در پی درگذشت حجت الاسلام بحری در حادثه دردناک متروی تهران، فرزند یکی از روحانیان دلنوشته ای درباره واقعیات دیده نشده زندگی روحانیان منتشر کرد.
به گزارش شهدای ایران ، فرزند یکی از روحانیان حوزه علمیه در پی درگذشت حجت الاسلام بحری در حادثه دردناک متروی تهران، دلنوشته ای به شرح ذیل منتشر کرد.
سال های دوری نبود که پدرم دستم را می گرفت و همراه با خودش به مدرسه فیضیه می برد و در کنار درس و بحثش من هم در فضای علمی حوزه چرخی می زدم و از آن قلت و ان قلت های طلبگی فقط مثال های فارسی حرف هایشان را می فهمیدم.
پدر ساعت 8 اولین کلاسش بود که می رفت؛ درس آیت الله ای بود که خیلی مهربان بود و یکبار که من خواب آلود بودم و مدام سر کلاس نق نق می کردم می گفت بله آقا زاده هم فرمایشاتی دارند؟! و همه طلاب می زدند زیر خنده. آخر کلاسش هم به من می گفت شاگرد کوچولو بفرما این هم شکلات امروزت.
پدرم سال ها است درس می خواند و درس می دهد؛ حتی امروز هم که من از مقطع کارشناسی دانشگاه فارغ التحصل شده ام او هنوز کلاس می رود و شب ها مطالعه می کند.
پدرم اهل مزاح و شوخی و بذله گویی است و گعده هایی با مداحان و شعرا به صورت هفتگی دارد که همیشه برایم جذاب بوده و تا بتوانم خودم را به آن جلسه می رسانم.
پدرم بعد از این همه سال درس خواندن در حوزه نزدیک 8 سالی است که با حداقل دستمزد قابل قبول برای تامین اجتماعی بیمه شده است؛ البته همین هم شکرش باقی است؛ سال های دور را که مادرم یادش می افتد مدام گریه می کند و می گوید من به علم و اخلاق پدرتون افتخار می کنم ولی خداییش زندگی ما خیلی سخت گذشت؛ چه روزهایی که می ترسیدم نکند خدای نکرده یکی از ما مریض شود؛ آن وقت چه کار کنیم با این هزینه های سنگین زندگی.
مادرم به لباس پدرم افتخار می کند و لباس روحانیت را دوست دارد اما هنوز نتوانسته است حتی یک فرحزاد یا درکه با پدر برود؛ می ترسند مردم حرف دربیاورند، می ترسند مردم احترام لباس را رعایت نکنند؛ اما جای شکرش باقی است که حرم حضرت معصومه (س) و جمکران شان مستدام است و اگر امام رئوف بطلبد سالی یکبار به پابوس امام رضا(ع) می روند.
پدرم خیلی دوست داشت که من هم طلبه شوم و راه و سلوک او را ادامه دهم اما من به اندازه پدر تحمل و طاقت و صبر و انتظار ندارم؛ لیسانس حقوق را گرفته ام و می خواهم در امتحان قضاوت یا وکالت یا سردفتری شرکت کنم؛ خدا پدرم را حفظ کند که خیلی از متون فقهی و درس اصول فقه دانشگاه را بهتر از اعضای هیئت علمی دانشگاه با من کار کرد.
پدرم دوست داشت که من هم طلبگی بخوانم ولی راستش را بخواهید من نمی توانستم 20 سال درس بخوانم و بعد با برچسب بی سوادی از سوی عده ای تازه به دوران رسیده مواجه شوم. من توان ندارم تا یک ماه از خانه و زندگی و همسر و فرزند بگذرم و به روستاهای حاشیه کشور بروم و بعد از طی هزاران کیلومتر به تبلیغ بپردازم و شب ها در اتاقی تنها در مسجد سکونت کنم. من بارها طعم دوری از پدر را در ماه مبارک رمضان و محرم و صفر چشیده ام. وقتی دوستانم با پدران خود شب ها به هیئت می آمدند و من تنها بودم.
پدرم حوصله اش خوب است؛ شب ها که نشسته ایم بعضی وقت ها صدای زنگ می آید؛ یا جلسات هیئت امنای مسجد است و یا می خواهند عیادت یکی از نمازگزاران بروند یا اینکه قرار است برای پا درمیانی برای رفع اختلاف اهالی جلسه بگذارند. من حوصله این کارها را ندارم؛ من می خواهم شیک و مجلسی ساعت 8 کارت ورود به اداره را بزنم و چون ساعت 15 شد بزنم بیرون برای خودم. من حوصله 24 ساعته بودن کار را ندارم.
من تحمل و صبر پدر را هم ندارم؛ پدرم یا همان حاج آقا محمودی اهالی محل رفته است آزمایش و دکتر گفته چربی خونت زیاد است، باید ورزش کنی. چند شبی است که بعد از نماز مغرب و عشا از همان مسجد می رویم به سمت پارک برای پیاده روی. مردمی که بابا را می شناسند و می دانند چقدر دست به خیر است و با همان صندوق قرض الحسنه مسجد چه گره هایی که از کار مردم باز نکرده است احترام می کنند و با صدای بلند سلام و احوالپرسی می کنند اما همین که از محل یکم دور می شویم نمی توان تکه کلام های برخی افراد را تحمل کرد. "حاج آقا این طرف ها؛ ویلا دیگه خستتون کرده" ؛ " بوی نفت میاد"؛ ... تکه کلام هایی است که قابل تحمل است اما چند روز پیش حرفی که یکی از اوباش زد آنقدر بد بود که از کوره درفتم اما حاج آقا دستم را سریع گرفت و گفت: آرام باشد (و اذا خاطبهم الجاهلون قالو سلاما)
حاج آقای ما آزارش به هیچ کسی نرسیده است اما با منکر و گناه مشکل داره و امر به معروف و نهی از منکر می کند؛ دفعه آخری که امر به معروف کرد به یک مسئول دولتی گفت برو از خدا بترس که حق این مردم شهید داده را ضایع کنی.
حاج آقا بیست سالی است که درس خوانده است اما هرجا او را برای روضه خواندن دعوت کند می رود؛ می گوید اگر یک دل هم بعد از صحبت های من تکان بخورد بس است؛ ما باید به مصداق حدیث نبوی(س) "طبیب دوار بطبه" باشیم.
شماره تلفن خانه ما هم که در دسترس همه است و مردم برای مشورت و استخاره و سوال شرعی و... وقت و بی وقت زنگ می زنند و پدر با آرامش به حرف های مردم گوش می کند و راهنمایی شان می کند؛ یادش بخیر یکبار یکی از دوستان دبیرستانی من شماره منزل ما را گرفته بود تا برای سوالات امتحان با من هماهنگ کند و مادرش دیده بود که شماره آشنا است؛ مادر دوستم یک روز صبح به من گفت این حاج آقا محمودی که ما برای همه مسائل دینی زنگ می زنیم منزل شان، پدر شماست؟ و من گفتم بله. مخاطبان زیادی که حتی نمی دانند پدرم چه شکلی است و چگونه زندگی می گذراند و پدری که بدون هیچ گونه چشم داشتی به مردم خدمت می کند.
پدرم این روزها که سنش بالاتر رفته است آثار ترکش های یادگاری از جنگ بیشتر اذیتش می کند و مدام به یاد دوستان شهیدش شعر می گوید و زمزمه دارد؛ مادرم می گوید پدرت وقتی جنگ شد جز اولین روحانیون رزمی و تبلیغی بود که برای دفاع از مردم و ناموسش عازم جبهه شد، می گوید دوری پدرت را می توانستم تحمل کنم اما زخم زبان مردمی که می گفتند احمد رفته طلبه شده که سربازی نرود را هیچ وقت نتوانستم از یاد ببرم.
حاج آقا احمد محمودی پدر من است و من به او عشق می ورزم و برای مردانی مثل او بهترین ها را می خواهم؛ شاید آن گونه که پدرم خواسته است زندگی نکرده ام و من هم به اقتضای جوانی و گروه همسالان خودم تیپ و شکلی متفاوت با نسل او داریم اما می دانم که این ها گنج های زندگی ما هستند؛ این ها را بیشتر از آنکه باید بنویسی باید درک کنی؛ از آن جنس بابا های رفیق که دلسوزی برای همه دارند.
راستش را بخواهید دست به قلم هم نیستم که از خاطراتش و احوالش بگویم و بنویسم اما دردی که این روزها بر جگرم نشسته است مجبورم کرد که بنویسم؛ وقتی دیدم در این شهر هستند زنانی که از مادر من صبورتر هستند؛ همسر روحانی مضروب حجت الاسلام بحری که به شکل وحشیانه و ناجوانمردانه ای با ضربات چاقو کشته شد؛ چقدر غصه خوردم وقتی شنیدم نزدیکانش مصاحبه کرده اند و گفتند همسر ایشان از تاخیر ایشان و در دسترس نبودن تلفن ایشان نگران شده بودند و هرچقدر توانسته اند از هیات و مساجد و محل درس ایشان پیگیری کردند و نهایتا در ساعت یازده شب، عکس های غرق به خون ایشان را در فضای مجازی دیده اند. رحمت به دل فرزندانش ببارد تا این غم را تحمل کنند. شنیده ام بنده خدا امام جماعت مسجد بوده و در دانشگاه هم درس می داده است، واقعا برای خانواده ایشان خیلی سخت است که به یکباره و بدون هیچ دلیلی یا بیماری قبلی دیگر ایشان را از دست داده اند. خدا صبرشان دهد. ان شا الله ما را در غم خودشان شریک بدانند.
"بنی آدم اعضای یکدیگرند" ما ایرانی ها چه شده است، "میازار موری که دانه کش است" چی؟ این شبکه های اجتماعی و امواج ماهواره ها دارد با ما چکار می کند؟ دوست و دشمنان را دارند جا به جا می کنند؟ برای فلان تروریست داعشی اشک می ریزند و داستان حقوق بشر سر هم می کنند و از این طرف روی ذهن ها رژه می روند که اینها بودند که خوردند و بردند و ...
به نظرم البته مسئولان حوزه های علمیه هم نتوانسته اند واقعیت های حوزویان را برای جامعه آن گونه که شایسته بوده است وصف کنند؛ خود من اگر بچه آخوند نبودم واقعا این تصویر را از روحانیت نداشتم؛ زندگی های ساده و شهریه های اندکی که زیر هشتصد هزار تومان برای یک ماه است از واقعیت هایی است که در زندگی پدر من و امثال آنها هست.
کاش می توانستم درس و بحثم را مقداری کم می کردم تا می توانستم بخشی از حقایق زندگی روحانیون و طلاب را برای مردم بیشتر می نوشتم اما من مثل پدر حوصله و صبر ندارم!
سال های دوری نبود که پدرم دستم را می گرفت و همراه با خودش به مدرسه فیضیه می برد و در کنار درس و بحثش من هم در فضای علمی حوزه چرخی می زدم و از آن قلت و ان قلت های طلبگی فقط مثال های فارسی حرف هایشان را می فهمیدم.
پدر ساعت 8 اولین کلاسش بود که می رفت؛ درس آیت الله ای بود که خیلی مهربان بود و یکبار که من خواب آلود بودم و مدام سر کلاس نق نق می کردم می گفت بله آقا زاده هم فرمایشاتی دارند؟! و همه طلاب می زدند زیر خنده. آخر کلاسش هم به من می گفت شاگرد کوچولو بفرما این هم شکلات امروزت.
پدرم سال ها است درس می خواند و درس می دهد؛ حتی امروز هم که من از مقطع کارشناسی دانشگاه فارغ التحصل شده ام او هنوز کلاس می رود و شب ها مطالعه می کند.
پدرم اهل مزاح و شوخی و بذله گویی است و گعده هایی با مداحان و شعرا به صورت هفتگی دارد که همیشه برایم جذاب بوده و تا بتوانم خودم را به آن جلسه می رسانم.
پدرم بعد از این همه سال درس خواندن در حوزه نزدیک 8 سالی است که با حداقل دستمزد قابل قبول برای تامین اجتماعی بیمه شده است؛ البته همین هم شکرش باقی است؛ سال های دور را که مادرم یادش می افتد مدام گریه می کند و می گوید من به علم و اخلاق پدرتون افتخار می کنم ولی خداییش زندگی ما خیلی سخت گذشت؛ چه روزهایی که می ترسیدم نکند خدای نکرده یکی از ما مریض شود؛ آن وقت چه کار کنیم با این هزینه های سنگین زندگی.
مادرم به لباس پدرم افتخار می کند و لباس روحانیت را دوست دارد اما هنوز نتوانسته است حتی یک فرحزاد یا درکه با پدر برود؛ می ترسند مردم حرف دربیاورند، می ترسند مردم احترام لباس را رعایت نکنند؛ اما جای شکرش باقی است که حرم حضرت معصومه (س) و جمکران شان مستدام است و اگر امام رئوف بطلبد سالی یکبار به پابوس امام رضا(ع) می روند.
پدرم خیلی دوست داشت که من هم طلبه شوم و راه و سلوک او را ادامه دهم اما من به اندازه پدر تحمل و طاقت و صبر و انتظار ندارم؛ لیسانس حقوق را گرفته ام و می خواهم در امتحان قضاوت یا وکالت یا سردفتری شرکت کنم؛ خدا پدرم را حفظ کند که خیلی از متون فقهی و درس اصول فقه دانشگاه را بهتر از اعضای هیئت علمی دانشگاه با من کار کرد.
پدرم دوست داشت که من هم طلبگی بخوانم ولی راستش را بخواهید من نمی توانستم 20 سال درس بخوانم و بعد با برچسب بی سوادی از سوی عده ای تازه به دوران رسیده مواجه شوم. من توان ندارم تا یک ماه از خانه و زندگی و همسر و فرزند بگذرم و به روستاهای حاشیه کشور بروم و بعد از طی هزاران کیلومتر به تبلیغ بپردازم و شب ها در اتاقی تنها در مسجد سکونت کنم. من بارها طعم دوری از پدر را در ماه مبارک رمضان و محرم و صفر چشیده ام. وقتی دوستانم با پدران خود شب ها به هیئت می آمدند و من تنها بودم.
پدرم حوصله اش خوب است؛ شب ها که نشسته ایم بعضی وقت ها صدای زنگ می آید؛ یا جلسات هیئت امنای مسجد است و یا می خواهند عیادت یکی از نمازگزاران بروند یا اینکه قرار است برای پا درمیانی برای رفع اختلاف اهالی جلسه بگذارند. من حوصله این کارها را ندارم؛ من می خواهم شیک و مجلسی ساعت 8 کارت ورود به اداره را بزنم و چون ساعت 15 شد بزنم بیرون برای خودم. من حوصله 24 ساعته بودن کار را ندارم.
من تحمل و صبر پدر را هم ندارم؛ پدرم یا همان حاج آقا محمودی اهالی محل رفته است آزمایش و دکتر گفته چربی خونت زیاد است، باید ورزش کنی. چند شبی است که بعد از نماز مغرب و عشا از همان مسجد می رویم به سمت پارک برای پیاده روی. مردمی که بابا را می شناسند و می دانند چقدر دست به خیر است و با همان صندوق قرض الحسنه مسجد چه گره هایی که از کار مردم باز نکرده است احترام می کنند و با صدای بلند سلام و احوالپرسی می کنند اما همین که از محل یکم دور می شویم نمی توان تکه کلام های برخی افراد را تحمل کرد. "حاج آقا این طرف ها؛ ویلا دیگه خستتون کرده" ؛ " بوی نفت میاد"؛ ... تکه کلام هایی است که قابل تحمل است اما چند روز پیش حرفی که یکی از اوباش زد آنقدر بد بود که از کوره درفتم اما حاج آقا دستم را سریع گرفت و گفت: آرام باشد (و اذا خاطبهم الجاهلون قالو سلاما)
حاج آقای ما آزارش به هیچ کسی نرسیده است اما با منکر و گناه مشکل داره و امر به معروف و نهی از منکر می کند؛ دفعه آخری که امر به معروف کرد به یک مسئول دولتی گفت برو از خدا بترس که حق این مردم شهید داده را ضایع کنی.
حاج آقا بیست سالی است که درس خوانده است اما هرجا او را برای روضه خواندن دعوت کند می رود؛ می گوید اگر یک دل هم بعد از صحبت های من تکان بخورد بس است؛ ما باید به مصداق حدیث نبوی(س) "طبیب دوار بطبه" باشیم.
شماره تلفن خانه ما هم که در دسترس همه است و مردم برای مشورت و استخاره و سوال شرعی و... وقت و بی وقت زنگ می زنند و پدر با آرامش به حرف های مردم گوش می کند و راهنمایی شان می کند؛ یادش بخیر یکبار یکی از دوستان دبیرستانی من شماره منزل ما را گرفته بود تا برای سوالات امتحان با من هماهنگ کند و مادرش دیده بود که شماره آشنا است؛ مادر دوستم یک روز صبح به من گفت این حاج آقا محمودی که ما برای همه مسائل دینی زنگ می زنیم منزل شان، پدر شماست؟ و من گفتم بله. مخاطبان زیادی که حتی نمی دانند پدرم چه شکلی است و چگونه زندگی می گذراند و پدری که بدون هیچ گونه چشم داشتی به مردم خدمت می کند.
پدرم این روزها که سنش بالاتر رفته است آثار ترکش های یادگاری از جنگ بیشتر اذیتش می کند و مدام به یاد دوستان شهیدش شعر می گوید و زمزمه دارد؛ مادرم می گوید پدرت وقتی جنگ شد جز اولین روحانیون رزمی و تبلیغی بود که برای دفاع از مردم و ناموسش عازم جبهه شد، می گوید دوری پدرت را می توانستم تحمل کنم اما زخم زبان مردمی که می گفتند احمد رفته طلبه شده که سربازی نرود را هیچ وقت نتوانستم از یاد ببرم.
حاج آقا احمد محمودی پدر من است و من به او عشق می ورزم و برای مردانی مثل او بهترین ها را می خواهم؛ شاید آن گونه که پدرم خواسته است زندگی نکرده ام و من هم به اقتضای جوانی و گروه همسالان خودم تیپ و شکلی متفاوت با نسل او داریم اما می دانم که این ها گنج های زندگی ما هستند؛ این ها را بیشتر از آنکه باید بنویسی باید درک کنی؛ از آن جنس بابا های رفیق که دلسوزی برای همه دارند.
راستش را بخواهید دست به قلم هم نیستم که از خاطراتش و احوالش بگویم و بنویسم اما دردی که این روزها بر جگرم نشسته است مجبورم کرد که بنویسم؛ وقتی دیدم در این شهر هستند زنانی که از مادر من صبورتر هستند؛ همسر روحانی مضروب حجت الاسلام بحری که به شکل وحشیانه و ناجوانمردانه ای با ضربات چاقو کشته شد؛ چقدر غصه خوردم وقتی شنیدم نزدیکانش مصاحبه کرده اند و گفتند همسر ایشان از تاخیر ایشان و در دسترس نبودن تلفن ایشان نگران شده بودند و هرچقدر توانسته اند از هیات و مساجد و محل درس ایشان پیگیری کردند و نهایتا در ساعت یازده شب، عکس های غرق به خون ایشان را در فضای مجازی دیده اند. رحمت به دل فرزندانش ببارد تا این غم را تحمل کنند. شنیده ام بنده خدا امام جماعت مسجد بوده و در دانشگاه هم درس می داده است، واقعا برای خانواده ایشان خیلی سخت است که به یکباره و بدون هیچ دلیلی یا بیماری قبلی دیگر ایشان را از دست داده اند. خدا صبرشان دهد. ان شا الله ما را در غم خودشان شریک بدانند.
"بنی آدم اعضای یکدیگرند" ما ایرانی ها چه شده است، "میازار موری که دانه کش است" چی؟ این شبکه های اجتماعی و امواج ماهواره ها دارد با ما چکار می کند؟ دوست و دشمنان را دارند جا به جا می کنند؟ برای فلان تروریست داعشی اشک می ریزند و داستان حقوق بشر سر هم می کنند و از این طرف روی ذهن ها رژه می روند که اینها بودند که خوردند و بردند و ...
به نظرم البته مسئولان حوزه های علمیه هم نتوانسته اند واقعیت های حوزویان را برای جامعه آن گونه که شایسته بوده است وصف کنند؛ خود من اگر بچه آخوند نبودم واقعا این تصویر را از روحانیت نداشتم؛ زندگی های ساده و شهریه های اندکی که زیر هشتصد هزار تومان برای یک ماه است از واقعیت هایی است که در زندگی پدر من و امثال آنها هست.
کاش می توانستم درس و بحثم را مقداری کم می کردم تا می توانستم بخشی از حقایق زندگی روحانیون و طلاب را برای مردم بیشتر می نوشتم اما من مثل پدر حوصله و صبر ندارم!