پسر جوانی پس از آنکه آقا رفت از من پرسید: آقا بالاتر است یا فلانی؟ نمیدانستم چه میخواهد بگوید. تا خواستم جواب بدهم گفت آقا. گفت آقا یک نفر است ولی هرکس میتواند رئیس شود، پس چرا دیگران از ماشین پیاده نشدند و آن وزیر هنوز هم ناپدید است ولی آقا در کوچه پس کوچههای سرپل دست در دست مردم، با آنها حرف میزند؟
شهدای ایران:دوشنبه 29 آبان ماه 96 مصادف با اول ربیعالاول
منطقه زلزلهزده سرپل ذهاب- ساعت 7 صبح
سرمای صبح هنوز آنقدر نیست که آزاردهنده باشد. برای من که اورکت پوشیدهام که اینطور است. از کنار مسکن مهر میگذرم و نگاهم را به ساختمانهایش میاندازم که با ستونهای استوار نظارهگر مردمانی است که در کوچهها و خیابانهای اطرافش چادر زدهاند. بیدار هستند و کمکم از چادرهایشان بیرون میآیند. حضور افرادی غیر از نیروهایی که در این چند روز در خیابانهای اطراف خود میبینند کمی به تعجبشان وامیدارد. چند کوچه آنطرفتر خرابیهای اصلی شروع میشود. مدرسهای تازهساز که دیوارهایش ریخته و بادگیرهایش آجرها را به تمام معنا ترکانده و بیرون ریخته و دیوارهایی نیز که سالماند، خیلی کجاند و در حال افتادن. دورتادور جانپناههایش هم به صورت منظم، ریخته. ساختمانهای تازهساز و یا در حال ساخت اطرافش هم بعضاً از یک یا چند گوشه خراب شدهاند.
یکی از اهالی همین محله که میخواهد وارد ساختمان سه طبقه تازهسازش که کمی تخریب شده بشود با دیدنم به گفتوگو میپردازد. گویی منتظر کسی است که با او درددل کند. گفتم که ان شاءالله خسارت جانی نداشتهای؟ گفت نه. همه سالمیم ولی از زنده ماندن پسرم و فرزندانش که در آن شب زلزله از راهرو فرار کردند متعجبم و اگر کمک خدا نبود جان سالم به در نمیبردند. گفت 380 میلیون خرج خانه کردهام ولی باز بعضی از دیوارهایش ریخته است. گفتم چه کارهای؟ گفت چوبدارم و از منزل دیگرم که در روستاست میآیم. احشامم همه تلف شدهاند. میگویم خدا را شکر که خودت و اهل و عیالت زندهاید. از او میگذرم و میروم. پیرزنی از میان آوار، به سختی جل و پلاس سالم پیدا میکند و شوهر پیرش در کنار خرابه، به آهستگی چند فنجان جان به در برده را داخل کیسهای میگذارد که ببرد. به کجا؟ نمیدانم. خدارا شکر که اینها هم سالماند.
کوچه به کوچه را که بگردی هزار داستان مختلف میتوان بنویسی که در یک چیز شریکند. عمری جمع کنی و به آنی ز کف بدهی. برخی همه را و برخی قسمتی را. خیلی سعی کنی با واژههایت، بیارزشی دنیا را بفهمانی، نمیتوانی به اندازه یکی از آن خرابهها موفق باشی. بستههای گوشت قیمه قیمه شده، لوبیای آماده، بامیه خورشتی و... را میبینم که حتماً چندی قبل از آن توسط کدبانوی کُرد، بستهبندی شده و فریز شده تا در وقت خودش برنجی را تزیین و یا میهمانی را به سامان کند و امروز در جوی آب و در کنار خرابهای از میان فریزر به بیرون ریخته شده. دبههای ترشی، شیشههای مربا و... و ماشین اسباببازی مچالهای که بر آجرهای شکسته نشسته است. در کنارش عکس جوانی است که حکایت از سفر فرنگش دارد و در کنار پل معروف و رود پرآوازه و... و الان در کنار همان ماشین شکسته افتاده است.
اگر هر چند دقیقه یک بار آه نکشی نفست بالا نمیآید و اگر حسرت نخوری قدم از قدم برنمیداری و اگر عبرت نگیری نمیگذری. سقفهایی که فرو ریخته و دیوارهایی که بر زمین خوابیده و ستونهایی که کمر شکستهاند و خانهای که حجابش افتاده و نگاه رهگذران را به خود میخواند و میخواند، هان ای دل عبرتبین، از دیده عبر کن هان/ ایوان «و منازل» را آیینه عبرت دان. لوستری که نباید به خود گرد و غباری میدید، اکنون بازیچه باد شده است و پردهای که ساعتها برای انتخاب رنگش وقت صرف شده و زینت اتاق خواب بود، الان زیور تیرآهنهای خمیده شده است. تختخوابی که نشانه تجمل بود، هفت روز است فنرهای بیرون زدهاش دست به دامن رهگذران است. حال عجیبی است که اگر چه دیدن ندارد ولی دیدنی است. چرا که این روز برای همه محتمل است. امروز نوبت سرپل بود، شاید فردا نوبت جای دیگر.
مثل کلاس تاریخ، ساعت به سرعت میگذرد و کوچهها و خانهها پر است از درسهای نخوانده ولی نمیدانم چرا برخی در همان درس مسکن مهر ماندهاند و در جا میزنند و سالهاست از آن مهر، دل پرکینه دارند. حتماً فرجام تنبلها را ندیدهاند که برجا ماندهاند و درجا میزنند. مثل کسانیکه به زور میخواستند درس برجام را به جای دهقان فداکار و حسین فهمیده بگذارند و نشد ولی شاید بشود کنار روباه و زاغ بنشانیمش. از یکی از کوچهها جوانی میآید و درب نیمه جانی که بدون دیوار ایستاده است را باز میکند و به خانه مخروبه میرود. شاید به دنبال لباس گرم است، اگر پیدا کند. دوباره مشغول عبرتم که همان جوان بیرون میآید و عکسی چروک شده را باز میکند و میتکاند و صاف میکند. تصویرِ آقایی است که لبخندش آبادانی است. از جوان میپرسم کجا میروی؟ میگوید رهبر آمده. مگر او برایمان کاری کند، دیگران که... یکی برای سلامتی او و رهبرش صلوات میفرستد و زندگان صدا به صلوات بلند میکنند.
خودرویی در میان کوچهها میچرخد و میگوید: رهبر معظم انقلاب تا ساعتی دیگر در مقابل فنی حرفهای سخنرانی میکند هرکس مشتاق دیدار اوست بسمالله. از میان چادرها مردم یکی یکی راهی میشوند تا به میعادگاه برسند. سر و وضعی مرتب میکنند و سینه صاف میکنند تا بغضشان به ناگاه آقایشان را آزرده نکند. زنان میآیند و معمولاً کاغذی به دست دارند و خودکاری. چند قدم میروند و مینشینند و مینویسند و دوباره به راه میافتند تا حرف دیگری را به ذهن بیاورند. گویی فرصتی برای نشستن و فکر کردن نیست. باید به راه افتاد و اندیشید. جوانان و کودکانی هستند که زلزله زندگیشان را زیر و رو کرده است و جز تکه مقوا و خرده زغال و یا خودکار بریدهنویس، چیز دیگری ندارند تا بنویسند «آقاگیانکم خوش هاتیده»، «رهبرم با آمدنت خانه ویرانم از یادم رفت»، آن یکی تاکسی پرایدش را از زیر آوار درآورده و دو کودکش را از جای شیشه جلو بلند کرده بود تا با مقوا نوشتهای، به رهبرشان خوشامد بگویند.
مردم به ذوق آمده در راه، با خود میگفتند مگر آقا کاری بکند. پیرزنی میگفت ای کاش آقا به خانههای ویرانمان سری بزند و از نزدیک ببیند. گفتم میآید، شک نکن. آقا با دیگران زمین تا آسمان فرق دارد. شهر پر بود از امواج عشق و عاطفه، که سینهای فراخ یافته بودند تا هفت شبانهروز غم و غصه خود را در آغوششگریه کنند و حرف بزنند. مردم کرمانشاهند، کم نیستند، امتحان پس دادهاند، کم نیست. کردهایی که یار روز عسرت نظامند و پهلوانانی که سینه ستبرشان، سپر اسلام و انقلاب. اینها مردم سرپل ذهابند و در سایه احمدبن اسحاق که نایب چهار امام بود، قد کشیدهاند. «آقا»ها را میشناسند و نائبالامام را تشخیص میدهند. مگر میشود آقا در میانشان نیاید. میآید که اینها اصل امنیتند و در کنارشان بودن آرامشآور است. آنها که ریگی به کفش دارند از این قوم هراسانند.
کوچه رنگ زندگی میگیرد و گویی خون در شریان پیکر بیجانش میجوشد. چند ماشین در میان کوچههای غمزده میپیچند و چند نفر میدوند. خبری در راه است. ماشین اول و دوم نه، چهارمی میایستد و مردی از آن پیاده میشود که در این مردستان خوب میشناسندش. صدا بلند میکنند«صل علی محمد، نایب مهدی آمد». مردم هجوم میآورند و کودکان بر دیوارههای خرابه میجهند و زنان بغض میکنند. آقا چون سروِ میانِ باغ، در میان مردم میآید و مردمند که سراز پا نمیشناسند تا دستی به دست گرم رهبرشان برسانند. آقا از مردم میپرسند و مردم جواب میدهند و یکدیگر را هُل میدهند که خود پاسخ بدهند. مردمان پاسخگو. آقا سؤال میکند و دستانش در دستان مردم دست به دست میشود. مردم میخندند و گاهی گریه میکنند که این از ویژگیهای دیدن مردان خوب خداست. آقا که جای خود دارد و بوی خمینی و شهیدان این مردم را میدهد. پدر مهربان و پیر و مراد اینهاست. دستان گره شده مردم در دستان آقا را نمیبینید و آرامش به هیجان درآمده مردم را نمیشنوید؟
شیعه و سنی و اهل حق آقا را چون نگین ثمین، حلقه میزنند. چند محافظ آقا کم میآورند و حفاظت از آقا به دست مردم میافتد. خودشان محافظت میکنند و باز به سؤالات پاسخ میدهند. آقا چند قدمی را در میان امواج راه میروند و مردم در کنار و اطراف بر روی خرابهها پا میگذارند تا آبادی ببیند. برخی میافتند و بلند میشوند که عادت دارند. برخی آن قدر صمیمیاند که با آقا کردی حرف میزنند و توقع پاسخ دارند. آقا سوار میشوند تا به جمع مردم منتظر در محل سخنرانی برسند. ماشین آقا هم بوسیدنی است. آنها که نمیدانند، بیایند و از مردم سرپل بپرسند. گویی این را مردم کرمانشاه قبل از برقعی گفتند «باز هم چاره علی بود، نه آن دیگرها...». پسر جوانی پس از آنکه آقا رفت از من پرسید: آقا بالاتر است یا فلانی؟ نمیدانستم چه میخواهد بگوید. تا خواستم جواب بدهم گفت آقا. گفت آقا یک نفر است ولی هرکس میتواند رئیس شود، پس چرا دیگران از ماشین پیاده نشدند و آن وزیر هنوز هم ناپدید است ولی آقا در کوچه پس کوچههای سرپل دست در دست مردم، با آنها حرف میزند؟
محمدهادی صحرایی
*کیهان
منطقه زلزلهزده سرپل ذهاب- ساعت 7 صبح
سرمای صبح هنوز آنقدر نیست که آزاردهنده باشد. برای من که اورکت پوشیدهام که اینطور است. از کنار مسکن مهر میگذرم و نگاهم را به ساختمانهایش میاندازم که با ستونهای استوار نظارهگر مردمانی است که در کوچهها و خیابانهای اطرافش چادر زدهاند. بیدار هستند و کمکم از چادرهایشان بیرون میآیند. حضور افرادی غیر از نیروهایی که در این چند روز در خیابانهای اطراف خود میبینند کمی به تعجبشان وامیدارد. چند کوچه آنطرفتر خرابیهای اصلی شروع میشود. مدرسهای تازهساز که دیوارهایش ریخته و بادگیرهایش آجرها را به تمام معنا ترکانده و بیرون ریخته و دیوارهایی نیز که سالماند، خیلی کجاند و در حال افتادن. دورتادور جانپناههایش هم به صورت منظم، ریخته. ساختمانهای تازهساز و یا در حال ساخت اطرافش هم بعضاً از یک یا چند گوشه خراب شدهاند.
یکی از اهالی همین محله که میخواهد وارد ساختمان سه طبقه تازهسازش که کمی تخریب شده بشود با دیدنم به گفتوگو میپردازد. گویی منتظر کسی است که با او درددل کند. گفتم که ان شاءالله خسارت جانی نداشتهای؟ گفت نه. همه سالمیم ولی از زنده ماندن پسرم و فرزندانش که در آن شب زلزله از راهرو فرار کردند متعجبم و اگر کمک خدا نبود جان سالم به در نمیبردند. گفت 380 میلیون خرج خانه کردهام ولی باز بعضی از دیوارهایش ریخته است. گفتم چه کارهای؟ گفت چوبدارم و از منزل دیگرم که در روستاست میآیم. احشامم همه تلف شدهاند. میگویم خدا را شکر که خودت و اهل و عیالت زندهاید. از او میگذرم و میروم. پیرزنی از میان آوار، به سختی جل و پلاس سالم پیدا میکند و شوهر پیرش در کنار خرابه، به آهستگی چند فنجان جان به در برده را داخل کیسهای میگذارد که ببرد. به کجا؟ نمیدانم. خدارا شکر که اینها هم سالماند.
کوچه به کوچه را که بگردی هزار داستان مختلف میتوان بنویسی که در یک چیز شریکند. عمری جمع کنی و به آنی ز کف بدهی. برخی همه را و برخی قسمتی را. خیلی سعی کنی با واژههایت، بیارزشی دنیا را بفهمانی، نمیتوانی به اندازه یکی از آن خرابهها موفق باشی. بستههای گوشت قیمه قیمه شده، لوبیای آماده، بامیه خورشتی و... را میبینم که حتماً چندی قبل از آن توسط کدبانوی کُرد، بستهبندی شده و فریز شده تا در وقت خودش برنجی را تزیین و یا میهمانی را به سامان کند و امروز در جوی آب و در کنار خرابهای از میان فریزر به بیرون ریخته شده. دبههای ترشی، شیشههای مربا و... و ماشین اسباببازی مچالهای که بر آجرهای شکسته نشسته است. در کنارش عکس جوانی است که حکایت از سفر فرنگش دارد و در کنار پل معروف و رود پرآوازه و... و الان در کنار همان ماشین شکسته افتاده است.
اگر هر چند دقیقه یک بار آه نکشی نفست بالا نمیآید و اگر حسرت نخوری قدم از قدم برنمیداری و اگر عبرت نگیری نمیگذری. سقفهایی که فرو ریخته و دیوارهایی که بر زمین خوابیده و ستونهایی که کمر شکستهاند و خانهای که حجابش افتاده و نگاه رهگذران را به خود میخواند و میخواند، هان ای دل عبرتبین، از دیده عبر کن هان/ ایوان «و منازل» را آیینه عبرت دان. لوستری که نباید به خود گرد و غباری میدید، اکنون بازیچه باد شده است و پردهای که ساعتها برای انتخاب رنگش وقت صرف شده و زینت اتاق خواب بود، الان زیور تیرآهنهای خمیده شده است. تختخوابی که نشانه تجمل بود، هفت روز است فنرهای بیرون زدهاش دست به دامن رهگذران است. حال عجیبی است که اگر چه دیدن ندارد ولی دیدنی است. چرا که این روز برای همه محتمل است. امروز نوبت سرپل بود، شاید فردا نوبت جای دیگر.
مثل کلاس تاریخ، ساعت به سرعت میگذرد و کوچهها و خانهها پر است از درسهای نخوانده ولی نمیدانم چرا برخی در همان درس مسکن مهر ماندهاند و در جا میزنند و سالهاست از آن مهر، دل پرکینه دارند. حتماً فرجام تنبلها را ندیدهاند که برجا ماندهاند و درجا میزنند. مثل کسانیکه به زور میخواستند درس برجام را به جای دهقان فداکار و حسین فهمیده بگذارند و نشد ولی شاید بشود کنار روباه و زاغ بنشانیمش. از یکی از کوچهها جوانی میآید و درب نیمه جانی که بدون دیوار ایستاده است را باز میکند و به خانه مخروبه میرود. شاید به دنبال لباس گرم است، اگر پیدا کند. دوباره مشغول عبرتم که همان جوان بیرون میآید و عکسی چروک شده را باز میکند و میتکاند و صاف میکند. تصویرِ آقایی است که لبخندش آبادانی است. از جوان میپرسم کجا میروی؟ میگوید رهبر آمده. مگر او برایمان کاری کند، دیگران که... یکی برای سلامتی او و رهبرش صلوات میفرستد و زندگان صدا به صلوات بلند میکنند.
خودرویی در میان کوچهها میچرخد و میگوید: رهبر معظم انقلاب تا ساعتی دیگر در مقابل فنی حرفهای سخنرانی میکند هرکس مشتاق دیدار اوست بسمالله. از میان چادرها مردم یکی یکی راهی میشوند تا به میعادگاه برسند. سر و وضعی مرتب میکنند و سینه صاف میکنند تا بغضشان به ناگاه آقایشان را آزرده نکند. زنان میآیند و معمولاً کاغذی به دست دارند و خودکاری. چند قدم میروند و مینشینند و مینویسند و دوباره به راه میافتند تا حرف دیگری را به ذهن بیاورند. گویی فرصتی برای نشستن و فکر کردن نیست. باید به راه افتاد و اندیشید. جوانان و کودکانی هستند که زلزله زندگیشان را زیر و رو کرده است و جز تکه مقوا و خرده زغال و یا خودکار بریدهنویس، چیز دیگری ندارند تا بنویسند «آقاگیانکم خوش هاتیده»، «رهبرم با آمدنت خانه ویرانم از یادم رفت»، آن یکی تاکسی پرایدش را از زیر آوار درآورده و دو کودکش را از جای شیشه جلو بلند کرده بود تا با مقوا نوشتهای، به رهبرشان خوشامد بگویند.
مردم به ذوق آمده در راه، با خود میگفتند مگر آقا کاری بکند. پیرزنی میگفت ای کاش آقا به خانههای ویرانمان سری بزند و از نزدیک ببیند. گفتم میآید، شک نکن. آقا با دیگران زمین تا آسمان فرق دارد. شهر پر بود از امواج عشق و عاطفه، که سینهای فراخ یافته بودند تا هفت شبانهروز غم و غصه خود را در آغوششگریه کنند و حرف بزنند. مردم کرمانشاهند، کم نیستند، امتحان پس دادهاند، کم نیست. کردهایی که یار روز عسرت نظامند و پهلوانانی که سینه ستبرشان، سپر اسلام و انقلاب. اینها مردم سرپل ذهابند و در سایه احمدبن اسحاق که نایب چهار امام بود، قد کشیدهاند. «آقا»ها را میشناسند و نائبالامام را تشخیص میدهند. مگر میشود آقا در میانشان نیاید. میآید که اینها اصل امنیتند و در کنارشان بودن آرامشآور است. آنها که ریگی به کفش دارند از این قوم هراسانند.
شیعه و سنی و اهل حق آقا را چون نگین ثمین، حلقه میزنند. چند محافظ آقا کم میآورند و حفاظت از آقا به دست مردم میافتد. خودشان محافظت میکنند و باز به سؤالات پاسخ میدهند. آقا چند قدمی را در میان امواج راه میروند و مردم در کنار و اطراف بر روی خرابهها پا میگذارند تا آبادی ببیند. برخی میافتند و بلند میشوند که عادت دارند. برخی آن قدر صمیمیاند که با آقا کردی حرف میزنند و توقع پاسخ دارند. آقا سوار میشوند تا به جمع مردم منتظر در محل سخنرانی برسند. ماشین آقا هم بوسیدنی است. آنها که نمیدانند، بیایند و از مردم سرپل بپرسند. گویی این را مردم کرمانشاه قبل از برقعی گفتند «باز هم چاره علی بود، نه آن دیگرها...». پسر جوانی پس از آنکه آقا رفت از من پرسید: آقا بالاتر است یا فلانی؟ نمیدانستم چه میخواهد بگوید. تا خواستم جواب بدهم گفت آقا. گفت آقا یک نفر است ولی هرکس میتواند رئیس شود، پس چرا دیگران از ماشین پیاده نشدند و آن وزیر هنوز هم ناپدید است ولی آقا در کوچه پس کوچههای سرپل دست در دست مردم، با آنها حرف میزند؟
محمدهادی صحرایی
*کیهان