پیشنهاد کرده بودیم ما با پیشدستی به مواضع عراق حمله کنیم. هنوز قرارگاه کربلا به این پیشنهاد پاسخ نداده بود که عراق اعلامیههایی به زبان فارسی با هواپیما پخش کرد.
به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ جزیره فاو و شهر شلمچه از نقاط مهم دوران جنگ بود که همیشه مورد تاخت و تاز نیروهای ایرانی و عراقی بوده است. مطلب زیر گوشهای از آن را از زبان جانباز و آزاده غلامحسین باقریان نقل می کند.
همان طور که سید مجتبی گفته بود در آن سکوت و آرامش، عراق مشغول آمادهسازی نیروهایش بود. جزیره فاو برای عراق اهمیت زیادی داشت. زمانی که نیروهای ایرانی جزیره فاو را تصرف کردند، در واقع ارتباط عراق با بخشهایی از اروندرود و دریا قطع شد و این فاجعه عظیمی برای عراق و صدام دیکتاتور بود.
در آن زمان فشارهای خارجی و برخی از کشورهای عربی که سخاوتمندانه به صدام کمک میکردند تا دولت نوپای ایران را از پای درآورد، صدام را بر آن داشت که هرطور شده جزیره فاو را پس بگیرد.
لذا صدام و فرماندهانش همه توانشان را به کار گرفتند تا جزیره فاو را از ایران پس بگیرند. بعضیها هم میگویند صدام دست به دامن مصر شد و ژنرالهای کارکشته مصری به صدام کمک کردند تا جزیره فاو را پس بگیرد.
به هرحال عراق جزیره فاو را گرفت و اعلام کرد بعد از فاو، نوبت شلمچه است. در آن برهه جنگ ابعاد تازهای به خود گرفت. بین سپاه و ارتش هم بر سر جبهه مهران و دهلران تنشهایی پدید آمد.
ما در آمادهباش کامل به سر میبردیم و مرخصیها به کلی لغو شده بود. واحدهای اطلاعاتی ارتش و سپاه خبر دادند که عراق درصدد حمله به شملچه است. البته ما هم کم و بیش این موضوع را میدانستیم. طی حکمی از طرف قرارگاه لشکر 28 روحالله و شخص سید مجتبی علاوه بر فرماندهی تیپ موسی بن جعفر، فرماندهی محور عملیاتی شلمچه تا فاو هم به من محول شد.
گردانهای تیپ ما در خط اول قرار گرفته بودند. هرچند مسئولیت محور عملیاتی با آن وسعت، خیلی سنگین و خطرناک و دشوار بود، ولی با عشق و علاقه و ایمان و راهنمایی و همکاری فرماندهان، با شور و هیجان و توکل به خداوند این مسئولیت را پذیرفتم و با همکاری بچههای مخلص و شجاع و دلاور تیپ موسی بن جعفر، ماهها جلوی دشمن بعثی ایستادیم.
چند عملیات گشت و شناسایی در منطقه انجام دادیم که در عملیاتهای بعدی خیلی مفید و موثر واقع شد. در آخرین گشت و شناسایی واحد شناسایی و اطلاعات توسط برادر شهید حاج محمد کبیری، مطلع شدیم عراق نیروی زیادی در مقابل منطقه شلمچه مستقر کرده که تجهیزات زیادی در اختیار دارند و احتمال انجام عملیات به همین زودیها دور از انتظار نیست.
این موضوع را اطلاعات ارتش و سپاه هم تایید کرده بودند. با توجه به این گزارشها تقاضا کردم یک تیپ از ارتش از جنوب شرقی شلمچه مستقر شود. گزارش من توسط قرارگاه کربلا به فرماندهان منعکس شد ولی چون ارتش دو گردان در جنوب غربی سوسنگرد مستقر کرده بود، همان دو گردان را کافی دانست و از اعزام نیروی جدید خودداری کرد.
با این اوضاع و احوال عزم خود را جزم کردیم و از هر حیث خود را برای رویارویی با حمله احتمالی عراق آماده ساختیم. شبها خواب نداشتیم و تا صبح به سنگرها سرکشی میکردیم. قرارگاه لشکر که قرارگاه کربلا نام گرفته بود، دقیقه به دقیقه با ما در تماس بود. گویا به همه ما الهام شده بود که عراق قصد اشغال شلمچه را دارد.
با فرماندهان گردانها طرحی تهیه کردیم و به قرارگاه کربلا ارائه دادیم. در آن طرح پیشنهاد کرده بودیم که ما با پیشدستی به مواضع عراق حمله کنیم. هنوز قرارگاه کربلا به این پیشنهاد پاسخ نداده بود که عراق اعلامیههایی به زبان فارسی با هواپیما پخش کرد. در آن اعلامیهها از رزمندگان خواسته شده بود که تسلیم شوند. وعده درآمد و ماشین و شغل و زندگی مرفه هم داده شده بود! عراقیها با بلندگوهای قوی که صدایش تا نزدیک خرمشهر میرسید، متن اعلامیهها را برای ایرانیان میخواندند و ما را دعوت به تسلیم میکردند. بچههای ادوات محل احتمالی بلندگوها را زیر آتش گرفتند. بلافاصله متوجه شدیم آنها از محور دیگری با همان شیوه قبلی شروع به تبلیغات کردند؛ با بلندگوی قویتر. معلوم شد که بچهها بلندگوی اولی را زدهاند.
کسی به این ترفند عراقیها توجهی نمیکرد. در پاسخ به این تبلیغات با تمام قدرت مواضع عراقیها را زیر آتش گرفتیم. بلندگوی سمت جنوب غربی هم از کار افتاد؛ چون دیگر صدایی از آن سمت و سو به گوش نرسید. غروب همان روز عراق چند منور فرستاد. سپس تبلیغات قبلی خود را تکرار کرد و علیه سران جمهوری اسلامی ایران شعار داد. ما هم هماهنگ با شروع تبلیغات با سلاحهای سنگین مواضع آنها را نشانه میرفتیم و شلیک میکردیم.
ساعت 2 بامداد روز 4/3/1367 هوای شلمچه خنک و ملایم و دلچسب بود و ستارگان در آسمان صاف میدرخشیدند و چشمک میزدند.
به یک باره منورهای دشمن در آسمان ظاهر شد و فضای منطقه نورباران شد. گلولههای سلاح سبک و سنگین همچون باران بهاری بر روی مواضع ما باریدن گرفت.
عراق با قدرت شدید آتش، به صورت گاز انبری اقدام به حمله کرد. هرچند نیروهای ما شجاعانه پاسخ آتش نیروهای عراقی را میدادند، ولی شدت آتش دشمن به قدری زیاد و پیوسته بود که امکان هرگونه عکسالعملی را سلب کرده بود. فرمانده لشکر 28 روحالله سید مجتبی پیش ما بود.
در همان موقع بلند شد و گفت: «میخواهم بروم خط. گفتم: «سید جان، شما چرا بروید خط، من فرمانده محور هستم. من میروم خط. شما همینجا باشید.» سید مجتبی هرچه اصرار کرد برود خط، من نگذاشتم. به شوخی گفتم: «به دستور خودتان اینجا من فرماندهام و من دستور میدهم!» لبخندی شیرین بر لبان سید مجتبی نشست. آماده شدم که بروم. دیدم چند قطره اشک چشمان سید مجتبی را خیس کرد.
با یک جیپ روباز همراه بیسیمچی و راننده و دو نفر دیگر عازم خط شدیم. عراق برای هر نفر چندین گلوله توپ و خمپاره شلیک میکرد و نزدیکهای صبح اقدام به زدن فسفر کرد. بچهها شجاعانه مقاومت میکردند ولی حجم آتش دشمن خیلی زیاد بود. فرمانده گردان محرم دستور داد از خط اول به خط دوم عقبنشینی کنند. در همان موقع جیپ ما مورد اصابت خمپاره قرار گرفت. دو نفر از همراهان ما (بایرام عزیزی و رضا اصلانپور) در جا شهید شدند. گلوله دوم که به جیپ خورد، من به شدت از ناحیه شکم و کتف راست زخمی شدم، ولی همچنان سرپا بودم.
عراق از طرف نهر جاسم پیشروی کرد و جلو آمد. فرمانده گردان هم زخمی شد. عراقیها خط اول و دوم ما را دور زدند و ما در محاصره افتادیم. لحظه به لحظه حلقه محاصره تنگتر میشد. تعدادی از غواصان عراقی با مسلسلهای سبک از نهر دوجی به نیروهای ما حملهور شدند. نیروهای ما آنها را از پا درآوردند. دسته دیگر هجوم آورند؛ درگیری تن به تن شد. مقاومت بچهها تا ساعت 10 صبح ادامه داشت. من بیهوش شدم و افتادم.
وقتی به هوش آمدم، خورشید وسط آسمان بود. خواستم بلند شوم و حرکت کنم، نتوانستم. زمین به دور سرم میچرخید. چشمانم سیاهی میرفت. چند نفر عراقی متوجه من شدند و جلوی پایم تیراندازی کردند. سینهخیز خودم را عقب کشیدم. دنبال اسلحهام بودم. باز عراقیها شروع به تیراندازی کردند و چیزی به هم گفتند. کارت شناسایی و مدارکی را که در جیبهایم بود داخل خاک پنهان کردم. دوباره بیهوش شدم. عراقیها در حالت بیهوشی دستهایم را بسته بودند. در همان گیرودار به هوش آمدم؛ بدین ترتیب ساعت 12 صبح روز 4/3/67 در حال مجروحیت و بیهوشی و نیمه جان به دست دشمن اسیر شدم. پنجههای شیطان گلویم را فشرد.
در همان حالت نیمه هوشیار من را به منطقهای به نام ادوات بردند. چند ایرانی دیگر هم آنجا اسیر بودند. همه ما را داخل گودالی که آشیانه تانک بود قرار دادند و دستهای ما را بستند. به زبان فارسی ضمن فحاشی و توهین به مقدسات ما، گفتند: «شماها سربازان ما را کشتهاید، همه شما را همین جا اعدام میکنیم.» سپس جوخه آتش تشکیل دادند و اسلحهها را به طرف ما نشانه رفتند. ما تشهد خودمان را خواندیم. بعضی از بچهها صلوات فرستادند. برخی هم با صدای بلند امام زمان(عج) را صدا میزدند.
در همان اثنا یک نظامی عراقی که فکر میکنم درجه سرگردی داشت آمد و به فرمانده جوخه آتش پرخاش کرد و گفت: «عراقیهایی که در ایران اسیر شدهاند کم نیستند. باید با اینها مبادله شوند. اگر اینها را بکشید، من علیه شما گزارش میکنم.» فرمانده جوخه آتش که میخواست ما را اعدام کند،با اعتراض به سرگرد گفت: «عراقیهایی که در ایران اسیرند، شستشوی مغزی شدهاند، آنها دیگر عراقی نیستند. اگر ایران آنها را نکشد، ما آنها را میکشیم!» بالاخره بعد از جر و بحثهای زیاد از اعدام ما منصرف شدند.
یکی از ایرانیانی که عربی بلد بود، بعدا گفتوگوی آن دو نظامی عراقی را برای ما ترجمه و تعریف کرد.
سر و وضع ما خیلی ژولیده و آشفته و لباسهای ما خونی و گلی شده بود. دستهای ما را بسته بودند و نمیتوانستیم دست و صورتمان را بشوییم. بعضی از اسرا به شدت زخمی بودند و مرتب از جای زخمشان خون میآمد، ولی کسی به دادشان نمیرسید. من چند بار بیهوش شدم. همه لباسهایم خونی بود.
همان جا دو نفر از اسرا به شهادت رسیدند. جنازهشان را داخل یک ماشین انداختند. ماشین سردخانه داشت؛ وقتی در سردخانه ماشین را باز کردند، دیدم پر از جنازه ایرانی است که بیشترشان اسرای فاو بودند. آنها را بعد از اسارت به قتل رسانده بودند. میگفتند این جنایت توسط یک ژنرال عراقی به نام «عدنان خیرالله» صورت گرفته است.
ما را همان طور دست بسته بردند داخل یک باتلاق که آب تا بالای زانو میرسید. از تشنگی همگی سرمان را کردیم داخل آب و با ولع آب خوردیم. آب بسیار گرم بود و بوی بدی میداد. عراقیها مرتب امر و نهی میکردند و جلوی پای ما شلیک میکردند تا ما را بترسانند و در دل ما وحشت ایجاد کنند. از داخل آب ما را به طرف عراق بردند. ماموران عراقی هم زدند داخل آن و با ما راه افتادند.
ما را بردند جلوی پتروشیمی عراق. در آنجا چند عراقی مجروح افتاده بودند و التماس میکردند که آنها را ببرند پشت جبهه، ولی با کمال تعجب مشاهده کردیم که ماموران عراقی نسبت به رفقای زخمیشان بیاعتنا هستند و آنها را به حال خود رها کرده بودند. با خود گفتم: «اینها با نیروهای زخمی خودشان اینگونه رفتار میکنند، پس با ما چه خواهند کرد!» بعدها در زندان متوجه شدم که آنها برای گرفتن پاداش و درجه و تشویقنامه، ما را با آن سرعت به قرارگاههای فرماندهانشان میبردهاند. گرفتن یک تشویق نامه یا یک پاداش چند دیناری برایشان مهمتر از جان دهها همرزم و هموطن مجروحشان بود!
در قسمت بالای ساحل چندین دستگاه خودرو راهسازی و ساختمانهای رادار و سکوهای پرتاب موشک در هم مچاله شده و تبدیل به تلی از خاک گردیده بود. با مشاهده این وضع هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال از این بابت که میدیدم واقعا رزمندگان ما چه بلایی سر دشمن آوردهاند؛ناراحتی از این بابت که با خود گفتم:«این همه عراقی را ما کشتهایم؛ چطور اینها ما را زنده خواهند گذاشت!»
هنوز از این فکر و خیال بیرون نیامده بودم که ما را سوار یک دستگاه آیفا کردند و به طرف جنوب شرقی بردند. آنجا مقر بزرگی همانند پادگان بود. جمعیت زیادی آنجا بودند. عدهای خبرنگار و فیلمبردار و عکاس هم بودند. عدهای مردم عادی هم بودند که شادی میکردند، میرقصیدند، هلهله میکردند و میگفتند: «شلمچه را آزاد کردهایم!» عده زیادی از اسرای ایرانی را آنجا آورده بودند. زخمیها را خیلی جزئی و سرسری مداوا و زخمهای من را هم پانسمان کردند.
باز از این کار عراقیها تعجب کردم و با خود گفتم: «چطور ممکن است در چند کیلومتری اینجا، آن همه جنازه عراقی در گل و لای در حال پوسیدن باشد و موش و مگس و سگها روی جنازهها جولان بدهند و آن همه زخمی چشم به راه کمک باشند، آن وقت عراقیها اینجا بی تفاوت به رقص و پایکوبی مشغول باشند!»
در آنجا عراقیها با خشم و کینه به ما نگاه میکردند. بعضیها انگشت سبابه را روی گلوهایشان میکشیدند و به ما اشاره میکردند که یعنی شماها را خواهیم کشت. ما از قبل اشهد خود را خوانده و برای مرگ آماده شده بودیم. یک شب آنجا ماندیم. روز بعد ما را جمع کردند. چند نفر از ماموران صلیب سرخ جهانی که آنجا بودند سریع پیش ما آمدند و زخمیهای ما را پانسمان کردند.
روی لبهایم سیگار گذاشتند، گفتم سیگاری نیستم. بعضی از آنها به خوبی فارسی صحبت میکردند. ماموران عراقی هم کاری به کار آنها نداشتند.
15 نفر ما را از بقیه جدا کردند و با یک دستگاه خودرو آیفا به مقر دیگری بردند. چشمان ما باز بود ولی دستهای ما را بسته بودند. هوا گرم و سوزان بود. از بس که آب کثیف و گرم خورده بودیم، دلدرد گرفته بودیم.
داخل یک استانبولی بنایی که خیلی کثیف و سیاه بود، مقداری برنج خشک آوردند. همه دور استانبولی حلقه زدند. جا برای همه نبود. هر کسی با دست مقداری برنج برداشت، به هرکدام از ما یک مشت بیشتر برنج نرسید.
هوا دم کرده و گرما خیلی شدید و نفسگیر بود. چون روی نقاطی از بدن و لباسهای ما خون ماسیده بود، مگسها مرتب هجوم میآوردند. از شدت درد به خود میپیچیدم و چشمانم مرتب سیاهی میرفت.
هر لحظه شاهد صحنههای تازه بودیم. چند آیه از قرآن مجید و دعاهایی از صحیفه سجادیه را خواندم و خود و سرنوشت خود را به خداوند سپردم.
همان طور که سید مجتبی گفته بود در آن سکوت و آرامش، عراق مشغول آمادهسازی نیروهایش بود. جزیره فاو برای عراق اهمیت زیادی داشت. زمانی که نیروهای ایرانی جزیره فاو را تصرف کردند، در واقع ارتباط عراق با بخشهایی از اروندرود و دریا قطع شد و این فاجعه عظیمی برای عراق و صدام دیکتاتور بود.
در آن زمان فشارهای خارجی و برخی از کشورهای عربی که سخاوتمندانه به صدام کمک میکردند تا دولت نوپای ایران را از پای درآورد، صدام را بر آن داشت که هرطور شده جزیره فاو را پس بگیرد.
لذا صدام و فرماندهانش همه توانشان را به کار گرفتند تا جزیره فاو را از ایران پس بگیرند. بعضیها هم میگویند صدام دست به دامن مصر شد و ژنرالهای کارکشته مصری به صدام کمک کردند تا جزیره فاو را پس بگیرد.
به هرحال عراق جزیره فاو را گرفت و اعلام کرد بعد از فاو، نوبت شلمچه است. در آن برهه جنگ ابعاد تازهای به خود گرفت. بین سپاه و ارتش هم بر سر جبهه مهران و دهلران تنشهایی پدید آمد.
ما در آمادهباش کامل به سر میبردیم و مرخصیها به کلی لغو شده بود. واحدهای اطلاعاتی ارتش و سپاه خبر دادند که عراق درصدد حمله به شملچه است. البته ما هم کم و بیش این موضوع را میدانستیم. طی حکمی از طرف قرارگاه لشکر 28 روحالله و شخص سید مجتبی علاوه بر فرماندهی تیپ موسی بن جعفر، فرماندهی محور عملیاتی شلمچه تا فاو هم به من محول شد.
گردانهای تیپ ما در خط اول قرار گرفته بودند. هرچند مسئولیت محور عملیاتی با آن وسعت، خیلی سنگین و خطرناک و دشوار بود، ولی با عشق و علاقه و ایمان و راهنمایی و همکاری فرماندهان، با شور و هیجان و توکل به خداوند این مسئولیت را پذیرفتم و با همکاری بچههای مخلص و شجاع و دلاور تیپ موسی بن جعفر، ماهها جلوی دشمن بعثی ایستادیم.
چند عملیات گشت و شناسایی در منطقه انجام دادیم که در عملیاتهای بعدی خیلی مفید و موثر واقع شد. در آخرین گشت و شناسایی واحد شناسایی و اطلاعات توسط برادر شهید حاج محمد کبیری، مطلع شدیم عراق نیروی زیادی در مقابل منطقه شلمچه مستقر کرده که تجهیزات زیادی در اختیار دارند و احتمال انجام عملیات به همین زودیها دور از انتظار نیست.
این موضوع را اطلاعات ارتش و سپاه هم تایید کرده بودند. با توجه به این گزارشها تقاضا کردم یک تیپ از ارتش از جنوب شرقی شلمچه مستقر شود. گزارش من توسط قرارگاه کربلا به فرماندهان منعکس شد ولی چون ارتش دو گردان در جنوب غربی سوسنگرد مستقر کرده بود، همان دو گردان را کافی دانست و از اعزام نیروی جدید خودداری کرد.
با این اوضاع و احوال عزم خود را جزم کردیم و از هر حیث خود را برای رویارویی با حمله احتمالی عراق آماده ساختیم. شبها خواب نداشتیم و تا صبح به سنگرها سرکشی میکردیم. قرارگاه لشکر که قرارگاه کربلا نام گرفته بود، دقیقه به دقیقه با ما در تماس بود. گویا به همه ما الهام شده بود که عراق قصد اشغال شلمچه را دارد.
با فرماندهان گردانها طرحی تهیه کردیم و به قرارگاه کربلا ارائه دادیم. در آن طرح پیشنهاد کرده بودیم که ما با پیشدستی به مواضع عراق حمله کنیم. هنوز قرارگاه کربلا به این پیشنهاد پاسخ نداده بود که عراق اعلامیههایی به زبان فارسی با هواپیما پخش کرد. در آن اعلامیهها از رزمندگان خواسته شده بود که تسلیم شوند. وعده درآمد و ماشین و شغل و زندگی مرفه هم داده شده بود! عراقیها با بلندگوهای قوی که صدایش تا نزدیک خرمشهر میرسید، متن اعلامیهها را برای ایرانیان میخواندند و ما را دعوت به تسلیم میکردند. بچههای ادوات محل احتمالی بلندگوها را زیر آتش گرفتند. بلافاصله متوجه شدیم آنها از محور دیگری با همان شیوه قبلی شروع به تبلیغات کردند؛ با بلندگوی قویتر. معلوم شد که بچهها بلندگوی اولی را زدهاند.
کسی به این ترفند عراقیها توجهی نمیکرد. در پاسخ به این تبلیغات با تمام قدرت مواضع عراقیها را زیر آتش گرفتیم. بلندگوی سمت جنوب غربی هم از کار افتاد؛ چون دیگر صدایی از آن سمت و سو به گوش نرسید. غروب همان روز عراق چند منور فرستاد. سپس تبلیغات قبلی خود را تکرار کرد و علیه سران جمهوری اسلامی ایران شعار داد. ما هم هماهنگ با شروع تبلیغات با سلاحهای سنگین مواضع آنها را نشانه میرفتیم و شلیک میکردیم.
ساعت 2 بامداد روز 4/3/1367 هوای شلمچه خنک و ملایم و دلچسب بود و ستارگان در آسمان صاف میدرخشیدند و چشمک میزدند.
به یک باره منورهای دشمن در آسمان ظاهر شد و فضای منطقه نورباران شد. گلولههای سلاح سبک و سنگین همچون باران بهاری بر روی مواضع ما باریدن گرفت.
عراق با قدرت شدید آتش، به صورت گاز انبری اقدام به حمله کرد. هرچند نیروهای ما شجاعانه پاسخ آتش نیروهای عراقی را میدادند، ولی شدت آتش دشمن به قدری زیاد و پیوسته بود که امکان هرگونه عکسالعملی را سلب کرده بود. فرمانده لشکر 28 روحالله سید مجتبی پیش ما بود.
در همان موقع بلند شد و گفت: «میخواهم بروم خط. گفتم: «سید جان، شما چرا بروید خط، من فرمانده محور هستم. من میروم خط. شما همینجا باشید.» سید مجتبی هرچه اصرار کرد برود خط، من نگذاشتم. به شوخی گفتم: «به دستور خودتان اینجا من فرماندهام و من دستور میدهم!» لبخندی شیرین بر لبان سید مجتبی نشست. آماده شدم که بروم. دیدم چند قطره اشک چشمان سید مجتبی را خیس کرد.
با یک جیپ روباز همراه بیسیمچی و راننده و دو نفر دیگر عازم خط شدیم. عراق برای هر نفر چندین گلوله توپ و خمپاره شلیک میکرد و نزدیکهای صبح اقدام به زدن فسفر کرد. بچهها شجاعانه مقاومت میکردند ولی حجم آتش دشمن خیلی زیاد بود. فرمانده گردان محرم دستور داد از خط اول به خط دوم عقبنشینی کنند. در همان موقع جیپ ما مورد اصابت خمپاره قرار گرفت. دو نفر از همراهان ما (بایرام عزیزی و رضا اصلانپور) در جا شهید شدند. گلوله دوم که به جیپ خورد، من به شدت از ناحیه شکم و کتف راست زخمی شدم، ولی همچنان سرپا بودم.
عراق از طرف نهر جاسم پیشروی کرد و جلو آمد. فرمانده گردان هم زخمی شد. عراقیها خط اول و دوم ما را دور زدند و ما در محاصره افتادیم. لحظه به لحظه حلقه محاصره تنگتر میشد. تعدادی از غواصان عراقی با مسلسلهای سبک از نهر دوجی به نیروهای ما حملهور شدند. نیروهای ما آنها را از پا درآوردند. دسته دیگر هجوم آورند؛ درگیری تن به تن شد. مقاومت بچهها تا ساعت 10 صبح ادامه داشت. من بیهوش شدم و افتادم.
وقتی به هوش آمدم، خورشید وسط آسمان بود. خواستم بلند شوم و حرکت کنم، نتوانستم. زمین به دور سرم میچرخید. چشمانم سیاهی میرفت. چند نفر عراقی متوجه من شدند و جلوی پایم تیراندازی کردند. سینهخیز خودم را عقب کشیدم. دنبال اسلحهام بودم. باز عراقیها شروع به تیراندازی کردند و چیزی به هم گفتند. کارت شناسایی و مدارکی را که در جیبهایم بود داخل خاک پنهان کردم. دوباره بیهوش شدم. عراقیها در حالت بیهوشی دستهایم را بسته بودند. در همان گیرودار به هوش آمدم؛ بدین ترتیب ساعت 12 صبح روز 4/3/67 در حال مجروحیت و بیهوشی و نیمه جان به دست دشمن اسیر شدم. پنجههای شیطان گلویم را فشرد.
در همان حالت نیمه هوشیار من را به منطقهای به نام ادوات بردند. چند ایرانی دیگر هم آنجا اسیر بودند. همه ما را داخل گودالی که آشیانه تانک بود قرار دادند و دستهای ما را بستند. به زبان فارسی ضمن فحاشی و توهین به مقدسات ما، گفتند: «شماها سربازان ما را کشتهاید، همه شما را همین جا اعدام میکنیم.» سپس جوخه آتش تشکیل دادند و اسلحهها را به طرف ما نشانه رفتند. ما تشهد خودمان را خواندیم. بعضی از بچهها صلوات فرستادند. برخی هم با صدای بلند امام زمان(عج) را صدا میزدند.
در همان اثنا یک نظامی عراقی که فکر میکنم درجه سرگردی داشت آمد و به فرمانده جوخه آتش پرخاش کرد و گفت: «عراقیهایی که در ایران اسیر شدهاند کم نیستند. باید با اینها مبادله شوند. اگر اینها را بکشید، من علیه شما گزارش میکنم.» فرمانده جوخه آتش که میخواست ما را اعدام کند،با اعتراض به سرگرد گفت: «عراقیهایی که در ایران اسیرند، شستشوی مغزی شدهاند، آنها دیگر عراقی نیستند. اگر ایران آنها را نکشد، ما آنها را میکشیم!» بالاخره بعد از جر و بحثهای زیاد از اعدام ما منصرف شدند.
یکی از ایرانیانی که عربی بلد بود، بعدا گفتوگوی آن دو نظامی عراقی را برای ما ترجمه و تعریف کرد.
سر و وضع ما خیلی ژولیده و آشفته و لباسهای ما خونی و گلی شده بود. دستهای ما را بسته بودند و نمیتوانستیم دست و صورتمان را بشوییم. بعضی از اسرا به شدت زخمی بودند و مرتب از جای زخمشان خون میآمد، ولی کسی به دادشان نمیرسید. من چند بار بیهوش شدم. همه لباسهایم خونی بود.
همان جا دو نفر از اسرا به شهادت رسیدند. جنازهشان را داخل یک ماشین انداختند. ماشین سردخانه داشت؛ وقتی در سردخانه ماشین را باز کردند، دیدم پر از جنازه ایرانی است که بیشترشان اسرای فاو بودند. آنها را بعد از اسارت به قتل رسانده بودند. میگفتند این جنایت توسط یک ژنرال عراقی به نام «عدنان خیرالله» صورت گرفته است.
ما را همان طور دست بسته بردند داخل یک باتلاق که آب تا بالای زانو میرسید. از تشنگی همگی سرمان را کردیم داخل آب و با ولع آب خوردیم. آب بسیار گرم بود و بوی بدی میداد. عراقیها مرتب امر و نهی میکردند و جلوی پای ما شلیک میکردند تا ما را بترسانند و در دل ما وحشت ایجاد کنند. از داخل آب ما را به طرف عراق بردند. ماموران عراقی هم زدند داخل آن و با ما راه افتادند.
ما را بردند جلوی پتروشیمی عراق. در آنجا چند عراقی مجروح افتاده بودند و التماس میکردند که آنها را ببرند پشت جبهه، ولی با کمال تعجب مشاهده کردیم که ماموران عراقی نسبت به رفقای زخمیشان بیاعتنا هستند و آنها را به حال خود رها کرده بودند. با خود گفتم: «اینها با نیروهای زخمی خودشان اینگونه رفتار میکنند، پس با ما چه خواهند کرد!» بعدها در زندان متوجه شدم که آنها برای گرفتن پاداش و درجه و تشویقنامه، ما را با آن سرعت به قرارگاههای فرماندهانشان میبردهاند. گرفتن یک تشویق نامه یا یک پاداش چند دیناری برایشان مهمتر از جان دهها همرزم و هموطن مجروحشان بود!
در قسمت بالای ساحل چندین دستگاه خودرو راهسازی و ساختمانهای رادار و سکوهای پرتاب موشک در هم مچاله شده و تبدیل به تلی از خاک گردیده بود. با مشاهده این وضع هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال از این بابت که میدیدم واقعا رزمندگان ما چه بلایی سر دشمن آوردهاند؛ناراحتی از این بابت که با خود گفتم:«این همه عراقی را ما کشتهایم؛ چطور اینها ما را زنده خواهند گذاشت!»
هنوز از این فکر و خیال بیرون نیامده بودم که ما را سوار یک دستگاه آیفا کردند و به طرف جنوب شرقی بردند. آنجا مقر بزرگی همانند پادگان بود. جمعیت زیادی آنجا بودند. عدهای خبرنگار و فیلمبردار و عکاس هم بودند. عدهای مردم عادی هم بودند که شادی میکردند، میرقصیدند، هلهله میکردند و میگفتند: «شلمچه را آزاد کردهایم!» عده زیادی از اسرای ایرانی را آنجا آورده بودند. زخمیها را خیلی جزئی و سرسری مداوا و زخمهای من را هم پانسمان کردند.
باز از این کار عراقیها تعجب کردم و با خود گفتم: «چطور ممکن است در چند کیلومتری اینجا، آن همه جنازه عراقی در گل و لای در حال پوسیدن باشد و موش و مگس و سگها روی جنازهها جولان بدهند و آن همه زخمی چشم به راه کمک باشند، آن وقت عراقیها اینجا بی تفاوت به رقص و پایکوبی مشغول باشند!»
در آنجا عراقیها با خشم و کینه به ما نگاه میکردند. بعضیها انگشت سبابه را روی گلوهایشان میکشیدند و به ما اشاره میکردند که یعنی شماها را خواهیم کشت. ما از قبل اشهد خود را خوانده و برای مرگ آماده شده بودیم. یک شب آنجا ماندیم. روز بعد ما را جمع کردند. چند نفر از ماموران صلیب سرخ جهانی که آنجا بودند سریع پیش ما آمدند و زخمیهای ما را پانسمان کردند.
روی لبهایم سیگار گذاشتند، گفتم سیگاری نیستم. بعضی از آنها به خوبی فارسی صحبت میکردند. ماموران عراقی هم کاری به کار آنها نداشتند.
15 نفر ما را از بقیه جدا کردند و با یک دستگاه خودرو آیفا به مقر دیگری بردند. چشمان ما باز بود ولی دستهای ما را بسته بودند. هوا گرم و سوزان بود. از بس که آب کثیف و گرم خورده بودیم، دلدرد گرفته بودیم.
داخل یک استانبولی بنایی که خیلی کثیف و سیاه بود، مقداری برنج خشک آوردند. همه دور استانبولی حلقه زدند. جا برای همه نبود. هر کسی با دست مقداری برنج برداشت، به هرکدام از ما یک مشت بیشتر برنج نرسید.
هوا دم کرده و گرما خیلی شدید و نفسگیر بود. چون روی نقاطی از بدن و لباسهای ما خون ماسیده بود، مگسها مرتب هجوم میآوردند. از شدت درد به خود میپیچیدم و چشمانم مرتب سیاهی میرفت.
هر لحظه شاهد صحنههای تازه بودیم. چند آیه از قرآن مجید و دعاهایی از صحیفه سجادیه را خواندم و خود و سرنوشت خود را به خداوند سپردم.