شهید حمیدرضا آگاه در اواسط سال ۶۰ در حالیکه ۱۶ سال بیشتر نداشت، چون از طرف بسیج او را به جبهه نمیفرستادند خود بهطرف اهواز حرکت کرد.
به گزارش شهدای ایران، در سنگر نشسته بود و داشت نقشههای جغرافیایی را بازبینی میکرد و تازهترین اطلاعات به دست آمده از نیروهای شناسایی و اطلاعات عملیات را روی نقشه وارد میکرد.
در این کار مهارت خاصی داشت برای اینکه سالها بود خود با نقشه و دوربین در بیشتر نقاط مرزی به دیدهبانی و شناسایی مواضع دشمن پرداخته بود و حتی به درون نیروهای بعثی نیز نفوذ کرده بود تا بیشتر با وضعیت جغرافیایی آنان آشنا شود. اصلاً نام او در مهارت کارش وجود داشت و از این حیث شهره عام و خاص بود. او به واقع آگاه بود همچون نامش حمیدرضا شهیدی آگاه! به همه چیز آگاهی داشت و مرجع سؤالات فرماندهان بود.
پیش از هر عملیاتی و اینکه تصمیمی گرفته شود او و دوستان همرزمش در تیم اطلاعات عملیات بودند که برای عملیات برنامهریزی میکردند.
صدای سوت خمپاره که آمد، گرد و خاک شدیدی بلند شد، احساس کرد سرش به شدت داغ شده است. چشمانش را که باز کرد سیلابی از خون بود که روی نقشهها روانه شده بود. پیش از آنکه به فکر زخم و جراحت خودش باشد، به فکر پاکسازی نقشهها برای استفاده فرماندهان از آنها بود؛ باید نسل امروز این الگوهای بلامنازع را بیشتر بشناسد. در این گزارش کوتاه مروری بر زندگی پرافتخار این شهید بزرگمرد سالهای دلاوری دفاع مقدس داریم:
روحانی شهید حمیدرضا آگاه در سال ۴۵ در خانوادهای مذهبی در شهر تهران دیده به جهان گشود. آداب و روش زندگی و تربیت اسلامی را از پدر و مادر بزرگوارش آموخت و بر علوم و معارف دینی نیز واقف و آگاه شد.
حمیدرضا آگاه کودکی بود به ظاهر کودک ولیکن در واقع بزرگمردی کوچک. اخلاق کریمانه و دست و دل بازی و بخشش و روح متعالی او همه نشانههایی بودند که آیندهای درخشان را برای او رقم میزدند. در سالهای دبیرستان بود که با زمزمههای انقلاب اسلامی آشنا شد و به دلیل فطرت پاک و بیآلایش و الهی که داشت به سرعت جذب دریای خروشان ملت ایران گردید و در این عرصه وارد فعالیت شد. پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) که توسط دیگر دوستانش تکثیر میشد از جمله مهمترین این اقدامات بود چرا که به خاطر سن کم و جثه کوچکش مأموران ساواک کمتر به او شک میکردند. پس از اینکه تحصیلات حمیدرضا در دبیرستان به اتمام رسید، جنگ خونین عراق با ایران نیز شروع شده بود به همین دلیل با شروع جنگ خود را برای جنگیدن و اعزام به منطقه نبرد و شروع جهادی مقدس و بزرگ آماده کرد.
شهید حمیدرضا آگاه در اواسط سال ۶۰ در حالیکه ۱۶ سال بیشتر نداشت، چون از طرف بسیج او را به جبهه نمیفرستادند خود بهطرف اهواز حرکت کرد و بعد از مدتی که نتوانست به جبهه برود از اهواز به تهران آمد و از تهران به ساوه که زادگاه پدر و مادرش بود رفت و با مراجعه به بسیج ساوه با محبتهای زیاد موافقت شد که در پائیز ۱۳۶۰ به آموزش در پادگان غدیر اصفهان اعزام شد و آموزشهای لازم را برای دفاع از حکومت اسلامی دید و دوباره بهطرف اهواز فرستاده شد. بهمن همان سال به خرمشهر فرستاده شد تا فروردین سال بعد در خرمشهر مشغول پاسداری و دفاع از میهن اسلامی باشد تا ماموریت او به پایان رسید و به خانواده برگشت. دیگر حمیدرضا جبههها را رها نکرد و از آمدن خود را برای عملیات بیتالمقدس آماده کرد و در آن عملیات بهعنوان تکتیرانداز در گردان امام علی (ع) از تیپ ۲۴ بدر در مرحله اول عملیات شرکت کرد و با موفقیت برگشت.
ولی چیزی از آمدنش نگذشته بود که خود را برای عملیات رمضان آماده کرد و در مرحله ۵ عملیات به جنگ بعثیان رفت. حمید بعد از این عملیات مجددا در سال ۶۲ به عنوان نیروی اطلاعات و عملیات به لشکر ۱۷ علیابن ابیطالب رفت و در آنجا مشغول شناسائی نیروهای دشمن در منطقه پاسگاه زید شد. در همان منطقه بود که شبی خود را آماده برای رفتن شناسایی میکرد که در سنگر دیدهبانی خمپارهای آمد و ضمن به شهادت رساندن دو نفر از همرزمانش حمیدرضا مجروح شد و او را روانه بیمارستان در مشهد مقدس کرد. حمیدرضا مدتی در نقاهت بهسر میبرد و با چرخ حرکت میکرد و تمام بدنش از ترکش پر بود و رفته رفته رو به بهبودی میرفت و با اینکه کاملا خوب نشده بود در سال ۶۳ خود را برای عملیات بدر آماده کرد و در سال ۶۳ به عنوان نیروی اطلاعات با شناساییهای لازم در عملیات بدر شرکت کرد و بعد از چهل روز بیخبری پیروزمندانه برگشت.
باید یادآوری کنم که حمیدرضا از سال ۱۳۶۱ مشغول تحصیل علوم دینی شده بود در مدتی که به منطقه میرفت هم مشغول به تحصیل بود و هم مشغول رزم بالاخره سال ۶۵ سال ازدواج حمیدرضا بود که با ایثاری که او داشت همسر خود را از خانواده شهدا انتخاب کرد همسر یک شهید و هنوز چند ماهی از ازدواجش نگذشته بود درحالیکه مشغول اتمام دروس مقدماتی حوزه بود با درخواست مسئولین جنگ خود را آماده برای عملیات برونمرزی کرد این بار جبهه حمید با دفعات قبل فرق میکرد و حمید با اینکه تازه داماد بود و همچون حنظله غسیلالملائک از همه چیز خود گذشت در حالیکه همسرش بچهای در رحم داشت به سوی منطقه غرب کشور مریوان حرکت کرد و با هماهنگیهای لازم برای عملیات آماده شد و تا نیروی کرد مسلمان از طرف قرارگاه رمضان به آن طرف مرز رفت یک هفته بیش نبود که از غرب برگشته بود که خود را برای عملیات کربلای ۴ آماده کند با حکمی که داشت بهعنوان روحانی رزمی تبلیغی به لشگر علی ابن ابیطالب معرفی کرده و به گردان، ولی عصر رفته و از آنجا هم به خرمشهر و از آنجا به شلمچه به طرف جزیره مریوان حرکت کرد در آنجا خمپارهای و ترکش به سرش خورده و خون زیادی میآمده و دوستانش تعریف میکردند که عمامه خود را به سرش بسته بود به دنبال آمبولانس میرفت که دوستان مجروح خود را نجات دهد و بعد از شهادتش پسرش بهدنیا آمد و نام پدر را بر او گذاشتم و ایشان کلاس دوم راهنمایی در شهرک مهدیه قم درس میخواند.
خاطرهای که هیچوقت فراموش نمیکنم؛ مادر شهید حمیدرضا آگاه میگفت که عروسی در قم گرفته بودیم. خیلی خودمانی بود و تشریفاتی نداشت. بزرگان فامیل بودند؛ پدر همسر حمیدرضا روحانی بودند و این توفیق حاصل شد که همه مهمانها ابتدا برای اقامه نماز به مسجد بروند. شاید برای جوانان امروز یک درسی باشد که آنقدر این عروسی مختصر و ساده بود بسیاری حیرتزده از این مراسم صحبت میکردند. شب که همسر حمیدرضا را میبردیم پدرش به عروس گفت: انشاءالله صاحب ۱۲ فرزند شوی که حتی یکی را هم دامادش کنی! این خاطره برای من فراموشنشدنی است.
در این کار مهارت خاصی داشت برای اینکه سالها بود خود با نقشه و دوربین در بیشتر نقاط مرزی به دیدهبانی و شناسایی مواضع دشمن پرداخته بود و حتی به درون نیروهای بعثی نیز نفوذ کرده بود تا بیشتر با وضعیت جغرافیایی آنان آشنا شود. اصلاً نام او در مهارت کارش وجود داشت و از این حیث شهره عام و خاص بود. او به واقع آگاه بود همچون نامش حمیدرضا شهیدی آگاه! به همه چیز آگاهی داشت و مرجع سؤالات فرماندهان بود.
پیش از هر عملیاتی و اینکه تصمیمی گرفته شود او و دوستان همرزمش در تیم اطلاعات عملیات بودند که برای عملیات برنامهریزی میکردند.
صدای سوت خمپاره که آمد، گرد و خاک شدیدی بلند شد، احساس کرد سرش به شدت داغ شده است. چشمانش را که باز کرد سیلابی از خون بود که روی نقشهها روانه شده بود. پیش از آنکه به فکر زخم و جراحت خودش باشد، به فکر پاکسازی نقشهها برای استفاده فرماندهان از آنها بود؛ باید نسل امروز این الگوهای بلامنازع را بیشتر بشناسد. در این گزارش کوتاه مروری بر زندگی پرافتخار این شهید بزرگمرد سالهای دلاوری دفاع مقدس داریم:
روحانی شهید حمیدرضا آگاه در سال ۴۵ در خانوادهای مذهبی در شهر تهران دیده به جهان گشود. آداب و روش زندگی و تربیت اسلامی را از پدر و مادر بزرگوارش آموخت و بر علوم و معارف دینی نیز واقف و آگاه شد.
حمیدرضا آگاه کودکی بود به ظاهر کودک ولیکن در واقع بزرگمردی کوچک. اخلاق کریمانه و دست و دل بازی و بخشش و روح متعالی او همه نشانههایی بودند که آیندهای درخشان را برای او رقم میزدند. در سالهای دبیرستان بود که با زمزمههای انقلاب اسلامی آشنا شد و به دلیل فطرت پاک و بیآلایش و الهی که داشت به سرعت جذب دریای خروشان ملت ایران گردید و در این عرصه وارد فعالیت شد. پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) که توسط دیگر دوستانش تکثیر میشد از جمله مهمترین این اقدامات بود چرا که به خاطر سن کم و جثه کوچکش مأموران ساواک کمتر به او شک میکردند. پس از اینکه تحصیلات حمیدرضا در دبیرستان به اتمام رسید، جنگ خونین عراق با ایران نیز شروع شده بود به همین دلیل با شروع جنگ خود را برای جنگیدن و اعزام به منطقه نبرد و شروع جهادی مقدس و بزرگ آماده کرد.
شهید حمیدرضا آگاه در اواسط سال ۶۰ در حالیکه ۱۶ سال بیشتر نداشت، چون از طرف بسیج او را به جبهه نمیفرستادند خود بهطرف اهواز حرکت کرد و بعد از مدتی که نتوانست به جبهه برود از اهواز به تهران آمد و از تهران به ساوه که زادگاه پدر و مادرش بود رفت و با مراجعه به بسیج ساوه با محبتهای زیاد موافقت شد که در پائیز ۱۳۶۰ به آموزش در پادگان غدیر اصفهان اعزام شد و آموزشهای لازم را برای دفاع از حکومت اسلامی دید و دوباره بهطرف اهواز فرستاده شد. بهمن همان سال به خرمشهر فرستاده شد تا فروردین سال بعد در خرمشهر مشغول پاسداری و دفاع از میهن اسلامی باشد تا ماموریت او به پایان رسید و به خانواده برگشت. دیگر حمیدرضا جبههها را رها نکرد و از آمدن خود را برای عملیات بیتالمقدس آماده کرد و در آن عملیات بهعنوان تکتیرانداز در گردان امام علی (ع) از تیپ ۲۴ بدر در مرحله اول عملیات شرکت کرد و با موفقیت برگشت.
ولی چیزی از آمدنش نگذشته بود که خود را برای عملیات رمضان آماده کرد و در مرحله ۵ عملیات به جنگ بعثیان رفت. حمید بعد از این عملیات مجددا در سال ۶۲ به عنوان نیروی اطلاعات و عملیات به لشکر ۱۷ علیابن ابیطالب رفت و در آنجا مشغول شناسائی نیروهای دشمن در منطقه پاسگاه زید شد. در همان منطقه بود که شبی خود را آماده برای رفتن شناسایی میکرد که در سنگر دیدهبانی خمپارهای آمد و ضمن به شهادت رساندن دو نفر از همرزمانش حمیدرضا مجروح شد و او را روانه بیمارستان در مشهد مقدس کرد. حمیدرضا مدتی در نقاهت بهسر میبرد و با چرخ حرکت میکرد و تمام بدنش از ترکش پر بود و رفته رفته رو به بهبودی میرفت و با اینکه کاملا خوب نشده بود در سال ۶۳ خود را برای عملیات بدر آماده کرد و در سال ۶۳ به عنوان نیروی اطلاعات با شناساییهای لازم در عملیات بدر شرکت کرد و بعد از چهل روز بیخبری پیروزمندانه برگشت.
باید یادآوری کنم که حمیدرضا از سال ۱۳۶۱ مشغول تحصیل علوم دینی شده بود در مدتی که به منطقه میرفت هم مشغول به تحصیل بود و هم مشغول رزم بالاخره سال ۶۵ سال ازدواج حمیدرضا بود که با ایثاری که او داشت همسر خود را از خانواده شهدا انتخاب کرد همسر یک شهید و هنوز چند ماهی از ازدواجش نگذشته بود درحالیکه مشغول اتمام دروس مقدماتی حوزه بود با درخواست مسئولین جنگ خود را آماده برای عملیات برونمرزی کرد این بار جبهه حمید با دفعات قبل فرق میکرد و حمید با اینکه تازه داماد بود و همچون حنظله غسیلالملائک از همه چیز خود گذشت در حالیکه همسرش بچهای در رحم داشت به سوی منطقه غرب کشور مریوان حرکت کرد و با هماهنگیهای لازم برای عملیات آماده شد و تا نیروی کرد مسلمان از طرف قرارگاه رمضان به آن طرف مرز رفت یک هفته بیش نبود که از غرب برگشته بود که خود را برای عملیات کربلای ۴ آماده کند با حکمی که داشت بهعنوان روحانی رزمی تبلیغی به لشگر علی ابن ابیطالب معرفی کرده و به گردان، ولی عصر رفته و از آنجا هم به خرمشهر و از آنجا به شلمچه به طرف جزیره مریوان حرکت کرد در آنجا خمپارهای و ترکش به سرش خورده و خون زیادی میآمده و دوستانش تعریف میکردند که عمامه خود را به سرش بسته بود به دنبال آمبولانس میرفت که دوستان مجروح خود را نجات دهد و بعد از شهادتش پسرش بهدنیا آمد و نام پدر را بر او گذاشتم و ایشان کلاس دوم راهنمایی در شهرک مهدیه قم درس میخواند.
خاطرهای که هیچوقت فراموش نمیکنم؛ مادر شهید حمیدرضا آگاه میگفت که عروسی در قم گرفته بودیم. خیلی خودمانی بود و تشریفاتی نداشت. بزرگان فامیل بودند؛ پدر همسر حمیدرضا روحانی بودند و این توفیق حاصل شد که همه مهمانها ابتدا برای اقامه نماز به مسجد بروند. شاید برای جوانان امروز یک درسی باشد که آنقدر این عروسی مختصر و ساده بود بسیاری حیرتزده از این مراسم صحبت میکردند. شب که همسر حمیدرضا را میبردیم پدرش به عروس گفت: انشاءالله صاحب ۱۲ فرزند شوی که حتی یکی را هم دامادش کنی! این خاطره برای من فراموشنشدنی است.
*کیهان