شمآباد را بايد يكي از پرشهيدترين روستاهاي ايران بدانيم. روستايي در 50 كيلومتري شهرستان سبزوار كه با جمعيتي در حدود 170 خانوار 45 شهيد تقديم كرده است. شمآباد در دفاع مقدس بيش از 270 رزمنده در قالب ارتشي، سپاهي ، بسيجي و... به جبههها اعزام كرده ...
به گزارش شهدای ایران، متن زير خاطراتي از جانباز محمد اكراميان از رزمندگان روستاي شمآباد است و قاعدتاً بايد در مقدمهاش به معرفي اين جانباز دفاع مقدس بپردازيم اما وقتي با پيشينه جهادي روستاي شمآباد آشنا شديم، حيفمان آمد در مقدمه اين مطلب اشارهاي به افتخارات اين روستا نداشته باشيم. شمآباد را بايد يكي از پرشهيدترين روستاهاي ايران بدانيم. روستايي در 50 كيلومتري شهرستان سبزوار كه با جمعيتي در حدود 170 خانوار 45 شهيد تقديم كرده است. شمآباد در دفاع مقدس بيش از 270 رزمنده در قالب ارتشي، سپاهي ، بسيجي ، جهاد سازندگي و... به جبههها اعزام كرده است كه ماحصل آن بيش از 80 جانباز، 45 شهيد و هشت آزاده است. شمآباد بعد از جنگ نيز يك شهيد را در مسير دفاع از حريم اهلبيت تقديم كرد. محمد اكراميان با 15 درصد جانبازي از رزمندگان شمآبادي است كه در سال 64 زماني كه تنها 14 سال داشت به جبهه رفت. 18ماه در مناطق عملياتي حضور يافت و در 15 سالگي نيز جانباز شد كه در ادامه خاطرات اين جانباز را پيش رو داريد.
از آسمان عراقي ميباريد!
اين خاطره مربوط به عمليات كربلاي يك ميشود كه در تيرماه 1365 انجام گرفت. در گرماي تابستاني كه فشار زيادي روي رزمندهها بود، يك عمليات تمام عيار انجام داديم كه ماحصل شيرينش آزادسازي شهر مهران بود:
كربلاي يك بود. آقاي قاليباف دستور پيشروي دادند. در مسير پيشروي در اثر بيخوابي دو روزه و پيادهرويهاي زياد، من و محمود برقباني خيلي خسته شده بوديم. زير تپهاي كوچك كنار جاده نشستيم. گلوله و خمپاره و توپ بود كه از آسمان بر سرمان ميريخت. عراق پاتك زده بود. من تمام حواسم به آسمان بود كه ناگهان ديدم يك چيزي به حالت چرخشي به سمت ما مي آيد و دقيق جلوي پايمان روي زمين افتاد، خوب كه نگاه كردم ديدم جنازه نصفه شده يك عراقي قوي هيكل و چاق است كه توسط برخورد خمپاره به آن روز افتاده است. انگار كه با تبر دو نيم شده بود.
دل و روده آن بينوا همراه خون زيادي جلوي ما افتاد. لحظات خيلي بدي بود. نفس هر دوي ما در سينه حبس شده بود و از شدت ترس پا به فرار گذاشتيم. دو يا سه كيلومتري كه جلو رفتيم به خاطر وخامت اوضاع امكان ادامه مسير را پيدا نكرديم. از همه طرف به سمت ما تركش ، گلوله، خمپاره و.. ميآمد. قيامتي بود.
به پيشنهاد محمود براي استراحت و رفع خستگي داخل شياري رفتيم و به حالت نيمهدراز نشستيم. تازه نفسي آزاد كرده بوديم كه از شانس بد ما، مستقيم تركشي وسط پاي محمود اصابت كرد و او از شدت درد بيهوش شد. شوكه شده بودم. خودم را در يك بيابان وسيع تنهاي تنها ميديدم. دست و پايم را گم كرده بودم. دوست داشتم به هر قيمتي شده معجزهاي بشود تا دوباره محمود نفسي بكشد و مرا از تنهايي دربياورد. براي همين تند و تند به صورتش سيلي ميزدم. كمي كه زدم گويا سيليها كارگر شد و محمود نفس عميقي كشيد و تكاني خورد. خيلي خوشحال شدم. انگار همه دنيا را به من داده بودند. ديگر از توپ و تيركش هم ترسي نداشتم چون دوباره محمود با من بود.
روزي كه صبحانه عراقيها را خورديم
من متولد سال 51 هستم و بار اول در سال 64 به جبهه رفتم. آن موقع 13 يا 14 سال داشتم. شوق زيادي براي حضور در ميادين نبرد داشتم و هيچ وقت خاطرات اولين اعزامم را فراموش نميكنم:
بار اول كه به جبهه رفتم همراه شد با عمليات والفجر8. باران شديدي ميباريد. شب عمليات داشتيم و بچهها داخل سوله در حال عبادت بودند و عدهاي در حال گريه و زاري و تعدادي هم وصيتنامه مينوشتند. بعضيها نماز شب ميخواندند. لحظات واقعاً ناب و تكرار ناشدني بود.
نيمه شب با بچهها به اروند زديم. من كه بار اولم بود و تجربه لازم را نداشتم، بيمحابا داخل آب پريدم. غافل از اينكه اروند در حال جزر و مد است و سيمهاي خاردار زير آب در كمين ما هستند. در اثر بارندگي خاك رس آنجا چسبنده شده بود. چكمههايم داخل گل فرو رفت و از پايم درآمد و من پابرهنه با بار سنگين و مهمات و اسلحه روي سيمهاي خاردار قدم برميداشتم.پاهايم سوراخ سوراخ شده بود و با هر قدمي كه برميداشتم ردپاي رنگيني روي گلها مينشست.
به عراقيها كه رسيديم آنها در حال آماده كردن چاي و صبحانه بودند كه بالاي سرشان ظاهر شديم! بعضي فرار كردند و تعدادي توسط بچهها به هلاكت رسيدند. تيربارچي و نگهبانان آنها به وسيله غواصان اطلاعاتي گردن زده شده بودند. البته چند نفري از غواصان ما هم به شهادت رسيده بودند و پيكر مطهرشان كنار اروند افتاده بود.
سفرههاي صبحانه عراقيها پهن بود و كتري چاييشان داغ داغ قل قل ميكرد. گويا اصلاً تصور نميكردند ايران از اين نقطه پر از موانع و استحكامات، عملياتي انجام بدهد. حق هم داشتند چراكه از لحاظ نظامي عبور از اروندرود و انجام يك عمليات بزرگ غيرممكن به نظر ميرسيد. غافل از آنكه وعدههاي نصرت الهي با بچهها يار شده بود و امداد غيبياش مددكار.
حالا ما ميهمان بوديم و عراقيها ميزبان و چه چسبيد اين ميهماني اول صبحي. شكر، چاي و صبحانه حسابي چسبيد جايتان خالي! بعد از اين پذيرايي، در جاده خاكي پيشروي كرديم. چند كيلومتر جلوتر يك خاكريز پدافندي بود و آنجا سنگر انفرادي درست كرديم و تا شب مانديم. نگهباني كه به من رسيد از سر كنجكاوي بلند شدم تا پشت خاكريز را ببينم كه ناگهان نور شديد پرژكتور تانكها به چشمم خورد. تا خواستم بنشينم گلوله اي به شكمم اصابت كرد. دو دستي به شكمم چسبيدم و داد ميزدم: امدادگر امدادگر. دردم كمتر شد و سوزشم بيشتر. پيراهنم را كنار زدم. زخم كوچكي با مقدار بسيار ناچيز خون و خراش روي شكمم ديدم. گويا گلوله برد آخرش بوده و به من آسيب خاصي نرسانده بود. با خودم فكر كردم صبح صبحانه عراقيها را خوردم و شب گلولهشان را!
جنازهاي كه زنده شد
در طول دفاع مقدس بارها و بارها شاهد پيروزيهايي بوديم كه جز به مدد الهي اتفاق نميافتادند. در اين مواقع دشمني كه از تسليحات بسياري سود ميبرد چنان در برابر روحيه رزمندهها خود را ميباخت كه چندين نفر از آنها تسليم يك نوجوان نحيف و كوچك ميشدند. نظير اتفاقي كه در يك عمليات براي خود من پيش آمد:
در يك شب سرد زمستاني همه جا پوشيده از برف بود و ما به سمت سنگر عراقي ها پيش ميرفتيم. تعداد زيادي جنازه بدون سر عراقي روي زمين ريخته شده بود كه توسط بچههاي اطلاعات- عمليات ايراني كشته شده بودند. در سنگر آخر تعدادي عراقي متوجه ما شدند و به ما شليك كردند. تعدادي از بچهها شهيد شدند و ما با انداختن نارنجك و شليك آر پيجي سنگر را منهدم كرديم. گودال بزرگي كنديم و شب را در آن سرما و برف داخل گودال سپري كرديم.
آفتاب برآمد. سردار قاليباف با كولهاي از شيرمال از ما پذيرايي كرد و دستور پيشروي داد. من جلوتر از بقيه به سمت كله قندي در حركت بودم، بين دو كوه چشمم صحنهاي ديد كه باور كردني نبود. 50 تا 60 عراقي دستهايشان را بالا گرفته بودند و آماده تسليم شدن بودند. تصور كنيد من كوچك و نحيف و فرمانده عراقيها قوي هيكل و درشت و بلند قد. من تنها و آنها زياد اما خودم را نباختم و محكم اشاره كردم كه كاپشن، كلت و دوربين شان را تحويل بدهند. آنها هم حرفگوشكن تسليم شدند! خيلي زود بچهها از راه رسيدند و با كمك هم دست اسرا را بستيم و به عقب منتقلشان كرديم.
من نوجوان بودم و فرز و چالاك. بعد از تحويل اسرا سريعتر از بقيه بالاي كله قندي رسيدم. علي حامدنيا (شمآبادي) هم از طرف ديگر بالا آمده بود. ناگهان متوجه يك عراقي شدم كه به سمت بچهها نشانه رفته است. از پشت سر يك خشاب كامل روي عراقي خالي كردم. علي هم نارنجكي انداخت. نزديك بود من را با سرباز عراقي اشتباه بگيرد و كارم را بسازد. اما به خير گذشت و سرباز بعثي به هلاكت رسيد.
آن شب من نگهباني دادم و بعد نوبت علي حامدنيا شد. بنده خدا آمد پست را تحويل بگيرد كه بدون توجه به جنازه عراقي پايش را روي جسد گذاشت. ناگهان صدايي از جنازه خارج شد. علي به شدت ترسيده بود. فكر كرد نكند عراقي زنده مانده است اما ميدانستم يك خشاب رويش خالي كردهام و محال است زنده بماند، نترسيدم و از ترسيدن علي خندهام گرفته بود. خوب كه دقت كرديم فهميديم صدا به خاطر زنده بودن جسد نيست بلكه پوتين علي به جسد عراقي خورده و صدايي ايجاد كرده است.
مسابقه دو با اسراي دشمن
شايد شما هم تصاويري از به اسارت درآوردن سربازان دشمن توسط رزمندگان كم سن و سال ايراني ديده باشيد. نظير اتفاقي كه در عمليات تك مهران براي خود من رخ داد و خاطره اي زيبا را رقم زد.
در عمليات تك مهران در منطقه قلاويزان بر اثر مقاومت عراقيها و پيشروي ما به سمت دشمن جنگ حالت تن به تن پيدا كرده بود. اين طرف تپه گودالهايي كنده و بالاي آن گوني كشيده بوديم تا سايه ايجاد شود. اما در اثر گرماي زياد هوا و اصابت تركشها گاهي گونيها آتش ميگرفتند و روي سرمان ميريختند.
در همين موقع دو فروند هليكوپتر عراقي كه يكي جيره جنگي داشت و ديگري مهمات، بالاي سرمان ظاهر شدند. لابد فكر كرده بودند ما از سربازان خودشان هستيم كه با تور جيره غذايي برايمان پايين انداختند! كمي بعد ما به طرفشان شليك كرديم و خلبان بالگردها وقتي ديدند با آر پي جي و كلاش به سمتشان شليك ميكنيم دور زدند و رفتند و مكان ما را به ديدهبان گرا دادند.
بعد از اين اتفاق آنقدر روي سرمان خمپاره و گلوله ريختند كه نگو! شب كه دشمن كمي آرامتر شد. نزديك صبح من براي خودم در سنگرها ميچرخيدم كه ناغافل وارد يك سنگر شديم. داخل سنگر با چهار عراقي رو به رو شدم. آنقدر ترسيدم كه بياختيار داد زدم « دستها بالا» آنها كه خبر نداشتند من تنها هستم، اسلحهها را زمين انداختند و دست ها را بالا بردند و آرام از سنگر خارج شدند و شروع به دويدن كردند. من هم به دنبالشان ميدويدم. هر چه داد ميزدم بايستيد گوش نميكردند. خسته شده بودم و مستأصل كه يهو ياد حرف يكي از بچهها افتادم و داد زدم «قيف» قيف يعني بايست.
تا داد زدم قيف، اسرا در جا توقف كردند و به آنها رسيدم. بعد آرامتر مسير را ادامه داديم. آن روز صبح آقاي قاليباف آمده بود خط و من عراقيها را به ايشان تحويل دادم. قاليباف وقتي آن عراقيهاي هيكلي و بلند بالا را ديد و با هيكل من كه نوجواني 15 ساله و ضعيف بودم مقايسه كرد، خيلي متعجب شد. بعد لبخندي زد و دستي به سرم كشيد و از من به خاطر شجاعتي كه نشان داده بودم تشكر كرد.
از آسمان عراقي ميباريد!
اين خاطره مربوط به عمليات كربلاي يك ميشود كه در تيرماه 1365 انجام گرفت. در گرماي تابستاني كه فشار زيادي روي رزمندهها بود، يك عمليات تمام عيار انجام داديم كه ماحصل شيرينش آزادسازي شهر مهران بود:
كربلاي يك بود. آقاي قاليباف دستور پيشروي دادند. در مسير پيشروي در اثر بيخوابي دو روزه و پيادهرويهاي زياد، من و محمود برقباني خيلي خسته شده بوديم. زير تپهاي كوچك كنار جاده نشستيم. گلوله و خمپاره و توپ بود كه از آسمان بر سرمان ميريخت. عراق پاتك زده بود. من تمام حواسم به آسمان بود كه ناگهان ديدم يك چيزي به حالت چرخشي به سمت ما مي آيد و دقيق جلوي پايمان روي زمين افتاد، خوب كه نگاه كردم ديدم جنازه نصفه شده يك عراقي قوي هيكل و چاق است كه توسط برخورد خمپاره به آن روز افتاده است. انگار كه با تبر دو نيم شده بود.
دل و روده آن بينوا همراه خون زيادي جلوي ما افتاد. لحظات خيلي بدي بود. نفس هر دوي ما در سينه حبس شده بود و از شدت ترس پا به فرار گذاشتيم. دو يا سه كيلومتري كه جلو رفتيم به خاطر وخامت اوضاع امكان ادامه مسير را پيدا نكرديم. از همه طرف به سمت ما تركش ، گلوله، خمپاره و.. ميآمد. قيامتي بود.
به پيشنهاد محمود براي استراحت و رفع خستگي داخل شياري رفتيم و به حالت نيمهدراز نشستيم. تازه نفسي آزاد كرده بوديم كه از شانس بد ما، مستقيم تركشي وسط پاي محمود اصابت كرد و او از شدت درد بيهوش شد. شوكه شده بودم. خودم را در يك بيابان وسيع تنهاي تنها ميديدم. دست و پايم را گم كرده بودم. دوست داشتم به هر قيمتي شده معجزهاي بشود تا دوباره محمود نفسي بكشد و مرا از تنهايي دربياورد. براي همين تند و تند به صورتش سيلي ميزدم. كمي كه زدم گويا سيليها كارگر شد و محمود نفس عميقي كشيد و تكاني خورد. خيلي خوشحال شدم. انگار همه دنيا را به من داده بودند. ديگر از توپ و تيركش هم ترسي نداشتم چون دوباره محمود با من بود.
روزي كه صبحانه عراقيها را خورديم
من متولد سال 51 هستم و بار اول در سال 64 به جبهه رفتم. آن موقع 13 يا 14 سال داشتم. شوق زيادي براي حضور در ميادين نبرد داشتم و هيچ وقت خاطرات اولين اعزامم را فراموش نميكنم:
بار اول كه به جبهه رفتم همراه شد با عمليات والفجر8. باران شديدي ميباريد. شب عمليات داشتيم و بچهها داخل سوله در حال عبادت بودند و عدهاي در حال گريه و زاري و تعدادي هم وصيتنامه مينوشتند. بعضيها نماز شب ميخواندند. لحظات واقعاً ناب و تكرار ناشدني بود.
نيمه شب با بچهها به اروند زديم. من كه بار اولم بود و تجربه لازم را نداشتم، بيمحابا داخل آب پريدم. غافل از اينكه اروند در حال جزر و مد است و سيمهاي خاردار زير آب در كمين ما هستند. در اثر بارندگي خاك رس آنجا چسبنده شده بود. چكمههايم داخل گل فرو رفت و از پايم درآمد و من پابرهنه با بار سنگين و مهمات و اسلحه روي سيمهاي خاردار قدم برميداشتم.پاهايم سوراخ سوراخ شده بود و با هر قدمي كه برميداشتم ردپاي رنگيني روي گلها مينشست.
به عراقيها كه رسيديم آنها در حال آماده كردن چاي و صبحانه بودند كه بالاي سرشان ظاهر شديم! بعضي فرار كردند و تعدادي توسط بچهها به هلاكت رسيدند. تيربارچي و نگهبانان آنها به وسيله غواصان اطلاعاتي گردن زده شده بودند. البته چند نفري از غواصان ما هم به شهادت رسيده بودند و پيكر مطهرشان كنار اروند افتاده بود.
سفرههاي صبحانه عراقيها پهن بود و كتري چاييشان داغ داغ قل قل ميكرد. گويا اصلاً تصور نميكردند ايران از اين نقطه پر از موانع و استحكامات، عملياتي انجام بدهد. حق هم داشتند چراكه از لحاظ نظامي عبور از اروندرود و انجام يك عمليات بزرگ غيرممكن به نظر ميرسيد. غافل از آنكه وعدههاي نصرت الهي با بچهها يار شده بود و امداد غيبياش مددكار.
حالا ما ميهمان بوديم و عراقيها ميزبان و چه چسبيد اين ميهماني اول صبحي. شكر، چاي و صبحانه حسابي چسبيد جايتان خالي! بعد از اين پذيرايي، در جاده خاكي پيشروي كرديم. چند كيلومتر جلوتر يك خاكريز پدافندي بود و آنجا سنگر انفرادي درست كرديم و تا شب مانديم. نگهباني كه به من رسيد از سر كنجكاوي بلند شدم تا پشت خاكريز را ببينم كه ناگهان نور شديد پرژكتور تانكها به چشمم خورد. تا خواستم بنشينم گلوله اي به شكمم اصابت كرد. دو دستي به شكمم چسبيدم و داد ميزدم: امدادگر امدادگر. دردم كمتر شد و سوزشم بيشتر. پيراهنم را كنار زدم. زخم كوچكي با مقدار بسيار ناچيز خون و خراش روي شكمم ديدم. گويا گلوله برد آخرش بوده و به من آسيب خاصي نرسانده بود. با خودم فكر كردم صبح صبحانه عراقيها را خوردم و شب گلولهشان را!
جنازهاي كه زنده شد
در طول دفاع مقدس بارها و بارها شاهد پيروزيهايي بوديم كه جز به مدد الهي اتفاق نميافتادند. در اين مواقع دشمني كه از تسليحات بسياري سود ميبرد چنان در برابر روحيه رزمندهها خود را ميباخت كه چندين نفر از آنها تسليم يك نوجوان نحيف و كوچك ميشدند. نظير اتفاقي كه در يك عمليات براي خود من پيش آمد:
در يك شب سرد زمستاني همه جا پوشيده از برف بود و ما به سمت سنگر عراقي ها پيش ميرفتيم. تعداد زيادي جنازه بدون سر عراقي روي زمين ريخته شده بود كه توسط بچههاي اطلاعات- عمليات ايراني كشته شده بودند. در سنگر آخر تعدادي عراقي متوجه ما شدند و به ما شليك كردند. تعدادي از بچهها شهيد شدند و ما با انداختن نارنجك و شليك آر پيجي سنگر را منهدم كرديم. گودال بزرگي كنديم و شب را در آن سرما و برف داخل گودال سپري كرديم.
آفتاب برآمد. سردار قاليباف با كولهاي از شيرمال از ما پذيرايي كرد و دستور پيشروي داد. من جلوتر از بقيه به سمت كله قندي در حركت بودم، بين دو كوه چشمم صحنهاي ديد كه باور كردني نبود. 50 تا 60 عراقي دستهايشان را بالا گرفته بودند و آماده تسليم شدن بودند. تصور كنيد من كوچك و نحيف و فرمانده عراقيها قوي هيكل و درشت و بلند قد. من تنها و آنها زياد اما خودم را نباختم و محكم اشاره كردم كه كاپشن، كلت و دوربين شان را تحويل بدهند. آنها هم حرفگوشكن تسليم شدند! خيلي زود بچهها از راه رسيدند و با كمك هم دست اسرا را بستيم و به عقب منتقلشان كرديم.
من نوجوان بودم و فرز و چالاك. بعد از تحويل اسرا سريعتر از بقيه بالاي كله قندي رسيدم. علي حامدنيا (شمآبادي) هم از طرف ديگر بالا آمده بود. ناگهان متوجه يك عراقي شدم كه به سمت بچهها نشانه رفته است. از پشت سر يك خشاب كامل روي عراقي خالي كردم. علي هم نارنجكي انداخت. نزديك بود من را با سرباز عراقي اشتباه بگيرد و كارم را بسازد. اما به خير گذشت و سرباز بعثي به هلاكت رسيد.
آن شب من نگهباني دادم و بعد نوبت علي حامدنيا شد. بنده خدا آمد پست را تحويل بگيرد كه بدون توجه به جنازه عراقي پايش را روي جسد گذاشت. ناگهان صدايي از جنازه خارج شد. علي به شدت ترسيده بود. فكر كرد نكند عراقي زنده مانده است اما ميدانستم يك خشاب رويش خالي كردهام و محال است زنده بماند، نترسيدم و از ترسيدن علي خندهام گرفته بود. خوب كه دقت كرديم فهميديم صدا به خاطر زنده بودن جسد نيست بلكه پوتين علي به جسد عراقي خورده و صدايي ايجاد كرده است.
مسابقه دو با اسراي دشمن
شايد شما هم تصاويري از به اسارت درآوردن سربازان دشمن توسط رزمندگان كم سن و سال ايراني ديده باشيد. نظير اتفاقي كه در عمليات تك مهران براي خود من رخ داد و خاطره اي زيبا را رقم زد.
در عمليات تك مهران در منطقه قلاويزان بر اثر مقاومت عراقيها و پيشروي ما به سمت دشمن جنگ حالت تن به تن پيدا كرده بود. اين طرف تپه گودالهايي كنده و بالاي آن گوني كشيده بوديم تا سايه ايجاد شود. اما در اثر گرماي زياد هوا و اصابت تركشها گاهي گونيها آتش ميگرفتند و روي سرمان ميريختند.
در همين موقع دو فروند هليكوپتر عراقي كه يكي جيره جنگي داشت و ديگري مهمات، بالاي سرمان ظاهر شدند. لابد فكر كرده بودند ما از سربازان خودشان هستيم كه با تور جيره غذايي برايمان پايين انداختند! كمي بعد ما به طرفشان شليك كرديم و خلبان بالگردها وقتي ديدند با آر پي جي و كلاش به سمتشان شليك ميكنيم دور زدند و رفتند و مكان ما را به ديدهبان گرا دادند.
بعد از اين اتفاق آنقدر روي سرمان خمپاره و گلوله ريختند كه نگو! شب كه دشمن كمي آرامتر شد. نزديك صبح من براي خودم در سنگرها ميچرخيدم كه ناغافل وارد يك سنگر شديم. داخل سنگر با چهار عراقي رو به رو شدم. آنقدر ترسيدم كه بياختيار داد زدم « دستها بالا» آنها كه خبر نداشتند من تنها هستم، اسلحهها را زمين انداختند و دست ها را بالا بردند و آرام از سنگر خارج شدند و شروع به دويدن كردند. من هم به دنبالشان ميدويدم. هر چه داد ميزدم بايستيد گوش نميكردند. خسته شده بودم و مستأصل كه يهو ياد حرف يكي از بچهها افتادم و داد زدم «قيف» قيف يعني بايست.
تا داد زدم قيف، اسرا در جا توقف كردند و به آنها رسيدم. بعد آرامتر مسير را ادامه داديم. آن روز صبح آقاي قاليباف آمده بود خط و من عراقيها را به ايشان تحويل دادم. قاليباف وقتي آن عراقيهاي هيكلي و بلند بالا را ديد و با هيكل من كه نوجواني 15 ساله و ضعيف بودم مقايسه كرد، خيلي متعجب شد. بعد لبخندي زد و دستي به سرم كشيد و از من به خاطر شجاعتي كه نشان داده بودم تشكر كرد.