شهدای ایران shohadayeiran.com

اونجا اگه کتکمون میزدن یا بهمون غذا نمی دادن ، حداقل به نماز و روزه مون خیلی کاری نداشتن .
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 شهدای ایران: چند سالی هست که تخصصمو تو رشته قلب و عروق گرفتم . معمولا"رابطه ام بامریضام خوبه و کمتر مریضی بوده که نتونم مشکلشو تشخیص بدم

یا درمان کنم ، از تجویز دارو گرفته تا برنامه غذایی و ارجاع به مشاوره در صورت نیاز. اما طی چند ماه گذشته بیماری دارم که خیلی فکرمو مشغول کرده . آقایی با سابقه گرفتگی عروق و قند و چربی بالا که شرایطش کنترل نمی شه.

امروزم دوباره وقتی در باز شد و سرمو بلند کردم تا ببینم اولین مریضم کیه! همون آقا وارد شد و سر به زیر سلام کرد و اومد رو صندلی روبه روم نشست. مردی حدودا" 60-50 ساله که موهای وسط سرش ریخته و جای پینه روی پیشونیش جلب توجه می کنه. با آرامش جواب سلامشو دادم و گفتم: چطورید آقای سربلند؟ همه چیزخوبه ؟ ... اون بدون اینکه چشم از رو میز بر داره آهسته گفت: الحمدلله خوبم.  پرسیدم: داروهاتونو خوردین؟  جواب داد: بله می خورم. فقط دیشب قندم رفته بود بالا، با دستگاه که  گرفتم‌ بعد از شام 240 بود .

من اخمامو کشیدم تو هم وگفتم: مگه قرار نشد تو غذاها مراقب باشید ؟حتما" رعایت نکردید دیگه ،شام چی خوردین؟ ... اون با لحنی مظلومانه جواب داد: نه اتفاقا" ، یه کم نون و پنیروسبزی خوردم .

باتردید پرسیدم : همین ... ؟! مرد جواب داد : همین ...

بعد از چند لحظه سکوت ،گفتم : آقای سربلند استرس خیلی رو قند و چربی مؤثره ، دیشب اتفاقی افتاد که شما رو عصبی کرده باشه ؟

اون با همون آرامش همیشگی اظهار کرد : نه، استرس که تو همه  زندگیا هست ... نه ... چیز خاصی به نظرم نمیاد.

با لحن آمرانه ای گفتم : ببینید، باید بیشتر مراقب خودتون باشید . قند نباید اینقدر بالا بره، براتون خطر داره.

و اون در حالیکه به زمین خیره شده بود گفت: چشم  ... و اجازه خواست و رفت .

دوشنبه 91/2/8

... امروز بعدا ز سه تا مریض ، آقای سربلند اومد. بازم مثل همیشه با پیرهنی ساده که مشخصه خیلی وقته اونو می‌پوشه . امروزم از در که اومد تو، بدون اینکه بهم نگاه کنه باهام حرف می زد.    وقتی ازش پرسیدم این هفته چه خبر؟ در حالیکه به برگه های روی میزم نگاه می کرد گفت: خدا رو شکر.

نگاهی‌بهش‌‌‌کردم و پرسیدم: صبح قندتون چند بود؟

کمی مِن مِن کرد و آروم گفت: بالا بود خانوم دکتر...شرمنده ... می دونم شماخیلی برام زحمت می کشید.  با ناراحتی گفتم: حتما " می خواید بگید داروهاتونو خوردین، غذای بدی هم نخوردین، نه؟!

آقای سربلند اگه تو خونه مشکلی دارین، چرا نمیرین مشاوره؟!  ... من که حرف می زدم اون همینطور سرخ وسفید می شد و پیشونیشو با دستش پاک می کرد و زمینو نگاه می کرد. راستش یه کم دلم براش سوخت. برای همین یه نفس عمیق کشیدم وگفتم: ببینید، حرکت قند و چربی اضافی تو رگ یعنی سکته قلبی . اگه به من هم نمی گید لطفا" پیش یه مشاور روانشناس برید .

اونم با همون حال آروم گفت :چشم و خداحافظی کرد و رفت.

دوشنبه 91/2/15

امروز تا آخر وقت منتظر موندم، ولی آقای سربلند نیومد. همش اون چهره محجوب و نگاه به زمین گره خوردش جلو چشمم بود .گاهی فکر می کنم به خاطر من چشماشو از رو زمین بر نمی داره ! حتما" واسه اینه که من آرایش می کنم و موهام بیرونه. شاید خشک مقدسه! ولی اعتراف می کنم با آدمای امروزی فرق داره . اون سربه زیری و سکوت معنی دارش وقتی ازش علت تشویشاشو می پرسم ، برام جالبه. کاش می دونستم چشه که حالش بهتر نمی شه ... نمی دونم چرا امروز نیومد...

دوشنبه 91/2/22

.. تا روپوشمو پوشیدم و نشستم رو صندلی، یکی در زد. در که باز شد آقای سربلند اومد تو اتاق و سلام کرد . من با لبخند جوابشو دادم وگفتم: سلام آقای سربلند! خوبید ؟ هفته پیش نیومدین!

آقای سربلند که کمی عبوس به نظر می اومد گفت: مشکلی برام پیش اومده بود، نشد بیام ولی همه چیزو رعایت کردم . ...  ازش پرسیدم :برای مشاوره رفتین؟... سرشو بلند کرد ونگاهش تا دستام بیشتر بالا نیومد وگفت:خانوم دکتر، شمام جای خواهرم هستین ... من یه مقدار مشغله ام زیاد شده . بیشتر از اینکه داروهامو یادم بمونه و پرهیز غذایی کنم، خیلی به چیز دیگه ای فکر نمی کنم .

با کنجکاوی پرسیدم : چرا؟! مسئله حادی تو زندگیتون هست؟

آقای سربلند، لبخند تلخی زد وگفت: من یه پسر جوون دارم، یه کم طرز فکرامون باهم فرق داره . گاهی با هم اختلاف پیدا می کنیم ...

...من که تو دلم بدون اطلاع از موضوع به پسرش حق می دادم ، گفتم: آقای سربلند ! شرایط شما طوری نیست که بخواید  با یه جوون جدل کنید! شما باید خودتونو با شرایط دور و زمونه سازگار کنید تا کمتر اذیت بشید. ... وقتی من حرف می زدم ، اون خیره شده بود به پنجره پشت من و بعدم فقط یه جمله گفت و رفت :

... شاید شما درست بگید ، خانوم دکتر ... سازگاری!

دوشنبه 91/2/29

باخودم تصمیم گرفته بودم که اگه امروز طبق معمول آقای سربلند اومد پیش من و حالش بهتر نشده بود، هرجور شده از اصل موضوع سر در بیارم. صبح باهمین فکر مریضا رو پشت سر هم می دیدم ومنتظر بودم بیاد  . بالاخره نزدیکای ساعت 11 اومد و بعد از سؤالات همیشگی ازش خواستم جواب آزمایش جدیدیشو نشونم بده . ...  اونم جوابو بهم داد . برگه رو که نگاه می کردم  خیلی ناراحت شدم و بعداز چند لحظه گفتم: آقای سربلند! جواب آزمایشتون چندان رضایت بخش نیست ، می خوام بگید موضوع اصلی که ناراحتتون می کنه چیه ؟ من اگه اینطوری پیش بریم هیچ کاری نمی تونم براتون بکنم و این یعنی برگشت بیماری ...!

اون که انگار در مقابل جدیت من تسلیم شده بود ، با چهره ای عبوس گفت: من خودم آدم آرومیم ،اما از وقتی برگشتم... فشار واسترس زیادی دارم .

با تعجب پرسیدم :از کجا برگشتید؟! ... اون در حالیکه دستاشو به هم می فشرد گفت: از اسارت ...

من یکدفعه با صدای بلند پرسیدم : اسارت ؟! ... شما آزاده اید ؟! پس چرا تا حالا نگفتید ؟!

اون گفت : واسه چی بگم؟ از وقتی برگشتم ، یه جورایی بیشتر بهم سخت می گذره تا اسارت ...

من که خیلی کنجکاو شده بودم  علت ناموق بودن تلاش هامو بفهمم ،پرسیدم : چرا؟!   .... الان که  دیگه کنار خانوادتون هستید باید حالتون بهتر باشه  ... تو کشور خودتون ... با مردم خودتون... !

آقای سربلند برای اولین بار سرشو بلند کرد و تو چشمای من نگاه کرد و با لبخند تلخی گفت:  من 6 سال اسیر زندانای عراق بودم . موقع برگشتن فکر می کردم دیگه از محرومیتها و شکنجه ها و غربت راحت شدم ، اما وقتی اومدم دیدم خیلی چیزا عوض شده  که عذابم میدن ... اونجا اگه کتکمون میزدن یا بهمون غذا نمی دادن ، حداقل به نماز و روزه مون خیلی کاری نداشتن . ما اذیتای اونا رو تحمل می کردیم . مجبور بودیم. ولی اومدم اینجا دیدم تازه باید با بچه هام سر وکله بزنم ، چون آرمانای من و علت اسارتمو قبول ندارن و فکرشون کلی فرق کرده ! تازه باید فرق دخترخاله و خواهرو به پسرم بفهمونم و اونم که طرز فکرمنو قبول نداره بیشتر ازم فاصله می گیره  و مشکل پیدا می کنه ...  تو جامعه هم همینطور ، ما شدیم وصله ناجور!  نگاه مردم به همه چیز عوض شده . خانوم دکتر باور می کنید گاهی از خودم می پرسم واسه چی برگشتم؟!  ... نمی دونم ما اینجا غریبیم یا ... اونجا غریب بودیم ؟!

...اینو گفت‌و‌ چشماشو که‌ پر اشک شده بود ازم دزدید و ساکت شد...

من آهسته روسریمو آوردم جلوتر و خودمو مرتب تر کردم ... می خواستم یه چیزی بگم اما چیزی واسه گفتن نداشتم  ... واقعا" کم آورده بودم.

من که تو کارم مهارت زیادی داشتم و موردی نبود که نتونم حل کنم ، فقط سرافکنده  ، به آقای سربلند نگاه می کردم و جوابی برای سؤالش نداشتم...

 شهید گمنام

انتشار یافته: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
نرگس
|
-
|
۱۷:۰۸ - ۱۳۹۱/۰۳/۲۲
0
0
واقعاقشنگ بود
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار