يكي از چيزهايي كه من خودم به گوش خودم از ايشان شنيدم كه در حال صحبت با هم سنگرهايش بود اين بود كه آرزو مي كرد مثل مولا امام حسين(ع) بدن اش تكه تكه شود كه در نهايت نيز اين شهيد بزرگوار را در حالي كه بدون سر بود و با شكمي پاره پاره به خاك سپردند و بعد هم فك شهيد را آوردند و بعد از آن نيز سر شهيد را آوردند.
شهدای ایران: شيخ محمد به ما مي گويد چون برادرانم امام جماعت مساجد هستند بهتر است مصاحبه را بعد از نماز مغرب و عشاء انجام دهيد. بعد از نماز كه به راه مي افتيم، ترافيك مسير باعث مي شود كه 20 دقيقه اي از زمان تعيين شده ديرتر برسيم. قرار مصاحبه در حسينيه شهيد آل مبارك است. از همان ابتدا شنيده ها و ديده ها حاكي از جالب بودن و هيجان انگيز بودن همه چيز است.از حسينيه اي كه به آن ورود پيدا كرده بوديم و حكايتش اين بود كه ساخت آن را در روز ميلاد آقا امام رضا(ع) شروع كرده بودند و بعد از گذشت چند سال در ميلاد آقا، ساختش به پايان رسيده بود؛ تا دو نخل خرمايي كه در حياط حسينيه بود و آنها را نخل الحسين و نخل الحسن نامگذاري كرده بودند و پدر شهيد براي رشدشان از خاك كربلا استفاده كرده بود.وارد حسينيه كه مي شويم، شيخ محمد مي رود تا پدر را براي مصاحبه خبر كند. ما هم از فرصت استفاده مي كنيم و به عكس هاي شهيد كه در پنجره حسينيه بود، نگاهي مي اندازيم. من كه تا آن لحظه حتي نام شهيد را نمي دانستم نزديك كه مي روم با عكس نوجواني روبه رو مي شوم كه پايين آن نوشته شده است شهيد محمدرضا آل مبارك.از گذرگاه خدا محورانه جانبازي شيخ مهدي ، تا تربيت چهار فرزند روحاني فعال در عرصه هاي فرهنگي، اجتماعي توسط اين خانواده، راه را پيموديم و رسيديم به سرنوشت زيباي شهيد محمدرضا آل مبارك؛ شهيدي كه از شهادتش خبر داد، شهيدي كه گفته بود همچون مولايش حسين(ع) شهيد خواهد شد و خداوند هم به خواسته او لبيك گفت.با پيكري بي سر و بدني پاره پاره آغوش شهادت را براي خود برمي گزيند و محمدرضا در حالي كه قرآن مي خواند شهادت بر لبانش جلوگاه حق را تعيين مي كند. اما حكايت عجيب زندگي اين شهيد به اين نقطه ختم نمي شود. هفت روز بعد از شهادت محمدرضا، فك او را براي خانواده اش مي آورند و عجيب تر از آن، هفت سال بعد، سر شهيد پيدا مي شود و آن امانت هفت ساله را به نزد پيكر حسيني اش باز مي گردانند.اين عجايب باعث شد كه پاي صحبت پدر شهيد، شيخ محمدحسين آل مبارك، شيخ احمد و شيخ محمد آل مبارك برادران اين شهيد بزرگوار بنشينيم. به رسم ادب ابتدا پاي صحبت پدر خانواده نشستيم. نكته جالب پاياني مقدمه ما اين است كه مادر شهيد بنا به وصيت پسرش كه تنها او را مورد خطاب قرار داده است، اجازه مصاحبه ندارد.
بخوانيد آنچه محمدرضا آل مبارك را در صف بندي گزينشي پروردگار روشنايي متمايزي بخشيد.
¤ شنيده ايم شما استاد حاج صادق آهنگران بوديد؛ اين ارتباط از كجا و چطور شكل گرفت؟
- اين جرياني كه براي شما تعريف مي كنم مربوط مي شود به 10 سال قبل از انقلاب كه من از دزفول به اهواز آمدم. عموي حاج صادق آهنگران مرا به اهواز آورد و به عنوان حساب دار در مغازه ايشان شروع به كار كردم.
مدارس كه تعطيل شدند ديدم چند نوجوان به درب مغازه آمدند؛ يكي از آن ها حاج صادق آهنگران بود كه از آن جا ارتباط ما كليد خورد البته من حدود 14-15 سال از حاج صادق بزرگ تر بودم. انقلاب كه شد و بعد از آن جنگ كه شروع شد شرايط به گونه اي بود كه هر روز شهيـد مي آوردند و اين باعث ايجاد رعب در بين مردم شد كه تشييع شهدا را به روزهاي دوشنبه و پنج شنبه كاهش داديم. از طرف ديگر تعداد مداحان براي مداحي در مراسم تشييع و در جبهه هاي نبرد بسيار كم بود اين شد كه شروع كردم به آموزش افرادي همچون حاج صادق آهنگران، حاج آقا سميع، آقاي نبوي و سيد محمد امام تا براي مداحي در جاهاي مختلف نيرو داشته باشيم كه بعد از آن حاج صادق آهنگران، اولين مداحي خود در حضور حضرت امام خميني(ره) را با نام «اي شهيدان به خون غلتان خوزستان درود» ،مداحي كرد و بعد از آن از سراسر كشور براي مداحي هاي او تقاضا شد.
¤ شما مداحي را از كجا شروع كرديد؟
- ما در دزفول همسايه اي داشتيم كه از نوه هاي شيخ انصاري بود؛ چون رفت و آمد ما به خانه آنها زياد بود ادعيه و برنامه هاي مذهبي و به نوعي مداحي را از آن جا ياد گرفتم.
جنگ كه شروع شد با پيشنهاد افرادي همچون حاج صادق آهنگران وارد سپاه شدم و در جبهه هاي جنگ شروع به مداحي كرديم. من در سالهاي اخير به عنوان پنجمين پيرغلام اهل بيت(ع) در كشور و سومين پيرغلام در استان خوزستان انتخاب شده ام.
¤ شنيده ايم شما چهار فرزند روحاني تربيت كرده ايد ...
- خداوند لطف كرد، اين موضوع هم از بركت خود شهيد بود. ما خودمان دلمان مي خواست كه بچه ها طلبه شوند لذا من شروع كردم به توسل جستن به ساحت مقدس آقا اباعبدا... الحسين(ع). يك روز سر انگشتي حساب كردم ديدم حدود هزار مرتبه من زيارت عاشورا را خوانده ام. چون من كار مداحي انجام مي دادم، گفتم خداوندا من نمي دانم اينها قبول شده اند يا نه! وليكن يك علامتي، يك چيزي به من نشان بده. ما يك مصطفي و مرتضي داريم كه اينها دوقلو هستند. يك روز ديدم دوقلوها آمدند گفتند: آقا پول بده. گفتم: براي چي؟ گفتند: برنامه اين است ما مي خواهيم به لباس روحانيت ملبس شويم. در نهايت با عنايت خداوند چهار فرزند من ملبس به لباس روحانيت شدند و تا به الان هم هميشه به آنها مي گويم درس، درس، درس.
¤ اگر اجازه بدهيد در مورد محمدرضا صحبت كنيم، لطفا شناسه ي هويتي آن شهيد بزرگوار را بفرماييد.
- محمدرضا فرزند اول بنده و متولد سال 1343 بود كه در سن 18 سالگي، در تاريخ 14/9/61 در عمليات محرم در حالي كه شهيد سري به تن نداشت به درجه رفيع شهادت نائل شد.
¤ ويژگي هاي خاص شخصيتي محمدرضا؟
- محمدرضا جزو آن دسته آدمهايي بود كه از قبل از انقلاب نيز مرتب نماز و روزه اش به جا بود. هنوز به سن تكليف نرسيده بود هميشه دو روز در هفته روزه مي گرفت. به او مي گفتم: محمدرضا، بابا بيا غذا بخور. مي گفت: بابا اشتها ندارم، سيرم. در حالي كه روزه بود و به ما چيزي نمي گفت. در دل شب، آرام مي آمد پايين، نماز شب مي خواند. اين موقعي بود كه اصلا از انقلاب خبري نبود.
(پدر شهيد در اينجا گريه مي كند و با بغض مي گويد: وقتي خودم به اين حرفها فكر مي كنم ماتم مي برد چه طور پسر من ... !)
بچه كه بود خواهر و برادرهايش را جمع مي كرد و برايشان مداحي مي كرد. ما در آن زمان مغازه اي داشتيم كه مدتي به دلايلي اجناس گران شده بودند. يك جنس در مغازه بود كه هنوز گران نشده بود و از اجناس قديمي بود. محمدرضا از مدرسه كه مي آمد به من كمك مي كرد يادم هست يك روز در حضور مشتري گفت: آقا، اينها از اجناس قديمي و از ارزان ها هستند و نبايد به قيمت گران الان فروخته شود. بسيار نسبت به حق و حقيقت حساس بود.
محمدرضا نماز جماعت هايش لحظه اي ترك نمي شد. موقع نماز كه مي شد مغازه را رها مي كرد و سريع مي رفت به سمت مسجد. سوم راهنمايي بود كه درس را رها كرد، مي گفتم: محمدرضا درس بخوان. مي گفت: اكنون درس مطرح نيست جنگ مهم است.
¤ شهيد عليه رژيم شاهنشاهي هم فعاليتي داشت يا اينكه جزو متاثرين از دوره ي انقلاب بود؟
- محمدرضا در زمينه هاي فرهنگي، تحول آفريني مي كرد وقتي به مسجد مي رفت بچه هاي هم سن و سالش دور او جمع مي شدند، برايشان صحبت مي كرد سعي مي كرد در زمينه هاي فرهنگي تاثيرگذار باشد.
محمدرضا اعلاميه هاي حضرت امام(ره) را به مغازه مي آورد و در آنجا پنهان مي كرد كه حتي يك بار شيشه هاي مغازه را شكستند. كلانتري، روبه روي مغازه ما بود كه مامورين كلانتري وارد مغازه شدند و گفتند اعلاميه ها كجا هستند؟ كه ما اعلاميه ها را زير ميز پنهان كرده بوديم. من بيرون رفتم و با اعتماد به نفس گفتم مغازه براي خودتان هر جا كه خواستيد بگرديد، كه آنها مغازه را نگشتند و بعد از آن اعلاميه ها را براي پخش كردن به محمدرضا دادم.
¤ از جبهه رفتن محمدرضا بگوييد.
- زمان ورود حضرت امام(ره)، محمدرضا 14 ساله بود، جنگ كه شروع شد محمدرضا 16 سال داشت. يك روز كه من و حاج صادق آهنگران در حال صحبت بوديم محمدرضا برگه اي را آورد و گفت: بابا اين برگه را امضا كن، مي خواهم به جبهه بروم.
من گفتم: امضا نمي كنم. كه حاج صادق گفت: اگر تو امضا نكني من امضا مي كنم. خلاصه برگه را امضا كرديم و محمدرضا خداحافظي كرد و مدتي بعد عازم جبهه شد.
¤ از دوستان محمدرضا كه ارتباط عميقي با هم داشتند؟
- شهيد حميد رمضاني كه از بچه هاي مسجد آيت الله شفيعي و يك بسيجي ساده اما با درجات معنوي بسيار بالايي بود. از جمله دوستان صميمي محمدرضا بود. حميد زودتر از محمدرضا به شهادت رسيد. بعد از شهادت حميد، محمدرضا به خانه شان رفت و پيراهن او را از مادرش گرفته بود كه بعدها هم محمدرضا با همان لباس شهيد شد و با همان لباس حميد، دفن شد.
¤ آخرين ديدار با محمدرضا؟
- آخرين روزي كه محمدرضا پيش ما بود و بعد از آن روز شهيد شد؛ من را صدا زد و گفت: «بابا! بيا يه كم ريشم را كوتاه كن.» وقتي داشتم ريش هايش را كوتاه مي كردم موهاي صورتش را كه كنار مي زدم تا آنها را كوتاه كنم؛ نوري در صورتش احساس مي كردم. چند بار آمدم كه صورتش را ببوسم اما خجالت كشيدم. گفتم: محمدرضا كي مي آيي؟ گفت: بابا الان آمده ام كه بروم. اين بار آخري بود كه او را ديدم.
¤ قبل از اينكه خبر شهادت را بشنويد، شما و يا اعضاي خانواده تان احساس خاص يا اتفاق خاصي كه شهادت محمدرضا را به شما الهام كند نداشتيد؟
- شبي كه محمدرضا شهيد شده بود، شب اربعين بود. يادم هست كه در مسجد آيت ا... جزايري دعاي تعقيبات نماز را خواندم. آن شب حالم خيلي بد بود. مي خواستم بنشينم نمي توانستم. با خودم گفتم: به حسينيه اعظم بروم و روضه اي بخوانم تا آرامشي براي قلبم حاصل شود. همين طور كه با موتور مي رفتم به حدي حالم بد بود كه به شدت با موتور به در حسينيه برخورد كردم كه مسئول حسينيه دويد و گفت: آل مبارك چه شده است؟ گفتم: نمي دانم حال خوبي ندارم. رفتم و روضه اي از حضرت اباالفضل(ع) خواندم و به شدت گريه كردم.
خبر شهادت را حاج صادق آهنگران آورد
روضه كه تمام شد از حسينيه بيرون آمدم. حاج صادق آهنگران، حاج حسن غديريان كه برادر دو شهيد بودند و حاج مهدي شريفي نيا را ديدم كه داشتند به سمت من مي آمدند. آمده بودند كه خبر شهادت را به من بدهند گفتند آقاي آل مبارك كجايي، چه مي كني؟ خدا را گواه مي گيرم گفتم: مي خواهيد بگوييد محمدرضا شهيد شده است، مي دانم.
شب هم مادرش خواب ديده بود كه سر محمدرضا را آورده اند و به او داده اند و مي گويند اين سر را شست وشو كن و او سر را روي پاهايش گذاشته بود و با گلاب شست وشو داده بود. اين خواب هم دليلش اين بود كه محمدرضا در اثر انفجار سرش از بدنش جدا شده بود. اينها را گفتم نه اينكه فكر كنيد شهيد ما با شهداي ديگر فرق دارد، نه، به هيچ وجه و به شما عرض كنم كه شهيدان را شهيدان مي شناسند و بس!
حاج صادق آهنگران و چند نفر ديگر به خانه ما آمدند و شب ماندند. گفتند كه به مادر شهيد خبر بدهيم؟ گفتم: نه. مادر شهيد به من گفتند كه اتفاقي افتاده؟ حاج صادق هيچ وقت شب ها اين جا نمي ماند. گفتم: نه همين طوري مانده. گفت: نه، حسابي هست.
صبح كه شد، مادر شهيد، حاج صادق را صدا كرد و گفت: حاج صادق مگر محمدرضا شهيد شده؟ حاج صادق گريه كرد. مادر شهيد گفت: نه گريه نكن، ديشب خواب ديدم كه سرش را آورده اند و به من داده اند و گفتند اين سر را شست وشو كن.
مادر شهيد به هيچ وجه گريه نكرد. حتي زماني كه به سردخانه رفتيم به او گفتند نمي خواهيد شهيد را ببينيد؟ گفت: نه، ما اين پسر را در راه خدا داده ايم نيازي نيست ببينيم چه اتفاقي برايش افتاده است.
وقتي كه در تابوت را باز كردم، ا... اكبر، يك لحظه كه نگاهش كردم خواستم كه روي پيكر شهيد بيفتم، حالم بد شد، يك دفعه يكي به زبانم انداخت يا اباعبدا...، كلام يا اباعبدا... را كه گفتم از آن حالت برگشتم.
¤ و روز تشييع شهيد؟
- روز تشييع، روز اربعين بود، 14 پيكر شهيد همراه محمدرضا آورده بودند. سيل جمعيت غوغا مي كرد. خودم شروع به روضه خواني كردم. يك اتفاق جالب كه افتاد اين بود كه وقتي شهدا را در وسايل نقليه حمل پيكر شهدا قرار دادند كه به سمت بهشت آباد ببرند و به خاك بسپارند؛ تابوت 13 شهيد را جاي دادند فقط جا براي پيكر محمدرضا نبود. مردم، تمام آن فاصله طولاني پيكر محمدرضا را روي دست هايشان گرفتند و به بهشت آباد رساندند و در آنجا به خاك سپرده شد.
هفت روز از خاكسپاري محمدرضا گذشته بود، يك روز كه كنار قبر نشسته بوديم، مسئول گردانشان در حالي كه كيسه اي در دستش بود، نزد ما آمد و آرام در گوش من گفت: حاجي اين فك محمدرضا است كه پيدا شده، ما هم قبر را كنديم و فك را در قبر كنار پيكر محمدرضا گذاشتيم.
¤ و اما هفت سال بعد ...
هفت سال بعد از شهادت محمدرضا، از بنياد شهيد تماس گرفتند و گفتند: آقاي آل مبارك دل داري؟ آن زمان پسر دوم من شيخ مهدي، به دليل جراحات شديدي كه قبلا در دوران جنگ پيدا كرده بود و چند روز قبل از آن هم تصادف كرده بود شرايط جسمي مناسبي نداشت وقتي اين را گفت، من براي لحظه اي تصور كردم براي شيخ مهدي اتفاقي افتاده است، گفتم: مگر مهدي شهيد شده؟ گفت: نه خدا نكنه. حقيقت اين است كه بچه ها در جبهه به منطقه شرهاني رفتند، سر محمدرضا را پيدا كردند و آوردند. زماني كه سر را به دست من دادند احساس كردم زمين زير پايم خالي شده است.
¤ چه طور سر شهيد را تشخيص هويت كردند؟
- در آنجا چون همرزمان شهيد همراهش بودند و از نحوه و منطقه دقيق شهيد شدنش خبر داشتند و از سوي ديگر چهره شهيد را مي شناختند، سر شهيد را پيدا كرده بودند. سر شهيد را در حالي كه داخل پارچه اي پيچيده بودند آوردند و به من تحويل دادند. وقتي سر شهيد را به داخل اتاق بردم داخل كمد پنهانش كردم. دو ماه سر محمدرضا را داخل كمد پنهان كرده بودم.
¤ دو ماه؟!
- بله، دو ماه؛ چون مي بايست اجازه دفن مي گرفتيم. در حقيقت رمق و حالي نبود كه پيگير اين قضيه باشم. وقتي كه سر را در كمد گذاشتم دستهايم مي لرزيد. به امام جمعه گفتم، نامه اي نوشتند و اجازه ي دفن داده شد. بدون اينكه به كسي چيزي در مورد پيدا شدن سر محمدرضا بگويم، حتي به اعضاي خانواده ام هم چيزي نگفتم. به همراه بچه هاي اطلاعات سپاه بر سر مزار شهيد رفتيم، بچه هاي سپاه دور مزار را محاصره كردند و از صبح شروع كردند و تا ظهر قبر را خالي كردند تا به بالاي پيكر رسيدند. در آن لحظه عزاداري اتفاق افتاد طوري كه سربازها هر چقدر خاك كنده بودند به سر و صورت خودشان مي ريختند.
آيت ا... موسوي جزايري تكليف كرده بودند كه بايد بالاي سر پيكر را بكنيد به جنازه كه رسيديد به هيچ وجه به پيكر نگاه نكنيد. زماني كه مي خواستم سر را كنار جنازه بگذارم، اتفاق خيلي جالبي افتاد. پيكر شهيد بوي همان عطري را مي داد كه هفت سال پيش، لحظه تشييع از آن به پيكرش پاشيده بودند. لحظه اي كه سر شهيد را در قبر گذاشتم، گفتم محمدرضا، بابا، ناراحت نشوي، مولا امام حسين(ع) هم سري نداشت.
¤ به مادر شهيد كي خبر داديد؟
- به مادر شهيد چيزي نگفتم تا دو سال بعد.
¤ ناگفته اي از شهدا؟
- شهيدان را شهيدان مي شناسنـد.
¤ حرف آخر براي نسل سومي ها؟
- من چيزي را مي گويم كه خود شهيد در وصيت نامه اش گفته، او در وصيت نامه اش گفته است كه از امام غافل نباشيد. از امام غافل نباشيد يعني از رهبر و ولايت فقيه غافل نباشيد. اين اعطاء و لطفي است كه خداوند حضرت آيت الله خامنه اي را به ما هديه داده است و خدا كند كه قدردان اين نعمت باشيم.
كرامات شهيد از زبان برادرانش
چهار فرزند روحاني خانواده را براي مصاحبه دعوت كرده بوديم، اما شيخ مصطفي و شيخ مرتضي به دليل مشغله ي كاري در اين مصاحبه حضور پيدا نكردند. اين شد كه پاي صحبت شيخ محمد و شيخ احمد نشستيم و آنها نيز سعي كردند تا جاي خالي حرف هاي مادر را هم پر كنند.
¤ آقاي احمد آل مبارك موقع شهادت، شهيد شما چند ساله بوديد؟
- بنده هشت سال داشتم.
¤ خاطره اي از شهيد و يا شناختي از ويژگي هاي اخلاقي ايشان در ذهن داريد، بفرماييد؟
- محمدرضا از همان كودكي حالات خاصي داشت، مثلا قبل از اينكه به سن تكليف برسد خمس مي داد، با اينكه حتي اگر به سن تكليف هم رسيده بودند خمسي بر گردن نداشت. ايشان نسبت به مسائل زندگيشان از همان ابتدا با خودشان قرار مي گذارند كه مسائل را احتياط كنند.
مادرها به خاطر سر و سري كه با بچه هايشان دارند، طبيعتا از جزئيات روحيات بچه ها مطلع مي شوند. مادر مي گفتند كه در قديم به خاطر همسايگي كه با خاندان شيخ انصاري داشتند و ارتباطي كه خانمها با هم داشتند از آداب بچه داري، از جمله با وضو شير دادن به بچه آگاهي پيدا مي كنند. جالب اينكه شهيد قبل از شهادت كه مي خواست حساب و كتابهايش را صفر كند و آماده رفتن شود، از مادر مي پرسد: در زماني كه من در شكم شما بودم چه حالاتي داشتيد؟ كه مادر به ايشان مي گويند: من همه چيز را رعايت مي كردم و طبق دستور خانم شيخ انصاري، حتي بعد از به دنيا آمدن شما هميشه با وضو به شما شير مي دادم. كه شهيد با شنيدن اين حرفها، لبخند مي زند و آرامشي بر چهره اش مي نشيند و خوشحال مي شود كه مادر در حق ايشان رعايت كرده است.
يكي ديگر از ويژگي هاي محمدرضا اين بود كه محبوب فاميل بود چون سعي مي كرد به همه آنها سر بزند مثلا فاصله اهواز تا دزفول را مي رفتند و به همه فاميل سر مي زدند؛ با اينكه بعضي مقيد به مسائل ديني نبودند و در واقع حجاب مناسبي نداشتند با اين حال، ايشان صله ارحام مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت. در ضمن اين ديد و بازديدها نكات شرعي را كه لازم بود منتقل مي كردند.
يك ويژگي ديگر ايشان، ارادت شديد به اباعبدا... الحسين(ع) بود و بيت شعري كه در آن زمان به خاطر سپردم و بعدها مصداق ايشان شد اين بود كه:
«دوست دارم از همه بهتر بميرم
همچو مولايم حسين بي سر بميرم»
كه شهيد خودشان ابراز مي كردند كه من مثل مولايم امام حسين(ع) شهيد مي شوم.
ايشان از جمله شهدايي بودند كه شهادت خودش را خبر داده بود. ايشان حدودا يك سال قبل از شهادت به مادرمان مي گويد كه من شهيد مي شوم. مادرم مي گويد: اين حرفها چيه، ما ان شاءا... مي خواهيم براي شما زن بگيريم. كه شهيد در پاسخ مي گويد: نه چرا كسي را بياوريد كه بعدها منتظر من بماند. من رفتني هستم و شهيد خواهم شد.
شهيد به مادرمان مي گويد: از الان دارم به شما مي گويم كه وقتي من شهيد شدم بدن من طوري نيست كه بتواني ديدن آن را تحمل كني.
ديگر اين كه: وقتي شما را آوردند بالاي سر جنازه من، بدن من طوري است كه ممكن است ناراحت شوي، حواست باشد كه حرفي نزني، آنجا رفقاي من ايستاده اند و در حال نگاه كردن به شما هستند كه شما چه عكس العملي نشان مي دهي. شما فقط نگاه كن و برو.
دقيقا روزي كه شهيد را آوردند همين اتفاقات افتاد. بعد از آن هم كه سر شهيد را آوردند و اتفاقاتي كه پدرم توضيح دادند كه البته گفتنش آسان است اما شما تصور كنيد، پدري سر پسرش را ماهها در خانه نگه دارد!
ديگر اينكه، من خودم بعينه تودار بودن شهيد و در اختفا كار كردن ايشان را مشاهده كردم؛ از جمله اينكه در تاسيسات نظامي كار مي كردند و ما هيچ كدام خبر نداشتيم، در باشگاهي رزمي دوره مي ديد ما اطلاعي نداشتيم. وقتي كه با ما شوخي مي كرد حركات رزمي، چرخشي انجام مي داد اما هيچ اطلاعي نداشتيم تا زماني كه من هم براي ورود به جبهه وارد اين دوره ها شدم.
وضعمان بهتر شده
يكي ديگر از كرامات شهيد اين بود كه يك روز، پدر شهيدي نزد پدر ما آمد و گفت كه پسرم را در خواب ديده ام، از او پرسيده ام وضع و حالتان چطور است كه شهيد پاسخ داده است وضع ما خوب است اما از زماني كه شهيد آل مبارك را اينجا آورده اند وضعمان بهتر شده است.
حضور
يك روز مادرم، محمدرضا را در خواب مي بيند و به او مي گويد دلم تنگ شده، مي خواهم تو را ببينم كه شهيد به او مي گويد وقتي با من كاري داشته باشي من كنارت هستم كه اتفاقا يك روز در منزل همه بيرون بودند و مادر ما تنها بودند، دو نفر دزد وارد خانه ي همسايه مي شوند و خانه ي ما را هم كه خالي مي بينند قصد دارند وارد خانه ما بشوند.
مادر ما صداي دزدها را مي شنود و آنها را مي بيند و مي ترسد و هراسان مي رود و به عكس شهيد مي گويد الان وقتش است مگر نگفتي هر وقت كاري داشتي من كنارت هستم. مادر مي گفت همين را كه گفتم 10 دقيقه، يك ربع بعد كه گذشت نيروي انتظامي آمد و دزدها را دستگير كرد. بعد كه تحقيق كرديم چه كسي به نيروي انتظامي خبر داده است، يكي از دوستان برادر كوچك ما گفت: من داشتم از اينجا رد مي شدم كه مي خواستم جايي بروم به دلم افتاد و يك دفعه به سمت خانه شما كشيده شدم و دزدها را مشاهده كردم و به پليس خبر دادم.
مرگ همسايه
يكي از همسايه هاي ما همرزم شهيد محمدرضا بود. محمدرضا در خواب به او مي گويد آماده باش كه قرار است فوت كني. چند روز بعد آن آقا در تصادفي از دنيا مي رود.
چاي در حسينيه
مادر و خواهر ما به دليل اينكه تعداد خانم ها در حسينيه زياد و پذيرايي سخت بود و از طرفي دلشان نمي خواست مهمان ها و افراد ديگري زحمت اين كار را بر عهده بگيرند، تصميم مي گيرند كه ديگر در حسينيه چاي ندهند. يكي دو روز بعد از اين تصميم، همسايه ي ما با بسته هاي چاي به خانه ما آمد و گفت: خواب ديده ام محمدرضا به ديوار حسينيه تكيه داده است، وقتي با او صحبت كردم از او پرسيدم چيزي مي خواهي؟ گفت من دلم چاي مي خواهد.
خاطره ديگري كه از شهيد دارم اين است، يادم هست هفت يا هشت ساله بودم، يك روز كه از مدرسه برمي گشتم ديدم وسايل خانه مان را جمع كرده بودند و در حال جابه جايي بوديم در واقع همان روز شهادت شهيد، به دليل اينكه جا نداشتيم نقل مكان كرديم. به منزل جديدمان كه رفتيم، چند روز بعد مادرم نانوايي را به من نشان داد و گفت بروم و نان بگيرم. آمدم كه حركت كنم سر كوچه محمدرضا را ديدم با لباس هاي سياه و بقچه اي دستش بود، جلو رفتم و گفتم: سلام داداش، از جبهه آمدي؟ گفت: بله. به من گفت: كجا مي روي؟ گفتم: نانوايي مي روم. به او گفتم به خانه برو تا برگردم. گفت: باشه.
اينجا بود كه ديگر مادر شاهد قضيه بود. مادرم مي گفت: وقتي به خانه رسيدم همه ي اتاق ها را به دنبال محمدرضا مي گشتم و مي گفتم مگر داداش الان نيامد پس كجاست؟ (اين در حالي بود كه محمدرضا شهيد شده بود و حجله ي محمدرضا سر كوچه بود.)
¤ از موضوع پيدا شدن سر شهيد چه طور با خبر شديد؟
- يكي از پسرهاي فاميل فوت شده بود و پدرش خيلي بي تابي مي كرد، پدر آن مرحوم را آوردند تا پدر ما با او صحبت كند. هر چه پدر با او صحبت كرد آرام نشد آن زمان بود كه پدر براي آرام كردن آن بنده خدا، جريان پيدا شدن سر محمدرضا آن هم بعد از گذشت دو سال از آن ماجرا را تعريف كرد و همان موقع بود كه ما متوجه قضيه شديم.
¤ آقاي محمد آل مبارك اختلاف سني شما با شهيد چند سال است؟
- شش سال، يعني زماني كه ايشان شهيد شد من 10 سال سن داشتم.
¤ از ويژگي ها و كرامات شهيد كه در زمان بندي سني شما درك شدند...؟
- ايشان از جمله شهدايي بودند كه مخفي كاري عبادي اش سطح بسيار بالايي داشت. آن هم به اين دليل كه استاد اخلاق خودش را برخي شهدا قرار داده بود؛ مرامش، مرام امام خميني(ره) بود. اهل كرم و معرفت بود. بچه درسخواني بود. من دقيقاً يادم هست كه وقتي محمدرضا شهيد شد همسايه ها مي پرسيدند: مهدي شهيد شده است؟ من گفتم محمدرضا شهيد شده است. مي گفتند: محمدرضا كيه؟ وقتي مي پرسيديم چرا اين طور مي گوييد مي گفتند ما فقط شماها را در كوچه مي ديديم. ما خيلي بچه هاي شلوغي بوديم و در كوچه سر و صدا مي كرديم اما اين بنده خدا، ساكت رفت و آمد مي كرد. وقتي به شهادت رسيد كسي نمي دانست كه او جزء اين خانواده است!
يكي از چيزهايي كه من خودم به گوش خودم از ايشان شنيدم كه در حال صحبت با هم سنگرهايش بود اين بود كه آرزو مي كرد مثل مولا امام حسين(ع) بدن اش تكه تكه شود كه در نهايت نيز اين شهيد بزرگوار را در حالي كه بدون سر بود و با شكمي پاره پاره به خاك سپردند و بعد هم فك شهيد را آوردند و بعد از آن نيز سر شهيد را آوردند.
يكي ديگر از كرامات شهيد پيش بيني شهيد در باره لحظه شهادتشان بود كه ايشان مي گفتند دوست دارم در حال قرآن خواندن شهيد شوم و در حال قرآن خواندن هم شهيد شد. يكي از همزرم هاي شهيد مي گفت: يك روز صبح روحاني در جمع بچه ها گفت: برويد و قرآن بخوانيد. محمدرضا با يكي دوتا از دوستانش رفتند تا قرآن بخوانند كه محمدرضا شروع به قرآن خواندن مي كند. سنگر ال ماننـد بود كه گلوله هاي آرپي جي جلوي سنگر بودند و خمپاره اي روي اين گلوله ها مي افتد و اين ها به سمت محمدرضا و دوستانش منفجر مي شوند آن هم در حالي كه محمدرضا در حال قرآن خواندن بوده است.
خاطره ديگر اينكه، زماني كه بچه بوديم شهيد هميشه به ما مي گفت: مي توانيد غسل جمعه انجام دهيد؟ ما كه اصلا در اين وادي ها نبوديم، الان هم كه زمانه عوض شده و خيلي ها اين آداب را مي دانند لذا زماني كه مي خواستند سر شهيد را بعد از هفت سال به كنار پيكر برگردانند، پدر مي گفت: زماني كه لحد را برداشتند بوي عطري بلند شد كه هفت سال قبل، زماني كه محمدرضا را به خاك مي سپردند از آن عطر به بدن او پاشيده بودند.
¤ مادر شهيد الان در چه وضعيتي هستند؟
- مادر، سالها بعد از شهادت محمدرضا گهگاهي مي شد كه به شدت گريه مي كرد، فكر مي كرديم به خاطر اينكه ياد محمدرضا مي افتد گريه مي كند. پيگير كه شديم متوجه شديم كه عكس هاي بي سر شهيد را در كمدش نگهداري مي كرده است. گاهي كه كسي نبود اين عكس ها را نگاه مي كرد و پنهاني گريه مي كرد چون من يادم هست فاميل مي آمدند و ضجه مي زدند و او براي عمل به وصيت شهيد گريه نمي كرد و اين باعث شد كه ايشان الان زمين گير شوند.
ولي من با چشم خودم ديدم و با گوش خودم شنيدم كه مادرم در روز شهادت همه را دلداري مي داد و تا 40 روز كه مردم دور و برشان بودند، پدر و مادرم گريه نكردند.
¤ گريه بعد از 40 روز
بعد از 40 روز، يك روز پدرم با حالت خستگي به خانه آمد و گفت: هر كسي كه سراغ مرا گرفت بگو خانه نيست. چند دقيقه بعد پيرمردي حاج رسول نام، در خانه ي ما آمد، سراغ پدر را گرفت. گفتم خانه نيست. گفت: همين جا مي مانم تا بيايد. برگشتم به پدرگفتم: اين پيرمرد جلوي در ايستاده و مي گويد منتظر مي ماند تا شما بياييد. پرسيد: اسمش حاج رسول است؟ گفتم: بله. گفت: بگو داخل بيايد. بعد از 40 روز آن پيرمرد آمد و براي پدر و مادرم روضه خواند. اينجا بود كه آنها گريه كردند.
¤¤¤
ساعت 10 شب است و مصاحبه ما به پايان رسيده است. پدر شهيد، دو مهر كربلا به عنوان هديه به ما مي دهد و ما خوشحال از دريافت اين هديه ها و متاثر از كرامات شهيد، با دلي اميدوار به عنايت شهيد، خداحافظي مي كنيم.
شهدای ایران:لازم به ذکر است این مصاحبه در مهر ماه سال 1392 توسط کیهان انجام شده است.
بخوانيد آنچه محمدرضا آل مبارك را در صف بندي گزينشي پروردگار روشنايي متمايزي بخشيد.
¤ شنيده ايم شما استاد حاج صادق آهنگران بوديد؛ اين ارتباط از كجا و چطور شكل گرفت؟
- اين جرياني كه براي شما تعريف مي كنم مربوط مي شود به 10 سال قبل از انقلاب كه من از دزفول به اهواز آمدم. عموي حاج صادق آهنگران مرا به اهواز آورد و به عنوان حساب دار در مغازه ايشان شروع به كار كردم.
مدارس كه تعطيل شدند ديدم چند نوجوان به درب مغازه آمدند؛ يكي از آن ها حاج صادق آهنگران بود كه از آن جا ارتباط ما كليد خورد البته من حدود 14-15 سال از حاج صادق بزرگ تر بودم. انقلاب كه شد و بعد از آن جنگ كه شروع شد شرايط به گونه اي بود كه هر روز شهيـد مي آوردند و اين باعث ايجاد رعب در بين مردم شد كه تشييع شهدا را به روزهاي دوشنبه و پنج شنبه كاهش داديم. از طرف ديگر تعداد مداحان براي مداحي در مراسم تشييع و در جبهه هاي نبرد بسيار كم بود اين شد كه شروع كردم به آموزش افرادي همچون حاج صادق آهنگران، حاج آقا سميع، آقاي نبوي و سيد محمد امام تا براي مداحي در جاهاي مختلف نيرو داشته باشيم كه بعد از آن حاج صادق آهنگران، اولين مداحي خود در حضور حضرت امام خميني(ره) را با نام «اي شهيدان به خون غلتان خوزستان درود» ،مداحي كرد و بعد از آن از سراسر كشور براي مداحي هاي او تقاضا شد.
¤ شما مداحي را از كجا شروع كرديد؟
- ما در دزفول همسايه اي داشتيم كه از نوه هاي شيخ انصاري بود؛ چون رفت و آمد ما به خانه آنها زياد بود ادعيه و برنامه هاي مذهبي و به نوعي مداحي را از آن جا ياد گرفتم.
جنگ كه شروع شد با پيشنهاد افرادي همچون حاج صادق آهنگران وارد سپاه شدم و در جبهه هاي جنگ شروع به مداحي كرديم. من در سالهاي اخير به عنوان پنجمين پيرغلام اهل بيت(ع) در كشور و سومين پيرغلام در استان خوزستان انتخاب شده ام.
¤ شنيده ايم شما چهار فرزند روحاني تربيت كرده ايد ...
- خداوند لطف كرد، اين موضوع هم از بركت خود شهيد بود. ما خودمان دلمان مي خواست كه بچه ها طلبه شوند لذا من شروع كردم به توسل جستن به ساحت مقدس آقا اباعبدا... الحسين(ع). يك روز سر انگشتي حساب كردم ديدم حدود هزار مرتبه من زيارت عاشورا را خوانده ام. چون من كار مداحي انجام مي دادم، گفتم خداوندا من نمي دانم اينها قبول شده اند يا نه! وليكن يك علامتي، يك چيزي به من نشان بده. ما يك مصطفي و مرتضي داريم كه اينها دوقلو هستند. يك روز ديدم دوقلوها آمدند گفتند: آقا پول بده. گفتم: براي چي؟ گفتند: برنامه اين است ما مي خواهيم به لباس روحانيت ملبس شويم. در نهايت با عنايت خداوند چهار فرزند من ملبس به لباس روحانيت شدند و تا به الان هم هميشه به آنها مي گويم درس، درس، درس.
¤ اگر اجازه بدهيد در مورد محمدرضا صحبت كنيم، لطفا شناسه ي هويتي آن شهيد بزرگوار را بفرماييد.
- محمدرضا فرزند اول بنده و متولد سال 1343 بود كه در سن 18 سالگي، در تاريخ 14/9/61 در عمليات محرم در حالي كه شهيد سري به تن نداشت به درجه رفيع شهادت نائل شد.
¤ ويژگي هاي خاص شخصيتي محمدرضا؟
- محمدرضا جزو آن دسته آدمهايي بود كه از قبل از انقلاب نيز مرتب نماز و روزه اش به جا بود. هنوز به سن تكليف نرسيده بود هميشه دو روز در هفته روزه مي گرفت. به او مي گفتم: محمدرضا، بابا بيا غذا بخور. مي گفت: بابا اشتها ندارم، سيرم. در حالي كه روزه بود و به ما چيزي نمي گفت. در دل شب، آرام مي آمد پايين، نماز شب مي خواند. اين موقعي بود كه اصلا از انقلاب خبري نبود.
(پدر شهيد در اينجا گريه مي كند و با بغض مي گويد: وقتي خودم به اين حرفها فكر مي كنم ماتم مي برد چه طور پسر من ... !)
بچه كه بود خواهر و برادرهايش را جمع مي كرد و برايشان مداحي مي كرد. ما در آن زمان مغازه اي داشتيم كه مدتي به دلايلي اجناس گران شده بودند. يك جنس در مغازه بود كه هنوز گران نشده بود و از اجناس قديمي بود. محمدرضا از مدرسه كه مي آمد به من كمك مي كرد يادم هست يك روز در حضور مشتري گفت: آقا، اينها از اجناس قديمي و از ارزان ها هستند و نبايد به قيمت گران الان فروخته شود. بسيار نسبت به حق و حقيقت حساس بود.
محمدرضا نماز جماعت هايش لحظه اي ترك نمي شد. موقع نماز كه مي شد مغازه را رها مي كرد و سريع مي رفت به سمت مسجد. سوم راهنمايي بود كه درس را رها كرد، مي گفتم: محمدرضا درس بخوان. مي گفت: اكنون درس مطرح نيست جنگ مهم است.
¤ شهيد عليه رژيم شاهنشاهي هم فعاليتي داشت يا اينكه جزو متاثرين از دوره ي انقلاب بود؟
- محمدرضا در زمينه هاي فرهنگي، تحول آفريني مي كرد وقتي به مسجد مي رفت بچه هاي هم سن و سالش دور او جمع مي شدند، برايشان صحبت مي كرد سعي مي كرد در زمينه هاي فرهنگي تاثيرگذار باشد.
محمدرضا اعلاميه هاي حضرت امام(ره) را به مغازه مي آورد و در آنجا پنهان مي كرد كه حتي يك بار شيشه هاي مغازه را شكستند. كلانتري، روبه روي مغازه ما بود كه مامورين كلانتري وارد مغازه شدند و گفتند اعلاميه ها كجا هستند؟ كه ما اعلاميه ها را زير ميز پنهان كرده بوديم. من بيرون رفتم و با اعتماد به نفس گفتم مغازه براي خودتان هر جا كه خواستيد بگرديد، كه آنها مغازه را نگشتند و بعد از آن اعلاميه ها را براي پخش كردن به محمدرضا دادم.
¤ از جبهه رفتن محمدرضا بگوييد.
- زمان ورود حضرت امام(ره)، محمدرضا 14 ساله بود، جنگ كه شروع شد محمدرضا 16 سال داشت. يك روز كه من و حاج صادق آهنگران در حال صحبت بوديم محمدرضا برگه اي را آورد و گفت: بابا اين برگه را امضا كن، مي خواهم به جبهه بروم.
من گفتم: امضا نمي كنم. كه حاج صادق گفت: اگر تو امضا نكني من امضا مي كنم. خلاصه برگه را امضا كرديم و محمدرضا خداحافظي كرد و مدتي بعد عازم جبهه شد.
¤ از دوستان محمدرضا كه ارتباط عميقي با هم داشتند؟
- شهيد حميد رمضاني كه از بچه هاي مسجد آيت الله شفيعي و يك بسيجي ساده اما با درجات معنوي بسيار بالايي بود. از جمله دوستان صميمي محمدرضا بود. حميد زودتر از محمدرضا به شهادت رسيد. بعد از شهادت حميد، محمدرضا به خانه شان رفت و پيراهن او را از مادرش گرفته بود كه بعدها هم محمدرضا با همان لباس شهيد شد و با همان لباس حميد، دفن شد.
¤ آخرين ديدار با محمدرضا؟
- آخرين روزي كه محمدرضا پيش ما بود و بعد از آن روز شهيد شد؛ من را صدا زد و گفت: «بابا! بيا يه كم ريشم را كوتاه كن.» وقتي داشتم ريش هايش را كوتاه مي كردم موهاي صورتش را كه كنار مي زدم تا آنها را كوتاه كنم؛ نوري در صورتش احساس مي كردم. چند بار آمدم كه صورتش را ببوسم اما خجالت كشيدم. گفتم: محمدرضا كي مي آيي؟ گفت: بابا الان آمده ام كه بروم. اين بار آخري بود كه او را ديدم.
¤ قبل از اينكه خبر شهادت را بشنويد، شما و يا اعضاي خانواده تان احساس خاص يا اتفاق خاصي كه شهادت محمدرضا را به شما الهام كند نداشتيد؟
- شبي كه محمدرضا شهيد شده بود، شب اربعين بود. يادم هست كه در مسجد آيت ا... جزايري دعاي تعقيبات نماز را خواندم. آن شب حالم خيلي بد بود. مي خواستم بنشينم نمي توانستم. با خودم گفتم: به حسينيه اعظم بروم و روضه اي بخوانم تا آرامشي براي قلبم حاصل شود. همين طور كه با موتور مي رفتم به حدي حالم بد بود كه به شدت با موتور به در حسينيه برخورد كردم كه مسئول حسينيه دويد و گفت: آل مبارك چه شده است؟ گفتم: نمي دانم حال خوبي ندارم. رفتم و روضه اي از حضرت اباالفضل(ع) خواندم و به شدت گريه كردم.
خبر شهادت را حاج صادق آهنگران آورد
روضه كه تمام شد از حسينيه بيرون آمدم. حاج صادق آهنگران، حاج حسن غديريان كه برادر دو شهيد بودند و حاج مهدي شريفي نيا را ديدم كه داشتند به سمت من مي آمدند. آمده بودند كه خبر شهادت را به من بدهند گفتند آقاي آل مبارك كجايي، چه مي كني؟ خدا را گواه مي گيرم گفتم: مي خواهيد بگوييد محمدرضا شهيد شده است، مي دانم.
شب هم مادرش خواب ديده بود كه سر محمدرضا را آورده اند و به او داده اند و مي گويند اين سر را شست وشو كن و او سر را روي پاهايش گذاشته بود و با گلاب شست وشو داده بود. اين خواب هم دليلش اين بود كه محمدرضا در اثر انفجار سرش از بدنش جدا شده بود. اينها را گفتم نه اينكه فكر كنيد شهيد ما با شهداي ديگر فرق دارد، نه، به هيچ وجه و به شما عرض كنم كه شهيدان را شهيدان مي شناسند و بس!
حاج صادق آهنگران و چند نفر ديگر به خانه ما آمدند و شب ماندند. گفتند كه به مادر شهيد خبر بدهيم؟ گفتم: نه. مادر شهيد به من گفتند كه اتفاقي افتاده؟ حاج صادق هيچ وقت شب ها اين جا نمي ماند. گفتم: نه همين طوري مانده. گفت: نه، حسابي هست.
صبح كه شد، مادر شهيد، حاج صادق را صدا كرد و گفت: حاج صادق مگر محمدرضا شهيد شده؟ حاج صادق گريه كرد. مادر شهيد گفت: نه گريه نكن، ديشب خواب ديدم كه سرش را آورده اند و به من داده اند و گفتند اين سر را شست وشو كن.
مادر شهيد به هيچ وجه گريه نكرد. حتي زماني كه به سردخانه رفتيم به او گفتند نمي خواهيد شهيد را ببينيد؟ گفت: نه، ما اين پسر را در راه خدا داده ايم نيازي نيست ببينيم چه اتفاقي برايش افتاده است.
وقتي كه در تابوت را باز كردم، ا... اكبر، يك لحظه كه نگاهش كردم خواستم كه روي پيكر شهيد بيفتم، حالم بد شد، يك دفعه يكي به زبانم انداخت يا اباعبدا...، كلام يا اباعبدا... را كه گفتم از آن حالت برگشتم.
¤ و روز تشييع شهيد؟
- روز تشييع، روز اربعين بود، 14 پيكر شهيد همراه محمدرضا آورده بودند. سيل جمعيت غوغا مي كرد. خودم شروع به روضه خواني كردم. يك اتفاق جالب كه افتاد اين بود كه وقتي شهدا را در وسايل نقليه حمل پيكر شهدا قرار دادند كه به سمت بهشت آباد ببرند و به خاك بسپارند؛ تابوت 13 شهيد را جاي دادند فقط جا براي پيكر محمدرضا نبود. مردم، تمام آن فاصله طولاني پيكر محمدرضا را روي دست هايشان گرفتند و به بهشت آباد رساندند و در آنجا به خاك سپرده شد.
هفت روز از خاكسپاري محمدرضا گذشته بود، يك روز كه كنار قبر نشسته بوديم، مسئول گردانشان در حالي كه كيسه اي در دستش بود، نزد ما آمد و آرام در گوش من گفت: حاجي اين فك محمدرضا است كه پيدا شده، ما هم قبر را كنديم و فك را در قبر كنار پيكر محمدرضا گذاشتيم.
¤ و اما هفت سال بعد ...
هفت سال بعد از شهادت محمدرضا، از بنياد شهيد تماس گرفتند و گفتند: آقاي آل مبارك دل داري؟ آن زمان پسر دوم من شيخ مهدي، به دليل جراحات شديدي كه قبلا در دوران جنگ پيدا كرده بود و چند روز قبل از آن هم تصادف كرده بود شرايط جسمي مناسبي نداشت وقتي اين را گفت، من براي لحظه اي تصور كردم براي شيخ مهدي اتفاقي افتاده است، گفتم: مگر مهدي شهيد شده؟ گفت: نه خدا نكنه. حقيقت اين است كه بچه ها در جبهه به منطقه شرهاني رفتند، سر محمدرضا را پيدا كردند و آوردند. زماني كه سر را به دست من دادند احساس كردم زمين زير پايم خالي شده است.
¤ چه طور سر شهيد را تشخيص هويت كردند؟
- در آنجا چون همرزمان شهيد همراهش بودند و از نحوه و منطقه دقيق شهيد شدنش خبر داشتند و از سوي ديگر چهره شهيد را مي شناختند، سر شهيد را پيدا كرده بودند. سر شهيد را در حالي كه داخل پارچه اي پيچيده بودند آوردند و به من تحويل دادند. وقتي سر شهيد را به داخل اتاق بردم داخل كمد پنهانش كردم. دو ماه سر محمدرضا را داخل كمد پنهان كرده بودم.
¤ دو ماه؟!
- بله، دو ماه؛ چون مي بايست اجازه دفن مي گرفتيم. در حقيقت رمق و حالي نبود كه پيگير اين قضيه باشم. وقتي كه سر را در كمد گذاشتم دستهايم مي لرزيد. به امام جمعه گفتم، نامه اي نوشتند و اجازه ي دفن داده شد. بدون اينكه به كسي چيزي در مورد پيدا شدن سر محمدرضا بگويم، حتي به اعضاي خانواده ام هم چيزي نگفتم. به همراه بچه هاي اطلاعات سپاه بر سر مزار شهيد رفتيم، بچه هاي سپاه دور مزار را محاصره كردند و از صبح شروع كردند و تا ظهر قبر را خالي كردند تا به بالاي پيكر رسيدند. در آن لحظه عزاداري اتفاق افتاد طوري كه سربازها هر چقدر خاك كنده بودند به سر و صورت خودشان مي ريختند.
آيت ا... موسوي جزايري تكليف كرده بودند كه بايد بالاي سر پيكر را بكنيد به جنازه كه رسيديد به هيچ وجه به پيكر نگاه نكنيد. زماني كه مي خواستم سر را كنار جنازه بگذارم، اتفاق خيلي جالبي افتاد. پيكر شهيد بوي همان عطري را مي داد كه هفت سال پيش، لحظه تشييع از آن به پيكرش پاشيده بودند. لحظه اي كه سر شهيد را در قبر گذاشتم، گفتم محمدرضا، بابا، ناراحت نشوي، مولا امام حسين(ع) هم سري نداشت.
¤ به مادر شهيد كي خبر داديد؟
- به مادر شهيد چيزي نگفتم تا دو سال بعد.
¤ ناگفته اي از شهدا؟
- شهيدان را شهيدان مي شناسنـد.
¤ حرف آخر براي نسل سومي ها؟
- من چيزي را مي گويم كه خود شهيد در وصيت نامه اش گفته، او در وصيت نامه اش گفته است كه از امام غافل نباشيد. از امام غافل نباشيد يعني از رهبر و ولايت فقيه غافل نباشيد. اين اعطاء و لطفي است كه خداوند حضرت آيت الله خامنه اي را به ما هديه داده است و خدا كند كه قدردان اين نعمت باشيم.
كرامات شهيد از زبان برادرانش
چهار فرزند روحاني خانواده را براي مصاحبه دعوت كرده بوديم، اما شيخ مصطفي و شيخ مرتضي به دليل مشغله ي كاري در اين مصاحبه حضور پيدا نكردند. اين شد كه پاي صحبت شيخ محمد و شيخ احمد نشستيم و آنها نيز سعي كردند تا جاي خالي حرف هاي مادر را هم پر كنند.
¤ آقاي احمد آل مبارك موقع شهادت، شهيد شما چند ساله بوديد؟
- بنده هشت سال داشتم.
¤ خاطره اي از شهيد و يا شناختي از ويژگي هاي اخلاقي ايشان در ذهن داريد، بفرماييد؟
- محمدرضا از همان كودكي حالات خاصي داشت، مثلا قبل از اينكه به سن تكليف برسد خمس مي داد، با اينكه حتي اگر به سن تكليف هم رسيده بودند خمسي بر گردن نداشت. ايشان نسبت به مسائل زندگيشان از همان ابتدا با خودشان قرار مي گذارند كه مسائل را احتياط كنند.
مادرها به خاطر سر و سري كه با بچه هايشان دارند، طبيعتا از جزئيات روحيات بچه ها مطلع مي شوند. مادر مي گفتند كه در قديم به خاطر همسايگي كه با خاندان شيخ انصاري داشتند و ارتباطي كه خانمها با هم داشتند از آداب بچه داري، از جمله با وضو شير دادن به بچه آگاهي پيدا مي كنند. جالب اينكه شهيد قبل از شهادت كه مي خواست حساب و كتابهايش را صفر كند و آماده رفتن شود، از مادر مي پرسد: در زماني كه من در شكم شما بودم چه حالاتي داشتيد؟ كه مادر به ايشان مي گويند: من همه چيز را رعايت مي كردم و طبق دستور خانم شيخ انصاري، حتي بعد از به دنيا آمدن شما هميشه با وضو به شما شير مي دادم. كه شهيد با شنيدن اين حرفها، لبخند مي زند و آرامشي بر چهره اش مي نشيند و خوشحال مي شود كه مادر در حق ايشان رعايت كرده است.
يكي ديگر از ويژگي هاي محمدرضا اين بود كه محبوب فاميل بود چون سعي مي كرد به همه آنها سر بزند مثلا فاصله اهواز تا دزفول را مي رفتند و به همه فاميل سر مي زدند؛ با اينكه بعضي مقيد به مسائل ديني نبودند و در واقع حجاب مناسبي نداشتند با اين حال، ايشان صله ارحام مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت. در ضمن اين ديد و بازديدها نكات شرعي را كه لازم بود منتقل مي كردند.
يك ويژگي ديگر ايشان، ارادت شديد به اباعبدا... الحسين(ع) بود و بيت شعري كه در آن زمان به خاطر سپردم و بعدها مصداق ايشان شد اين بود كه:
«دوست دارم از همه بهتر بميرم
همچو مولايم حسين بي سر بميرم»
كه شهيد خودشان ابراز مي كردند كه من مثل مولايم امام حسين(ع) شهيد مي شوم.
ايشان از جمله شهدايي بودند كه شهادت خودش را خبر داده بود. ايشان حدودا يك سال قبل از شهادت به مادرمان مي گويد كه من شهيد مي شوم. مادرم مي گويد: اين حرفها چيه، ما ان شاءا... مي خواهيم براي شما زن بگيريم. كه شهيد در پاسخ مي گويد: نه چرا كسي را بياوريد كه بعدها منتظر من بماند. من رفتني هستم و شهيد خواهم شد.
شهيد به مادرمان مي گويد: از الان دارم به شما مي گويم كه وقتي من شهيد شدم بدن من طوري نيست كه بتواني ديدن آن را تحمل كني.
ديگر اين كه: وقتي شما را آوردند بالاي سر جنازه من، بدن من طوري است كه ممكن است ناراحت شوي، حواست باشد كه حرفي نزني، آنجا رفقاي من ايستاده اند و در حال نگاه كردن به شما هستند كه شما چه عكس العملي نشان مي دهي. شما فقط نگاه كن و برو.
دقيقا روزي كه شهيد را آوردند همين اتفاقات افتاد. بعد از آن هم كه سر شهيد را آوردند و اتفاقاتي كه پدرم توضيح دادند كه البته گفتنش آسان است اما شما تصور كنيد، پدري سر پسرش را ماهها در خانه نگه دارد!
ديگر اينكه، من خودم بعينه تودار بودن شهيد و در اختفا كار كردن ايشان را مشاهده كردم؛ از جمله اينكه در تاسيسات نظامي كار مي كردند و ما هيچ كدام خبر نداشتيم، در باشگاهي رزمي دوره مي ديد ما اطلاعي نداشتيم. وقتي كه با ما شوخي مي كرد حركات رزمي، چرخشي انجام مي داد اما هيچ اطلاعي نداشتيم تا زماني كه من هم براي ورود به جبهه وارد اين دوره ها شدم.
وضعمان بهتر شده
يكي ديگر از كرامات شهيد اين بود كه يك روز، پدر شهيدي نزد پدر ما آمد و گفت كه پسرم را در خواب ديده ام، از او پرسيده ام وضع و حالتان چطور است كه شهيد پاسخ داده است وضع ما خوب است اما از زماني كه شهيد آل مبارك را اينجا آورده اند وضعمان بهتر شده است.
حضور
يك روز مادرم، محمدرضا را در خواب مي بيند و به او مي گويد دلم تنگ شده، مي خواهم تو را ببينم كه شهيد به او مي گويد وقتي با من كاري داشته باشي من كنارت هستم كه اتفاقا يك روز در منزل همه بيرون بودند و مادر ما تنها بودند، دو نفر دزد وارد خانه ي همسايه مي شوند و خانه ي ما را هم كه خالي مي بينند قصد دارند وارد خانه ما بشوند.
مادر ما صداي دزدها را مي شنود و آنها را مي بيند و مي ترسد و هراسان مي رود و به عكس شهيد مي گويد الان وقتش است مگر نگفتي هر وقت كاري داشتي من كنارت هستم. مادر مي گفت همين را كه گفتم 10 دقيقه، يك ربع بعد كه گذشت نيروي انتظامي آمد و دزدها را دستگير كرد. بعد كه تحقيق كرديم چه كسي به نيروي انتظامي خبر داده است، يكي از دوستان برادر كوچك ما گفت: من داشتم از اينجا رد مي شدم كه مي خواستم جايي بروم به دلم افتاد و يك دفعه به سمت خانه شما كشيده شدم و دزدها را مشاهده كردم و به پليس خبر دادم.
مرگ همسايه
يكي از همسايه هاي ما همرزم شهيد محمدرضا بود. محمدرضا در خواب به او مي گويد آماده باش كه قرار است فوت كني. چند روز بعد آن آقا در تصادفي از دنيا مي رود.
چاي در حسينيه
مادر و خواهر ما به دليل اينكه تعداد خانم ها در حسينيه زياد و پذيرايي سخت بود و از طرفي دلشان نمي خواست مهمان ها و افراد ديگري زحمت اين كار را بر عهده بگيرند، تصميم مي گيرند كه ديگر در حسينيه چاي ندهند. يكي دو روز بعد از اين تصميم، همسايه ي ما با بسته هاي چاي به خانه ما آمد و گفت: خواب ديده ام محمدرضا به ديوار حسينيه تكيه داده است، وقتي با او صحبت كردم از او پرسيدم چيزي مي خواهي؟ گفت من دلم چاي مي خواهد.
خاطره ديگري كه از شهيد دارم اين است، يادم هست هفت يا هشت ساله بودم، يك روز كه از مدرسه برمي گشتم ديدم وسايل خانه مان را جمع كرده بودند و در حال جابه جايي بوديم در واقع همان روز شهادت شهيد، به دليل اينكه جا نداشتيم نقل مكان كرديم. به منزل جديدمان كه رفتيم، چند روز بعد مادرم نانوايي را به من نشان داد و گفت بروم و نان بگيرم. آمدم كه حركت كنم سر كوچه محمدرضا را ديدم با لباس هاي سياه و بقچه اي دستش بود، جلو رفتم و گفتم: سلام داداش، از جبهه آمدي؟ گفت: بله. به من گفت: كجا مي روي؟ گفتم: نانوايي مي روم. به او گفتم به خانه برو تا برگردم. گفت: باشه.
اينجا بود كه ديگر مادر شاهد قضيه بود. مادرم مي گفت: وقتي به خانه رسيدم همه ي اتاق ها را به دنبال محمدرضا مي گشتم و مي گفتم مگر داداش الان نيامد پس كجاست؟ (اين در حالي بود كه محمدرضا شهيد شده بود و حجله ي محمدرضا سر كوچه بود.)
¤ از موضوع پيدا شدن سر شهيد چه طور با خبر شديد؟
- يكي از پسرهاي فاميل فوت شده بود و پدرش خيلي بي تابي مي كرد، پدر آن مرحوم را آوردند تا پدر ما با او صحبت كند. هر چه پدر با او صحبت كرد آرام نشد آن زمان بود كه پدر براي آرام كردن آن بنده خدا، جريان پيدا شدن سر محمدرضا آن هم بعد از گذشت دو سال از آن ماجرا را تعريف كرد و همان موقع بود كه ما متوجه قضيه شديم.
¤ آقاي محمد آل مبارك اختلاف سني شما با شهيد چند سال است؟
- شش سال، يعني زماني كه ايشان شهيد شد من 10 سال سن داشتم.
¤ از ويژگي ها و كرامات شهيد كه در زمان بندي سني شما درك شدند...؟
- ايشان از جمله شهدايي بودند كه مخفي كاري عبادي اش سطح بسيار بالايي داشت. آن هم به اين دليل كه استاد اخلاق خودش را برخي شهدا قرار داده بود؛ مرامش، مرام امام خميني(ره) بود. اهل كرم و معرفت بود. بچه درسخواني بود. من دقيقاً يادم هست كه وقتي محمدرضا شهيد شد همسايه ها مي پرسيدند: مهدي شهيد شده است؟ من گفتم محمدرضا شهيد شده است. مي گفتند: محمدرضا كيه؟ وقتي مي پرسيديم چرا اين طور مي گوييد مي گفتند ما فقط شماها را در كوچه مي ديديم. ما خيلي بچه هاي شلوغي بوديم و در كوچه سر و صدا مي كرديم اما اين بنده خدا، ساكت رفت و آمد مي كرد. وقتي به شهادت رسيد كسي نمي دانست كه او جزء اين خانواده است!
يكي از چيزهايي كه من خودم به گوش خودم از ايشان شنيدم كه در حال صحبت با هم سنگرهايش بود اين بود كه آرزو مي كرد مثل مولا امام حسين(ع) بدن اش تكه تكه شود كه در نهايت نيز اين شهيد بزرگوار را در حالي كه بدون سر بود و با شكمي پاره پاره به خاك سپردند و بعد هم فك شهيد را آوردند و بعد از آن نيز سر شهيد را آوردند.
يكي ديگر از كرامات شهيد پيش بيني شهيد در باره لحظه شهادتشان بود كه ايشان مي گفتند دوست دارم در حال قرآن خواندن شهيد شوم و در حال قرآن خواندن هم شهيد شد. يكي از همزرم هاي شهيد مي گفت: يك روز صبح روحاني در جمع بچه ها گفت: برويد و قرآن بخوانيد. محمدرضا با يكي دوتا از دوستانش رفتند تا قرآن بخوانند كه محمدرضا شروع به قرآن خواندن مي كند. سنگر ال ماننـد بود كه گلوله هاي آرپي جي جلوي سنگر بودند و خمپاره اي روي اين گلوله ها مي افتد و اين ها به سمت محمدرضا و دوستانش منفجر مي شوند آن هم در حالي كه محمدرضا در حال قرآن خواندن بوده است.
خاطره ديگر اينكه، زماني كه بچه بوديم شهيد هميشه به ما مي گفت: مي توانيد غسل جمعه انجام دهيد؟ ما كه اصلا در اين وادي ها نبوديم، الان هم كه زمانه عوض شده و خيلي ها اين آداب را مي دانند لذا زماني كه مي خواستند سر شهيد را بعد از هفت سال به كنار پيكر برگردانند، پدر مي گفت: زماني كه لحد را برداشتند بوي عطري بلند شد كه هفت سال قبل، زماني كه محمدرضا را به خاك مي سپردند از آن عطر به بدن او پاشيده بودند.
¤ مادر شهيد الان در چه وضعيتي هستند؟
- مادر، سالها بعد از شهادت محمدرضا گهگاهي مي شد كه به شدت گريه مي كرد، فكر مي كرديم به خاطر اينكه ياد محمدرضا مي افتد گريه مي كند. پيگير كه شديم متوجه شديم كه عكس هاي بي سر شهيد را در كمدش نگهداري مي كرده است. گاهي كه كسي نبود اين عكس ها را نگاه مي كرد و پنهاني گريه مي كرد چون من يادم هست فاميل مي آمدند و ضجه مي زدند و او براي عمل به وصيت شهيد گريه نمي كرد و اين باعث شد كه ايشان الان زمين گير شوند.
ولي من با چشم خودم ديدم و با گوش خودم شنيدم كه مادرم در روز شهادت همه را دلداري مي داد و تا 40 روز كه مردم دور و برشان بودند، پدر و مادرم گريه نكردند.
¤ گريه بعد از 40 روز
بعد از 40 روز، يك روز پدرم با حالت خستگي به خانه آمد و گفت: هر كسي كه سراغ مرا گرفت بگو خانه نيست. چند دقيقه بعد پيرمردي حاج رسول نام، در خانه ي ما آمد، سراغ پدر را گرفت. گفتم خانه نيست. گفت: همين جا مي مانم تا بيايد. برگشتم به پدرگفتم: اين پيرمرد جلوي در ايستاده و مي گويد منتظر مي ماند تا شما بياييد. پرسيد: اسمش حاج رسول است؟ گفتم: بله. گفت: بگو داخل بيايد. بعد از 40 روز آن پيرمرد آمد و براي پدر و مادرم روضه خواند. اينجا بود كه آنها گريه كردند.
¤¤¤
ساعت 10 شب است و مصاحبه ما به پايان رسيده است. پدر شهيد، دو مهر كربلا به عنوان هديه به ما مي دهد و ما خوشحال از دريافت اين هديه ها و متاثر از كرامات شهيد، با دلي اميدوار به عنايت شهيد، خداحافظي مي كنيم.
شهدای ایران:لازم به ذکر است این مصاحبه در مهر ماه سال 1392 توسط کیهان انجام شده است.