روزهای آخر که بدجور گوشهگیر شده بود. همه روزهای باهم بودنمان، با هر قدم که به من نزدیک میشد، مثل یک تصویر تند از ذهنم میگذشت. وقتی به نقطه تقاطع رسید، جلوی من ایستاد. سریع نشاندمش و گفتم: بنشین مرد، یک لحظة دیگر ایستاده بودی، زده بودند توی سرت. خندید و نشست.
گفتم: قاسم! هوای به این گرمی، چرا سرت را از ته تراشیدی؟
گفت: تقصیر! دلم حج حسینی دارد. بعد دستی به سرش کشید و گفت: نمیدانم چه شد که دلم هوای تو و کمین را کرد. آخر کمین برایم یک حس غریبی دارد.
هوا تازه داشت روشن میشد.
گفتم: دیر آمدی رفیق؛ وقت رفتن است. سرم را پایین بردم و گیره فانوس را کشیدم بالا و فوت محکمی زدم، اما خاموش نشد. دو، سه بار فوت کردم. سرم بند خاموش کردن فانوس بود که یک مرتبه از پشت کمین، صدایی آمد.
تا به خودم آمدم، قاسم بلند شد که ببیند چه بود.
دست بردم روی شانه قاسم. تا شانة قاسم را چسبیدم که بیارمش پایین، گلوله قناسه درست خورد وسط پیشانیاش. پیشانی قاسم شکافت. داد زدم یا زهرا، یا حسین. قاسم به پشت افتاد. خون روی صورتش پر شد. دستانم از خون گرمش گُر گرفت. دست بردم روی صورتش، هنوز گرم بود. زیر لب ذکر میگفت. از وقتی که صدای گلوله قناسه بلند شد، تا شهادت قاسم، یک دقیقه هم طول نکشید.
خیلی به من سخت گذشت. روحم داشت میگداخت و قلبم سنگینی میکرد. آرام و قرار نداشتم. سرم را گذاشتم روی سینهاش و هایهای گریه کردم. بیست سال بیشتر نداشت. چند روز پیش خبر دادند که در دانشگاه با رتبه بالا قبول شده، اما قاسم میگفت: من اینجا در دانشگاه کربلا رتبه بالاتری آوردهام. تازه نمازش را خوانده بود و آمده بود کمین که روحش جاودانه شد.
نویسنده: غلام علی نسائی