هر وقت به دیدار امام میرفت، امام خیلی به او تفقد میکرد و بعد میگفت:«هر وقت آقای اشرفی اصفهانی را می بینم، به یاد خدا می افتم.»
شهدای ایران: 23 مهر 1361، نماز جمعه کرمانشاه. آن روز مراقبتها کمتر شده بود، کسی هم آن جلو نبود که مراقب باشد. یک نفر با لباس نظامی رفت سمت آقا، همه فکر کردند عرضی دارد ولی ناگهان ضامن نارنجکش را کشید و ترکشهایش نیمی از بدن پیرمرد را در خود بلعید و محراب نماز را برای چندمین بار در تاریخ انقلاب اسلامی غرق خون کرد.
البته این اولین بار نبود که او ترور میشد. پرتاب بمب صوتی به داخل منزلش در سال 59 و شلیک از داخل اتومبیل در حین ورود به مسجد در سال 60، هم قبلا توسط منافقین انجام شده بوده که نتوانسته بودند آسیبی به او برسانند. آیتالله قبلا گفته بود:
« من در نماز جمعه گفتهام که اگر یک دفعه کشته شوم کم است اگر صد مرتبه هم مرا در راه خدا بکشند باز هم کم است. آنها که خیال میکنند بعد از این عالَم، عالَم دیگری وجود ندارد آنها باید از کشته شدن بترسند.»
انقلابی هشتاد ساله
پیر مرد مجاهد ما، متولد سال 1281 شمسی بود؛ یعنی وقتی انقلاب شد، او 76 سال داشت. شاید پیرتر از هر انقلابی دیگری که در آن سالها سراغ داریم. مهر ماه 1358 بود که امام، او را به عنوان امام جمعه کرمانشاه منصوب کرد؛ که از سال 1335 در آنجا مشغول تبلیغ بود.
خطبههای او درست مسائلی را هدف میگرفت که محور مخالفت و حساسیت دشمنان و منافقان بود. تبیین اصول انقلاب اسلامی به خصوص ولایت فقیه و نمایاندن خطر منافقین، خاصه تلاش برای افشای انحراف بنیصدر و صدور اعلامیه در عزل او، شاید دلایلی بود که منافقین دست به ترورش زدند. همچنین دعوت مردم به حضور در جبههها و ضرورت پشتیبانی از رزمندگان موضوع همیشگی صحبتهایش در آن روزهای سخت انقلاب بود:« ما که پشت جبهه هستیم وظیفهمان این است که رزمندگان را فراموش نکنیم.»
آیتاللهی در لباس رزم
پیرمرد مجاهد، روزهای جنگ و جهاد را تنها به وعظ و دعوت مردم نمیگذراند. او کمکهای زیادی را از مردم جمعآوری میکرد تا به رزمندگان و آوارگان حمله بعثیها برساند. مجروحان و خانوادههای شهدا در باختران، اصفهان و خمینیشهر خاطرات زیادی از حضور امامجمعه کرمانشاه برای تفقد جانبازان و تشییع شهدا در یاد دارند.
این کارها بازهم روح مجاهد او را سیراب نمیکرد. هربار که احساس میکرد به حضورش در جبههها نیاز است، پیری و دردهایش را فراموش میکرد و با خودروهای نظامی از مسیرهای صعبالعبور میگذشت تا خود را به جبههها برساند و به دیدار رزمندگان اسلام برود و برایشان صحبت کند و حالشان را بپرسد:
« باید اسلام را حفظ کرد حتی اگر جانمان در خطر باشد همه ما باید قربانی اسلام شویم. اگر نخواهیم خودمان را به زحمت بیندازیم روز قیامت جواب خدا را چگونه بدهیم.»
آیتالله جهادی ما، که دیگر جوانها به زحمت پا به پایش میرفتند، قبل از همه خود به سخنان خودش عمل میکرد. جبهه های ایلام، قصر شیرین و پادگان ابوذر، گیلان غرب، نوسود، بستان، آبادان، خرمشهر و سومار چندین بار حضور او را به خود دیدند. وقتی بستان آزاد شد، در زیر بمباران شدید دشمن وارد شهر شد و بعد از دیدار با رزمندگان، عازم آبادان گشت.
وقتی قرار بود در دوم فروردین 1361، عملیات فتحالمبین آغاز شود، او در قرارگاه حاضر شد و پیشنهاد داد که عملیات به نام حضرت زهرا(س)، نامگذاری شود. بعد از فتح خرمشهر هم به اهواز رفت و با وجود مخالفت نیروهای امنیتی، همراه با امامجمعه اهواز به آنجا رفتند و در مسجد جامع خطاب به رزمندگان چنین گفتند:
«امروز یكی از روزهای مهم اسلامی و یوم الله است و از جمله آرزوهای من فتح خرمشهر بود كه بحمدالله من زنده ماندم و این روز را دیدم.»
شب هشتم مهرماه 61 که قرار بود عملیات مسلمبنعقیل آغاز شود، پیرمرد هم در جبهه بود. تمام شب را راز و نیاز میکرد. نزدیکی صبح بود که توپی در نزدیکی چادرش منفجر شد و همه مقامات حاضر از ایشان خواستند که قرارگاه را ترک کنند ، اما با این جواب روبهرو شدند:« من از این محل نمی روم و آماده هر گونه مسئله ای هستم، زیرا خون من رنگین تر و جان من عزیزتر از این عزیزان رزمنده نیست. من باید تا پایان عملیات اینجا باشم.»
هرچند که در نهایت، شهید محلاتی عبا و عمامه آیتالله را بر سر و دوشش گذاشت و او را با اصرار فراوان راهی کرمانشاه کرد.
پیرمرد نورانی
فرزند او نقل میکند:« در مدت شانزده یا هفده سالی که با ایشان بودم، یک شب ندیدم که نماز شب ایشان ترک بشود.» هر وقت به دیدار امام میرفت، امام خیلی به او تفقد میکرد و بعد میگفت:«هر وقت آقای اشرفی اصفهانی را می بینم، به یاد خدا می افتم.»
زندگی آیتالله خیلی ساده بود. بعد از امامت جمعه کرمانشاه هم وضع زندگیاش فرقی نکرد. خانهای کوچک و قدیمی داشت که تا آخر عمر در همان زندگی کرد و حتی وقتی اطرافیان اصرار میکردند که خانه را تعمیر کنید، میگفت:« خانه های مردم را هواپیماهای عراقی خراب کرده اند و بندگان خدا زیر چادرها زندگی می کنند، [آن وقت] شما می خواهید خانه [من] را تعمیر کنید. پولی را که برای گچ می خواهید بدهید، به جنگ زده ها بدهید [که] ثوابش خیلی بیشتر است.»
مرجع من خمینی است!
آیتالله اشرفی، امام خمینی را از سالهای جوانی میشناخت، وقتی در سال 1302 برای تحصیل به قم رفت با آقا روحالله آشنا شد و رفاقتشان تا وقت شهادتش ادامه یافت. سال 1335 بود که به دستور آیتالله بروجردی به کرمانشاه رفت تا وضع دین مردم را سر و سامان دهد. او هم رفت ولی دلش همچنان پیش آقا روحالله مانده بود و ارتباطش را با او حفظ کرد.
آیتالله که به کرمانشاه رفت، حوزه علمیه به پا کرد و مسجد ساخت و تبلیغ کرد و در مدت اندکی تبدیل شد به روحانی مشهور و محبوب باختران. بعد از فوت آیتالله بروجردی، امام خمینی را شایسته ردای مرجعیت دانست و مردم را به تقلید از ایشان تشویق کرد. بعدها او خودش چنین میگوید:
« اینجانب بر حسب تشخیص خود و تفحّصی هم که از شخصیتهای بزرگ علمی نجف اشرف و حوزه علمیه قم نمودم، حضرت امام خمینی را شایسته برای مقام مقدس مرجعیت معرفی نمودم و عامه مردم را در امر تقلید به سوی ایشان سوق دادم که این موضوع، با مخالفت و کارشکنی بعضیها رو به رو شد و همچنین تهدید ساواک به تبعید بنده را در پی داشت.»
خرداد 42 که خبر دستگیری امام در کشور پیچید، او خودش را به قم رساند ودر جمع علما چنین گفت:
« امروز روزی نیست که ما بخواهیم در مقابل این رژیم جنایتکار سکوت بکنیم ما نباید در ارتباط با دستگیری آقای خمینی آرام بنشینیم.»
در همه سالهای نهضت امام، از خرداد 42 تا بهمن 57، تمام تلاشش را کرد که جایگاه امام را بین مردم تثبیت کند. شاگردان امام را برای سخنرانی دعوت میکرد و سخنرانیهای آتشین علیه شاه را با همه خطرها و زحماتش برقرار میکرد. در سال 57 هم در تظاهرات علیه شاه بود که زخمی و دستگیر شدند و مدتی را هم در زندان انفرادی گذراندند و بعد هم همراه با علما در اعتراض به بستهشدن فرودگاهها توسط بختیار در دانشگاه تهران تحصن کردند.
حاصل یک عمر مجاهدت
عطاءالله اشرفی که در سال 1281 در سده(خمینی شهر اصفهان) به دنیا آمد و به زحمت و در فقر تحصیل کرد و تمام عمر در راه اسلام مجاهدانه کوشید، در سن 80 سالگی و در حالی که باز هم داشت سنگر اسلام را در نماز جمعه حفظ میکرد به شهادت رسید. پس از عمری جهاد، این بهترین پروازی بود که میتوانست شیخ هشتادساله را به آسمان برساند. امام خمینی(ره) در پیام به مناسبت شهادت آیتالله اشرفی اصفهانی چنین میگوید:
«بسمالله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
سعادتمند آنانند که عمری را در خدمت به اسلام و مسلمین بگذرانند و در آخر عمر زمانی به فیض عظیمی که دلباختگان به لقا الله آرزو میکنند، نائل آیند... شهید عزیز محراب این جمعه ما، از آن شخصیتهایی بود که اینجانب یکی از ارادتمندان این شخص والا مقام بوده و هستم، این وجود پر برکت متعهد را قریب به 60 سال است، میشناختم... او در جبهه دفاع از حق از جمله اشخاصی بود که مایه دلگرمی جوانان مجاهد بود، او از مصادیق بارز رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه بود و رفتن او ثلمه بر اسلام وارد کرد و جامعه روحانیت را سوگوار نمود. این بزرگوار مثل سایر شهدای عزیز ما به جوار رحمت حق پیوست و ملت مجاهد و قوای مسلح سلحشور ما با عزمی راسختر به پیشبرد انقلاب ادامه میدهند...»
البته این اولین بار نبود که او ترور میشد. پرتاب بمب صوتی به داخل منزلش در سال 59 و شلیک از داخل اتومبیل در حین ورود به مسجد در سال 60، هم قبلا توسط منافقین انجام شده بوده که نتوانسته بودند آسیبی به او برسانند. آیتالله قبلا گفته بود:
« من در نماز جمعه گفتهام که اگر یک دفعه کشته شوم کم است اگر صد مرتبه هم مرا در راه خدا بکشند باز هم کم است. آنها که خیال میکنند بعد از این عالَم، عالَم دیگری وجود ندارد آنها باید از کشته شدن بترسند.»
انقلابی هشتاد ساله
پیر مرد مجاهد ما، متولد سال 1281 شمسی بود؛ یعنی وقتی انقلاب شد، او 76 سال داشت. شاید پیرتر از هر انقلابی دیگری که در آن سالها سراغ داریم. مهر ماه 1358 بود که امام، او را به عنوان امام جمعه کرمانشاه منصوب کرد؛ که از سال 1335 در آنجا مشغول تبلیغ بود.
خطبههای او درست مسائلی را هدف میگرفت که محور مخالفت و حساسیت دشمنان و منافقان بود. تبیین اصول انقلاب اسلامی به خصوص ولایت فقیه و نمایاندن خطر منافقین، خاصه تلاش برای افشای انحراف بنیصدر و صدور اعلامیه در عزل او، شاید دلایلی بود که منافقین دست به ترورش زدند. همچنین دعوت مردم به حضور در جبههها و ضرورت پشتیبانی از رزمندگان موضوع همیشگی صحبتهایش در آن روزهای سخت انقلاب بود:« ما که پشت جبهه هستیم وظیفهمان این است که رزمندگان را فراموش نکنیم.»
آیتاللهی در لباس رزم
پیرمرد مجاهد، روزهای جنگ و جهاد را تنها به وعظ و دعوت مردم نمیگذراند. او کمکهای زیادی را از مردم جمعآوری میکرد تا به رزمندگان و آوارگان حمله بعثیها برساند. مجروحان و خانوادههای شهدا در باختران، اصفهان و خمینیشهر خاطرات زیادی از حضور امامجمعه کرمانشاه برای تفقد جانبازان و تشییع شهدا در یاد دارند.
این کارها بازهم روح مجاهد او را سیراب نمیکرد. هربار که احساس میکرد به حضورش در جبههها نیاز است، پیری و دردهایش را فراموش میکرد و با خودروهای نظامی از مسیرهای صعبالعبور میگذشت تا خود را به جبههها برساند و به دیدار رزمندگان اسلام برود و برایشان صحبت کند و حالشان را بپرسد:
« باید اسلام را حفظ کرد حتی اگر جانمان در خطر باشد همه ما باید قربانی اسلام شویم. اگر نخواهیم خودمان را به زحمت بیندازیم روز قیامت جواب خدا را چگونه بدهیم.»
آیتالله جهادی ما، که دیگر جوانها به زحمت پا به پایش میرفتند، قبل از همه خود به سخنان خودش عمل میکرد. جبهه های ایلام، قصر شیرین و پادگان ابوذر، گیلان غرب، نوسود، بستان، آبادان، خرمشهر و سومار چندین بار حضور او را به خود دیدند. وقتی بستان آزاد شد، در زیر بمباران شدید دشمن وارد شهر شد و بعد از دیدار با رزمندگان، عازم آبادان گشت.
وقتی قرار بود در دوم فروردین 1361، عملیات فتحالمبین آغاز شود، او در قرارگاه حاضر شد و پیشنهاد داد که عملیات به نام حضرت زهرا(س)، نامگذاری شود. بعد از فتح خرمشهر هم به اهواز رفت و با وجود مخالفت نیروهای امنیتی، همراه با امامجمعه اهواز به آنجا رفتند و در مسجد جامع خطاب به رزمندگان چنین گفتند:
«امروز یكی از روزهای مهم اسلامی و یوم الله است و از جمله آرزوهای من فتح خرمشهر بود كه بحمدالله من زنده ماندم و این روز را دیدم.»
شب هشتم مهرماه 61 که قرار بود عملیات مسلمبنعقیل آغاز شود، پیرمرد هم در جبهه بود. تمام شب را راز و نیاز میکرد. نزدیکی صبح بود که توپی در نزدیکی چادرش منفجر شد و همه مقامات حاضر از ایشان خواستند که قرارگاه را ترک کنند ، اما با این جواب روبهرو شدند:« من از این محل نمی روم و آماده هر گونه مسئله ای هستم، زیرا خون من رنگین تر و جان من عزیزتر از این عزیزان رزمنده نیست. من باید تا پایان عملیات اینجا باشم.»
هرچند که در نهایت، شهید محلاتی عبا و عمامه آیتالله را بر سر و دوشش گذاشت و او را با اصرار فراوان راهی کرمانشاه کرد.
پیرمرد نورانی
فرزند او نقل میکند:« در مدت شانزده یا هفده سالی که با ایشان بودم، یک شب ندیدم که نماز شب ایشان ترک بشود.» هر وقت به دیدار امام میرفت، امام خیلی به او تفقد میکرد و بعد میگفت:«هر وقت آقای اشرفی اصفهانی را می بینم، به یاد خدا می افتم.»
زندگی آیتالله خیلی ساده بود. بعد از امامت جمعه کرمانشاه هم وضع زندگیاش فرقی نکرد. خانهای کوچک و قدیمی داشت که تا آخر عمر در همان زندگی کرد و حتی وقتی اطرافیان اصرار میکردند که خانه را تعمیر کنید، میگفت:« خانه های مردم را هواپیماهای عراقی خراب کرده اند و بندگان خدا زیر چادرها زندگی می کنند، [آن وقت] شما می خواهید خانه [من] را تعمیر کنید. پولی را که برای گچ می خواهید بدهید، به جنگ زده ها بدهید [که] ثوابش خیلی بیشتر است.»
مرجع من خمینی است!
آیتالله اشرفی، امام خمینی را از سالهای جوانی میشناخت، وقتی در سال 1302 برای تحصیل به قم رفت با آقا روحالله آشنا شد و رفاقتشان تا وقت شهادتش ادامه یافت. سال 1335 بود که به دستور آیتالله بروجردی به کرمانشاه رفت تا وضع دین مردم را سر و سامان دهد. او هم رفت ولی دلش همچنان پیش آقا روحالله مانده بود و ارتباطش را با او حفظ کرد.
آیتالله که به کرمانشاه رفت، حوزه علمیه به پا کرد و مسجد ساخت و تبلیغ کرد و در مدت اندکی تبدیل شد به روحانی مشهور و محبوب باختران. بعد از فوت آیتالله بروجردی، امام خمینی را شایسته ردای مرجعیت دانست و مردم را به تقلید از ایشان تشویق کرد. بعدها او خودش چنین میگوید:
« اینجانب بر حسب تشخیص خود و تفحّصی هم که از شخصیتهای بزرگ علمی نجف اشرف و حوزه علمیه قم نمودم، حضرت امام خمینی را شایسته برای مقام مقدس مرجعیت معرفی نمودم و عامه مردم را در امر تقلید به سوی ایشان سوق دادم که این موضوع، با مخالفت و کارشکنی بعضیها رو به رو شد و همچنین تهدید ساواک به تبعید بنده را در پی داشت.»
خرداد 42 که خبر دستگیری امام در کشور پیچید، او خودش را به قم رساند ودر جمع علما چنین گفت:
« امروز روزی نیست که ما بخواهیم در مقابل این رژیم جنایتکار سکوت بکنیم ما نباید در ارتباط با دستگیری آقای خمینی آرام بنشینیم.»
در همه سالهای نهضت امام، از خرداد 42 تا بهمن 57، تمام تلاشش را کرد که جایگاه امام را بین مردم تثبیت کند. شاگردان امام را برای سخنرانی دعوت میکرد و سخنرانیهای آتشین علیه شاه را با همه خطرها و زحماتش برقرار میکرد. در سال 57 هم در تظاهرات علیه شاه بود که زخمی و دستگیر شدند و مدتی را هم در زندان انفرادی گذراندند و بعد هم همراه با علما در اعتراض به بستهشدن فرودگاهها توسط بختیار در دانشگاه تهران تحصن کردند.
حاصل یک عمر مجاهدت
عطاءالله اشرفی که در سال 1281 در سده(خمینی شهر اصفهان) به دنیا آمد و به زحمت و در فقر تحصیل کرد و تمام عمر در راه اسلام مجاهدانه کوشید، در سن 80 سالگی و در حالی که باز هم داشت سنگر اسلام را در نماز جمعه حفظ میکرد به شهادت رسید. پس از عمری جهاد، این بهترین پروازی بود که میتوانست شیخ هشتادساله را به آسمان برساند. امام خمینی(ره) در پیام به مناسبت شهادت آیتالله اشرفی اصفهانی چنین میگوید:
«بسمالله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
سعادتمند آنانند که عمری را در خدمت به اسلام و مسلمین بگذرانند و در آخر عمر زمانی به فیض عظیمی که دلباختگان به لقا الله آرزو میکنند، نائل آیند... شهید عزیز محراب این جمعه ما، از آن شخصیتهایی بود که اینجانب یکی از ارادتمندان این شخص والا مقام بوده و هستم، این وجود پر برکت متعهد را قریب به 60 سال است، میشناختم... او در جبهه دفاع از حق از جمله اشخاصی بود که مایه دلگرمی جوانان مجاهد بود، او از مصادیق بارز رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه بود و رفتن او ثلمه بر اسلام وارد کرد و جامعه روحانیت را سوگوار نمود. این بزرگوار مثل سایر شهدای عزیز ما به جوار رحمت حق پیوست و ملت مجاهد و قوای مسلح سلحشور ما با عزمی راسختر به پیشبرد انقلاب ادامه میدهند...»