شهدای ایران shohadayeiran.com

داود از كسانی بود كه بچه ها می گفتند نور بالا می زند، این اصطلاح را در جبهه به كسی می گفتند كه رنگ و بوی شهادت می داد.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 

دوشنبه بود؛ 27 تیر ماه 1367. امام خمینی با پذیرش قطعنامه 598 گفت: خوشا به حال شما ملت، خوشا به حال شما زنان و مردان، خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین، خوشا به حال خانواده های معظم شهدا و بدا به حال من كه هنوز مانده ام و جام زهر آلود قبول قطعنامه را سر كشیده ام.»

پس از قبول قطعنامه هنوز چهار روز از پذیرش آن نگذشته بود كه عراقی ها در31 تیر دوباره دست به تهاجم گسترده زدند و آن نیروهای بسیجی، كه بعد از پذیرش قطعنامه، در باغ شهادت را به روی خودشان بسته دیده بودند، روانه جبهه های جنوب شدند و عراق را تا خطوط مرزی عقب زدند، از جمله داود اعرابی كه در این عملیات به شهادت رسید.

داود سال 1347 در تهران متولد شد و در دامن مادری مذهبی پرورش یافت. او با رتبه 50 در دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد اما دانشگاه جنگ را ترجیح داد كه آن روز راه رسیدن به خدا دانشگاه جبهه بود و امروز همرزمان او از سنگر دانشگاه به آغوش خدا پرواز می كنند...

برای اطلاع بیشتر به سراغ خانواده شهید رفته ایم. مادرش از داود خاطرات زیادی را به یادگار گذاشته ولی افسوس كه این مادر عزیز در حال حاضر در بین ما نیست و قریب به50 روز است كه به دیدار شهیدش شتافته، مادری كه انتظار بسیار بر جوانش كشید چرا كه پیكر مطهّر شهید پس از 11 سال به آغوش خانواده بازگشت و در این سالها چه رنجها كه این مادر از فراق عزیزش برد . اینك با كمك از خاطرات ثبت شده مادر و گفتگو با دیگر نزدیكان شهید و تنها خواهرش مطالبی ترتیب داده شده كه خواندنش خالی از لطف نیست.

¤ ¤ ¤
مادر از كودكی داود گفته كه از همان ابتدا بسیار صبور بود و به مسائل دینی خیلی اهمیت می داد. همیشه نماز و قرآن می خواند، هنوز 10ساله نبود كه از من خواهش می كرد كه او را با خودم به راهپیمایی و نماز جمعه ببرم. مادر از نماز جمعه دانشگاه تهران می گوید. همان روزی كه بمب گذاشته بودند؛ آن روز داود همراه من آمد او به قسمت آقایان رفت.بعد از بمب گذاری وقتی هراسان به سمت درب دانشگاه رفتم نگران بودم كه چه بر سر داود آمده، دیدم آمد و كتش خونی بود هول كردم گفت مامان نترس من طوری نشدم چون نزدیك به آنجا بودم خون به من پاشیده شده است.

وقتی آن روز به خانه رفتیم از آنجایی كه پدرش روی داود خیلی حساس بود با ما حسابی دعوا كرد كه چرا داود به نمازجمعه رفته اگر برایش اتفاقی می افتاد چه می كردیم؟ ولی داود بدون اینكه به پدرش بی احترامی كند به راه خودش ادامه می داد. نهایت احترام را به پدر و مادر می گذاشت. واقعاً برایش پدر و مادر مهم بود. سال اول دبیرستان بود كه می گفت می خواهم جبهه بروم ولی پدرش سخت مخالف بود. داود می گفت : چرا اجازه نمی دهی به جبهه بروم. امام دستور دادند بچه كه 15 سالش شد اختیارش دست خودش است. خلاصه ما داود را برداشتیم بردیم شیراز گفتیم شاید جبهه از یادش برود ولی داود هر روز گریه می كرد و می گفت به من اجازه بدهید به جبهه بروم همان عقب در دفتر می نشینم. از شیراز كه آمدیم رفت ثبت نام كرد و به جبهه رفت. می گفت پدر جان من در جبهه توی دفتر پشت میز جلوی پنكه می نشینم، نمی روم جلو، خیالتان راحت باشد. در دوران دبیرستان عید و تابستانش جبهه بود و ما رنگ داود را نمی دیدیم فقط سال آخر كه می خواست دانشگاه شركت كند، عید را خانه بود. در آن سال هم چون یك روز، روزه اش را نتوانسته بود بگیرد به خاطر آن یك روز، دو ماه و یك روز پشت سر هم روزه گرفت.

گفتم داود جان حالا كه عید است كاش روزه نمی گرفتی. گفت مامان جان عید یعنی چه، عید آن روزی است كه انسان گناه نكند. خیلی به دینش اهمیت می داد هیج وقت نماز اول وقتش ترك نمی شد. وقتی كه از جبهه می آمد ساعات بعد از مدرسه اش را در مسجد می گذراند. عاشق قرآن بود ندیدم كه داود لحظه ای قرآن را از خود جدا كند. برای كمك به من همه كارهای خانه را انجام می داد. برایم هم دختر بود و هم پسر. حتی در خانه ظرف هم می شست. در بیرون خانه هم هر خریدی داشتیم داود خودش میكرد. پدرش خیلی به او علاقه داشت، یك روزگفت داود جان من صد هزار تومان به تو می دهم هر كجا می خواهی خرج كن ولی جبهه نرو، دلم گواهی می دهد كه شهید می شوی نرو، داود گفت اگر یك میلیون هم به من بدهید من جبهه را رها نمی كنم اگر من نروم ، چه كسی برود؟

از آخرین لحظه های دیدارش به یاد دارم گفت: مادر جان من هیچ قرض و بدهی به مردم ندارم ولی هشت هزار تومان پول دارم. این را بدهید به صندوق امام. گفتم :داودجان این حرفها چیه كه می زنی ؟ گفت خوب شاید من بروم و دیگر بر نگردم. گفتم زبانم لال باشد داود جان خدا نكند این حرف را نزن ،گفت كار است دیگر وظیفه ی من است كه بگویم. خیلی خوشحال بود و چنان شادی می كرد كه انگار روز عروسی اش بود بوسیدمش و از زیر قرآن رد شد ، گفتم داود جان تو را به خدا سعی كن ما را داغدار نكنی. گفت كار خداست، هر چه خدا بخواهد همان می شود. شهید شدن دست خداست دست من كه نیست خداحافظی كرد. 15 تیر 67 رفت و دیگر برنگشت .

مادرگفته بود خاطرات زیادی از داود دارد ولی بعد از سكته ای كه در سال 67 كرده زیاد به یاد نمی آورد.می گوید داود همه چیز من هوش و حواسم، زندگی ام را با خودش برد.

¤ خواهر شهید درباره خاطرات خود از برادرش اینچنین می گوید: با هم خیلی صمیمی بودیم، ایشان خیلی به من علاقه داشت من هم بی نهایت ایشان را دوست داشتم. بنده از لحاظ فكری در آن زمان با ایشان خیلی فاصله داشتم بهتره بگویم خواب بودم و از لحاظ خداشناسی از ایشان خیلی كمتر بودم. من فقط واجباتم را انجام می دادم نماز می خواندم، روزه می گرفتم. صبح ها وقتی مادرم برای نماز صدایمان می كرد من وضو می گرفتم و نمازم را می خواندم و می رفتم می خوابیدم.

یك روز صبح كه نمازم را خواندم داشتم می رفتم بخوابم دیدم داود توی راهرو نشسته ، همان جایی كه نماز می خواند مشغول خواندن قرآن بود چنان محو قرآن شده بود كه متوجه نشد من از كنارش رد شدم. حدود 16 سالش بود هیچ وقت آن صحنه از یادم نمی رود. شب و روز سرش در قرآن و كتاب بود. یعنی آن زمان ایشان به آنجایی كه باید برسد رسیده بود. پای سخنرانی حاج آقا انصاریان زیاد می رفت. در سرما و گرما سوار دوچرخه اش می شد و می رفت. فكر می كنم یكی از مؤثر ترین كسانی كه باعث شدند داود در این راهی كه داشت موفق تر باشد همین حاج آقا انصاریان بود. داود همیشه به فكر تكامل بود. هر چقدر پول داشت كتاب می خرید. هم كتاب در مورد زندگانی ائمه و هم كتب توحیدی ، اعتقادی و اخلاقی می خواند هم كتاب و مجلات علمی را زیاد مطالعه می كرد. همه كارهای داود از روی ایمان و برای خدا بود وقتی دانشگاه صنعتی شریف با رتبه ی 50قبول شد نگذاشت برایش جشن بگیریم و كادویی بخریم. گفت همین تبریك كافی است.

بی نهایت به امام حسین (ع) ارادت داشت .دفتر خاطراتی داشت كه بعد از شهادتش مطالعه كردم یكی از جمله های خیلی زیبایش این بود:
«من گدایم، گدای تو حسین جان».در آن دفتر مطالبی راجع به تزكیه نفس نوشته بود و 40 روز را مبارزه با نفس داشته و پس از آن تاریخ زده كه به جبهه می روم. متأسفانه یكی از دوستانش دفتر را برد و دیگر نیاورد. چقدر زیبا فرمودند امام (ره) كه بعضی از علمای ما 70-60 سال درس می خوانند، مطالعه و تحقیق می كند ولی بعضی از بسیجی های ما ره صد ساله را یك شبه رفتند. واقعاً كه همین طور است ما بعد از این مدت تازه می فهمیم كه واقعاً چه گوهر گرانبهایی را از دست داده ایم و به وجودش افتخار می كنیم.بعد از خاتمه جنگ هر دفعه كه شهدا را می آوردند من می رفتم تا ببینم پیكر داود آمده یا نه؟ اما آن روزی كه برادر من جزء شهدا بوده من آنجا حضور نداشتم و این واقعاً برای من گران تمام شد. سال 78 بود كه بعد از 11 سال ، 72 نفر را آوردند كه داود هم جزء آنان بود. به خانه ما زنگ زدند گفتند كه آیا به نام داود اعرابی كه نام پدرش ایمان بیگ است فرزندی دارید؟ گفتیم بله گفتند كه پیكرش اینجا است رفتیم پیكر را تحویل گرفتیم و تشیع كرده و در بهشت زهرا به خاك سپردیم.

¤ درباره این شهید بزرگوار با حبیب كیانی یكی از معتمدین و بزرگان محل به صحبت نشستیم. ایشان خاطر نشان كردند: آشنایی ما مربوط به زمانی است كه در همسایگی ما زندگی می كردند.

درآن دوران مابچه ها را جمع می كردیم و برایشان كلاس قرآن
می گذاشتیم. داود زمانی كه هفت-هشت ساله بود هر شب جمعه به هیئت جان نثاران حضرت ابولفضل(ع) می آمد و به دلیل علاقه زیادی كه به قرآن داشت دركلاسهای قرآن هرشب شركت می كرد. من به یاد ندارم از آن پس جایی باشد كه داود در دستش قرآن نباشد. در ماشین، مسیررفت و آمد و مسجد همیشه او را با قرآن می دیدم .می گفت، انسان وقتی قرآن بخواند دیگر شیطان به او نزدیك نمی شود. داود سرآمد همه بچه ها بود. بنده مغازه آهنگری داشتم و اینجا پایگاه برادر شهیدم عباس كیانی و گروه دوستانش بود از جمله داود اعرابی، احمد انیسی، مسعود سلطانی و..... آنها بعد از ظهرها می آمدند و دور هم جمع شده صحبت كرده و دركارهای خیر شركت می كردند این گروه، دوستان آسمانی بودند و اكثرشان به مقام شهادت رسیده اند. زمانی كه اینجا اولین مسجد محل به نام مسجد قائم بنا گذاشته شد. آن روزها بنده جزء هیئت امنای مسجد بودم و نسبت به همه بچه های محل شناخت داشتم. از این رو مسئولیت كتابخانه مسجد به داود سپرده شده بود، بچه های دیگر هم در كارها به او كمك می كردند.

یك روز رفتم دیدم تمام كتابخانه را خاك گرفته و همه جا نامرتب است خیلی ناراحت شدم و با بچه ها برخورد كردم كه چرا اینطور است؟ همه قهركردند و رفتند حتی برادر خودم هم رفت می خواستم خودم شروع به تمیزكردن كنم دیدم داود از آن طرف شروع كرده به مرتب و تمیز كردن كتابخانه، هیچ اعتراضی هم نكرد وتا دو سه روز كارها را به تنهایی انجام می داد. به همه احترام می گذاشت ودر اخلاق بی نظیر بود. هیچ وقت كسی را نمی رنجاند و همیشه گشاده رو بود همه دوستش داشتند. هر هفته نماز جمعه و دعای كمیل شركت می كرد. روزی كه دانشگاه را بمب گذاری كردند بنده چون مهمان داشتیم نرفتم و داشتم از رادیو گوش می كردم. یك مرتبه صدای مهیبی آمد سروصدا شد وبرنامه قطع شد. خیلی نگران شدم موتورم را سوار شدم و رفتم جلوی در دانشگاه تا بلكه بچه ها را ببینم. لحظه ای گذشت و یك نفر خود را درآغوشم انداخت دیدم داود است و منو بوسید اشك هر دویمان جاری شد گفت خیلی دنبالتان گشتم می گفت می دانستم اگر آنجا بودی حتماً شهید می شدی. چون همیشه می رفتم در جایگاه می نشستم. این لحظه را هیچ گاه فراموش نمی كنم.

شهید اعرابی سید شهدای محل بود. از لحاظ مذهبی خیلی بالا بود با شناختی كه از خانواده اش دارم معتقدم روحیات داود، به خاطر تربیت مادر مؤمنه ای بود كه او را بزرگ كرد.

¤ در ادامه مسعود هرورانی از دوستان وهم رزمان شهید بیان می كنند:
من از دوستان صمیمی داود بودم كه اكثر اوقات با هم بودیم، در رابطه با داود ما همیشه احساس می كردیم كه داود از لحاظ دینی از ما خیلی بالاتر بود، نگرش عجیبی داشت كه اصلاً به سن و سالاش نمی خورد. یك بار در دوران نوجوانی چند نفری به زیارت قم و جمكران رفتیم، بعد از زیارت رفتیم كتاب بخریم. ما كتاب داستانی دینی خریده بودیم ولی داود كتاب خصائل شیخ صدوق را خرید. او از همان سنین به كامل تر شدن دینش توجه داشت. خیلی ریزبین و با دقت بود. به مواردی توجه می كرد كه كمتر كسی متوجه آنان بود.

روزی در مسجد مشغول درس خواندن بودیم داود آمد و چراغ را خاموش كرد،گفتم این چه كاری است كه می كنی؟ گفت: درست است كه ما مسؤل كتابخانه هستیم ولی حالا مشغول خواندن درسمان و استفاده شخصی هستیم و این برق بیت المال است. در همین حین یكی ازدوستان آمد گفت: چرا برق ها را خاموش كرده اید؟ گفتیم آقا داود نمی گذارد روشن كنیم می گوید بیت المال است. گفت: آفرین كه شما تا این حد خداشناس هستید. داود اعتقادات بالایی داشت همیشه در مجالس سخنرانی شركت می كرد ومی گفت: باید از محضر علما كسب فیض كنیم. بالقوه زمینه خدایی شدن را داشت. همانطوركه امام (ره) فرمودند: جبهه دانشگاه انسان سازی است وداود با رفتن به جبهه كامل تر شد. به پدر و مادرش خیلی احترام می گذاشت و همیشه نگران بود و می گفت: حالا كه جبهه آمده ام آیا پدر و مادرم از من راضی هستند ، نكند كوتاهی در حق آنها كرده باشم.


داود از كسانی بود كه بچه ها می گفتند نور بالا می زند، این اصطلاح را در جبهه به كسی می گفتند كه رنگ و بوی شهادت می داد. وقتی به عنوان مسئول دسته انتخاب شد ناراحت بود، چون روحیه اش طوری بود كه دوست نداشت توی چشم باشد و از اینكه بشناسنش ناراضی بود. طوری عبادت می كرد كسی نبیند نماز شب را جایی می خواند كه كسی نباشد. هر چه او سعی می كرد كارهایش مخفیانه باشد اما به هر حال رزمنده ها گاه می دیدند و می گفتند داود نور بالا می زند. بسیار دیده بودم كه داود حتی از گناهان كوچك هم حذر می كرد در كارها ، گفتار و رفتارش خیلی مراقبه می كرد. من این گنج خداجویی را در وجودش می دیدم . حالا همه ی دوستان داود هرگاه به مشكلی برمی خوریم از داود می خواهیم كه بین ما و خدا وساطت كند تا آن گرفتاری رفع شود واقعاً هم عنایات زیادی دیده ایم كه گره مشكل باز شده و حاجت گرفته ایم. ما داود را باب الحوائج می دانیم براستی كه شهدا زنده و بر حق هستند.


¤ كامران ترابی هم رزم شهید نیز از لحظه های قبل از شهادت می گوید:
ما در گردان كمیل بودیم. عراق در جنوب كشور همزمان با مرصاد غرب پاتكی كرده بود كه می گفتند عملیات 5/5/67. به ما گفتند برای پشتیبانی برویم تا عراقی ها داخل آب ریخته شوند، چون كانال ماهی زده شده بود و آب یواش یواش جاده را می گرفت. یك دژ وسط بود و به طور عرضی كنارش خاكریزهایی بود، عراقی ها از ترس با ضد هوایی ، آرپیچی و سلاح های نیمه سنگین نفرات را می زدند. جلو رفتیم. خیلی كم مانده بود كه عراقی ها در آب ریخته شوند. به سنگر بزرگی رسیدیم یك دسته ی ما سمت راست دژ می رفت و یك دسته سمت چپ دژ، یكی یكی وارد معركه می شدیم و جلو می رفتیم. داود آرپیچی زن بود و من كمكش، تا نزدیك خاكریز با هم بودیم ولی آتش سنگین بود. داود آن طرف خاكریز بود كه خمپاره ای خورد بعد از آن هر چه نگاه كردم داود را ندیدم .


¤ قسمتی از وصیتنامه شهید داود اعرابی
به نام خدای یكتا و رحمان و رحیم، خالق انسان و هستی و وجود و رازق تمامی جانوران و حافظ شریعت محمدی در سراسر عالم...
با سلام به خدمت آقا امام زمان(عج) و امام و رهبر عزیزم خمینی بنیانگذار، و با سلام به تو ای پدر عزیزم... به واسطه شما به هستی آمدم و راه تكامل را طی كردم و تو ای مادر عزیزم... با عشق خدا و حسین (ع) سینه ات را به دهانم گذاشتی و مرا تربیت كردی....
از شما برادران و خواهرانم می خواهم كه واقعاً این نكته را درك كنید كه پایان این دنیای فانی مرگ است، یك مقدار درباره دنیای پس از مرگ فكر كنید... از جملات این دنیا كم كرده و به طاعت و عبادت و علم خویش بیفزایید.
اگر كسی بر مردن من حق دارد از خانواده ام مطالبه كند. مرا در بهشت زهرا در كنار مرغان آغشته به خون دفن كنید و تمامی مستحبات اعمال دفن را رعایت كنید.
از خط امام امت كه همان خط خداست جدا نشوید كه جدایی آن گمراهی و ضلالت است....اگر دنیا و آخرت را می خواهید خمینی (ره) را بخواهید. بیشتر فكر كنید. به دوستانم سفارش كنید راه خدا و پیغمبر و ائمه و امام و امت جبهه است و جبهه را فراموش نكنید.

به نقل از کیهان.

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار