کودکان؛ قربانیان خاموش و بیدفاع زلزله! مانی چهار ساله است. با ولع خاصی انگشت میمکد. پدرش میگوید هنوز هم شبها جیغ میزند، هنوز نتوانستهایم او را حتی نزدیکی خانه ببریم! مانی گریهکنان میگوید، زلزله میخواهد او را زیر دیوار دفن کند.
به گزارش شهدای ایران، کودکان؛ قربانیان خاموش و بیدفاع زلزله! مانی چهار ساله است. با ولع خاصی انگشت میمکد. پدرش میگوید هنوز هم شبها جیغ میزند، هنوز نتوانستهایم او را حتی نزدیکی خانه ببریم! مانی گریهکنان میگوید، زلزله میخواهد او را زیر دیوار دفن کند.
روزنامه آفتاب یزد نوشت: «روز دوم، ثلاث باباجانی را برای تهیه گزارش انتخاب کردیم. مهرداد یکی از جوانان ثلاث خیلی خلاصه برایمان گفت که ثلاث باباجانی یعنی سه طایفه که یکی از آنها باباجانی است و دلیل نامگذاری این است که سه طایفه بزرگ باباجانی، تایجوری و قبادی در این منطقه بودهاند.
از مسیر کرمانشاه - جوانرود راهی منطقه میشویم. از یک ماه قبل، داستانها شنیده ایم از روستاهایی که به دلیل صعبالعبوری، هنوز کمک چندانی به آنها نشده است. مثلا وجود خانوادهای در دولیدره که شناسنامه ندارند یا روستایی که فقط باید با اسب و قاطر راهی آنجا شد؛ از روستاهایی که اگر چه تلفات نداشتهاند اما دچار تخریب صد درصدی شدهاند. در روانسر و جوانرود خبری از زلزله نیست اما دیدن ساختمانهایی که انگار روی هوا و زمین ساخته شدهاند، تن و بدن ما را میلرزاند. وقتی از اهالی جوانرود پرسیدیم این اطراف انگار زلزله نیامده، یعنی خرابی دیده نشد ولی اهالی خبر از برخی خرابیها دادند که چندان جدی نبوده است و اما از حوالی کانیگوهر و کانی ساتیار، کمکم چهره روستاهای زلزلهزده پدیدار میشود.
حوالی «کانیگوهر» به یک ایستگاه صلواتی برمیخوریم که هموطنان را به نوشیدن چای دعوت میکند. خودش از زلزلهزدههاست اما میگوید خواسته تا برای رهگذران، لحظاتی را فراهم آورد که خستگی بار سفر را از روی دوش آنها بردارد یا حداقل سبک کند. یک استکان چای و شنیدن درد دلهایی از برخی بداخلاقیها در ارسال کمک به برخی مناطق و حادثهای تلخ و ویرانکننده!
سه نفر از اهالی جوانرود که از ثلاث بازمیگشتند کنار ایستگاه صلواتی آن هموطن کرد ایستادند و وقتی باخبر شدند از شغل خبرنگاری ما، لب به گلایه گشودند که برخی تلاش میکنند با یک «شابلون» و یک «قوطی رنگ»، زحمات مردم و خیّرین را به نام خود مصادره کنند؛ مصادرهای که خشم و بیاعتمادی مردم را در پی خواهد داشت.
خداحافظی میکنیم و راهی میشویم. کانی ساتیار هم بینصیب از لرزش و زلزله ۷ و ۳ دهم ریشتری یک ماه قبل نبوده است، این را چادرهای برپا شده در جایجای روستا میگوید. در پیچ و خم جاده، تابلو یک روستا نظرمان را به خود جلب میکند؛ جوجار.
ظاهر آبادی سالم است اما کثرت چادرها، ما را بر آن میدارد تا جویای دلیل شویم و وقتی قدم به روستا نهادیم تازه از عمق فاجعه باخبر شدیم. یکی از اهالی خیلی زود ما را از اشتباه درآورد؛ دیگران هم اشتباه شما را مرتکب میشوند و به ما کمک نمیکنند! دلیل هم آن دو ساختمان سالم کنار جاده است.
راست میگوید، تقریبا خانهای سالم و قابل سکونت در روستا دیده نمیشود! برخی خانهها به قدری ویران شدهاند که جرات نمیکنیم وارد آن شویم. پیرزن وقتی از لحظات زلزله گفت و قرار گرفتن زیر آوار، تن و بدنمان به لرزه افتاد. دیگر خانهها هم همین گونه است. ۳۷ خانوار و ۱۴۰ تا ۱۵۰ ساکن این آبادی، تقریبا بینصیب از کانکس هستند الا ۶ خانواده که یکی - دو نفر با واسطه کانکس گرفتهاند و بقیه چون تحت پوشش برخی ارگانهای حمایتی بودهاند. خانه به خانه، آثار خرابی زلزله بیشتر نمودار میشود، سقف یک خانه، دیوار آن یکی، ستونهای آن دیگری و... از دریچه یک خانه تخریب شده، زمین فوتبال آبادی نظرمان را به خود جلب میکند؛ کمی دور از هیاهوی زلزله و ویرانی، جوان و نوجوان روستا، در یک زمین خاکی و سنگلاخی! دنبال یک توپ میدوند تا شاید خیلی زود فراموش کنند در بیستویکمین روز از آبان ۹۶، زلزله چه بلایی سر خانه و زندگی آنها آورده است!
از روستاهای زیادی میگذریم، از روستاهایی که همگی پر است از چادرها و یکی - دو کانکس که در کنار خانهها و برِ جاده و در چند قدمی عبور ماشینها و کامیونها برپا و بنا شده است. بین روستاهایی که دیدیم تفاوت چندانی از حیث تخریب دیده نشد و...
از دور تابلو تازهآباد (تازه آئوا) دیده میشود و اما در ورودی شهر، یک کارگاه کانکسسازی خوشحالمان میکند. موسسه خیریه توحید بوکان تصمیم گرفته در ثلاث و سر پل روی هم ۶۰ کانکس بسازد و تحویل دهد. گپی کوتاه با مسئول این مجموعه و ادامه مسیر. پسری جوان به نان مهرداد میپذیرد قسمتهای بیشتر آسیبدیده «تازهآباد»، مرکز شهرستان ثلاث را به ما نشان دهد و نیز کمپهای بزرگی که اطراف شهر برپا شدهاند. پیاده به راه میافتیم و او محله به محله توضیح میدهد که چه میزان ویرانی نصیب شهر است از آن زلزله ناگهانی و اما میگوید یک زلزله کم ریشترتر از زلزله اصلی هشداری بود تا مردم از خانهها خارج شوند واگرنه این شهر دچار فاجعه انسانی شده بود. ۲۰ تا ۲۵ کشته و چند ده نفر مجروح شامل کسانی است که یا توان خروج از منزل نداشتهاند یا زلزله را جدی نگرفته و در هنگامه زلزله اصلی فرصت نمیکنند تا خود را نجات دهند. شدت خرابیها در برخی جاها بیشتر است.
با مهرداد به یکی از بلندترین ساختمانهای این شهر میرویم و از بام «تازه آئوا» به عمق فاجعه بیشتر پی میبریم. بازدید خانه به خانه را تمام میکنیم و از درآمد و شغل اهالی میپرسیم. او میگوید تا مرز باز بود درآمد اهالی هم بد نبود اما با بسته شدن مرز، رنج و سایه شوم بیکاری بر این شهر نیز سایه افکند. راهی کمپها میشویم جایی که واقعیتی تلخ پیش روی ما گسترده میشود.
کودکان؛ قربانیان خاموش و بیدفاع زلزله! مانی چهار ساله است. با ولع خاصی انگشت میمکد. پدرش میگوید هنوز هم شبها جیغ میزند، هنوز نتوانستهایم او را حتی نزدیکی خانه ببریم! مانی گریهکنان میگوید، زلزله میخواهد او را زیر دیوار دفن کند. مانی با استرسی فراوان به ما نزدیک میشود. کردی غلیظ صحبت میکند. با او حرف میزنیم و او چشم از زمین برنمیدارد. کمکم به اصطلاح یخ او باز میشود و زبان باز میکند. میخواهد به مهد کودک برود پیش دیگر دوستانش... پرنیا هم با چشمانی که غبار غم گرفته، وضعیتی شبیه مانی دارد. خندههایش کمرنگ و تلخ است. به سختی میتوانیم چند کلمه از او بشنویم و خیلی زود پشت سر پدر پناه میگیرد. کمپ به کمپ میرویم. این جا هم مثل ازگله و سر پل همه از نیازشان به کانکس میگویند و راست هم میگویند. دشتی باز با وزش بادی سرد، زمزمه از شبی سوزناک و آزاردهنده میدهد.
مهرداد ما را به چادرهایی میبرد که کودکانی بیمار در آن آرمیدهاند، یکی تب دارد، آن یکی از سوختگی رنج میبرد و دیگری از عیبی مادرزادی و اینجاست که میفهمیم زلزله قربانیانی خاموش دارد، قربانیانی بیدفاع که امیدی شاید به فردای پیش روی خود ندارند.
حالا دیگر تاریکی بر همه جا حکمفرما شده است. راه بازگشت را در پیش میگیریم تا فردا که قرار است از سر پل ذهاب دیدار کنیم و قصر شیرین و اگر شد روستای «کوئیک» که هم تلفات زیادی داشته است و همه ویرانیهایی گسترده.»
روزنامه آفتاب یزد نوشت: «روز دوم، ثلاث باباجانی را برای تهیه گزارش انتخاب کردیم. مهرداد یکی از جوانان ثلاث خیلی خلاصه برایمان گفت که ثلاث باباجانی یعنی سه طایفه که یکی از آنها باباجانی است و دلیل نامگذاری این است که سه طایفه بزرگ باباجانی، تایجوری و قبادی در این منطقه بودهاند.
از مسیر کرمانشاه - جوانرود راهی منطقه میشویم. از یک ماه قبل، داستانها شنیده ایم از روستاهایی که به دلیل صعبالعبوری، هنوز کمک چندانی به آنها نشده است. مثلا وجود خانوادهای در دولیدره که شناسنامه ندارند یا روستایی که فقط باید با اسب و قاطر راهی آنجا شد؛ از روستاهایی که اگر چه تلفات نداشتهاند اما دچار تخریب صد درصدی شدهاند. در روانسر و جوانرود خبری از زلزله نیست اما دیدن ساختمانهایی که انگار روی هوا و زمین ساخته شدهاند، تن و بدن ما را میلرزاند. وقتی از اهالی جوانرود پرسیدیم این اطراف انگار زلزله نیامده، یعنی خرابی دیده نشد ولی اهالی خبر از برخی خرابیها دادند که چندان جدی نبوده است و اما از حوالی کانیگوهر و کانی ساتیار، کمکم چهره روستاهای زلزلهزده پدیدار میشود.
حوالی «کانیگوهر» به یک ایستگاه صلواتی برمیخوریم که هموطنان را به نوشیدن چای دعوت میکند. خودش از زلزلهزدههاست اما میگوید خواسته تا برای رهگذران، لحظاتی را فراهم آورد که خستگی بار سفر را از روی دوش آنها بردارد یا حداقل سبک کند. یک استکان چای و شنیدن درد دلهایی از برخی بداخلاقیها در ارسال کمک به برخی مناطق و حادثهای تلخ و ویرانکننده!
سه نفر از اهالی جوانرود که از ثلاث بازمیگشتند کنار ایستگاه صلواتی آن هموطن کرد ایستادند و وقتی باخبر شدند از شغل خبرنگاری ما، لب به گلایه گشودند که برخی تلاش میکنند با یک «شابلون» و یک «قوطی رنگ»، زحمات مردم و خیّرین را به نام خود مصادره کنند؛ مصادرهای که خشم و بیاعتمادی مردم را در پی خواهد داشت.
خداحافظی میکنیم و راهی میشویم. کانی ساتیار هم بینصیب از لرزش و زلزله ۷ و ۳ دهم ریشتری یک ماه قبل نبوده است، این را چادرهای برپا شده در جایجای روستا میگوید. در پیچ و خم جاده، تابلو یک روستا نظرمان را به خود جلب میکند؛ جوجار.
ظاهر آبادی سالم است اما کثرت چادرها، ما را بر آن میدارد تا جویای دلیل شویم و وقتی قدم به روستا نهادیم تازه از عمق فاجعه باخبر شدیم. یکی از اهالی خیلی زود ما را از اشتباه درآورد؛ دیگران هم اشتباه شما را مرتکب میشوند و به ما کمک نمیکنند! دلیل هم آن دو ساختمان سالم کنار جاده است.
راست میگوید، تقریبا خانهای سالم و قابل سکونت در روستا دیده نمیشود! برخی خانهها به قدری ویران شدهاند که جرات نمیکنیم وارد آن شویم. پیرزن وقتی از لحظات زلزله گفت و قرار گرفتن زیر آوار، تن و بدنمان به لرزه افتاد. دیگر خانهها هم همین گونه است. ۳۷ خانوار و ۱۴۰ تا ۱۵۰ ساکن این آبادی، تقریبا بینصیب از کانکس هستند الا ۶ خانواده که یکی - دو نفر با واسطه کانکس گرفتهاند و بقیه چون تحت پوشش برخی ارگانهای حمایتی بودهاند. خانه به خانه، آثار خرابی زلزله بیشتر نمودار میشود، سقف یک خانه، دیوار آن یکی، ستونهای آن دیگری و... از دریچه یک خانه تخریب شده، زمین فوتبال آبادی نظرمان را به خود جلب میکند؛ کمی دور از هیاهوی زلزله و ویرانی، جوان و نوجوان روستا، در یک زمین خاکی و سنگلاخی! دنبال یک توپ میدوند تا شاید خیلی زود فراموش کنند در بیستویکمین روز از آبان ۹۶، زلزله چه بلایی سر خانه و زندگی آنها آورده است!
از روستاهای زیادی میگذریم، از روستاهایی که همگی پر است از چادرها و یکی - دو کانکس که در کنار خانهها و برِ جاده و در چند قدمی عبور ماشینها و کامیونها برپا و بنا شده است. بین روستاهایی که دیدیم تفاوت چندانی از حیث تخریب دیده نشد و...
از دور تابلو تازهآباد (تازه آئوا) دیده میشود و اما در ورودی شهر، یک کارگاه کانکسسازی خوشحالمان میکند. موسسه خیریه توحید بوکان تصمیم گرفته در ثلاث و سر پل روی هم ۶۰ کانکس بسازد و تحویل دهد. گپی کوتاه با مسئول این مجموعه و ادامه مسیر. پسری جوان به نان مهرداد میپذیرد قسمتهای بیشتر آسیبدیده «تازهآباد»، مرکز شهرستان ثلاث را به ما نشان دهد و نیز کمپهای بزرگی که اطراف شهر برپا شدهاند. پیاده به راه میافتیم و او محله به محله توضیح میدهد که چه میزان ویرانی نصیب شهر است از آن زلزله ناگهانی و اما میگوید یک زلزله کم ریشترتر از زلزله اصلی هشداری بود تا مردم از خانهها خارج شوند واگرنه این شهر دچار فاجعه انسانی شده بود. ۲۰ تا ۲۵ کشته و چند ده نفر مجروح شامل کسانی است که یا توان خروج از منزل نداشتهاند یا زلزله را جدی نگرفته و در هنگامه زلزله اصلی فرصت نمیکنند تا خود را نجات دهند. شدت خرابیها در برخی جاها بیشتر است.
با مهرداد به یکی از بلندترین ساختمانهای این شهر میرویم و از بام «تازه آئوا» به عمق فاجعه بیشتر پی میبریم. بازدید خانه به خانه را تمام میکنیم و از درآمد و شغل اهالی میپرسیم. او میگوید تا مرز باز بود درآمد اهالی هم بد نبود اما با بسته شدن مرز، رنج و سایه شوم بیکاری بر این شهر نیز سایه افکند. راهی کمپها میشویم جایی که واقعیتی تلخ پیش روی ما گسترده میشود.
کودکان؛ قربانیان خاموش و بیدفاع زلزله! مانی چهار ساله است. با ولع خاصی انگشت میمکد. پدرش میگوید هنوز هم شبها جیغ میزند، هنوز نتوانستهایم او را حتی نزدیکی خانه ببریم! مانی گریهکنان میگوید، زلزله میخواهد او را زیر دیوار دفن کند. مانی با استرسی فراوان به ما نزدیک میشود. کردی غلیظ صحبت میکند. با او حرف میزنیم و او چشم از زمین برنمیدارد. کمکم به اصطلاح یخ او باز میشود و زبان باز میکند. میخواهد به مهد کودک برود پیش دیگر دوستانش... پرنیا هم با چشمانی که غبار غم گرفته، وضعیتی شبیه مانی دارد. خندههایش کمرنگ و تلخ است. به سختی میتوانیم چند کلمه از او بشنویم و خیلی زود پشت سر پدر پناه میگیرد. کمپ به کمپ میرویم. این جا هم مثل ازگله و سر پل همه از نیازشان به کانکس میگویند و راست هم میگویند. دشتی باز با وزش بادی سرد، زمزمه از شبی سوزناک و آزاردهنده میدهد.
مهرداد ما را به چادرهایی میبرد که کودکانی بیمار در آن آرمیدهاند، یکی تب دارد، آن یکی از سوختگی رنج میبرد و دیگری از عیبی مادرزادی و اینجاست که میفهمیم زلزله قربانیانی خاموش دارد، قربانیانی بیدفاع که امیدی شاید به فردای پیش روی خود ندارند.
حالا دیگر تاریکی بر همه جا حکمفرما شده است. راه بازگشت را در پیش میگیریم تا فردا که قرار است از سر پل ذهاب دیدار کنیم و قصر شیرین و اگر شد روستای «کوئیک» که هم تلفات زیادی داشته است و همه ویرانیهایی گسترده.»