بعد از شنیدن خبر شهادت پدر بیمار شد. من هم به دخترم میگویم حضرت رقیه (س) را به یاد بیاور که همه عزیزانش را در دشت کربلا از دست داد. اما هنوز هم بعد از گذشت مدتها، روحیهاش بهتر نشده است.
شهدای ایران: گاهی در شلوغی خبرها و رفت و آمد سریع ثانیهها، آنسوی ماجرا دیده نمیشود...
خبر: علی منیعات درجبهۀ مبارزه با استکبار شهید شد...
آنسوی ماجرا: چشمان معصوم دخترکی در انتظار آغوش گرم بابا بارانی میشود... چقدر روایت لحظههای تنهایی فرزندان شهدا سخت است. دختری که با خیال نوازشهای پدر به خواب میرود و با رویای حضور پدر روزش را شب میکند و همسری که قرار است بار مهر مادری و صلابت پدری را یک تنه به دوش بکشد... خدای من!
شهید مدافع حرم «علی منیعات» از بسیجیان جوان محله کوت شیخ خرمشهر بود. محلهای که کوچه پس کوچههایش گواه ایستادگی جوانمردانی را میدهد که 35 سال پیش، 34 روز تمام با دستان خالی مقابل هجوم ارتش بعث عراق ایستادگی کردند.
حالا یکی از جوانان نسل سومی همین شهر، خاطره رشادتهای جوانان خرمشهری را این بار در عراق زنده کرده است. آنچه در پی میآید روایتی است از شهید علی منیعات که در میدان رزم با نام جهادی «ابوالحسن دراجی» شناخته میشد.
شهید علی منیعات، در سن 29 سالگی شهید شد. متأهل و دارای یک فرزند دختر به نام زینب است. همخوانی اسم او با نام مبارک علی و همسرشان به نام فاطمه و دخترشان به نام زینب ، یکی از امتیازات او در این دنیا بود و در نهایت اینکه به این اجر رسیدهاند پاداشی از جانب خداوند بوده است.
علی نابغه و نمونه بود
عباس منیعات برادر شهید می گوید: ما چهار برادر و چهار خواهر بودیم. در زمان دفاع مقدس سن پایینی داشتیم و امکان حضورمان در جنگ فراهم نبود. پدرم خیلی زود به رحمت خدا رفت. برادرم علی پنجمین فرزند خانواده که متولد 1364بود.در میان همه برادر و خواهرها علی نمونه بود، هوش سرشاری داشت و بسیار مقید و مذهبی بود.
در اوج ناراحتی لبخند میزد
فاطمه ساجدیاصل، همسر شهید منیعات میگوید: من دو سالی از علی آقا بزرگتر بودم. خواهرش زندایی من بود و آشنایی ما از همین جا شروع شد. ابتدا خانواده با ازدواج ما مخالفت میکردند و میگفتند: علی از من کوچکتر است. اما من به آنها گفتم که سن مهم نیست. علی بسیار باتجربه و پخته به نظر میرسید. بعد از اینکه با هم صحبت کردیم من رضایت خود را برای ازدواج با وی اعلام کردم. من از همسرم تنها ایمان و صداقت خواستم که به لطف خدا در وجود علی بود. سال 1386 ازدواج و زندگی ساده و بیآلایش خود را آغاز کردیم. یک سال بعد خداوند زینب را به ما داد. من و علی حدود 9 سال با هم زندگی کردیم. یکی از بارزترین ویژگیهای اخلاقی او این بود که هرگز ناراحت نمیشد و کسی را هم ناراحت نمیکرد. در اوج ناراحتی لبخند میزد. هرگز ناراحتیهایش را منتقل نمیکرد حتی به من که همسرش بودم. علی بسیار متواضع بود حتی در برابر کسانی که از او کوچکتر بودند.
شهیدی که دنیایی نبود
همسر شهید ادامه میدهد: علی از همان دوران کودکی علاقهای خاص به قرآن داشت. سال 1375 که مردم جنگ زده خرمشهر به خانههایشان باز میگشتند، علی بچهها را جمع میکرد و به آنها قرآن آموزش میداد. هیچ دلبستگیای در این دنیا او را خوشحال نمیکرد. در هر پست و مقام و موقعیتی که بود، دلبسته نمیشد. از بهترین چیزهایی که داشت به خاطر دیگران میگذشت. بعد از گرفتن لیسانسش، مهندس آی تی شرکت نفت و گاز اروندان شد و موقعیت شغلی خوبی در این شرکت داشت. من با خوشحالی به او میگفتم علی آقا پست خوبی داری اما او اصلاً خوشحال نبود و هیچ گاه دنیایی نبود.
عزم رفتن کرد
وی در ادامه میگوید: مدتی بعد که زمزمه تجاوز و تعدی تروریستها به خاک اسلام پیش آمد، کمکم حرفهایی از جنس رفتن از زبان علی میشنیدم. ابتدا باور نکردم که میخواهد راهی شود اما او ثبتنام کرده بود.
همسرم گفت: قرار است بروم! گفتم یعنی چه؟ تو کار و زندگی داری. صبر داشته باش اگر به خاک ما و به سرزمین ما تعدی کردند آن وقت برو. اما علی با قاطعیت گفت: دلم آنجاست. مردانگی و غیرت اجازه نمیدهد که بمانم. نمیتوانم منتظر بمانم که در کشور خودم جنگ پیش بیاید. گفت امروز مرجع من حکم جهاد دادهاند، این ندا، ندایی است از سوی امام زمان که باید لبیک بگویم. هر چه اصرار کردم قبول نکرد. در نهایت با تلاش و پیگیریهایش توانست به عنوان یک نیروی مردمی به عراق برود. دو روز بعد از ماه مبارک رمضان رفت. ابتدا هم برای رهایی مردم جفرالسخر بسیار تلاش کرده بود و بعد از پیروزیهای به دست آمده به لطف خدا مردم به خانههایشان باز گشتند.
امام حسن عسگری(ع) برات شهادتش را امضا کرد
همسر شهید ادامه میدهد: آخرین باری که علی برگشت، حال و روز خوبی نداشت. سه روزی در محاصره بودند که به لطف خدا با کمک نیروهای عراقی آزاد شده بودند. دستش جراحت برداشته بود. هر چه به علی اصرار کردم که بیشتر بمان و بعد از بهبودی برو، قبول نکرد. گفت: من بمانم و همرزمانم آنجا باشند؟ من چه فرماندهی هستم که سربازانم در میان نبرد و میدان کارزار باشند و من اینجا استراحت کنم. نه، من تاب ماندن ندارم.
خیلی فرق کرده بود و نورانی شده بود. مثل همیشه نبود. برای رفتن عجله داشت. در نهایت بعد از چهار روز، دوباره راهی شد. مدتی بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند. گویا ابتدا به شدت مجروح میشود و بچهها تا او را به بیمارستان میرسانند در آنجا شهید میشود. میگویند تا مسیر رسیدن به بیمارستان علی شهادتین میگفت. قبل از عملیات از یکی از دوستانش که در سامرا بود خواست که برایش دعا کند و او هم در محضر امام حسن عسگری(ع) برای علی و شهادتش دعا میکند و این گونه امام برات شهادتش را امضا نمود.
لباس تک سایز شهادت را انتخاب کرد
وی میگوید: وقتی برای نرفتنش بهانه میآوردم و میگفتم اگر بروی شهید بشوی من چه کنم؟ میگفت: در جنگ که شیرینی خیرات نمیکنند. میدان مبارزه است و نبرد با دشمن. علی میگفت: شهادت لباس تک سایزی است که اندازه هر کسی نمیشود. او مسیر رسیدن به خدا را خوب انتخاب کرده بود. من همواره میگفتم دوست دارم هر دو با هم در رکاب مولایمان امام زمان (عج) شهید شویم. اما او دیگر تاب ماندن نداشت. گفتم برو اگر شهادت نصیبت شد، فدای اباعبداللهالحسین(ع). من به ارباب بیکفن حسین(ع) تقدیمت میکنم.
مهر پدری در وجودش موج میزد
همسر شهید منیعات این گونه ادامه میدهد: دخترم زینب بسیار به پدرش وابسته بود. وقتی پدرش به مأموریت میرفت لحظهشماری میکرد تا او باز گردد. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر بیمار شد. من هم به دخترم میگویم حضرت رقیه (س) را به یاد بیاور که همه عزیزانش را در دشت کربلا از دست داد. اما هنوز هم بعد از گذشت مدتها، روحیهاش بهتر نشده است.
همسرم به تربیت دخترش توجه ویژهای داشت و همانطور که امامعلیعلیهالسلام فرمودهاند: حقّ فرزند بر پدر، آن است که نام خوب بر او بگذارد و او را خوب تربیت کند و قرآن به او بیاموزد، واقعا علی آقا پدر زینب خانم حق او را خوب ادا کرد و رفت. امیدوارم بتوانیم راه ایشان را ادامه داده و به ندای رهبر پاسخ در خور بدهیم. امید که هرگز شرمنده شهدا و امام شهدا نشویم.
مایه افتخار جمهوری اسلامی
صادق بنی عاد پسر عمو و داماد شهید میگوید: شهید علی منیعات شخصیت بسیار بارزی داشت و دارای ویژگیهای خاصی بود و حتی بین برادرانش هم از لحاظ اخلاقی و هم از لحاظ تدین برجسته بود. من یادم است قبل از اینکه مدرسه برود ۵ ساله بود که اذان میگفت، آن زمان در شهرستان شادگان سکونت داشت؛ همیشه اصرار داشت که برود اذان بگوید و موذن حسینیه جوادیه آن منطقه بود.
بعد از اینکه علی نوجوان شد؛ به خرمشهر برگشت. در منطقه خرمشهر، در منطقه کوته شیخ، همراه هم سن و سالان خودش یک هیئتی به نام علی اکبر را تأسیس کرد. او با وجود کمی سن، از خصوصیات بارزی برخوردار بود که نسبت به هم سن و سالانش خیلی جلوتر بود.
بعضی از افراد با علی هم عقیده نبودند؛ و همین افراد زمانی که علی به شهادت رسید، جزو اولین نفراتی بودند که در تشییع پیکر او شرکت کردند و در همه مراسم حتی سالگرد شهادت او هم حضور داشتند. شهید علی منیعات، واقعاً از افتخارات جمهوری اسلامی است و اینکه بنده امروز میگویم که با علی نسبتی دارم؛ در واقع او به ما افتخار داد که چنین فرزندی داشته باشیم.
فرماندهی پیروز
وی در ادامه میگوید: علی بعد از رفتن به عراق، به عنوان یکی از نیروهای عادی در یکی از گردانهای رزمی وارد عمل شد که در طی مدت کمتر از یک ماه به عنوان یکی از نیروهای برجسته شناخته شد و به دنبال آن به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد. در فرماندهی گردانی که داشت؛ با فعالیتهای این شهید بزرگوار و تأثیری که در روند جنگ در جفرالسخر داشت که بعدا به نام جفرالنصر معروف شد؛ در پاکسازی آن منطقه حرفی برای گفتن داشت و همرزمان عراقی و مجاهد که همراه او بودند اعلام کردند که ورود این آقا به جفرالسخر یا جفرالنصر تاثیرگذار در پیروزی بوده است. بعد از جفرالسخر، در مناطق مختلف تکریت چندین بار در عملیات آسانسازی و در انبار شرکت نمود که خیلی از مناطق به واسطه همت این شهید بزرگوار آزاد شد.
شهید علی منیعات در عراق و منطقه تکریت بود. بعد از عملیات مختلفی که انجام داد، مورد لطف فرماندهان جنگ از جمله فرماندهان ایرانی در عراق قرار گرفت. به هر حال علی بعد از اینکه آموزش خاص دید، وظیفهاش این بود که سرکردههای داعشی را مشخص میکرد و آنها را به هلاکت میرساند. در شهرستانهایی که کاملا در اختیار داعش بود و کسی جرات نمیکرد وارد شود، شهید منیعات وارد میشد و در آن منطقه، عملیات خودش را انجام میداد و برمی گشت.
راه پلههای شهادت را طی کرد
برادر شهید منیعات تصریح میکند: متاسفانه ما با محدودیتهای صحبتهایی که داشتیم بالاخص بنده به خاطر اطلاعاتی که از این شهید داشتم، هم به خاطر شغلم و هم نسبتی که داشتم، فعلا خیلی از مطالب محرمانه میماند و نمیتوان در اختیار عموم قرار داد؛ ولی با این حال این شهید یک جایگاه خاصی در جنگ با داعش در کشور عراق داشت و نهایتاً در آزاد سازی تکریت از او خواستند که در یکی از محورها، در منطقه اوجه جدید یعنی محل استقرار کاخهای صدام حسین ملعون و فرزندان و اقوامش، حاضر شود و بعد هم به علت وجود تک تیراندازهایی که در سراسر این منطقه پخش شده بودند از تاریکی شب استفاده کرد و حتی بعضی از هم رزمانشان اعلان کردند که ما به او گفته بودیم که این منطقه حساس و خطرناکی است، ولی او اصرار داشت که برای پیروزی، این منطقه باید آزاد شود.
با عدهای از همرزمان خودش در یکی از کاخهای صدام در منطقه اسپایکر که در آنجا اعدامهای دست جمعی را انجام میدادند؛ وارد شدند و بعد از اینکه تمام آنجا را چک کردند؛ دیدند که همه جا تله انفجاری قرار گرفته؛ بعد از اینکه پلههای ورود را رد کردند؛ چون علی با وجود امکانات بالقوه و اطلاعات فردی خودش، در بحث خنثیسازی تلههای انفجاری و مهندسی رزم تخصص پیدا کرده بود؛ بعد از اینکه از راه پلهها رد شد، از آن نردبان استفاده کرد و از کنار راه پلهها رد شد، چرا که بیم تلههای انفجاری وجود داشت.
یکی از هم رزمان او از خود راه پلهها رد شد که در آن زمان یک صدای کوچکی به گوش همرزمان رسید و چون عملیات در سکوت انجام میشد، همین صدای کوچک ظرف چند ثانیه به انفجار مهیبی مبدل شد که در این انفجار متاسفانه شهید علی سه چهار متر به هوا پرتاپ شد و وقتی که به زمین افتاد، چندین نقطه بدن، ترکش خورده بود که عامل اصلی شهید شدن او، اصابت ترکش به سر مبارک این شهید بود.
بعد از شهادت علی به عراق رفتم. همرزمان عراقی او بسیار از شهادت علی و فقدانش ناراحت بودند و میگفتند: شما برادر از دست ندادهاید ما از دست دادهایم. از من میپرسیدند کل ایرانیها مانند علی هستند؟ گفتم بله، فرقی نمیکند، همه ایرانیها اینطور هستند. ما در مکتبی بزرگ شدهایم که پدرمان، بزرگمان سیدعلی خامنهای ما را اینگونه پرورش داده است. آنها میگفتند:در علی مردانگی وصف نشدنی مشاهده کردیم. میگفتند که ما ماندهایم علی در کجا دوره دیده بود. تخصص برادرم خنثیسازی مین بود و در این کار نابغه بود.
آخرین دیدار
برادر شهید ادامه میدهد: 14 اسفند 1393 بود که علی را تا مرز رساندم. علی لحظه آخر جداییمان گفت: این فرصتی که برای دفاع از اسلام پیش آمده، شاید دیگر تکرار نشود. شاید جهادی نباشد که بشود خود را به قافله شهدای کربلا رساند. کار و همت علی در مجاهدت، جرأت میخواست و مردانگی او برترین راه را برای رسیدن به خدا انتخاب کرد.
درست 20 اسفند بود که خبر شهادتش را به ما دادند و شش روز بعد پیکرش به کشور بازگشت. بعد از اینکه جسد مبارک شهید علی منیعات به ایران منتقل شد، چندین مرتبه، مورد عنایت و لطف خاص خداوند متعال قرار گرفت. در کاظمین تشییع داشتند و در تهران در بهشت زهرا تشییع شد و بعد از اینکه در فرودگاه آبادان مورد استقبال قرار گرفت از خود فرودگاه تا بیمارستان ولی عصر خرمشهر هم یک تشییع جنازه مختصری داشتند؛ ولی تشییع جنازه اصلی در خرمشهر صورت گرفت و خیلی از حاضران میگفتند که ما کمتر شاهد بودهایم که چنین تشییع جنازهای در خرمشهر برگزار شود.بین ۱۲ تا ۱۵ هزار تشییعکننده در این مراسم شرکت کرده بودند، به غیر از افرادی که در خود مزار شهیدان، منتظر ورود پیکر شریف این شهید بزرگوار بودند. در تشییع و تدفین شهید خرمشهر به عنوان اولین شهید مدافع حرم در عراق استقبال و تدفین شد.
ناگفتههای شهید از زبان برادرش
حسین منیعات برادر کوچک شهید علی منیعات از شهید میگوید: در مراسم شهید علی کسانی آمده بودند که ما تا به حال آنها را ندیده بودیم، نه فقط از خرمشهر بلکه از شهرکرد، از تهران، از خرمآباد که من اینها را نمیشناسم و میگفتم نگاه کن چقدر روابطش با مردم خوب بود؛ همه جا آشنا داشت. همه جا دوست داشت. یک پیرزنی آمده بود تقریباً ۷۰ ، ۸۰ ساله وگریه میکرد. گفتم چه شده است؟ گفت یک شب هوا شرجی بود و گرم اینجا در خرمشهر و من یک پنکه دارم صدا میدهد تا بچرخد و آرام میچرخد در این هوای شرجی آمد و دید وضعیت من به این شکل است. همان شب رفت و برای من یک کولر آورد و نصب کرد و گفت در این هوای گرم در زیر کولر استراحت کن. یک پیرمردی هم آمد و گفت چشم چپ من (باید عمل میشد) پول نداشتم، شهید علی نصف شب آمد و در زد و دو سه میلیون پول به او داده و بعد پیرمرد چشمش را عمل کرده و چشمش خوب شده است. ما نمیدانستیم و شهید هم هر کاری که انجام میداد هیچ چیز نمیگفت، تا زمانی که شهید شد.
شهید با من همیشه راجع به احترام به همه مردم حرف میزد. میگفت اگر دشمنت بیاید به خانه ات باید احترام او را نگه داری. حتی اگر طرف مقصر است خودت را مقصر قرار بده و اصلا بدی از خودت نشان نده. نیروهایش در عراق هنوز هم به خاطر علیگریه میکنند و میگویند تا به حال فرماندهای مثل شهید علی منیعات برای ما نیامده بود و نمیآید.
شهید علی منیعات در تکریت فرمانده لوائی به نام لواء ابوالفضل بود. عراقیها به گردان میگویند لواء. در واقع فرمانده گردان حضرت ابوالفضل علیهالسلام بود و در آنجا، عراقیها به او درجه سرهنگ دادند و در کشور ما سرهنگ تمام حساب میشود و در آنجا نزدیک به ۲۰۰ ، ۳۰۰ نفر زیر دستش بودند و خیلی شهرها از قبیل منطقه جفرالسخر، شهر بلد، سید غریب را از تکفیریها پس گرفت.
همرزمان شهید همیشه میگفتند که هر چه از شهید علی منیعات بگوییم کم گفتیم. علی هم از نظر اخلاق، هم از نظر معرفت و از همه نظر عالی بود. دوستانش میگفتند همیشه لبخند به لب داشت ، حتی زمانی هم که شهید شد، لبخند بر لب داشت.
چشمان معصوم دخترکی در انتظار بابا
زینب منیعات دختر شهید از پدرش برای ما میگوید: زینب منیعات هستم، معنی اسم بنده میشود زینت پدر، معنی اسم پدرم ، بلند مرتبه و معنی اسم مادرم میشود دور از آتش. پدرم با من خوب رفتار میکرد. من را میبوسید. هر جا که دوست داشتم من را میبرد. چیزهای خوبی برایم میآورد. الان اگر بخواهم با بابا حرف بزنم میگویم: بابا من خیلی تو را دوست دارم، من دوست دارم تو پیش من باشی برای همیشه. به پدرم میگویم مثل همیشه من را به پارک ببر و با من بازی کن. آخرین باری که بابا آمد و میخواست برود من پشت سرشگریه کردم. گفتگریه نکن مواظب خودت باش، هر بار نمیگفت مواظب خانواده باش ولی آخرین بار گفت، یعنی احساس داشت که میخواهد شهید شود. وقتی پدرم زنگ میزد و تلفنی با هم صحبت میکردیم من از او میپرسیدم حالت خوب است؟ میگفت بله، هیچ نگران نباشی من الان سالم هستم. یک بار زنگ زدیم گفت قطع کنید میخواهیم برویم اطلاعات، حمله خصوصی داریم و ما هم قطع کردیم. بعد ما زنگ میزدیم جواب نمیداد، من میگفتم شاید شهید شده مادرم میگفت، خدا نکند. خودش روز جمعه شهید شده بود. به ما نگفتند که روز جمعه شهید شده بود و بعد روز یکشنبه به ما خبر دادند.
من یک بار به دیدار رهبر انقلاب رفتم. دوشنبه صبح بود. دست آقا را هم بوسیدم. بعد گفتم میشود به من یک انگشتر بدهید، بعد به من یک انگشتر دادند و بعد من گفتم میشود به من یک روسری بدهید، بعد به من یک روسری هم دادند.
حرف آخر
قصۀ علی منیعات هم شبیه همۀ قصههای دنیاست و هم شبیه هیچ کدامشان نیست...
شهید، مثل همۀ مردان دنیا عاشق خانوادهاش بود ولی دل کندن از خانواده برای دفاع از حریم اسلام کار هر مردی نیست.
یاد صحبت های همسر شهید علی منیعات میافتم که از روزهای خوش گذشته برایم حرف زد... هر چند گفتن از علی برای او ساده نبود... او برای ما از مردی گفت که شهید شد. حالا او مانده و خاطرههای علی... او مانده و دلتنگیهای زینب... او مانده و روزهایی که سخت و سختتر خواهند شد... حال این روزهای این خانواده هم سرد است و هم گرم... شیرین زبانیها و بازیگوشیهای دختر علی ، روزگارشان را گرم میکند و جای خالی شهید دلشان را سرد...
* کیهان
خبر: علی منیعات درجبهۀ مبارزه با استکبار شهید شد...
آنسوی ماجرا: چشمان معصوم دخترکی در انتظار آغوش گرم بابا بارانی میشود... چقدر روایت لحظههای تنهایی فرزندان شهدا سخت است. دختری که با خیال نوازشهای پدر به خواب میرود و با رویای حضور پدر روزش را شب میکند و همسری که قرار است بار مهر مادری و صلابت پدری را یک تنه به دوش بکشد... خدای من!
شهید مدافع حرم «علی منیعات» از بسیجیان جوان محله کوت شیخ خرمشهر بود. محلهای که کوچه پس کوچههایش گواه ایستادگی جوانمردانی را میدهد که 35 سال پیش، 34 روز تمام با دستان خالی مقابل هجوم ارتش بعث عراق ایستادگی کردند.
حالا یکی از جوانان نسل سومی همین شهر، خاطره رشادتهای جوانان خرمشهری را این بار در عراق زنده کرده است. آنچه در پی میآید روایتی است از شهید علی منیعات که در میدان رزم با نام جهادی «ابوالحسن دراجی» شناخته میشد.
شهید علی منیعات، در سن 29 سالگی شهید شد. متأهل و دارای یک فرزند دختر به نام زینب است. همخوانی اسم او با نام مبارک علی و همسرشان به نام فاطمه و دخترشان به نام زینب ، یکی از امتیازات او در این دنیا بود و در نهایت اینکه به این اجر رسیدهاند پاداشی از جانب خداوند بوده است.
علی نابغه و نمونه بود
عباس منیعات برادر شهید می گوید: ما چهار برادر و چهار خواهر بودیم. در زمان دفاع مقدس سن پایینی داشتیم و امکان حضورمان در جنگ فراهم نبود. پدرم خیلی زود به رحمت خدا رفت. برادرم علی پنجمین فرزند خانواده که متولد 1364بود.در میان همه برادر و خواهرها علی نمونه بود، هوش سرشاری داشت و بسیار مقید و مذهبی بود.
در اوج ناراحتی لبخند میزد
فاطمه ساجدیاصل، همسر شهید منیعات میگوید: من دو سالی از علی آقا بزرگتر بودم. خواهرش زندایی من بود و آشنایی ما از همین جا شروع شد. ابتدا خانواده با ازدواج ما مخالفت میکردند و میگفتند: علی از من کوچکتر است. اما من به آنها گفتم که سن مهم نیست. علی بسیار باتجربه و پخته به نظر میرسید. بعد از اینکه با هم صحبت کردیم من رضایت خود را برای ازدواج با وی اعلام کردم. من از همسرم تنها ایمان و صداقت خواستم که به لطف خدا در وجود علی بود. سال 1386 ازدواج و زندگی ساده و بیآلایش خود را آغاز کردیم. یک سال بعد خداوند زینب را به ما داد. من و علی حدود 9 سال با هم زندگی کردیم. یکی از بارزترین ویژگیهای اخلاقی او این بود که هرگز ناراحت نمیشد و کسی را هم ناراحت نمیکرد. در اوج ناراحتی لبخند میزد. هرگز ناراحتیهایش را منتقل نمیکرد حتی به من که همسرش بودم. علی بسیار متواضع بود حتی در برابر کسانی که از او کوچکتر بودند.
شهیدی که دنیایی نبود
همسر شهید ادامه میدهد: علی از همان دوران کودکی علاقهای خاص به قرآن داشت. سال 1375 که مردم جنگ زده خرمشهر به خانههایشان باز میگشتند، علی بچهها را جمع میکرد و به آنها قرآن آموزش میداد. هیچ دلبستگیای در این دنیا او را خوشحال نمیکرد. در هر پست و مقام و موقعیتی که بود، دلبسته نمیشد. از بهترین چیزهایی که داشت به خاطر دیگران میگذشت. بعد از گرفتن لیسانسش، مهندس آی تی شرکت نفت و گاز اروندان شد و موقعیت شغلی خوبی در این شرکت داشت. من با خوشحالی به او میگفتم علی آقا پست خوبی داری اما او اصلاً خوشحال نبود و هیچ گاه دنیایی نبود.
عزم رفتن کرد
وی در ادامه میگوید: مدتی بعد که زمزمه تجاوز و تعدی تروریستها به خاک اسلام پیش آمد، کمکم حرفهایی از جنس رفتن از زبان علی میشنیدم. ابتدا باور نکردم که میخواهد راهی شود اما او ثبتنام کرده بود.
همسرم گفت: قرار است بروم! گفتم یعنی چه؟ تو کار و زندگی داری. صبر داشته باش اگر به خاک ما و به سرزمین ما تعدی کردند آن وقت برو. اما علی با قاطعیت گفت: دلم آنجاست. مردانگی و غیرت اجازه نمیدهد که بمانم. نمیتوانم منتظر بمانم که در کشور خودم جنگ پیش بیاید. گفت امروز مرجع من حکم جهاد دادهاند، این ندا، ندایی است از سوی امام زمان که باید لبیک بگویم. هر چه اصرار کردم قبول نکرد. در نهایت با تلاش و پیگیریهایش توانست به عنوان یک نیروی مردمی به عراق برود. دو روز بعد از ماه مبارک رمضان رفت. ابتدا هم برای رهایی مردم جفرالسخر بسیار تلاش کرده بود و بعد از پیروزیهای به دست آمده به لطف خدا مردم به خانههایشان باز گشتند.
امام حسن عسگری(ع) برات شهادتش را امضا کرد
همسر شهید ادامه میدهد: آخرین باری که علی برگشت، حال و روز خوبی نداشت. سه روزی در محاصره بودند که به لطف خدا با کمک نیروهای عراقی آزاد شده بودند. دستش جراحت برداشته بود. هر چه به علی اصرار کردم که بیشتر بمان و بعد از بهبودی برو، قبول نکرد. گفت: من بمانم و همرزمانم آنجا باشند؟ من چه فرماندهی هستم که سربازانم در میان نبرد و میدان کارزار باشند و من اینجا استراحت کنم. نه، من تاب ماندن ندارم.
خیلی فرق کرده بود و نورانی شده بود. مثل همیشه نبود. برای رفتن عجله داشت. در نهایت بعد از چهار روز، دوباره راهی شد. مدتی بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند. گویا ابتدا به شدت مجروح میشود و بچهها تا او را به بیمارستان میرسانند در آنجا شهید میشود. میگویند تا مسیر رسیدن به بیمارستان علی شهادتین میگفت. قبل از عملیات از یکی از دوستانش که در سامرا بود خواست که برایش دعا کند و او هم در محضر امام حسن عسگری(ع) برای علی و شهادتش دعا میکند و این گونه امام برات شهادتش را امضا نمود.
لباس تک سایز شهادت را انتخاب کرد
وی میگوید: وقتی برای نرفتنش بهانه میآوردم و میگفتم اگر بروی شهید بشوی من چه کنم؟ میگفت: در جنگ که شیرینی خیرات نمیکنند. میدان مبارزه است و نبرد با دشمن. علی میگفت: شهادت لباس تک سایزی است که اندازه هر کسی نمیشود. او مسیر رسیدن به خدا را خوب انتخاب کرده بود. من همواره میگفتم دوست دارم هر دو با هم در رکاب مولایمان امام زمان (عج) شهید شویم. اما او دیگر تاب ماندن نداشت. گفتم برو اگر شهادت نصیبت شد، فدای اباعبداللهالحسین(ع). من به ارباب بیکفن حسین(ع) تقدیمت میکنم.
مهر پدری در وجودش موج میزد
همسر شهید منیعات این گونه ادامه میدهد: دخترم زینب بسیار به پدرش وابسته بود. وقتی پدرش به مأموریت میرفت لحظهشماری میکرد تا او باز گردد. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر بیمار شد. من هم به دخترم میگویم حضرت رقیه (س) را به یاد بیاور که همه عزیزانش را در دشت کربلا از دست داد. اما هنوز هم بعد از گذشت مدتها، روحیهاش بهتر نشده است.
همسرم به تربیت دخترش توجه ویژهای داشت و همانطور که امامعلیعلیهالسلام فرمودهاند: حقّ فرزند بر پدر، آن است که نام خوب بر او بگذارد و او را خوب تربیت کند و قرآن به او بیاموزد، واقعا علی آقا پدر زینب خانم حق او را خوب ادا کرد و رفت. امیدوارم بتوانیم راه ایشان را ادامه داده و به ندای رهبر پاسخ در خور بدهیم. امید که هرگز شرمنده شهدا و امام شهدا نشویم.
مایه افتخار جمهوری اسلامی
صادق بنی عاد پسر عمو و داماد شهید میگوید: شهید علی منیعات شخصیت بسیار بارزی داشت و دارای ویژگیهای خاصی بود و حتی بین برادرانش هم از لحاظ اخلاقی و هم از لحاظ تدین برجسته بود. من یادم است قبل از اینکه مدرسه برود ۵ ساله بود که اذان میگفت، آن زمان در شهرستان شادگان سکونت داشت؛ همیشه اصرار داشت که برود اذان بگوید و موذن حسینیه جوادیه آن منطقه بود.
بعد از اینکه علی نوجوان شد؛ به خرمشهر برگشت. در منطقه خرمشهر، در منطقه کوته شیخ، همراه هم سن و سالان خودش یک هیئتی به نام علی اکبر را تأسیس کرد. او با وجود کمی سن، از خصوصیات بارزی برخوردار بود که نسبت به هم سن و سالانش خیلی جلوتر بود.
بعضی از افراد با علی هم عقیده نبودند؛ و همین افراد زمانی که علی به شهادت رسید، جزو اولین نفراتی بودند که در تشییع پیکر او شرکت کردند و در همه مراسم حتی سالگرد شهادت او هم حضور داشتند. شهید علی منیعات، واقعاً از افتخارات جمهوری اسلامی است و اینکه بنده امروز میگویم که با علی نسبتی دارم؛ در واقع او به ما افتخار داد که چنین فرزندی داشته باشیم.
فرماندهی پیروز
وی در ادامه میگوید: علی بعد از رفتن به عراق، به عنوان یکی از نیروهای عادی در یکی از گردانهای رزمی وارد عمل شد که در طی مدت کمتر از یک ماه به عنوان یکی از نیروهای برجسته شناخته شد و به دنبال آن به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد. در فرماندهی گردانی که داشت؛ با فعالیتهای این شهید بزرگوار و تأثیری که در روند جنگ در جفرالسخر داشت که بعدا به نام جفرالنصر معروف شد؛ در پاکسازی آن منطقه حرفی برای گفتن داشت و همرزمان عراقی و مجاهد که همراه او بودند اعلام کردند که ورود این آقا به جفرالسخر یا جفرالنصر تاثیرگذار در پیروزی بوده است. بعد از جفرالسخر، در مناطق مختلف تکریت چندین بار در عملیات آسانسازی و در انبار شرکت نمود که خیلی از مناطق به واسطه همت این شهید بزرگوار آزاد شد.
شهید علی منیعات در عراق و منطقه تکریت بود. بعد از عملیات مختلفی که انجام داد، مورد لطف فرماندهان جنگ از جمله فرماندهان ایرانی در عراق قرار گرفت. به هر حال علی بعد از اینکه آموزش خاص دید، وظیفهاش این بود که سرکردههای داعشی را مشخص میکرد و آنها را به هلاکت میرساند. در شهرستانهایی که کاملا در اختیار داعش بود و کسی جرات نمیکرد وارد شود، شهید منیعات وارد میشد و در آن منطقه، عملیات خودش را انجام میداد و برمی گشت.
راه پلههای شهادت را طی کرد
برادر شهید منیعات تصریح میکند: متاسفانه ما با محدودیتهای صحبتهایی که داشتیم بالاخص بنده به خاطر اطلاعاتی که از این شهید داشتم، هم به خاطر شغلم و هم نسبتی که داشتم، فعلا خیلی از مطالب محرمانه میماند و نمیتوان در اختیار عموم قرار داد؛ ولی با این حال این شهید یک جایگاه خاصی در جنگ با داعش در کشور عراق داشت و نهایتاً در آزاد سازی تکریت از او خواستند که در یکی از محورها، در منطقه اوجه جدید یعنی محل استقرار کاخهای صدام حسین ملعون و فرزندان و اقوامش، حاضر شود و بعد هم به علت وجود تک تیراندازهایی که در سراسر این منطقه پخش شده بودند از تاریکی شب استفاده کرد و حتی بعضی از هم رزمانشان اعلان کردند که ما به او گفته بودیم که این منطقه حساس و خطرناکی است، ولی او اصرار داشت که برای پیروزی، این منطقه باید آزاد شود.
با عدهای از همرزمان خودش در یکی از کاخهای صدام در منطقه اسپایکر که در آنجا اعدامهای دست جمعی را انجام میدادند؛ وارد شدند و بعد از اینکه تمام آنجا را چک کردند؛ دیدند که همه جا تله انفجاری قرار گرفته؛ بعد از اینکه پلههای ورود را رد کردند؛ چون علی با وجود امکانات بالقوه و اطلاعات فردی خودش، در بحث خنثیسازی تلههای انفجاری و مهندسی رزم تخصص پیدا کرده بود؛ بعد از اینکه از راه پلهها رد شد، از آن نردبان استفاده کرد و از کنار راه پلهها رد شد، چرا که بیم تلههای انفجاری وجود داشت.
یکی از هم رزمان او از خود راه پلهها رد شد که در آن زمان یک صدای کوچکی به گوش همرزمان رسید و چون عملیات در سکوت انجام میشد، همین صدای کوچک ظرف چند ثانیه به انفجار مهیبی مبدل شد که در این انفجار متاسفانه شهید علی سه چهار متر به هوا پرتاپ شد و وقتی که به زمین افتاد، چندین نقطه بدن، ترکش خورده بود که عامل اصلی شهید شدن او، اصابت ترکش به سر مبارک این شهید بود.
بعد از شهادت علی به عراق رفتم. همرزمان عراقی او بسیار از شهادت علی و فقدانش ناراحت بودند و میگفتند: شما برادر از دست ندادهاید ما از دست دادهایم. از من میپرسیدند کل ایرانیها مانند علی هستند؟ گفتم بله، فرقی نمیکند، همه ایرانیها اینطور هستند. ما در مکتبی بزرگ شدهایم که پدرمان، بزرگمان سیدعلی خامنهای ما را اینگونه پرورش داده است. آنها میگفتند:در علی مردانگی وصف نشدنی مشاهده کردیم. میگفتند که ما ماندهایم علی در کجا دوره دیده بود. تخصص برادرم خنثیسازی مین بود و در این کار نابغه بود.
آخرین دیدار
برادر شهید ادامه میدهد: 14 اسفند 1393 بود که علی را تا مرز رساندم. علی لحظه آخر جداییمان گفت: این فرصتی که برای دفاع از اسلام پیش آمده، شاید دیگر تکرار نشود. شاید جهادی نباشد که بشود خود را به قافله شهدای کربلا رساند. کار و همت علی در مجاهدت، جرأت میخواست و مردانگی او برترین راه را برای رسیدن به خدا انتخاب کرد.
درست 20 اسفند بود که خبر شهادتش را به ما دادند و شش روز بعد پیکرش به کشور بازگشت. بعد از اینکه جسد مبارک شهید علی منیعات به ایران منتقل شد، چندین مرتبه، مورد عنایت و لطف خاص خداوند متعال قرار گرفت. در کاظمین تشییع داشتند و در تهران در بهشت زهرا تشییع شد و بعد از اینکه در فرودگاه آبادان مورد استقبال قرار گرفت از خود فرودگاه تا بیمارستان ولی عصر خرمشهر هم یک تشییع جنازه مختصری داشتند؛ ولی تشییع جنازه اصلی در خرمشهر صورت گرفت و خیلی از حاضران میگفتند که ما کمتر شاهد بودهایم که چنین تشییع جنازهای در خرمشهر برگزار شود.بین ۱۲ تا ۱۵ هزار تشییعکننده در این مراسم شرکت کرده بودند، به غیر از افرادی که در خود مزار شهیدان، منتظر ورود پیکر شریف این شهید بزرگوار بودند. در تشییع و تدفین شهید خرمشهر به عنوان اولین شهید مدافع حرم در عراق استقبال و تدفین شد.
ناگفتههای شهید از زبان برادرش
حسین منیعات برادر کوچک شهید علی منیعات از شهید میگوید: در مراسم شهید علی کسانی آمده بودند که ما تا به حال آنها را ندیده بودیم، نه فقط از خرمشهر بلکه از شهرکرد، از تهران، از خرمآباد که من اینها را نمیشناسم و میگفتم نگاه کن چقدر روابطش با مردم خوب بود؛ همه جا آشنا داشت. همه جا دوست داشت. یک پیرزنی آمده بود تقریباً ۷۰ ، ۸۰ ساله وگریه میکرد. گفتم چه شده است؟ گفت یک شب هوا شرجی بود و گرم اینجا در خرمشهر و من یک پنکه دارم صدا میدهد تا بچرخد و آرام میچرخد در این هوای شرجی آمد و دید وضعیت من به این شکل است. همان شب رفت و برای من یک کولر آورد و نصب کرد و گفت در این هوای گرم در زیر کولر استراحت کن. یک پیرمردی هم آمد و گفت چشم چپ من (باید عمل میشد) پول نداشتم، شهید علی نصف شب آمد و در زد و دو سه میلیون پول به او داده و بعد پیرمرد چشمش را عمل کرده و چشمش خوب شده است. ما نمیدانستیم و شهید هم هر کاری که انجام میداد هیچ چیز نمیگفت، تا زمانی که شهید شد.
شهید با من همیشه راجع به احترام به همه مردم حرف میزد. میگفت اگر دشمنت بیاید به خانه ات باید احترام او را نگه داری. حتی اگر طرف مقصر است خودت را مقصر قرار بده و اصلا بدی از خودت نشان نده. نیروهایش در عراق هنوز هم به خاطر علیگریه میکنند و میگویند تا به حال فرماندهای مثل شهید علی منیعات برای ما نیامده بود و نمیآید.
شهید علی منیعات در تکریت فرمانده لوائی به نام لواء ابوالفضل بود. عراقیها به گردان میگویند لواء. در واقع فرمانده گردان حضرت ابوالفضل علیهالسلام بود و در آنجا، عراقیها به او درجه سرهنگ دادند و در کشور ما سرهنگ تمام حساب میشود و در آنجا نزدیک به ۲۰۰ ، ۳۰۰ نفر زیر دستش بودند و خیلی شهرها از قبیل منطقه جفرالسخر، شهر بلد، سید غریب را از تکفیریها پس گرفت.
همرزمان شهید همیشه میگفتند که هر چه از شهید علی منیعات بگوییم کم گفتیم. علی هم از نظر اخلاق، هم از نظر معرفت و از همه نظر عالی بود. دوستانش میگفتند همیشه لبخند به لب داشت ، حتی زمانی هم که شهید شد، لبخند بر لب داشت.
چشمان معصوم دخترکی در انتظار بابا
زینب منیعات دختر شهید از پدرش برای ما میگوید: زینب منیعات هستم، معنی اسم بنده میشود زینت پدر، معنی اسم پدرم ، بلند مرتبه و معنی اسم مادرم میشود دور از آتش. پدرم با من خوب رفتار میکرد. من را میبوسید. هر جا که دوست داشتم من را میبرد. چیزهای خوبی برایم میآورد. الان اگر بخواهم با بابا حرف بزنم میگویم: بابا من خیلی تو را دوست دارم، من دوست دارم تو پیش من باشی برای همیشه. به پدرم میگویم مثل همیشه من را به پارک ببر و با من بازی کن. آخرین باری که بابا آمد و میخواست برود من پشت سرشگریه کردم. گفتگریه نکن مواظب خودت باش، هر بار نمیگفت مواظب خانواده باش ولی آخرین بار گفت، یعنی احساس داشت که میخواهد شهید شود. وقتی پدرم زنگ میزد و تلفنی با هم صحبت میکردیم من از او میپرسیدم حالت خوب است؟ میگفت بله، هیچ نگران نباشی من الان سالم هستم. یک بار زنگ زدیم گفت قطع کنید میخواهیم برویم اطلاعات، حمله خصوصی داریم و ما هم قطع کردیم. بعد ما زنگ میزدیم جواب نمیداد، من میگفتم شاید شهید شده مادرم میگفت، خدا نکند. خودش روز جمعه شهید شده بود. به ما نگفتند که روز جمعه شهید شده بود و بعد روز یکشنبه به ما خبر دادند.
من یک بار به دیدار رهبر انقلاب رفتم. دوشنبه صبح بود. دست آقا را هم بوسیدم. بعد گفتم میشود به من یک انگشتر بدهید، بعد به من یک انگشتر دادند و بعد من گفتم میشود به من یک روسری بدهید، بعد به من یک روسری هم دادند.
حرف آخر
قصۀ علی منیعات هم شبیه همۀ قصههای دنیاست و هم شبیه هیچ کدامشان نیست...
شهید، مثل همۀ مردان دنیا عاشق خانوادهاش بود ولی دل کندن از خانواده برای دفاع از حریم اسلام کار هر مردی نیست.
یاد صحبت های همسر شهید علی منیعات میافتم که از روزهای خوش گذشته برایم حرف زد... هر چند گفتن از علی برای او ساده نبود... او برای ما از مردی گفت که شهید شد. حالا او مانده و خاطرههای علی... او مانده و دلتنگیهای زینب... او مانده و روزهایی که سخت و سختتر خواهند شد... حال این روزهای این خانواده هم سرد است و هم گرم... شیرین زبانیها و بازیگوشیهای دختر علی ، روزگارشان را گرم میکند و جای خالی شهید دلشان را سرد...
* کیهان