من هميشه ميگويم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجراي اين توسل كردن براي خودمان خيلي جالب بود. شهيد نوري هميشه ميگفت من، شما را از حضرت زهرا(س) گرفتم.
شهدای ایران:اين روزها نام شهر نجفآباد بيشتر با نام شهيد محسن حججي گره خورده و به واسطه شهادت ايشان، بيشتر از هر زمان ديگري نام نجفآباد در مركز اخبار قرار گرفته است. اما پيش از شهادت محسن حججي، اين شهر شهداي مدافع حرم ديگري تقديم اهلبيت كرده بود. شهيد عليرضا نوري هم جزو اولين شهداي اين شهر بود كه در آخرين روزهاي زمستان سال 93 لباس شهادت بر تن كرد و به ديگر دوستان شهيدش مثل روحالله كافيزاده پيوست. از شهيد نوري يك پسر به نام علياكبر به يادگار مانده كه 25 تيرماه سال 92 به دنيا آمد. همسر شهيد، آزاده عشوري در گفتوگو با «جوان» از خاطرات مشترک و از روزهاي با هم بودن ميگويد.
ماجراي آشنايي شما و شهيد از كجا شروع شد و چگونه اتفاق افتاد؟
من هميشه ميگويم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجراي اين توسل كردن براي خودمان خيلي جالب بود. شهيد نوري هميشه ميگفت من، شما را از حضرت زهرا(س) گرفتم. تعريف ميكرد يك روز كه به مشهد رفته بود در حرم امام رضا(ع) نذر ميكند 40 زيارت عاشورا به حضرت زهرا(س) هديه بدهد تا خدا يك همسر خوب نصيبش بكند. ايشان 40 شب پشت سر هم اين زيارت عاشورا را ميخواند و دقيقاً در آخرين شبي كه زيارت عاشورا را ميخواند فردايش شوهرخالهاش مرا به ايشان معرفي ميكند. آن زمان خودم در كنگره شهدا كار ميكردم و يك هفتهاي ميشد كه به شهدا متوسل شده بودم و ميخواستم يكي مثل خودشان نصيبم كنند. نتيجه توسلهايمان اين شد كه در اسفند سال 1388 شهيد نوري به خواستگاري من آمد و با هم آشنا شديم و بعد از آشناييهاي اوليه كاملاً سنتي مراسم خواستگاري برگزار شد. 11 خرداد سال 1386 عقد و مهر همان سال عروسي كرديم.
ملاكهاي خودتان براي ازدواج توجه به چه مسائلي بود؟
چون خانواده خودمان مذهبي بود تدين، ايمان و بااخلاق بودن طرف مقابل برايم خيلي بود. آقا عليرضا تمام اين موارد را دارا بود. در كنار اين مسائل شغل همسر آينده هم خيلي برايم مهم بود. دوست داشتم همسرم پاسدار باشد. خودم لباس سبز پاسداري را خيلي دوست داشتم و ميخواستم همسرم در اين لباس كار كند. وقتي به من گفتند ايشان پاسدار است اين موضوع هم برايم حل شد. چون خودم كم توقع بودم و ماديات برايم مهم نبود و وضعيت مادياش برايم اولويتي نداشت. جلسه اول كه با هم صحبت كرديم پلاك سپاهش را آورده بود و قبل از اينكه صحبت كند پلاكش را نشانم داد و گفت من اول از همه اين برايم مهم است تا شما با شرايط شغليام كنار بياييد چون آدم در اين راه يك همراه ميخواهد تا مانعش نشود. توضيح ميداد كه چون مأموريت زياد ميرويم ميخواهم همراهم باشيد. به من گفت: قبل از اينكه به خواستگاري بيايم با شغل پاسداري ازدواج كردهام و ممكن است كارم ختم به شهادت شود. همان اول اين موضوع را به من گفت. چهرهشان هم طوري بود كه خانوادهام گفتند: به چهره آقا عليرضا ميخورد بعداً شهيد شود و درست فكرهايت را بكن. بعد كه موافقتم را اعلام كردم، راجع به مسائل ديگر صحبت كرديم. حجاب و ارتباط با نامحرم و اعتقاد به ولايت فقيه هم براي ايشان خيلي مهم بود.
پس شما مشكلي با مأموريت و سختيهاي كارشان نداشتيد؟
چون داييهايم شغلشان نظامي بود، سختيهاي كارشان را ديده بودم و برايم تعريف شده بود. بيشتر دلتنگياش هنگام مأموريت رفتنها بود. البته هر دويمان ميگفتيم اين دوريها در زندگي نياز است چون وقتي زن و مرد پس از اين دور ماندنها به هم ميرسند، قدر هم را بيشتر ميدانند ولي گلايهاي نميكردم. در اولين مأموريت ايشان به اهواز خيلي برايم سخت گذشت ولي بعداً كنار آمدم و برايم راحتتر شد.
شهيد در مسائل اخلاقي، رفتاري و سبك زندگيشان چه ويژگيهايي داشتند؟
من در هر گزينهاي كه نگاه ميكنم ايشان در همه موارد نسبت به بقيه بهترين بود. از لحاظ خوشرو و خوشاخلاق بودن نمونه بود. هميشه خنده بر لب داشت و بعد از شهادت كساني كه ميخواستند از شهيد ياد كنند، از خندهرو بودنش ميگفتند. همچنين خيلي بخشنده و دريادل بود. خاطرم نيست از كسي ناراحت و دلخور شده باشد. هميشه ميگفت دنيا كوچكتر از اين حرفهاست كه بخواهيم ناراحت شويم و كينهاي به دل بگيريم. دقيقاً با رفتار خوبش طرف را متوجه اشتباهش ميكرد. خيلي از غيبت و دروغ بيزار بود. اگر گاهي پشت تلفن حرف كسي پيش ميآمد، ميگفت من راضي نيستم از اين تلفن و در اين خانه بخواهي غيبت كني. نه خودش غيبت ميشنيد و نه ميگذاشت كسي جلويش غيبت كند. اگر در مجلسي عليرضا بود، هيچوقت غيبت نميشد. از دروغ گفتن هم خيلي بيزار بود. حتي اگر جايي به نفعش بود كه دروغ بگويد باز از اين كار خودداري ميكرد. خاطرم هست مشغول نوشتن پاياننامه كارشناسياش بود و من هم كمكش ميكردم. با هم پاياننامه را نوشتيم كه حدود 100 صفحه شد. در بخش آمار بايد به چند دانشگاه ميرفت منتها چون كارش زياد بود و سركار مرخصي نميداد، فرصت انجام كار را پيدا نكرد و بخش آمار را از اينترنت كپي گرفت. زماني كه پاياننامه را ارائه ميداد به استادش گفت من اين بخش را كپي كردهام و اگر صلاح ميدانيد كه نمره قبولي به من بدهيد و اگر قبول نميكنيد خودم به دنبال آمار بروم كه استادش گفته بود من نمره صداقت را به شما ميدهم. عليرضا در لحظات زندگياش مثل پاياننامهاش در صداقت نمره قبولي گرفت.
خودتان فكر ميكرديد روزي همسرتان شهيد شود؟
بله، من مطمئن بودم. از همان روزي كه به خواستگاريام آمد، مطمئن بودم عليرضا با شهادت از پيش من ميرود. از قبل اينكه بخواهد بحث سوريه را پيش من مطرح كند، وقتي كه هشت ماهه باردار بودم يك شب خواب ديدم همسرم براي مأموريت به عراق رفته و شش ماه ميشود كه خبري از ايشان نيست تا اينكه بعد از شش ماه يكي از داييهايم خبر آورد كه عليرضا مجروح شده و به حرم امام حسين(ع) پناه برده و آنجا پيدايش كردهاند. دقيقاً همين خواب به نوعي برايم تعبير شد. چون هنگام شهادت من شش روز از ايشان خبر نداشتم و داييهايم به من خبر دادند كه شهيد شده است. بعد طوري رفتار ميكرد كه مطمئن بودم شهيد ميشود. حتي زماني كه داشت وسايلش را جمع ميكرد و گفت ميخواهم به سوريه بروم، من گريه ميكردم و ميگفتم تو اگر بروي شهيد ميشوي.
واكنش خودشان نسبت به حرفهاي شما چه بود؟
خودش ميخنديد و خيلي خوشحال بود. چون پنج يا شش بار درخواست رفتن داده بود ولي قبول نكرده بودند. اين دفعه كه موافقت كرده بودند خيلي خوشحال بود و ميگفت من شهيد نخواهم شد، ميروم و دوباره برميگردم.
اين رفتن برايتان سخت نبود؟
من فكر ميكردم اگر جلويش را بگيرم و نگذارم برود ممكن است اينجا برايش اتفاقي بيفتد و من مديونش بشوم. در سوريه هم به همه گفته بود ميخواهم اين بار كه آمدهام، بتوانم دوباره برگردم و در كنار خانوادهام باشم. من ميگويم شهادت عليرضا اتفاقي نبوده و از دوران نوجواني روي شهادتش كار كرده بود. ايشان يك بار اعزام شد و در همان اولين اعزام هم شهيد ميشود.
از دلايل رفتنشان با شما صحبت كرده بودند؟
اولين بار من هشت ماهه باردار بودم كه گفت مأموريتي پيش آمده و من به تهران ميروم و 45 روزه برميگردم. گفت ممكن است د راين مدت نتوانيم با هم صحبت كنيم و نتوانم خانه بيايم كه من آن زمان خيلي به دلم بد افتاد. قرار بود با شهيد كافيزاده به تهران برود. وقتي قسمت نشد كه برود، 23 روز بعد از آن روز، روحالله كافيزاده شهيد شد. وقتي خبر شهادت آقاي كافيزاده را شنيدم، تعجب كردم و گفتم مگر قرار نبود به تهران برويد پس چرا آقاي كافيزاده در سوريه شهيد شده است؟ در جواب گفت كه از تهران نيروها را به سوريه اعزام ميكنند. من آن روزها خيلي در جريان اتفاقات سوريه نبودم و ايشان از تكفيريها و داعش برايم گفت كه چه جنايتهايي ميكنند و قصد تخريب حرم حضرت زينب(س) را دارند. عكسي نشانم داد كه بچهاي دو، سه ساله چند اسلحه روي سرش گذاشتهاند و گفت من نميتوانم اينها را ببينم و بايد از مظلوم دفاع كنيم. به من ميگفت ما نبايد اينجا راحت بنشينيم و در اخبار ببينيم حرم را خراب كردهاند. روزهاي آخر ميگفت برايم خيلي سخت است در اين لباس باشم و نروم. ميگفت خيلي روي دوشم سنگيني ميكند و بايد بروم. من با رفتنش مخالف نبودم و تمام نگرانيام بابت شهادتش بود. اگر برميگشت و باز ميخواست برود من اجازه ميدادم برود. الان هم ميگويم اگر تقديرش شهادت بوده، خدا را شكر كه با شهادت از دنيا رفت.
دل كندن از شما، پسر و خانوادهشان برايشان سخت نبود؟
برايم خيلي سؤال است كه چگونه توانست از من و فرزندم دل بكند و برود چون خيلي به خانوادهاش وابسته بود. زماني كه ميخواست به سوريه برود به گريههايم اهميتي نداد. با همه خداحافظي و روبوسي كرد و با تنها كسي كه خداحافظي سردي داشت، من بودم. چون خيلي براي رفتن تلاش كرده بود نميخواست دلسرد شود. سركارش هم وابستگي ما را به هم ديده بودند و نميخواستند عليرضا به سوريه برود. آنجا كه رفت دلتنگيهايش را داشت. روزي دو بار تماس ميگرفت و حتي همرزمانش تعريف ميكردند هنگام استراحت عليرضا را فقط دنبال تلفن ميديديم. وقتي صحبت ميكرد خيلي روحيه ميگرفت. با وجود اين دلتنگيها آدمي نبود كه روحيهاش را ببازد. يكي از سرداران زمان جنگ كه با شهيد همرزم بود ميگفت با وجود جواني و علاقهاي كه به خانوادهاش داشت و با تمام دلتنگيها خيلي با روحيه و با انگيزه بود.
شهادتشان به چه شكلي اتفاق افتاد؟
20 روز سوريه بود و 29 اسفند 93 ساعت 45/8 صبح جمعه شهيد ميشود. زمان دقيقش را هم به خاطر اين ميدانم كه لحظه شهادت ساعتش روي مچ دستش بوده و موج انفجار باعث ميشود باتري ساعت بخوابد. حلقه ازدواج و ساعتش را بعد از شش ماه در روز تولدم برايم آوردند. يك بار سر مزار خواستم هديه تولد برايم بفرستد كه روز تولدم يكي از همرزمانش اين وسايل را برايم آورد. كتاب ارتباط با خدا با دفترچهاي كه عربي جملاتي رويش نوشته بود و عكس من داخلش بود هم جزو وسايل بود. وضو گرفتم و با كتاب ارتباط با خدا زيارت عاشورا خواندم و به ايشان هديه كردم و جالب است كه فردايش ديدم ساعتش كار ميكند. اما شهادتشان اينگونه بود كه نماز صبح را كه ميخوانند در حالت خواب و بيدار داعش غافلگيرانه به پايگاهشان حمله ميكند و دور تا دور را محاصره ميكند. سربازان سوري هم در پايگاه و در خواب عميق بودند و تا آمدند به خودشان بجنبند شهيد شده بودند. در اتاقشان آرپيجي پرتاب ميكنند و راكتش به سر عليرضا برخورد ميكند و باعث شهادتش ميشود.شما چه واكنشي به خبر شهادتشان نشان داديد؟
من ميدانستم شهيد ميشود ولي بيشتر نگران اسير شدنش بودم. خودش هم دوست نداشت اسير و مجروح شود. من شش روز از ايشان خبر نداشتم و در اين شش روز خيلي بيتابي كردم. قرار بود لحظه تحويل سال به من زنگ بزند و هيچ خبري از او نبود. ميدانستم آدمي نيست بخواهد من را بيخبر بگذارد. بعد از شش روز به من گفتند مجروح شده و من منتظرم شنيدن خبرهاي بعد بودم كه داییام خبر شهادتش را به من داد. آدم آن لحظه زيرپايش خالي ميشود و خيلي برايم سخت بود.
* جوان
ماجراي آشنايي شما و شهيد از كجا شروع شد و چگونه اتفاق افتاد؟
من هميشه ميگويم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجراي اين توسل كردن براي خودمان خيلي جالب بود. شهيد نوري هميشه ميگفت من، شما را از حضرت زهرا(س) گرفتم. تعريف ميكرد يك روز كه به مشهد رفته بود در حرم امام رضا(ع) نذر ميكند 40 زيارت عاشورا به حضرت زهرا(س) هديه بدهد تا خدا يك همسر خوب نصيبش بكند. ايشان 40 شب پشت سر هم اين زيارت عاشورا را ميخواند و دقيقاً در آخرين شبي كه زيارت عاشورا را ميخواند فردايش شوهرخالهاش مرا به ايشان معرفي ميكند. آن زمان خودم در كنگره شهدا كار ميكردم و يك هفتهاي ميشد كه به شهدا متوسل شده بودم و ميخواستم يكي مثل خودشان نصيبم كنند. نتيجه توسلهايمان اين شد كه در اسفند سال 1388 شهيد نوري به خواستگاري من آمد و با هم آشنا شديم و بعد از آشناييهاي اوليه كاملاً سنتي مراسم خواستگاري برگزار شد. 11 خرداد سال 1386 عقد و مهر همان سال عروسي كرديم.
ملاكهاي خودتان براي ازدواج توجه به چه مسائلي بود؟
چون خانواده خودمان مذهبي بود تدين، ايمان و بااخلاق بودن طرف مقابل برايم خيلي بود. آقا عليرضا تمام اين موارد را دارا بود. در كنار اين مسائل شغل همسر آينده هم خيلي برايم مهم بود. دوست داشتم همسرم پاسدار باشد. خودم لباس سبز پاسداري را خيلي دوست داشتم و ميخواستم همسرم در اين لباس كار كند. وقتي به من گفتند ايشان پاسدار است اين موضوع هم برايم حل شد. چون خودم كم توقع بودم و ماديات برايم مهم نبود و وضعيت مادياش برايم اولويتي نداشت. جلسه اول كه با هم صحبت كرديم پلاك سپاهش را آورده بود و قبل از اينكه صحبت كند پلاكش را نشانم داد و گفت من اول از همه اين برايم مهم است تا شما با شرايط شغليام كنار بياييد چون آدم در اين راه يك همراه ميخواهد تا مانعش نشود. توضيح ميداد كه چون مأموريت زياد ميرويم ميخواهم همراهم باشيد. به من گفت: قبل از اينكه به خواستگاري بيايم با شغل پاسداري ازدواج كردهام و ممكن است كارم ختم به شهادت شود. همان اول اين موضوع را به من گفت. چهرهشان هم طوري بود كه خانوادهام گفتند: به چهره آقا عليرضا ميخورد بعداً شهيد شود و درست فكرهايت را بكن. بعد كه موافقتم را اعلام كردم، راجع به مسائل ديگر صحبت كرديم. حجاب و ارتباط با نامحرم و اعتقاد به ولايت فقيه هم براي ايشان خيلي مهم بود.
پس شما مشكلي با مأموريت و سختيهاي كارشان نداشتيد؟
چون داييهايم شغلشان نظامي بود، سختيهاي كارشان را ديده بودم و برايم تعريف شده بود. بيشتر دلتنگياش هنگام مأموريت رفتنها بود. البته هر دويمان ميگفتيم اين دوريها در زندگي نياز است چون وقتي زن و مرد پس از اين دور ماندنها به هم ميرسند، قدر هم را بيشتر ميدانند ولي گلايهاي نميكردم. در اولين مأموريت ايشان به اهواز خيلي برايم سخت گذشت ولي بعداً كنار آمدم و برايم راحتتر شد.
شهيد در مسائل اخلاقي، رفتاري و سبك زندگيشان چه ويژگيهايي داشتند؟
من در هر گزينهاي كه نگاه ميكنم ايشان در همه موارد نسبت به بقيه بهترين بود. از لحاظ خوشرو و خوشاخلاق بودن نمونه بود. هميشه خنده بر لب داشت و بعد از شهادت كساني كه ميخواستند از شهيد ياد كنند، از خندهرو بودنش ميگفتند. همچنين خيلي بخشنده و دريادل بود. خاطرم نيست از كسي ناراحت و دلخور شده باشد. هميشه ميگفت دنيا كوچكتر از اين حرفهاست كه بخواهيم ناراحت شويم و كينهاي به دل بگيريم. دقيقاً با رفتار خوبش طرف را متوجه اشتباهش ميكرد. خيلي از غيبت و دروغ بيزار بود. اگر گاهي پشت تلفن حرف كسي پيش ميآمد، ميگفت من راضي نيستم از اين تلفن و در اين خانه بخواهي غيبت كني. نه خودش غيبت ميشنيد و نه ميگذاشت كسي جلويش غيبت كند. اگر در مجلسي عليرضا بود، هيچوقت غيبت نميشد. از دروغ گفتن هم خيلي بيزار بود. حتي اگر جايي به نفعش بود كه دروغ بگويد باز از اين كار خودداري ميكرد. خاطرم هست مشغول نوشتن پاياننامه كارشناسياش بود و من هم كمكش ميكردم. با هم پاياننامه را نوشتيم كه حدود 100 صفحه شد. در بخش آمار بايد به چند دانشگاه ميرفت منتها چون كارش زياد بود و سركار مرخصي نميداد، فرصت انجام كار را پيدا نكرد و بخش آمار را از اينترنت كپي گرفت. زماني كه پاياننامه را ارائه ميداد به استادش گفت من اين بخش را كپي كردهام و اگر صلاح ميدانيد كه نمره قبولي به من بدهيد و اگر قبول نميكنيد خودم به دنبال آمار بروم كه استادش گفته بود من نمره صداقت را به شما ميدهم. عليرضا در لحظات زندگياش مثل پاياننامهاش در صداقت نمره قبولي گرفت.
خودتان فكر ميكرديد روزي همسرتان شهيد شود؟
بله، من مطمئن بودم. از همان روزي كه به خواستگاريام آمد، مطمئن بودم عليرضا با شهادت از پيش من ميرود. از قبل اينكه بخواهد بحث سوريه را پيش من مطرح كند، وقتي كه هشت ماهه باردار بودم يك شب خواب ديدم همسرم براي مأموريت به عراق رفته و شش ماه ميشود كه خبري از ايشان نيست تا اينكه بعد از شش ماه يكي از داييهايم خبر آورد كه عليرضا مجروح شده و به حرم امام حسين(ع) پناه برده و آنجا پيدايش كردهاند. دقيقاً همين خواب به نوعي برايم تعبير شد. چون هنگام شهادت من شش روز از ايشان خبر نداشتم و داييهايم به من خبر دادند كه شهيد شده است. بعد طوري رفتار ميكرد كه مطمئن بودم شهيد ميشود. حتي زماني كه داشت وسايلش را جمع ميكرد و گفت ميخواهم به سوريه بروم، من گريه ميكردم و ميگفتم تو اگر بروي شهيد ميشوي.
واكنش خودشان نسبت به حرفهاي شما چه بود؟
خودش ميخنديد و خيلي خوشحال بود. چون پنج يا شش بار درخواست رفتن داده بود ولي قبول نكرده بودند. اين دفعه كه موافقت كرده بودند خيلي خوشحال بود و ميگفت من شهيد نخواهم شد، ميروم و دوباره برميگردم.
اين رفتن برايتان سخت نبود؟
من فكر ميكردم اگر جلويش را بگيرم و نگذارم برود ممكن است اينجا برايش اتفاقي بيفتد و من مديونش بشوم. در سوريه هم به همه گفته بود ميخواهم اين بار كه آمدهام، بتوانم دوباره برگردم و در كنار خانوادهام باشم. من ميگويم شهادت عليرضا اتفاقي نبوده و از دوران نوجواني روي شهادتش كار كرده بود. ايشان يك بار اعزام شد و در همان اولين اعزام هم شهيد ميشود.
از دلايل رفتنشان با شما صحبت كرده بودند؟
اولين بار من هشت ماهه باردار بودم كه گفت مأموريتي پيش آمده و من به تهران ميروم و 45 روزه برميگردم. گفت ممكن است د راين مدت نتوانيم با هم صحبت كنيم و نتوانم خانه بيايم كه من آن زمان خيلي به دلم بد افتاد. قرار بود با شهيد كافيزاده به تهران برود. وقتي قسمت نشد كه برود، 23 روز بعد از آن روز، روحالله كافيزاده شهيد شد. وقتي خبر شهادت آقاي كافيزاده را شنيدم، تعجب كردم و گفتم مگر قرار نبود به تهران برويد پس چرا آقاي كافيزاده در سوريه شهيد شده است؟ در جواب گفت كه از تهران نيروها را به سوريه اعزام ميكنند. من آن روزها خيلي در جريان اتفاقات سوريه نبودم و ايشان از تكفيريها و داعش برايم گفت كه چه جنايتهايي ميكنند و قصد تخريب حرم حضرت زينب(س) را دارند. عكسي نشانم داد كه بچهاي دو، سه ساله چند اسلحه روي سرش گذاشتهاند و گفت من نميتوانم اينها را ببينم و بايد از مظلوم دفاع كنيم. به من ميگفت ما نبايد اينجا راحت بنشينيم و در اخبار ببينيم حرم را خراب كردهاند. روزهاي آخر ميگفت برايم خيلي سخت است در اين لباس باشم و نروم. ميگفت خيلي روي دوشم سنگيني ميكند و بايد بروم. من با رفتنش مخالف نبودم و تمام نگرانيام بابت شهادتش بود. اگر برميگشت و باز ميخواست برود من اجازه ميدادم برود. الان هم ميگويم اگر تقديرش شهادت بوده، خدا را شكر كه با شهادت از دنيا رفت.
دل كندن از شما، پسر و خانوادهشان برايشان سخت نبود؟
برايم خيلي سؤال است كه چگونه توانست از من و فرزندم دل بكند و برود چون خيلي به خانوادهاش وابسته بود. زماني كه ميخواست به سوريه برود به گريههايم اهميتي نداد. با همه خداحافظي و روبوسي كرد و با تنها كسي كه خداحافظي سردي داشت، من بودم. چون خيلي براي رفتن تلاش كرده بود نميخواست دلسرد شود. سركارش هم وابستگي ما را به هم ديده بودند و نميخواستند عليرضا به سوريه برود. آنجا كه رفت دلتنگيهايش را داشت. روزي دو بار تماس ميگرفت و حتي همرزمانش تعريف ميكردند هنگام استراحت عليرضا را فقط دنبال تلفن ميديديم. وقتي صحبت ميكرد خيلي روحيه ميگرفت. با وجود اين دلتنگيها آدمي نبود كه روحيهاش را ببازد. يكي از سرداران زمان جنگ كه با شهيد همرزم بود ميگفت با وجود جواني و علاقهاي كه به خانوادهاش داشت و با تمام دلتنگيها خيلي با روحيه و با انگيزه بود.
شهادتشان به چه شكلي اتفاق افتاد؟
20 روز سوريه بود و 29 اسفند 93 ساعت 45/8 صبح جمعه شهيد ميشود. زمان دقيقش را هم به خاطر اين ميدانم كه لحظه شهادت ساعتش روي مچ دستش بوده و موج انفجار باعث ميشود باتري ساعت بخوابد. حلقه ازدواج و ساعتش را بعد از شش ماه در روز تولدم برايم آوردند. يك بار سر مزار خواستم هديه تولد برايم بفرستد كه روز تولدم يكي از همرزمانش اين وسايل را برايم آورد. كتاب ارتباط با خدا با دفترچهاي كه عربي جملاتي رويش نوشته بود و عكس من داخلش بود هم جزو وسايل بود. وضو گرفتم و با كتاب ارتباط با خدا زيارت عاشورا خواندم و به ايشان هديه كردم و جالب است كه فردايش ديدم ساعتش كار ميكند. اما شهادتشان اينگونه بود كه نماز صبح را كه ميخوانند در حالت خواب و بيدار داعش غافلگيرانه به پايگاهشان حمله ميكند و دور تا دور را محاصره ميكند. سربازان سوري هم در پايگاه و در خواب عميق بودند و تا آمدند به خودشان بجنبند شهيد شده بودند. در اتاقشان آرپيجي پرتاب ميكنند و راكتش به سر عليرضا برخورد ميكند و باعث شهادتش ميشود.شما چه واكنشي به خبر شهادتشان نشان داديد؟
من ميدانستم شهيد ميشود ولي بيشتر نگران اسير شدنش بودم. خودش هم دوست نداشت اسير و مجروح شود. من شش روز از ايشان خبر نداشتم و در اين شش روز خيلي بيتابي كردم. قرار بود لحظه تحويل سال به من زنگ بزند و هيچ خبري از او نبود. ميدانستم آدمي نيست بخواهد من را بيخبر بگذارد. بعد از شش روز به من گفتند مجروح شده و من منتظرم شنيدن خبرهاي بعد بودم كه داییام خبر شهادتش را به من داد. آدم آن لحظه زيرپايش خالي ميشود و خيلي برايم سخت بود.
* جوان