شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۵۸۳۳
تاریخ انتشار: ۲۴ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۲:۴۴
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛

روز اول


بنا بود برويم عمليات. اولين روزي بود كه به سمت خط مقدم مي رفتيم. سوار كاميون بنز شديم. رانند ه كه مي توانست بفهمد ما تا چه اندازه پياده ايم و ناشي، آمد روي ركاب و گفت: به محض اينكه صداي گلوله توپ يا خمپاره شنيديد مي خوابيد كف ماشين. حركت كرد.

 صداي شليك توپ از فاصله دو كيلومتري كه به گوش مي رسيد، همه خيز مي رفتيم، مي افتاديم روي سر و كله هم و گاهي رانند نگه مي داشت و مي آمد ما را زير چشمي از آن بالا نگاه مي كرد و در دلش به ترس ماو اينكه به دليل نابلدي هر چه ميگفت به حرفش گوش مي كرديم،‌ مي خنديد. خيلي لذت مي برد.



ما را بی خبر نگذاری اگر شهید شدی

بعضی از پستها و نگهبانیها خطری بود، مثل سنگرهای کمین. رفتنش با خودش بود آمدنش با دیگران!
جاهایی که تا عرش خدا به اندازه شاید یک بند انگشت فاصله بود. اجابت دعا در آن شرایط رد خور نداشت.
برای همین به نگهبان گفته می شد: اگر سرت را روی سینه ات گذاشتند التماس دعا!
یا اینکه: ما را بی خبر نگذاری اگر شهید شدی، رسیدی یک زنگی بزن از حالت مطلع بشویم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار