به خدا اما خیلی بیغیرتیم که دق نمیکنیم! ما کجا زندگی میکنیم؟ نکند مسیر این بزرگواران درست است و ما بیهوده خودمان را علاف کردهایم؟ نکند ما انتظار بیهودهای از برادر گبرلو داریم که باید لااقل یادی از این شهدا میکرد، باید نمونههایی از آثارشان را نشان میداد، با بچههایی که هنگام شهادت همراهش بودند گپی میزد، مثلاً آقای «فاطمی» کارگردان آن گروه را میآورد تا مردم بدانند عدهای فیلمساز جوان برای آنکه جهان و آنها حقیقت را بدانند و برای همان انسانیتی که دغدغه این روزهای خانم مهناز افشار است، هزاران کیلومتر دورتر از خانمانشان دارند خون میدهند، دارند جانشان را فدا میکنند.
نشستم تا ته برنامه و دریغ! دوربین هفت سراغ تدارکات و راننده و آشپز فیلمها هم رفت – که باید میرفت و زودتر از این هم میرفت و حق آنها هم هست – اما مستندسازان شهید در تاریکی و انزوای این برنامه سینمایی ماندند. به خدا قسم این خونهاست که میتواند جان و صحنه شما را تازه کند. این نامهاست که باعث آبرو و اعتبار شما میشود. این یادهاست که یاد شما را زنده نگه میدارد. چطور نمیدانید چقدر به این بچهها مدیونید؟ دیگر باید چه کنند این سمبلها؟
ساعت دو و نیم که برنامه تمام شد، باز هم دلم آرام نگرفت. رفتم به فضای مجازی و به خودم امید دادم شاید گفتهاند و تو نشنیدهای، خبرگزاریها و سایتهای سینمایی فیالفور مکتوبش را منعکس میکنند. شاید هفتههای قبل برنامه مفصلی داشتهاند. رفتم و برنامه هفت را با نام هر دو شهید جستوجو کردم و چیزی نیافتم. فقط عکسی در سایتی بالا آمد که زیرش نوشته بود:«مدل ژست مهناز افشار و آنا نعمتی در ماشین»! حتی اگر نامی میبردید یا بردهاید آن بچهها و آن مستندها ارزش یک برنامه یا یک بخش مستقل را نداشتند؟ چه کسی دغدغه این مستندسازها، دغدغه همسر شهید باغبانی و رؤیاهای دختر سه ساله او برایش مهم است؟