. من یک دستور عملیاتی ابتکاری درست کرده بودم که مثلا از ارتش چند نفر، از سپاه چند نفر و از پیشمرگهها چند نفر در عملیات باشند که این را به حاج احمد هم میدادیم.
یادم نمیآید خود او در یک عملیات شرکت نکرده باشد. همیشه یا خودش در عملیات بود یا جناب اکبری جانشین ایشان. هر چه ما به او میگفتیم شما وضعیتتان فرق میکند، میگفت نه و میآمد.
سخنرانی که میکرد، به قدری قوی بود که آدم را یاد سخنرانیهای دکتر شریعتی میانداخت با همان استحکام و صلابت.
** فکر نمیکردم کسی زنده بماند
* کدام مقطع یا عملیاتی از دفاع مقدس بود که خیلی برای شما سخت گذشت؟
یکی از عملیاتهای سخت دفاع مقدس عملیات «بدر» است که قرار بود در هور انجام شود اما عملیات رفته بود.
ما از هور عبور کردیم و در جزایر شمالی و جنوبی مستقر شده بودیم و عراق هم با تمام توان آن جا را میکوبید. طوری که فکر نمیکردم کسی زنده بماند. خیلیها آنجا مجروح و یا شهید شدند اما هر طوری بود آنجا را نگه داشتیم تا واحد دیگری آمد و ما جابجا شدیم.
** هرکاری به نظرم درست بود انجام میدادم
* چرا به شما لقب «احمد بسیجی» داده بودند؟
کارهایی که میکردیم گاها در قوارههای نظامی نبود. هرچه به نظرمان درست میآمد انجام میدادیم و خیلی از کارها هم بسیجیوار بود. به همین دلیل به من میگفتند احمد بسیجی.
یادم هست یک بار که به اصفهان رفته بودم، زمینی را کنار پادگان و در نزدیکی شهر به من نشان دادند و گفتند اینجا میدان تیر است. گفتم این زمین به درد میدان تیر نمیخورد. میدان تیر باید از شهر فاصله داشته باشد.
نظر بقیه را گرفتم که با آن زمین چه کنیم؟ برخی گفتند از این زمین میشود برای ساختن خانههای سازمانی استفاده کرد. همانجا گفتم یک نامه آوردند و امضا کردم و گفتم آن زمین را سریعا بین پرسنل تقسیم کنید. خب اینکار طبق قوانین ارتش قابل قبول نیست. بهمین خاطر به من میگفتند احمد بسیجی.
** راز محبوبیت فرمانده
* شما محبوبیت خاصی هم در نیروی زمینی دارید. این در حالی است که تنها 3 سال فرمانده نیرو بودید. دلیل این محبوبیت چه بود؟
زمانی که فرمانده نیرو بودم یکبار از من خواستند در دافوس سخنرانی کنم. آنجا 3 تا مطلب گفتم که خیلی مؤثر بود. گفتم اگر نیروهای وظیفه را مثل فرزندانتان، پرسنل کادر را مثل برادرتان و وسایل ارتش که در اختیارتان هست را عین وسایل خودتان بدانید، بسیاری از مسائل حل میشود.
من سعی میکردم در فرماندهی این سه موضوع را رعایت کنم و شاید همینها باعث محبت دوستان شده بود.
** هنوز هم پیگیر معیشت کارکنان ارتش هستم
* برخی از شما به عنوان بنیانگذار نیروی زمینی مدرن و احیاکننده این نیرو و فردی که به معیشت در اقتصاد کارکنان نزاجا توجه داشت، یاد میکنند.
من خودم فرزند یک درجهدار بودم و از کودکی هم زجر بیپولی و فقر را چشیدهام. همیشه تلاش داشتم پرسنل از نظر مالی شرایط خوبی داشته باشند حتی همین الان هم گاها خدمت حضرت آقا در خصوص مسکن پرسنل نامه مینویسم. خیلیها هستند که مسکن ندارند و در شهرکها زندگی میکنند.
طرف 8 سال در دفاع مقدس بوده و الان در آژانس فعالیت میکند. این مناسب نیست. من به دلیل اینکه خودم طعم فقر را چشیده بودم همیشه و همه جا سعی میکردم درآمدزایی ایجاد کنم. از وقتی ستوان بودم، هرجا که قرار میگرفتم سعی میکردم درآمدی برای پرسنل ایجاد کنم تا وضعیتشان بهتر شود.
** اولین رزمایش بزرگ با مهمات جنگی را بدون تلفات اجرا کردیم
* در زمان فرماندهی شما در نیروی زمینی ارتش، رزمایشی برگزار شد که به گفته بسیاری، بزرگترین رزمایش خاورمیانه بود. این مانور چه اهدافی داشت و چطور آن را اجرا کردید؟
آن رزمایش، رزمایش بسیار بزرگی بود و به یاد دارم موقعی که میخواستیم آن را شروع کنیم، برخی برای آقا نوشته بودند که این رزمایش تعداد زیادی تلفات خواهد داد و با آن مخالفت میکردند.
من خدمت ایشان رفتم. آقا فرمودند من شنیدم ممکن است در این رزمایش چند نفر کشته بدهیم که این برای من غیرقابل قبول است.
برای ایشان توضیح دادم و عرض کردم که اینطور نیست و نهایتا ایشان قبول کردند که این رزمایش انجام شود.
* فکر می کنم برای اولین بار در این رزمایش از گلولهها و مهمات جنگی استفاده میشد.
بله دوستان هم همین موضوع را به آقا گفته بودند که این رزمایش، رزمایش سادهای نیست و میخواهند از گلوله جنگی استفاده کنند و خطرناک است اما ایشان به ما اجازه این رزمایش را دادند و ما هم با گلولههای جنگی، خمپاره و هلیکوپتر و هواپیما اهداف را منهدم کردیم.
البته من به قرآن هم متوسل شدم و بعد که استخاره گرفتم و این جواب آمد که میگفت «کار بزرگی میخواهد انجام شود، انجام دهید» دلم کاملا قرص شد.
اسم این رزمایش را هم «رزمایش ولایت» گذاشتیم و خود حضرت آقا هم تشریف آوردند و از اول مانور آنجا بودند و شب را هم همانجا خوابیدند و ما نماز صبح را پشت سر ایشان خواندیم.
* بالاخره تلفاتی دادین یا نه؟
نه هیچ تلفاتی نداشت و فقط یک مجروح داشتیم که دچار آسیبدیدگی سطحی شد.
این رزمایش آنقدر مهم بود که به نقلی در بهای نفت هم تاثیر گذاشت و کمی قیمت آن را بالا برد.
** هدیه آیتالله خامنهای برای همسر دوم یک پدر شهید کُرد
*شما ازجمله فرماندهانی هستید که ارتباط صمیمی با آیتالله خامنهای چه در زمان ریاست جمهوری و چه در سالهای رهبریشان دارید. خاطره جالبی از ایشان هست که برای ما تعریف کنید؟
یکبار که ایشان رئیسجمهور بودند، قرار بود به کردستان تشریف بیاورند. من فرمانده لشکر 28 کردستان بودم. با یک فردی به نام مجید قادرخانزاده که پدر 5 شهید بود تماس گرفتم و گفتم که او هم باشد و او هم خودش را رساند.
بعد از برنامه او را به آقا معرفی کردم و گفتم ایشان پدر 5 شهید هستند. آقا هم ایشان را بغل کرد و بوسید و گفتند یک سکه بیاورند و به خانم او بدهند.
من خدمت آقا گفتم ببخشید ایشان دوتا خانم دارد. آقا هم خندیدند و گفتند پس یک سکه دیگر هم بیاورید.
** سخنرانی ویژه آقا برای مردم مریوان
در همان سفر، هلیکوپترها را در سنندج در مکانی نشانده بودیم که برخی معتقد بودند خطرناک است اما من گفتم خودمان تامین را برقرار میکنیم. خلاصه صبح با حضرت آقا سوار هلیکوپتر شدیم و به مریوان رفتیم. قرار بود ایشان در مریوان از محل لشکر بازدید کنند. من گفتم شما در بانه برای مردم سخنرانی کردید. در مریوان هم مردم از شما انتظار دارند. اگر اینجا هم برای مردم سخنرانی کنید بهتر از این است که از لشکر بازدید کنید. من از طرف شما از لشکر بازدید میکنم. آقا هم قبول کردند و فرمودند فرمانده لشکر است دیگر. نظرش این است.[با خنده]
تیم حفاظت ناراحت شدند و به من اعتراض کردند و گفتند اینطور نمیشود. ما هر جا بخواهیم برویم اول باید مسائل حفاظتی آن را برقرار کنیم. چرا این حرف را میزنی؟ من هم گفتم نظرم را عرض کردم و آقا هم فرمودند فرمانده لشکر هر چه گفت همان را انجام میدهیم.
ساعت 11 صبح بود که به زمین ورزشی شهر رفتیم که یک سطح صاف بود و اطراف آن هیچ حفاظی نداشت.
آقا فرمودند من کجا برای مردم صحبت کنم. من خدمتشان عرض کردم که الان میگویم ماشین آتشنشانی بیاید. ماشین آتشنشانی داخل زمین آمد و حضرت آقا از پلههای آن بالا رفتند و شروع به سخنرانی کردند. من هم رفتم کنارشان ایستادم.
* نگرانی نداشتید که اتفاق خاصی بیفتد؟
به هرحال نگرانیهایی وجود داشت چون از اطراف شهر به این زمین مسلط بود و ضدانقلاب هم آنجا به شدت فعالیت میکرد. همه پیشمرگهها هم آمده بودند و با اسلحه شعار میدادند و معلوم نبود میان آنها ضدانقلاب باشد یا نه اما دلم محکم بود. حضرت آقا هم حدود یک ساعت و نیم سخنرانی کردند که برای همه خیلی جالب بود.
وقتی که مراسم تمام شد، من فکر میکردم ایشان خسته شدهاند و بخواهند برای استراحت به کرمانشاه بروند اما فرمودند خب بچهها کجا هستند؟ برویم لشکر را ببینیم. من تعجب کردم. اتفاقا همه فرماندهان هم آمده بودند تا ایشان را ببینند. من گفتم فرماندهان هستند ولی وضعیت لشکر مقداری نامرتب است و ما آمادگی حضور شما را نداریم. ایشان فرمودند اشکالی ندارد برویم من میخواهم بچهها را ببینم.
یک سنگر تاریک و کوچک بود که همه فرماندهان را به داخل آن بردیم و حضرت آقا حدود یک ساعت هم برای آنها سخنرانی کردند.
* در سال 84 شما بر اثر سانحه سقوط از کوه دچار مصدومیت شدید شدید. این اتفاق چطور رخ داد؟
از همان شبی که قرار بود برای کوهنوردی راه بیفتیم، خانمم دلش شور میزد. ایشان هم از دانشجویان خط امام است. اصرار زیادی می کرد که نروم ولی من رفتم. برنامه کوهنوردی با تعدادی از برادران ارتشی و سپاهی در ارتفاعات کندوان بود که البته برخی نیروهای محلی هم حضور داشتند. در یکی از صعودها پای من لیز خورد و دیگر بقیه ماجرا را به یاد ندارم.
* در آن زمان شما رئیس پنها (پشتیبانی و نوسازی هلی کوپتری ایران) بودید؟
اگر اشتباه نکنم، تقریبا ماموریت من در «پنها» تمام شده بود و میخواستم به ارتش برگردم.
* چطور به پنها رفتید؟
من بعد از پایان ماموریت در فرماندهی نیروی زمینی، چند سالی مشاور ستاد مشترک بودم. آن زمان سردار علایی که قائممقام وزارت دفاع بود به من گفت که به پنها بروم. من به ایشان گفتم من از نیروی زمینی بیرون آمدم و فکر نمیکنم اجازه بدهند و نرفتم. بعد از مدتی دوباره گفت که چرا به پنها نمیآیید؟ گفتم که شاید صحیح نباشد. سردار علایی گفت نه من با آقا صحبت کردم و شما باید بیایید. من هم قبول کردم و حدود 3 سال آنجا ماندم و فکر میکنم عملکردم رضایتبخش بود.
*فارس
تیمسار «احمد دادبین» را در خانهاش در یکی از شهرکهای ارتش ملاقات کردیم و از همان جلوی درب ورودی وقتی خودش آیفون را جواب داد و با «درود» به ما خوش آمد گفت، فهمیدیم که مصاحبه با او چندان سخت نخواهد بود.
احمد دادبین متولد 1334 در شهر تهران، از کلاهسبزهای قدیمی ارتش است. در سال 53 وقتی 19 سال داشت وارد ارتش شد و 3 سال بعد توانست به عضویت تیپ 23 نوهد (نیروهای ویژه هوابرد) درآید.
او که به گفته خودش از درجه ستوانی تا امیری را در منطقه غرب گذرانده، سالها بعد به فرماندهی لشکر 28 کردستان رسید و در سال 1373 با حکم حضرت آیتالله خامنهای به فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب شد.
امیر دادبین اگرچه تنها 3 سال در این مقام خدمت کرد اما برای همیشه در قلب افسران این نیرو ماندگار شد.
اینکه چرا هنوز بعد از 23 سال، همه در نیروی زمینی از «دادبین» به نیکی یاد میکنند را از خود او در جریان مصاحبه پرسیدیم؛ مصاحبهای که متن آن را در ادامه خواهید خواند.
این گفتگوی خبرنگاران دفاعی خبرگزاری فارس، با تیمسار «احمد دادبین» است.
** شیخ حسین و شیخ احمد
* شما از افسران تیپ 23 نوهد بودید که به تیپ تکاوران و یا کلاه سبزها هم معروف است. چطور وارد این یگان شدید؟
من سال 53 از دانشکده افسری امام علی(ع) فارغالتحصیل شدم و برای طی دوره مقدماتی، رسته پیاده را انتخاب کردم و به شیراز رفتیم. همزمان که دوره مقدماتی را در شیراز میدیدم، دوره چتربازی را هم طی کردم.
در آن زمان افرادی برای انتخاب واحد آمدند و تعدادی از بچهها را برای یگانهای مختلف انتخاب کردند. از ما هم تست ورزش گرفتند و ما جزو نفراتی شدیم که نمره خوبی آوردیم و برای همین تیپ نوهد را انتخاب کردیم.
یادم هست وقتی که به تیپ آمدیم، ماه رمضان بود و تعدادی از افراد روزه بودند و برخی هم نه. فرمانده گردان به من گفت دادبین شما چرا برای ناهار نیامدی؟ من هم ناراحت شدم و گفتم مثل اینکه ماه رمضان است. بعد او گفت به به! شیخ حسین داشتیم، شیخ احمد هم آمد![باخنده]
من دائم منتظر بودم ببینم این شیخ حسین که او گفت، کیست.
از چند نفر پرسیدم این شیخ حسین کیه؟ که گفتند حسین شهرامفر است.
شهرامفر آن موقع برای انجام ماموریتی به عمان رفته بود.
* که بعدا تبدیل شد به یکی از بهترین دوستان شما و یکی از اولین شهدای نوهد در جنگ.
بله. ما از همان اول باهم صمیمی شدیم.
شهرامفر علیرغم اینکه درجهاش سروان بود ولی همه کاره تیپ بود. فرمانده ما سرهنگ بود اما هر دستوری که شهرامفر میداد همه اطاعت میکردند.
مثلا وقتی میخواست بچهها اعتصاب غذا کنند، -البته مستقیم نمیتوانست بگوید- میگفت این غذا خوب نیست، نخورید. همه هم به حرف او گوش میکردند.
یک اتاق کوچک در پادگان به عنوان نمازخانه بود که او جلو میایستاد و تعدادی از بچهها در همان شرایط پشت سر او نماز جماعت میخواندند. البته بودند افرادی که خیلی اعتقاد هم نداشتند.
** سرگروهبان مسجد دانشگاه افسری بودم
* درخصوص امورات مذهبی نیروها سختگیری نمیشد؟
محدودیتی برای انجام فرائض دینی نبود و بچههای مومن زیادی در ارتش حضور داشتند. اینطور نبود که ما را به خاطر مسائل دینی طرد یا محدود کنند. حتی شبهای جمعه مراسم قرائت قرآن داشتیم و آنها هم به مسائل مذهبی کاری نداشتند.
یادم هست وقتی برای طی دوره مقدماتی در شیراز بودیم، شهید فلاحی پنجشنبهها به صبحگاه عمومی میآمد و چند دقیقه سخنرانی میکرد و بعد هم یک خطبه از نهجالبلاغه را تفسیر میکرد.
وقتی به دانشکده افسری رفتیم، یک آسایشگاه بزرگ را به عنوان نمازخانه درست کرده بودند. یک بار یکی از بچههای سال سومی از من پرسید که شما مقلد چه کسی هستید؟ من گفتم مقلد آقای خمینی. او خیلی خوشش آمد و گفت رساله آقای خمینی را چگونه تهیه میکنی؟
در آن زمان مرحوم پدرم رسالهای تهیه کرده بود که روی جلدش چیزی ننوشته بود. وقتی این موضوع را گفتم او خوشش آمد و از آن زمان من به عنوان سرگروهبان مسجد دانشگاه افسری انتخاب شدم.
یا مثلا یادم هست وقتی در دانشگاه افسری بودیم هرکس که میخواست روزه بگیرد، حولهاش را روی میله تخت آویزان میکرد تا موقع سحر او را بیدار کنند.
یک روز من پست سوم بودم که زمانش به سحر میخورد. وقتی به آسایشگاه رفتم دیدم روی همه تختها حوله است و برای همین چراغها را روشن کردم. البته یکی دو نفری هم اعتراض کردند چون روزه نمیگرفتند ولی قاطبه افراد اینطور بودند.
* چطور شد که قبل از شروع جنگ به غرب رفتید؟
مدت زیادی از برگشتن ما به تهران نگذشته بود که انقلاب پیروز شد و یکی از اولین مناطق کشور که بلافاصله ضدانقلاب آنجا را به ناامنی کشید، همین مناطق کردستان بود. گروههایی مثل دموکرات و کوموله و دیگران آنجا به شدت فعال بودند.
با شهید شهرامفر تصمیم گفتیم به کردستان برویم. میگفتیم به هرحال ما نظامی هستیم و وظیفه داریم که آنجا حضور پیدا کنیم.
به فرودگاه مهرآباد رفتیم و سوار یک هواپیمای C130 شدیم. حوالی قزوین بودیم که هواپیما دور زد و به سمت تهران برگشت. من به شهرامفر گفتم غلط نکنم اینها میخواهد ما را پیاده کنند. گفت نه برای چه؟ گفتم چون ما همینطوری و بدون هماهنگی آمدهایم.
همین هم شد. وقتی برگشتیم، از ما امریه خواستند. شهرامفر آن موقع سروان بود. گفت مگر نمیبینید که جنگ است؟ ما برای تفریح که نمیخواهیم برویم.
به هرحال قبول نکردند و گفتند حتما باید امریه داشته باشید. شهرامفر رفت پیش شهید فلاحی که فرمانده نیروی زمینی بود و امریه گرفت. دوباره سوار هواپیما شدیم و به سنندج رفتیم.
وقتی آنجا رسیدیم، درگیریها به نقاط مختلف کردستان کشیده شده بود. حزب دموکرات و کوموله نیروهایشان را در شهرها و روستاها سازماندهی کرده بودند و قسمتی از آذربایجان غربی و کردستان و قسمتی از کرمانشاه در کنترل آنها بود.
** ماجرای مقابله با کودتای نقاب
* در همان ماههای ابتدایی انقلاب یعنی در تابستان سال 59، یک اتفاق مهم رخ داد که کودتای ناکام نقاب بود. این کودتا چطور کشف شد و نقش نیروهای ارتشی در خنثی سازی آن چه بود؟
19 تیر 59 از بانه به تهران آمده بودیم که سرهنگ فروزان به شهرامفر گفته بود قرار است کودتا شود و شما باید سریع به همدان بروید تا آن را خنثی کنید.
من تعجب کردم و گفتم اصلا این حرف معنی ندارد. در انقلابی که این همه مردم از آن پشتیبانی میکنند و امام به این عظمت آن را رهبری میکند کودتا اصلا معنی ندارد.
من نمیخواستم بروم ولی با اصرار شهرامفر رفتم. سوار یک پیکان شدیم و به همدان رفتیم. من هم با لباس شخصی بودم.
آنجا به سپاه همدان رفتیم و فرمانده سپاه همدان گفت که اینها (کودتاچیان) امشب برنامه کودتا دارند و داشت راجع به آن صحبت میکرد. من اصلا توجه نمیکردم و میگفتم کودتا اصلا امکان ندارد.
ساعت نزدیک 7 بود و هوا داشت تاریک میشد که گفتند برویم آن جایی که میخواهند اسلحه تحویل بگیرند را شناسایی کنیم، جلوی پایگاه نوژه.
با شهرامفر رفتیم نزدیک پایگاه که پر بود از سنگریزههایی که برای جادهسازی ریخته شده بود.
به من گفتند که آنها میآیند اینجا تا اسلحهشان را تحویل بگیرند. چند نفر میخواهی تا به آنها کمین بزنی؟ پرسیدم چند نفر هستند؟ گفتند که مشخص نیست اما شاید از 100 نفر بیشتر باشند. من هم گفتم که خب شما هم 100 نفر به من بدهید که بشود عملیات کرد و کمین زد.
خلاصه بررسی کردند و 40 نفر بیشتر بسیجی پیدا نکردند که به ما بدهند و گفتند فقط 40 نفر است. گفتیم عیب ندارد با همین 40 نفر میرویم.
به آنها گفتم که تا من شلیک نکردم، هیچکس شلیک نکند چون ممکن است متوجه شوند و بقیه آنها نیایند و همه چیز به هم بخورد.
شهید شهرامفر هم مسئول رفتن به داخل پایگاه شد تا از پرواز هواپیماها جلوگیری کند.
ساعت حدود 12 یا یک شب بود که اولین ماشین آمد. ما هم با آن 40 نفر منتظر بودیم و طبق قرارمان، کسی تیراندازی نکرد.
آن ماشین آمد و یک دور زد و وقتی دید کسی نیست، رفت. بلافاصله با بیسیم به سرهنگ نوری که او هم از بچههای نیروی مخصوص بود گفتم که یک ماشین آمد و کسی هم پیاده نشد و الان آمد طرف شما. آنها ماشین را با گلوله زدند.
در آن ماشین یک درجهدار هم حضور داشت که شهید شد و گویا خود او بود که کودتا را لو داده بود.
به هر حال این ماشین را بردند و جلوی قهوهخانهای نگه داشتند. ما هم به آنجا رفتیم.
بقیه کودتاچیها هم وقتی آن ماشین را جلوی قهوه خانه میدیدند که ایستاده (چون شب بود نمیدیدند که تیر خورده) میآمدند و کنار آن پارک میکردند و ما آنها را میگرفتیم. تعدادی هم اینطور دستگیر شدند.
به ما گفتند همانجا بمانید تا اگر ماشین دیگری آمد آن را بگیرید. ماشین دیگری نیامد و ما هم نزدیکیهای صبح به سمت تهران راه افتادیم.
صبح هم طبق اطلاعی که ما به بچهها داده بودیم، به پارک لاله تهران رفتند و تعداد دیگری از کودتاچیها که آنجا جمع شده بودند را دستگیر کردند.
از بچههای نوهد هم در میان کودتاچیها بودند و ما هم برخی آنها را میشناختیم و شروع کردیم به بازجویی از آنها. در بازجویی میگفتند چه کسی به آنها چه میزان پول داده و چه کار قرار بود بکنند.
** یک درجه تشویقی برای خنثیسازی کودتا با دستور امام
بعد از این ماجراها، بنده و شهید شهرامفر و اصغر نوری (برادرزاده آقای ناطقنوری) به تیپ برگشتیم و من بعدا به مریوان رفتم.
امام (ره) هم فرمودند به افرادی که در خنثیسازی کودتا شرکت داشتند یک درجه بدهید.
من آن موقع ستوان دوم بودم و چند روز مانده بود تا ستوان یک شوم. در مریوان بودم که تو بیسیم اطلاع دادند «سروان دادبین» به فلان جا برود.
بیسیمچی ما خندید و گفت ما سروان دادبین نداریم. بعد به من گفت آنها نمیدانند که تو قرار است ستوان یک شوی. من هم به شوخی گفتم حالا شاید سروان شده باشم.
دوباره سؤال کردند و گفتند نه سروان دادبین! بعد که به تهران آمدیم، فهمیدم بعد از اینکه حضرت امام دستور ارتقاء درجه داده بودند، از آنجایی که فقط چند روز مانده بود من ستوان یک شوم، سرهنگ فروزان لطف کرده بود و گفته بود این چند روز را صبر میکنیم تا دادبین ستوان یک شود بعد درجهای که امام فرموده بودند را به او بدهیم. لذا درجه سروانی را به من دادند.
** وداع با دوست قدیمی در ارتفاعات غرب
* شهرامفر کی و کجا به شهادت رسید؟
اوایل مرداد سال 60، ایشان در کردستان درحال بازگشایی جاده بانه به سردشت بود و قرار هم بود با هم برویم اما او زودتر به همراه چند نفر به بالای یکی از ارتفاعاتی رفت که ضد انقلاب به شدت به آنجا حمله میکرد. شهرامفر هم 4-5 نفر آنها را زده بود اما همانجا از ناحیه پیشانی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد.
ما در آن زمان در بانه بودیم و قرار بود فردای آن روز عملیات را آغاز کنیم اما شهرامفر همان شب برای انجام عملیات رفته بود. پیکر شهید شهرامفر و چند تن از همراهانش در دست ضد انقلاب ماند و بعدا در ازای دو نفر از افراد زخمی آنها، پیکر این شهدا را پس گرفتیم.
** تقریبا تمام خدمتم در غرب گذشت
*شما یک جا گفتهاید که از درجه ستوانی تا امیریتان را در غرب بودید. سختیهای جبهه غرب کجا بود و چرا شهدای غرب نسبت به شهدای جنوب ناشناختهتر و به عبارتی مظلومتر هستند؟
افرادی که به غرب میآمدند، افراد خاصی بودند که گاها با جنگهای چریکی هم آشنایی داشتند. من خودم تقریبا تمام خدمتم را در غرب بودم جز در دو سه مقطع که برای حضور در برخی عملیاتها مثل «بدر» و «بیتالمقدس» به جنوب رفتم.
فکر میکنم یکی از علتهایی که نیروی کمتری به کردستان میآمد و بیشتر به جنوب میرفتند، عملیاتهای گسترده در جنوب بود. عملیاتها در غرب ببشتر چریکی بود و نیروها بیشتر دوست داشتند به جنوب بروند.
** یادم نمیآید احمد متوسلیان شخصا در عملیاتی شرکت نکرده باشد
* بنابراین شما باید با حاج احمد متوسلیان هم در غرب برخوردی داشته باشید. چقدر همدیگر را میشناختید؟
من فرمانده عملیات ارتش در مریوان بودم و حاج احمد فرمانده سپاه مریوان بود. من یک دستور عملیاتی ابتکاری درست کرده بودم که مثلا از ارتش چند نفر، از سپاه چند نفر و از پیشمرگهها چند نفر در عملیات باشند که این را به حاج احمد هم میدادیم.
یادم نمیآید خود او در یک عملیات شرکت نکرده باشد. همیشه یا خودش در عملیات بود یا جناب اکبری جانشین ایشان. هر چه ما به او میگفتیم شما وضعیتتان فرق میکند، میگفت نه و میآمد.
سخنرانی که میکرد، به قدری قوی بود که آدم را یاد سخنرانیهای دکتر شریعتی میانداخت با همان استحکام و صلابت.
** فکر نمیکردم کسی زنده بماند
* کدام مقطع یا عملیاتی از دفاع مقدس بود که خیلی برای شما سخت گذشت؟
یکی از عملیاتهای سخت دفاع مقدس عملیات «بدر» است که قرار بود در هور انجام شود اما عملیات رفته بود.
ما از هور عبور کردیم و در جزایر شمالی و جنوبی مستقر شده بودیم و عراق هم با تمام توان آن جا را میکوبید. طوری که فکر نمیکردم کسی زنده بماند. خیلیها آنجا مجروح و یا شهید شدند اما هر طوری بود آنجا را نگه داشتیم تا واحد دیگری آمد و ما جابجا شدیم.
** هرکاری به نظرم درست بود انجام میدادم
* چرا به شما لقب «احمد بسیجی» داده بودند؟
کارهایی که میکردیم گاها در قوارههای نظامی نبود. هرچه به نظرمان درست میآمد انجام میدادیم و خیلی از کارها هم بسیجیوار بود. به همین دلیل به من میگفتند احمد بسیجی.
یادم هست یک بار که به اصفهان رفته بودم، زمینی را کنار پادگان و در نزدیکی شهر به من نشان دادند و گفتند اینجا میدان تیر است. گفتم این زمین به درد میدان تیر نمیخورد. میدان تیر باید از شهر فاصله داشته باشد.
نظر بقیه را گرفتم که با آن زمین چه کنیم؟ برخی گفتند از این زمین میشود برای ساختن خانههای سازمانی استفاده کرد. همانجا گفتم یک نامه آوردند و امضا کردم و گفتم آن زمین را سریعا بین پرسنل تقسیم کنید. خب اینکار طبق قوانین ارتش قابل قبول نیست. بهمین خاطر به من میگفتند احمد بسیجی.
** راز محبوبیت فرمانده
* شما محبوبیت خاصی هم در نیروی زمینی دارید. این در حالی است که تنها 3 سال فرمانده نیرو بودید. دلیل این محبوبیت چه بود؟
زمانی که فرمانده نیرو بودم یکبار از من خواستند در دافوس سخنرانی کنم. آنجا 3 تا مطلب گفتم که خیلی مؤثر بود. گفتم اگر نیروهای وظیفه را مثل فرزندانتان، پرسنل کادر را مثل برادرتان و وسایل ارتش که در اختیارتان هست را عین وسایل خودتان بدانید، بسیاری از مسائل حل میشود.
من سعی میکردم در فرماندهی این سه موضوع را رعایت کنم و شاید همینها باعث محبت دوستان شده بود.
** هنوز هم پیگیر معیشت کارکنان ارتش هستم
* برخی از شما به عنوان بنیانگذار نیروی زمینی مدرن و احیاکننده این نیرو و فردی که به معیشت در اقتصاد کارکنان نزاجا توجه داشت، یاد میکنند.
من خودم فرزند یک درجهدار بودم و از کودکی هم زجر بیپولی و فقر را چشیدهام. همیشه تلاش داشتم پرسنل از نظر مالی شرایط خوبی داشته باشند حتی همین الان هم گاها خدمت حضرت آقا در خصوص مسکن پرسنل نامه مینویسم. خیلیها هستند که مسکن ندارند و در شهرکها زندگی میکنند.
طرف 8 سال در دفاع مقدس بوده و الان در آژانس فعالیت میکند. این مناسب نیست. من به دلیل اینکه خودم طعم فقر را چشیده بودم همیشه و همه جا سعی میکردم درآمدزایی ایجاد کنم. از وقتی ستوان بودم، هرجا که قرار میگرفتم سعی میکردم درآمدی برای پرسنل ایجاد کنم تا وضعیتشان بهتر شود.
** اولین رزمایش بزرگ با مهمات جنگی را بدون تلفات اجرا کردیم
* در زمان فرماندهی شما در نیروی زمینی ارتش، رزمایشی برگزار شد که به گفته بسیاری، بزرگترین رزمایش خاورمیانه بود. این مانور چه اهدافی داشت و چطور آن را اجرا کردید؟
آن رزمایش، رزمایش بسیار بزرگی بود و به یاد دارم موقعی که میخواستیم آن را شروع کنیم، برخی برای آقا نوشته بودند که این رزمایش تعداد زیادی تلفات خواهد داد و با آن مخالفت میکردند.
من خدمت ایشان رفتم. آقا فرمودند من شنیدم ممکن است در این رزمایش چند نفر کشته بدهیم که این برای من غیرقابل قبول است.
برای ایشان توضیح دادم و عرض کردم که اینطور نیست و نهایتا ایشان قبول کردند که این رزمایش انجام شود.
* فکر می کنم برای اولین بار در این رزمایش از گلولهها و مهمات جنگی استفاده میشد.
بله دوستان هم همین موضوع را به آقا گفته بودند که این رزمایش، رزمایش سادهای نیست و میخواهند از گلوله جنگی استفاده کنند و خطرناک است اما ایشان به ما اجازه این رزمایش را دادند و ما هم با گلولههای جنگی، خمپاره و هلیکوپتر و هواپیما اهداف را منهدم کردیم.
البته من به قرآن هم متوسل شدم و بعد که استخاره گرفتم و این جواب آمد که میگفت «کار بزرگی میخواهد انجام شود، انجام دهید» دلم کاملا قرص شد.
اسم این رزمایش را هم «رزمایش ولایت» گذاشتیم و خود حضرت آقا هم تشریف آوردند و از اول مانور آنجا بودند و شب را هم همانجا خوابیدند و ما نماز صبح را پشت سر ایشان خواندیم.
* بالاخره تلفاتی دادین یا نه؟
نه هیچ تلفاتی نداشت و فقط یک مجروح داشتیم که دچار آسیبدیدگی سطحی شد.
این رزمایش آنقدر مهم بود که به نقلی در بهای نفت هم تاثیر گذاشت و کمی قیمت آن را بالا برد.
** هدیه آیتالله خامنهای برای همسر دوم یک پدر شهید کُرد
*شما ازجمله فرماندهانی هستید که ارتباط صمیمی با آیتالله خامنهای چه در زمان ریاست جمهوری و چه در سالهای رهبریشان دارید. خاطره جالبی از ایشان هست که برای ما تعریف کنید؟
یکبار که ایشان رئیسجمهور بودند، قرار بود به کردستان تشریف بیاورند. من فرمانده لشکر 28 کردستان بودم. با یک فردی به نام مجید قادرخانزاده که پدر 5 شهید بود تماس گرفتم و گفتم که او هم باشد و او هم خودش را رساند.
بعد از برنامه او را به آقا معرفی کردم و گفتم ایشان پدر 5 شهید هستند. آقا هم ایشان را بغل کرد و بوسید و گفتند یک سکه بیاورند و به خانم او بدهند.
من خدمت آقا گفتم ببخشید ایشان دوتا خانم دارد. آقا هم خندیدند و گفتند پس یک سکه دیگر هم بیاورید.
** سخنرانی ویژه آقا برای مردم مریوان
در همان سفر، هلیکوپترها را در سنندج در مکانی نشانده بودیم که برخی معتقد بودند خطرناک است اما من گفتم خودمان تامین را برقرار میکنیم. خلاصه صبح با حضرت آقا سوار هلیکوپتر شدیم و به مریوان رفتیم. قرار بود ایشان در مریوان از محل لشکر بازدید کنند. من گفتم شما در بانه برای مردم سخنرانی کردید. در مریوان هم مردم از شما انتظار دارند. اگر اینجا هم برای مردم سخنرانی کنید بهتر از این است که از لشکر بازدید کنید. من از طرف شما از لشکر بازدید میکنم. آقا هم قبول کردند و فرمودند فرمانده لشکر است دیگر. نظرش این است.[با خنده]
تیم حفاظت ناراحت شدند و به من اعتراض کردند و گفتند اینطور نمیشود. ما هر جا بخواهیم برویم اول باید مسائل حفاظتی آن را برقرار کنیم. چرا این حرف را میزنی؟ من هم گفتم نظرم را عرض کردم و آقا هم فرمودند فرمانده لشکر هر چه گفت همان را انجام میدهیم.
ساعت 11 صبح بود که به زمین ورزشی شهر رفتیم که یک سطح صاف بود و اطراف آن هیچ حفاظی نداشت.
آقا فرمودند من کجا برای مردم صحبت کنم. من خدمتشان عرض کردم که الان میگویم ماشین آتشنشانی بیاید. ماشین آتشنشانی داخل زمین آمد و حضرت آقا از پلههای آن بالا رفتند و شروع به سخنرانی کردند. من هم رفتم کنارشان ایستادم.
* نگرانی نداشتید که اتفاق خاصی بیفتد؟
به هرحال نگرانیهایی وجود داشت چون از اطراف شهر به این زمین مسلط بود و ضدانقلاب هم آنجا به شدت فعالیت میکرد. همه پیشمرگهها هم آمده بودند و با اسلحه شعار میدادند و معلوم نبود میان آنها ضدانقلاب باشد یا نه اما دلم محکم بود. حضرت آقا هم حدود یک ساعت و نیم سخنرانی کردند که برای همه خیلی جالب بود.
وقتی که مراسم تمام شد، من فکر میکردم ایشان خسته شدهاند و بخواهند برای استراحت به کرمانشاه بروند اما فرمودند خب بچهها کجا هستند؟ برویم لشکر را ببینیم. من تعجب کردم. اتفاقا همه فرماندهان هم آمده بودند تا ایشان را ببینند. من گفتم فرماندهان هستند ولی وضعیت لشکر مقداری نامرتب است و ما آمادگی حضور شما را نداریم. ایشان فرمودند اشکالی ندارد برویم من میخواهم بچهها را ببینم.
یک سنگر تاریک و کوچک بود که همه فرماندهان را به داخل آن بردیم و حضرت آقا حدود یک ساعت هم برای آنها سخنرانی کردند.
* در سال 84 شما بر اثر سانحه سقوط از کوه دچار مصدومیت شدید شدید. این اتفاق چطور رخ داد؟
از همان شبی که قرار بود برای کوهنوردی راه بیفتیم، خانمم دلش شور میزد. ایشان هم از دانشجویان خط امام است. اصرار زیادی می کرد که نروم ولی من رفتم. برنامه کوهنوردی با تعدادی از برادران ارتشی و سپاهی در ارتفاعات کندوان بود که البته برخی نیروهای محلی هم حضور داشتند. در یکی از صعودها پای من لیز خورد و دیگر بقیه ماجرا را به یاد ندارم.
* در آن زمان شما رئیس پنها (پشتیبانی و نوسازی هلی کوپتری ایران) بودید؟
اگر اشتباه نکنم، تقریبا ماموریت من در «پنها» تمام شده بود و میخواستم به ارتش برگردم.
* چطور به پنها رفتید؟
من بعد از پایان ماموریت در فرماندهی نیروی زمینی، چند سالی مشاور ستاد مشترک بودم. آن زمان سردار علایی که قائممقام وزارت دفاع بود به من گفت که به پنها بروم. من به ایشان گفتم من از نیروی زمینی بیرون آمدم و فکر نمیکنم اجازه بدهند و نرفتم. بعد از مدتی دوباره گفت که چرا به پنها نمیآیید؟ گفتم که شاید صحیح نباشد. سردار علایی گفت نه من با آقا صحبت کردم و شما باید بیایید. من هم قبول کردم و حدود 3 سال آنجا ماندم و فکر میکنم عملکردم رضایتبخش بود.
*فارس