بهانه تهیه این گزارش از تصویر پدری کنار پیکر فرزندش که بعد از هشت ماه و هشت روز بنا به خوابی که از فرزند شهیدش دیده بود، پیکر او را با دستهای خودش تفحص کرد.
به گزارش شهدای ایران، حسین زیاری ۷۶ سال دارد و اهل لاریم از توابع شهرستان جویبار است. همه داراییاش دو فرزند بود؛ یکی دختر و دیگری پسر که همان تک پسر در ۱۶ سالگی به شهادت رسید. اگرچه پدر نتوانست در دفاع مقدس شرکت کند، اما احمد نبودن او را در جبهه جبران کرد. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با حسین زیاری پدر و امکلثوم کارگر مادر شهید احمد زیاری است.
احمد که به جبهه میرفت، ۱۶ سال داشت. چطور به رفتن نوجوانتان راضی شدید؟
احمد ۱۶ سال بیشتر نداشت و دانشآموز بود که راهی جبهه شد. موقع ثبت نام رفته بود بسیج ساری زیر پایش تکه آجری گذاشته بود تا در صف اعزام قدش بلندتر دیده شود. آنجا به احمد گفته بودند که باید از پدر و مادرت رضایتنامه بیاوری. احمد به خانه آمد و رضایت من و مادرش را مکتوب برد. نمیتوانستیم او را از راه خوبی که انتخاب کرده بود، منصرف کنیم. در نهایت احمدم سال ۱۳۶۰ اعزام شد. مدتی در شهر منجیل آموزش دید. بعد از آموزش به او مرخصی دادند و گفتند هر زمان به شما نیاز داشتیم اطلاع میدهیم. سه روز خانه ماند و روز چهارم خبر رسید که اعزام است و احمد به گیلانغرب فرستاده شد. اولین منطقه عملیاتی قله شیاکوه بود. حدود ۶۰ نفر از محله ما با هم به شیاکوه اعزام شدند.
همان اولین اعزام شهید شد؟
بله، پسرم سال ۱۳۶۰ در روند اجرای عملیات مطلع الفجر به شهادت رسید. با فشار نیروهای دشمن بچهها در مرحلهای مجبور به عقبنشینی میشوند. وقتی به پادگان میرسند و آمار بچهها را میگیرند متوجه میشوندکه احمد و یکی دیگر از بچهها نیامده است. چند نفری گواهی به شهادت احمد دادند. اما خبر قطعی شهادت را ندادند. گفتند شاید اسیر شده باشد.
چطور حتم کردید شهید شده است؟
اوایل شک داشتیم که شهید شده باشد، چون پیکرش به دست ما نرسید. من خیلی رفتم صلیب سرخ و پیگیری کردم، اما آنها میگفتند نامی از احمد در لیستشان ندارند. هشت ماه بعد آن منطقهای که احمد به گفته دوستانش آنجا به شهادت رسیده بود آزاد شد. یادم است یکی از بچههای ساری ساعت ۲ نصف شب آمد خانه ما را پیدا کرد و گفت: آن منطقه آزاد شده و میتوانیم برویم دنبال پیکر شهدا. ماه مبارک رمضان بود. فردا صبح همراه با یک راهنما و چند نفری که در تیم خنثیسازی مین بودند به منطقه رفتیم. بچهها مین را خنثی میکردند و من و دوستم دنبال پیکر شهدا میرفتیم. محل شهادتش در قله شیاکوه در شهر گیلانغرب بود.
چرا خودتان برای تفحص پیکر شهید رفتید؟ چه اطمینانی داشتید که پیدایش میکنید؟
مطمئن بودم که پیدایش میکنم، چون خوابی دیده بودم. در خواب احمد به من گفت: پدر اگر دنبال ما بیایید، ما را پیدا میکنید. احمد در خواب به من گفت که یک عراقی من را داخل غار گذاشت و بعد چالهای کند و مرا داخل آن دفن کرد. پدر بیا آنجا من را پیدا میکنی. من هم با بلد راه رفتیم آنجا و پیکر شهدا را پیدا کردیم.
وقتی پیکر را پیدا کردید چه مدت از شهادتش گذشته بود؟
هشت ماه و هشت روز از شهادت احمد گذشته بود. در همان چالهای که گفته بود، پیدایش کردیم. غار تلهگذاری شده بود. خودم از روی پیکر پسرم سنگها و خاکها را برداشتم. وقتی خاکش را برداشتم پوتین را دیدم و گفتم این بچه، بچه من است. وقتی عطر بچهام به مشامم رسید، فهمیدم که آدرس را درست آمدهام. به من الهام شد که احمد همینجاست.
کمی از آن لحظات زیبا و سخت برایمان بگویید.
وقتی پیکرش را از خاک بیرون آوردم همان پیراهنی که از محله خودمان خریده بودم، تنش بود. خوب یادم است وقتی که پیراهن را به خانه آوردم، احمد به من گفت: این را بده به من که میخواهم بروم جبهه. گفتم پسر بهت میدهم، اما آنجا جبهه است حلوا پخش نمیکنند مراقب باش. این را حتماً بپوش. گفت: حالا چرا این تنم باشد؟ گفتم این یک نشانی برای تو است. وقتی از خاک بیرون آوردمش دیدم همان پیراهن قرمز تنش است. پشت اورکتش هم نوشته بود احمد زیاری بسیج ساری. روی زبانه پوتینش نوشته بود احمد زیاری بسیج ساری. بعد او را بغل گرفتم و بوسیدم و زیارتش کردم. بعد پتو را پهن کردیم و پیکرش را روی پتو گذاشتیم. نماز شکر خواندم.
عکس را چه کسی از شما انداخت؟
یکی از بچههایی که آنجا بود از این صحنهها عکس گرفت. بعد پیکر را داخل ماشین گذاشته و به بیمارستان ۵۰۲ ارتش در کرمانشاه بردم تا کارهای ابتداییاش برای اعزام به خانه انجام شود. اگرچه هشت ماه و هشت روز طول کشید تا احمدم را پیداکنم، اما خدا را شکر میکنم که توانستم شهید را با دستان خودم پیدا کنم. پسرم را در گلزار شهدای لاریم در جوار امامزاده عبدالله به خاک سپردیم. وقتی پیکرش را تفحص کردم گفتم خدایا شکرت.ای کاش من چند پسر داشتم و به جبهه میفرستادم تا برای رضای تو به شهادت برسند.
عروسی در جنگ
وقتی که انقلاب به پیروزی رسید احمد نوجوان بود، اما خیلی خوشحال شد. در اولین انتخابات کفشهای پاشنه بلند پوشید و رفت تا بتواند رأی بدهد. البته قد بلندی هم داشت. زمان جنگ من و پدرش به عروسی یکی از بستگان رفته بودیم. احمد تا غروب به خانه نیامد. رفته بود خانه دوستش فیضالله طهماسبی که طلبه بود و در نهایت اولین شهید روستای لاریم شد. وقتی به خانه آمد و متوجه شد که من و پدرش به عروسی رفتیم، خیلی بهم ریخت. گفت: شما چرا مسائل را متوجه نمیشوید؟ زمان جنگ است ما شهید میدهیم و ملت در خون خودشان غوطهور هستند. آن وقت شما میروید عروسی؟ گفتم: خب پسرعمومه رفتیم عروسی. مگه چه کار کردیم؟ گفت: همه جوان میدهند، خون میدهند شما میروید عروسی. چرا متوجه نیستید. شروع کرد به بحث و مجادله با من.
پول تخممرغها
زمان انقلاب از پول فروش تخممرغها و محصولات زراعی پولی برای کرایه مسیر از خانه تا مدرسه به احمد میدادیم، اما او پیادهروی و آن مبلغ را پسانداز میکرد. با پساندازش نشریه میخرید و بین اهالی روستا که اهل مطالعه و فعالیتهای انقلابی بودند، پخش میکرد.
کمک آر پی جی زن
پسرم خیلی ذوق و شوق جبهه رفتن داشت. برای اینکه ما نگران نباشیم میگفت: مادر من کوچکم توی جبهه من را در آشپزخانه نگه میدارند. اما فرماندهاش میگفت: احمد در هر کاری داوطلب بود. در نهایت هم ششم محرم رفت و شب اربعین در هفتم مهرماه سال ۱۳۶۰ به شهادت رسید. پسرم کمک آر پی جی زن بود. بعد از مفقودالاثریاش هم پدرش بنا بر آن خوابی که دیده بود رفت و پیکرش را تفحص کرد.
پیروز میدان
همرزمانش میگفتند میخواستیم پدر شهید را از محل دور نگه داریم که وقتی پیکر را پیدا کردیم، ایشان ناراحت نشوند. اما وقتی همسرم پیکر را تفحص کرد و در آغوش گرفت به پسرم گفته بود: احمد یک زمانی من قوی بودم و با هم کشتی میگرفتیم. من خودم را زمین میزدم تا تو احساس پیروزی کنی. الان دیگر تو بلند شو. تو پیروز میدان هستی.
من خیلی خوابش را میبینم. به من میگوید مادر جان جای من خوب است. شما ناراحت نباش. در خواب دلداریام میدهد.
*جوان
احمد ۱۶ سال بیشتر نداشت و دانشآموز بود که راهی جبهه شد. موقع ثبت نام رفته بود بسیج ساری زیر پایش تکه آجری گذاشته بود تا در صف اعزام قدش بلندتر دیده شود. آنجا به احمد گفته بودند که باید از پدر و مادرت رضایتنامه بیاوری. احمد به خانه آمد و رضایت من و مادرش را مکتوب برد. نمیتوانستیم او را از راه خوبی که انتخاب کرده بود، منصرف کنیم. در نهایت احمدم سال ۱۳۶۰ اعزام شد. مدتی در شهر منجیل آموزش دید. بعد از آموزش به او مرخصی دادند و گفتند هر زمان به شما نیاز داشتیم اطلاع میدهیم. سه روز خانه ماند و روز چهارم خبر رسید که اعزام است و احمد به گیلانغرب فرستاده شد. اولین منطقه عملیاتی قله شیاکوه بود. حدود ۶۰ نفر از محله ما با هم به شیاکوه اعزام شدند.
همان اولین اعزام شهید شد؟
بله، پسرم سال ۱۳۶۰ در روند اجرای عملیات مطلع الفجر به شهادت رسید. با فشار نیروهای دشمن بچهها در مرحلهای مجبور به عقبنشینی میشوند. وقتی به پادگان میرسند و آمار بچهها را میگیرند متوجه میشوندکه احمد و یکی دیگر از بچهها نیامده است. چند نفری گواهی به شهادت احمد دادند. اما خبر قطعی شهادت را ندادند. گفتند شاید اسیر شده باشد.
چطور حتم کردید شهید شده است؟
اوایل شک داشتیم که شهید شده باشد، چون پیکرش به دست ما نرسید. من خیلی رفتم صلیب سرخ و پیگیری کردم، اما آنها میگفتند نامی از احمد در لیستشان ندارند. هشت ماه بعد آن منطقهای که احمد به گفته دوستانش آنجا به شهادت رسیده بود آزاد شد. یادم است یکی از بچههای ساری ساعت ۲ نصف شب آمد خانه ما را پیدا کرد و گفت: آن منطقه آزاد شده و میتوانیم برویم دنبال پیکر شهدا. ماه مبارک رمضان بود. فردا صبح همراه با یک راهنما و چند نفری که در تیم خنثیسازی مین بودند به منطقه رفتیم. بچهها مین را خنثی میکردند و من و دوستم دنبال پیکر شهدا میرفتیم. محل شهادتش در قله شیاکوه در شهر گیلانغرب بود.
چرا خودتان برای تفحص پیکر شهید رفتید؟ چه اطمینانی داشتید که پیدایش میکنید؟
مطمئن بودم که پیدایش میکنم، چون خوابی دیده بودم. در خواب احمد به من گفت: پدر اگر دنبال ما بیایید، ما را پیدا میکنید. احمد در خواب به من گفت که یک عراقی من را داخل غار گذاشت و بعد چالهای کند و مرا داخل آن دفن کرد. پدر بیا آنجا من را پیدا میکنی. من هم با بلد راه رفتیم آنجا و پیکر شهدا را پیدا کردیم.
وقتی پیکر را پیدا کردید چه مدت از شهادتش گذشته بود؟
هشت ماه و هشت روز از شهادت احمد گذشته بود. در همان چالهای که گفته بود، پیدایش کردیم. غار تلهگذاری شده بود. خودم از روی پیکر پسرم سنگها و خاکها را برداشتم. وقتی خاکش را برداشتم پوتین را دیدم و گفتم این بچه، بچه من است. وقتی عطر بچهام به مشامم رسید، فهمیدم که آدرس را درست آمدهام. به من الهام شد که احمد همینجاست.
کمی از آن لحظات زیبا و سخت برایمان بگویید.
وقتی پیکرش را از خاک بیرون آوردم همان پیراهنی که از محله خودمان خریده بودم، تنش بود. خوب یادم است وقتی که پیراهن را به خانه آوردم، احمد به من گفت: این را بده به من که میخواهم بروم جبهه. گفتم پسر بهت میدهم، اما آنجا جبهه است حلوا پخش نمیکنند مراقب باش. این را حتماً بپوش. گفت: حالا چرا این تنم باشد؟ گفتم این یک نشانی برای تو است. وقتی از خاک بیرون آوردمش دیدم همان پیراهن قرمز تنش است. پشت اورکتش هم نوشته بود احمد زیاری بسیج ساری. روی زبانه پوتینش نوشته بود احمد زیاری بسیج ساری. بعد او را بغل گرفتم و بوسیدم و زیارتش کردم. بعد پتو را پهن کردیم و پیکرش را روی پتو گذاشتیم. نماز شکر خواندم.
عکس را چه کسی از شما انداخت؟
یکی از بچههایی که آنجا بود از این صحنهها عکس گرفت. بعد پیکر را داخل ماشین گذاشته و به بیمارستان ۵۰۲ ارتش در کرمانشاه بردم تا کارهای ابتداییاش برای اعزام به خانه انجام شود. اگرچه هشت ماه و هشت روز طول کشید تا احمدم را پیداکنم، اما خدا را شکر میکنم که توانستم شهید را با دستان خودم پیدا کنم. پسرم را در گلزار شهدای لاریم در جوار امامزاده عبدالله به خاک سپردیم. وقتی پیکرش را تفحص کردم گفتم خدایا شکرت.ای کاش من چند پسر داشتم و به جبهه میفرستادم تا برای رضای تو به شهادت برسند.
عروسی در جنگ
وقتی که انقلاب به پیروزی رسید احمد نوجوان بود، اما خیلی خوشحال شد. در اولین انتخابات کفشهای پاشنه بلند پوشید و رفت تا بتواند رأی بدهد. البته قد بلندی هم داشت. زمان جنگ من و پدرش به عروسی یکی از بستگان رفته بودیم. احمد تا غروب به خانه نیامد. رفته بود خانه دوستش فیضالله طهماسبی که طلبه بود و در نهایت اولین شهید روستای لاریم شد. وقتی به خانه آمد و متوجه شد که من و پدرش به عروسی رفتیم، خیلی بهم ریخت. گفت: شما چرا مسائل را متوجه نمیشوید؟ زمان جنگ است ما شهید میدهیم و ملت در خون خودشان غوطهور هستند. آن وقت شما میروید عروسی؟ گفتم: خب پسرعمومه رفتیم عروسی. مگه چه کار کردیم؟ گفت: همه جوان میدهند، خون میدهند شما میروید عروسی. چرا متوجه نیستید. شروع کرد به بحث و مجادله با من.
پول تخممرغها
زمان انقلاب از پول فروش تخممرغها و محصولات زراعی پولی برای کرایه مسیر از خانه تا مدرسه به احمد میدادیم، اما او پیادهروی و آن مبلغ را پسانداز میکرد. با پساندازش نشریه میخرید و بین اهالی روستا که اهل مطالعه و فعالیتهای انقلابی بودند، پخش میکرد.
کمک آر پی جی زن
پسرم خیلی ذوق و شوق جبهه رفتن داشت. برای اینکه ما نگران نباشیم میگفت: مادر من کوچکم توی جبهه من را در آشپزخانه نگه میدارند. اما فرماندهاش میگفت: احمد در هر کاری داوطلب بود. در نهایت هم ششم محرم رفت و شب اربعین در هفتم مهرماه سال ۱۳۶۰ به شهادت رسید. پسرم کمک آر پی جی زن بود. بعد از مفقودالاثریاش هم پدرش بنا بر آن خوابی که دیده بود رفت و پیکرش را تفحص کرد.
پیروز میدان
همرزمانش میگفتند میخواستیم پدر شهید را از محل دور نگه داریم که وقتی پیکر را پیدا کردیم، ایشان ناراحت نشوند. اما وقتی همسرم پیکر را تفحص کرد و در آغوش گرفت به پسرم گفته بود: احمد یک زمانی من قوی بودم و با هم کشتی میگرفتیم. من خودم را زمین میزدم تا تو احساس پیروزی کنی. الان دیگر تو بلند شو. تو پیروز میدان هستی.
من خیلی خوابش را میبینم. به من میگوید مادر جان جای من خوب است. شما ناراحت نباش. در خواب دلداریام میدهد.
*جوان