شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۵۳۷۳
تاریخ انتشار: ۱۶ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۲
مهین احمدی گفت: همسرم پیراهن دامادی‌اش را داد تا دوستش بپوشد؛ بعد هم که کارشان تمام شده بود، آن لباس را نیاورد و گفت: «آدم آنچه خوب است و دوستش دارد را به دوستش می‌دهد».
 به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛32 سال بی‌خبری از یار سفر کرده اگرچه در بیان، چیدن اعداد و کلمات در کنار هم است، اما وقتی وارد معنای انتظار می‌شوی، چقدر سخت است که ندانی او کجاست؟ چه می‌کند؟ آیا باری دیگر او را خواهی دید؟
هر لحظه و هر کجا به یادش هستی، حرف‌ها و خواسته‌هایش را مرور می‌کنی، او را ناظر بر اعمالت می‌بینی و انتظار به پایان نمی‌رسد که نمی‌رسد...
مهین احمدی همسر سردار شهید بی‌نشان «محمدتقی ترکمانی» مسئول روابط عمومی و تبلیغات سپاه همدان است که از شهریور 1360 تا امروز، منتظر خبری از پدر عمار است. او از ابتدای آشنایی تا این روزهای بی‌خبری رااینطور روایت می کندکه بخش دوم این مصاحبه در اختیار مخاطبان قرار می‌گیرد.
* لباس دامادی‌اش را به دوستش بخشید
آقا محمد توجه ویژه‌ای به بحث بیت‌المال داشت؛ در روابط عمومی سپاه هم که بود، می‌دیدم چگونه از برگه‌های کاغذ صرفه جویی کرده و همیشه از کاغذهای باطله استفاده می‌کرد.
موتور سیکلت سپاه در دستش بود؛ آن زمان ما در حال ساخت خانه‌مان بودیم؛ آقا محمد در اوج گرما و در حالی که روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه می‌گرفت، مسیر طولانی منزل تا خانه در حال ساخت را پیاده رفت و آمد می‌کرد ولی از وسیله بیت‌المال استفاده نمی‌کرد.
یک بار هم قرار بود به همراه یکی از دوستانش برای خرید تیرآهن بروند؛ به منزل آمد و گفت: «دو تا پیراهن بیاورید»؛ او نمی‌خواست با لباس سپاه برای خرید برود؛ زیرا از لباس سپاه سوء‌استفاده نمی‌کرد؛ دو عدد پیراهن به او دادم؛ یکی پیراهن دامادی‌اش بود که آن را داد تا دوستش بپوشد؛ بعد هم که کارشان تمام شده بود، آن لباس را نیاورد و گفت: «آدم آنچه خوب است و دوستش دارد را به دوست خوب‌اش می‌دهد».
* به بچه‌ها می‌گفت: «بچه‌های خوب انقلاب باشید»
شهید ترکمانی مردم‌دار بود، آشنایان متعددی با عقاید مختلف داشت؛ او قدرت جاذبه داشت و دوستانی را که حتی به خطا می‌رفتند را کنار نمی‌گذاشت. یک شب صدای آهنگ مراسم عروسی همسایه‌مان، تا خانه ما می‌آمد؛ ما هم دعوت بودیم؛ از قبل کمک مالی به آنها کرده بود و با اینکه از صدای موسیقی ناراحت بود ولی در مراسم شرکت کرد.
با اینکه فرصتش کم بود، توجه زیادی به همسایه‌ها هم داشت؛ هر روز ساعتی را برای اینکه به بچه‌های همسایه نماز و قرآن یاد بدهد صرف می‌کرد. آقامحمد بین بچه‌ها مسابقه می‌گذاشت و در صورت یادگیری درست به آنها جایزه می‌داد. در این برنامه‌ها هم بچه‌های محله و هم خواهر و برادر خود من حضور داشتند.
او بچه‌های کوچه را به مسجد می‌برد و برای آنها جلسات قرآن و احکام و کتاب‌خوانی می‌گذاشت و می‌گفت: «حتماً به حرف پدر و مادرتان گوش بدهید و نماز را هیچ موقع فراموش نکنید؛ کمتر وقت‌تان را به بازی تلف کنید؛ بیشتر درس بخوانید و فرزندان فهمیده و درس خوانده انقلاب باشید».
* دوست داشتم همسرم شهید شود
قبل از حضور شهید ترکمانی در عملیات شهیدان «رجایی و باهنر»، شهید شهبازی فرمانده سپاه همدان سفارش کرده بودند که شهید ترکمانی به جبهه نرود و گفته بود: «ماندن شما در اینجا برای اینکه چند نفر را مثل خودتان تربیت کنید، خیلی بهتر و مؤثرتر است» اما محمدآقا قبول نمی‌کرد.
بالاخره زمان اعزام نیروها فرا رسید؛ دیدم حال خوبی ندارد و می‌گفت: «نمی‌گذارند من بروم، ولی می‌روم» ساکش را گرفت دستش و رفت. سوار هر مینی‌بوس که می‌شد، پیاده‌اش می‌کردند و در آخر گفت: «حتی اگر شده با ماشین سواری می‌روم» این امکان هم فراهم نشد تا آن زمان به جبهه اعزام شود.
در این دوره از اعزام نیروها به دلیل لو رفتن عملیات، عملیاتی صورت نگرفت؛ آقامحمد خیلی ناراحت بود و می‌گفت: «من لیاقت رفتن به عملیات و شهادت را نداشتم» به او گفتم: «شاید مصلحت این است؛ این طور فکر نکن، تو لیاقتش را داری». هر چیزی که شهید دوست داشت من هم دوست داشتم حتی شهید شدن او را چون او دوست داشت و نمی‌خواستم به خاطر اینکه شهید نشده، افسوس بخورد.
* 100 کیلو برنج برای مراسم شهادتش خریده بود
دیگر در آخرین روزها، هربار که با محمدآقا خداحافظی می‌کردم، احساسم این بود که خداحافظی آخر است؛ قرار بود اوایل شهریور به منطقه اعزام شوند، قبل از رفتن یک پارچه مانتویی برایم خرید و گفت: «برای خودت مانتو بدوز، من می‌روم و بازگشتم 15 روز طول می‌کشد؛ وقتی برگردم، برویم مشهد».
قبل از شهادت کیسه برنج 100 کیلویی خرید و گفت: «این برای مراسم شهادت من است». در دوران ازدواج چند عکس از خودش آورد و پرسید: «کدام بهتر است؟» از او پرسیدم: «می‌خواهی چه کار؟» گفت: «نمی‌خواهم بعد از شهادتم به زحمت بیفتید؛ این عکس را برای اعلامیه آماده کنم»؛ آن عکس را به عکاسی برد و در قاب عکسی گذاشت که عکس شهدا را در آن می‌گذاشتند.
* آخرین شب به من درس مقاومت می‌داد
آخرین شبی که من و آقا محمد در کنار هم بودیم، هیچ کدام نخوابیدیم؛ من گریه می‌کردم و می‌دانستم که شب آخری است که باهم هستیم؛ با دلی شکسته می‌گفتم: «من بعد از تو چه کنم؟» او گفت: «پس خدا را فراموش کردی؟ خدایی که ما را آفریده و ما را بهم رسانده؛ بعد از من خدا نگهدار شماست» و بعد شروع کرد از مقاومت و رسالت زنان صدر اسلام صحبت کردن. از حضرت فاطمه(س) و حضرت زینب(س) برای من حرف زد؛ تا صبح آرامتر شدم.
صبح آن روز  مانند همیشه باهم صبحانه خوردیم؛ می‌دانستم که او دیگر برنمی‌گردد؛ هنوز هم بعد از گذشت 32 سال، استکان چایی که شهید برای آخرین بار در آن چای خورد را نَشُستم و نگه داشتم.
* راز نگین گمشده
بعد از شهادت شهیدان رجایی و باهنر، عملیاتی که قرار بود در منطقه قراویز استان کرمانشاه انجام شود، به نام عملیات شهیدان «رجایی و باهنر» نام گرفت؛ نیروها برای آزادسازی تپه‌های قراویز رفتند اما در حالی که یک جاسوس عملیات را لو داده بود، همسرم و 61 نفر از نیروهای اولیه سپاه در این عملیات به شهادت رسیدند.
متأسفانه با توجه به اینکه منطقه در دست بعثی‌ها بود، مدت 11 ماه از همسرم و دیگر شهدای این عملیات خبر نداشتیم.
در جریان شهادت آقامحمد در خواب دیدم که نگین انگشترم نیست؛ دنبالش می‌گشتم اما آن را پیدا نمی‌کردم. خواب گم شدن نگین انگشترم را برای مادر آقا محمد تعریف کردم؛ او ناراحت شد و گفت: «ان‌شاءالله که خیر است».
روز و شب دلشوره و اضطراب زیادی داشتم؛ پسرم عمار با اینکه 7 ماهه بود، همیشه گریه می‌کرد؛ مخصوصاً شبی که آقا محمد شهید شده بود.
* نحوه شهادتش را در خواب برای من تعریف کرد
در یک شب خواب دیدم در تپه‌های «قراویز» در دست آقا محمد یک سطل آب است.
ـ محمد، تو شهید شدی؟
ـ بله
ـ  چطوری؟
ـ  من در یک سنگر بودم که خمپاره آمد تو سنگر خورد به شکمم و دل و رودهام ریخت بیرون، خودم دل و رودهام را جمع کردم داخل شکمم. بعد هم از شدت خونریزی شهید شدم.
ـ جنازه ات کجاست؟
ـ مرا داخل یک تابوت مشکی رنگ گذاشتند و بردند؛ من الان در کنار آب زمزم هستم.
* 32 سال است دنبال آقا محمد می‌گردم
چند ماه بعد، صبح که از خواب بیدار شده بودیم، چند نفر از بچه‌های سپاه به منزل‌مان آمدند؛ می‌خواستم برایشان صبحانه آماده کنم؛ حضورشان در منزل برای من سؤال بود؛ عمار بر «رو روک» سوار بود؛ از لابلای در دیدم، آقای سمیری (دوست آقا محمد) عمار را بغل گرفت، بوسید، گریه کرد و دوباره عمار را در «رو روک» گذاشت؛ در این حین شنیدم که آنها درباره نحوه شهادت آقامحمد صحبت می‌کردند؛ آمدم به مادرشوهرم گفتم؛ او گریه می‌کرد و باورش نمی‌شد؛ رفتم از آقای سمیری پرسیدم که به من راستش را بگویید و او گفت: «تیر به کمرش خورده و در بیمارستان تبریز بستری شده است».
من یک لحظه درد کشیدن آقا محمد را با تمام وجودم احساس کردم؛ دوباره اصرار کردم که راستش را به من بگویند؛ فقط در آخر صحبت‌هایش این را شنیدم که گفتند: «ترکمانی به فیض عظیم شهادت رسیده است...». وصیتنامه شهید در ساکش بود و برادران سپاه بعد از شهادت آن را به خانه آورد و برای ما خواندند.
در این دوران در هر مهمانی و زیارت و هر جایی که می‌رفتم، حتی اگر کسی در می‌زد، منتظر آمدن محمد بودم؛ همیشه در ذهنم بود که محمد می‌آید. او نه تنها همسرم بود، بلکه معلم من بود و هر چقدر از او بگویم، کم گفتم.
با اینکه 32 سال از این جریان می‌گذرد، من هنوز باور نمی‌کنم که آقا محمد شهید شده است و منتظر بازگشتش هستم.
* منتظر بودم تا صدای محمد را از رادیو گوش بدهم
با دادن این خبرها باز هم اصرار داشتم که آقا محمد زنده است؛ وقتی که اسرای ایرانی در عراق رادیو صحبت می‌کردند، دائماً انگشتم روی دکمه ضبط صدا بود، به خاطر اینکه اگر آقا محمد، خواست صحبت کند، حرف‌هایش را ضبط کنم و به همه ثابت کنم که محمد زنده است.
* کسی که شاهد شهادت همسرم بود
بعد از بازگشت اسرا به ایران، آقای سمیری و محمد گماری قرار ملاقات با آقای فاضلیان (امام جمعه ملایر) ترتیب دادند؛ بنده ، پدر و پدرشوهرم به دیدار او رفتیم؛ آقای گماری گفت: «من بالای سر ترکمان بودم که شهید شد». پرسیدیم: «چطور شهید شد؟» گفت: «خمپاره افتاد در داخل سنگر» گفتم: «مطمئن هستید که شهید شد؟» گفت: «آن لحظه نه صدایی از او شنیدیم نه حرکتی» آنها نحوه شهادت آقا محمد را همان گونه که او در خواب برای من تعریف کرده بود، بیان کردند.
* سفارش شهید تقواطلب به خانواده اش
روزهای سخت زمستان بود؛ من و مادربزرگم و عمار باهم در خانه بودیم؛ به دلیل شدت سرما و اینکه نمی‌شد مادر بزرگم و عمار را بیرون ببرم، من هم در خانه مانده بودم؛ خیلی دلم می‌گرفت؛ واقعا خسته کننده بود؛ کسی حتی زنگ خانه‌مان را هم نمی‌زد؛ با خود می‌گفتم: «خدایا می‌شود یکی بیاید زنگ خانه ما بزند، حتی به اشتباه؟!».
یکی از همین روزها خانواده شهید «جلال تقواطلب» به منزل ما آمدند؛ خیلی خوشحال شدم؛ مادر شهید به من گفت: «جلال پسرم دیشب به خوابم آمد و گفت مامان چرا به خانواده ترکمانی سر نمی‌زنید، آنها خیلی دلتنگ هستند».
* گلایه شهید از گریه‌های من
از بس که از دوری آقامحمد گریه می‌کردم، یک شب خواب دیدم آقا محمد با موتور آمد به خانه؛ زانوهایش زخمی بود؛ به او گفتم: «آخه محمد تو کجایی؟» گفت: «من می‌دانم تو چقدر سختی می‌کشی، می‌بینم که گریه می‌کنی، خیلی ناراحت می‌شوم؛ این قدر ناراحت نباش» در عالم رؤیا دیدم گوشه بالکن 3 عدد کوله‌پشتی هست؛ پرسیدم: «اینها چیست؟» گفت: «کوله‌پشتی بزرگ برای من است که رفتم؛ کوله پشتی وسط برای توست و دیگری برای عمار است؛ پشت سر هم به هم می‌پیوندیم».
در ادامه این گفت‌وگو  «عمار ترکمانی» تنها یادگار شهید ترکمانی اظهار می‌دارد:
مادرم در آن ایام روزهای سختی را پشت سر گذاشت؛ و برایم تعریف می‌کند که بعد از گذشت چند سال از شهادت پدرم بهانه او را می‌گرفتم و می‌گفتم: «می‌خوام دوازده تا بابای قوی بخرم تا برن بابام رو از پیش خدا بیارن». از وقتی که مدرسه می‌رفتم، فهمیدم پدرم شهید شده است؛ چون به من می‌گفتند: «فرزند شهید».
در طول این سالها مادرم دوست داشت که من مثل پدرم شوم و از اخلاق و خصوصیاتش تعریف می‌کرد!
من از پدرم هیچ وقت کمک نگرفتم، او خودش به من کمک می‌کرد؛ پشت کارهایم یک امداد وجود داشته همیشه؛ یک دست پشت من وجود داشت و نگذاشت من به بیراهه بروم!
هر چقدر سنم بالاتر می‌رود، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که گفته‌های مادرم درمورد پدرم دور از اغراق بوده و هست. چون خودم قبل از دانشگاه 2سال در حوزه درس خوانده‌ام می‌دانم نوشته‌های پدرم بسیار نزدیک به گفته‌های علماست.
اکنون من به این نتیجه رسیدم که ما بچه‌های شیعه گلوله‌های آماده شلیک هستیم که زمانی باید شلیک بشویم. ما اگر شهید نشدیم می‌توانیم شهید تربیت کنیم.
منبع:فارس
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار