مردم كُرد چه در پيروزي انقلاب اسلامي و چه در دفاع مقدس با دست خالي و بيمنت عليه ظلم برخاستند و عليه دشمنان و تجزيهطلبان جنگيدند. خانواده شهيدان قادرخانزاده كه شش فرزندشان در طول دفاع مقدس...
شهدای ایران:مردم كُرد چه در پيروزي انقلاب اسلامي و چه در دفاع مقدس با دست خالي و بيمنت عليه ظلم برخاستند و عليه دشمنان و تجزيهطلبان جنگيدند. خانواده شهيدان قادرخانزاده كه شش فرزندشان در طول دفاع مقدس به مقام شهادت نائل آمدند، نمونهاي از صلابت مردم كرد را به نمايش ميگذارند. اين خانواده مذهبي در دوران طاغوت نيز به دليل فعاليتهاي سياسي به كشور عراق تبعيد شده بودند كه بعد از پيروزي انقلاب به ايران بازميگردند. رژيم بعثي عراق بسيار تلاش كرد تا اين خاندان را مقابل نهضت امام خميني قرار دهد، ولي درايت بزرگان قادرخانزاده دست ردي بر تطميعات دشمن زد. براي آشنايي با خانواده شهيدان قادرخانزاده با دارا قادرخانزاده برادر شهيدان به گفتوگو پرداختيم كه خود نيز از جانبازان دفاع مقدس است.
شش شهيد و يك جانباز از پسران يك خانواده در تمام كشور بينظير است. اگر ميشود خانواده قادرخانزاده را بيشتر معرفي كنيد.
پدرم حاج مجيد، بزرگ خاندان قادرخانزاده متولد 1310 و از مردان نامي و بزرگ منطقه بود. سابقه مبارزاتي خاندان قادرخانزاده با حكومت ظلم و جور به سالها قبل برميگردد. به خاطر مبارزات مسلحانه پدربزرگمان در دوران پهلوي 12 سال در عراق در تبعيد به سر برديم. دو سال بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره) به ايران بازگشتيم و با تمام وجود از نظام نوپاي ايران اسلامي دفاع كرديم و بعد از مدتي با سپاه پاسداران انقلاب اسلامي همكاري كرديم.
اولين شهيد خانوادهتان كدام برادر بود؟
اولين شهيد خانه ما برادرم بختيار بود كه 26سال داشت. بختيار تا قبل از آغاز جنگ درس ميخواند و علاقه به علمآموزي داشت. برادر خوب و مهرباني بود و در كنار پدر در روستاي داروخان به كار كشاورزي مشغول بود. فتنه ضد انقلاب و كومله كه آغاز شد، بختيار متأهل بود و سه فرزند داشت؛ دو پسر و يك دختر. در نهايت هم روز 25 آذرماه سال 1359 در دفاع از مرزهاي كشورمان گلولهاي به پهلويش خورد و به شهادت رسيد.
دومين برادر چطور به شهادت رسيد؟
كاميار قادرخانزاده دومين برادرمان بود كه شهيد شد. ايشان 20 سال داشت و متأهل بود. برادرم سه دختر داشت. روز شهادتش من و كاميار با هم بوديم. شبانه به سمت پشت كوههاي سقز حركت كرديم و متأسفانه نفوذ عناصر ضد انقلاب در ميان بچههاي ما باعث لو رفتن عملياتمان شد. روز 22 مهرماه سال 1361 بود كه كاميار به شهادت رسيد. خودم هم به شدت مجروح شدم. به طوري كه نميتوانستند جلوي خونريزي را بگيرند و از هوش رفتم. وقتي به هوش آمدم متوجه شدم يكي از بچههاي سپاه بالاي سرم نشسته و نگران حال من است. تير به پشت زانويم اصابت كرده بود. بعد از آن به اروميه و كمي بعد به تهران منتقل شدم و بعد از بهبودي مجدد در منطقه حاضر شدم. دو سال بعد سه تن از برادرهايم همزمان با هم به شهادت رسيدند.
سه برادر شهيد در يك روز؟
بله! شهيدان اردشير، بهنام و كوروش قادرخانزاده. بهنام 23 سال داشت كه شهيد شد. متأهل بود و چهار دختر و يك پسر داشت. هم كشاورزي ميكرد و هم اهل علم و درس و دانشگاه بود. به چند زبان زنده دنيا مسلط بود. انگليسي، عربي، تركي. علاوه بر دروس دانشگاه بسيار اهل مطالعه بود. علاقه زيادي به قرآن داشت. بهنام يك نيروي بسيجي بود كه در تمام صحنههاي انقلابي حاضر بود. آن روز هم بهرغم احتمال حمله دشمن همراه دو برادر ديگرم اردشير و كوروش در راهپيمايي 15خرداد ماه سال 1363 در پارك جنگلي بانه شركت كرد و متأسفانه با توجه به اشراف اطلاعاتي دشمن و اطلاع از مسير راهپيمايي، عراقيها پارك را بمباران كردند و خيلي از مردم به شهادت رسيدند. در اين حادثه سه برادرم و تعدادي از بستگانم به شهادت رسيدند.
اردشير چند سال داشت؟
اردشيرحدود 18سال داشت. بسيجي بود و زمان عملياتها اعزام ميشد. كوروش هم 16سال داشت. تركشي به سر كوروش اصابت كرده و منجر به شهادتش شد، اما ما به سختي توانستيم پيكر اردشير را شناسايي كنيم. از روي پوشش و لباسش توانستيم او را بشناسيم. متأسفانه وقت بمباران درختها و چنارهاي جنگلي روي مردم ريخته شده و بسياري زير درختان به شهادت رسيده بودند تا جايي كه سر يكي از بستگانمان را نتوانستيم پيدا كنيم. شكم برادرم بهنام پاره شده بود.
و آخرين شهيد خانوادهتان؟
«دلاور» آخرين شهيد و برگه افتخار خانواده قادرخانزاده است. دلاور بيمار بود و به همين خاطر نميگذاشتم به جنگ برود. اما طاقت نميآورد و ميگفت: نميخواهم در بستر بميرم. من هم دوست دارم مثل برادرانم با سربلندي شهيد شوم و همين طور هم شد. دلاور سه ماه قبل از شهادت متأهل شده بود. مدتي مسئوليت پايگاه حسن سالاران سقز را برعهده داشت و مدتي هم مسئوليت گردان محمد رسول الله(ص) را بر عهده گرفته بود. سرپرستي بسيج عشايري هم از ديگر مسئوليتهاي دلاور بود. دلاور ابتداي سال 1364 به بانه بازگشت و مسئوليت گروه ضربت منطقه عباسآباد بانه را بر عهده گرفت. در همين سمت بود كه روز سيام فروردين ماه 1364 در مصاف با ضد انقلاب در حوالي روستاي بويين سفلي به مقام رفيع شهادت نائل آمد. به ايشان خبر داده بودند كه ضد انقلاب وارد روستا شدهاند. دلاور تاب نياورد و با تعدادي از همرزمانش راهي شد. فرمانده سپاه مخالف رفتنش بود. چون ميدانست پنج نفر از برادرهايش شهيد شدهاند نميخواست اتفاقي براي دلاور بيفتد. اما دلاور گفته بود: نه من بايد بروم تا به مردم روستا كمك كنم. او و 12نفر از دلاوران مبارز كُرد بعد از درگيري و محاصره همگي به شهادت رسيدند. بچهها و همرزمانش بسيار دلاور را دوست داشتند. آن زمان 19-18 سال داشت. آخرين شهيد خانهمان در 30 فروردين ماه سال 1364 در شهرستان بانه به درج رفيع شهادت نائل آمد.
پدر و مادرتان چطور با شهادت شش فرزندشان كنار آمدند؟
از سال 1359 تا سال 1364 تنها به فاصله تقريباً پنج سال خانواده ما شش شهيد و يك جانباز تقديم اسلام كرد. پدرمان روحيه عجيبي داشت. از همان ابتدا ايشان مشوقي براي تحصيل و كسب علم فرزندانش بود، به طوري كه همه 9 پسر و 11 دخترش تا كلاس ششم ابتدايي در روستا تحصيل كردند و پسران براي ادامه تحصيل به دبيرستان شهر سليمانيه رفتند و در آنجا علاوه بر تحصيل وارد مبارزات سياسي شدند. سپس به مبارزات چريكي عليه رژيم بعثي روي آوردند. از زماني كه خانواده ما به ايران بازگشت، همگي به عنوان پيشمرگ مسلمان كرد در مقابل عوامل استكبار صفآرايي كرده و به استقبال شهادت رفتيم. خبر شهادت برادرها يكي بعد از ديگري به پدر ميرسيد. پدر خيلي محكم بود. وقتي خبر شهادت سه برادرم را در حادثه 15خرداد ماه سال 1363 به پدر دادند از ما خواست تا پيكر برادرهايم را به خانه بياوريم تا ايشان با شهدا وداع كند. وقتي هر سه پيكر را آورديم و كنار هم خواباندم پدر نگاهشان كرد. حرفي نزد مانند كوه ايستاده بود. قطعاً دلتنگي و ناراحتي داشت اما وقتي به مسير و راهي كه بچهها در آن قدم ميگذارند فكر ميكرد آرام ميشد. پدرم دو همسر داشت. مادران شهدا هم مقاوم بودند. پنج تن از شهدا متعلق به مادرم و يك شهيد ديگر از مادر ديگرمان بود. وقتي آنها ايستادگي و صلابت پدرمان را ميديدند صبر زينبي پيشه ميكردند. پدرمان در سال 1374به رحمت خدا رفت. خوب ياد دارم پدرم مرد باايماني بود. ميگفت من نيك ميدانم كه در روزهاي پس از مرگ همراه شش فرزند شهيدم خواهم بود و با آنها جلساتي خواهم داشت. من بسيار خواب برادران شهيدم را ميبينم اما وقتي اوضاع جامعه كمي ملتهب ميشود، پدر را به همراه شش برادر شهيدمان ميبينم كه ميآيند. شهدا زندهاند و بر آنچه امروز بر ما ميگذرد اطلاع دارند.
رهبري بارها و بارها در صحبتهايشان از ديدار با پدر شهيدان قادرخانزاده به نيكي ياد ميكنند. كمي از اين ديدار برايمان بگوييد.
بله، حضرت آقا خانواده ما را خوب ميشناسند. پدرم دو ديدار با رهبري داشت. بارها صحبتهاي ايشان را در مورد مجاهدت خانواده شهيدان قادرخانزاده شنيدهام. يكي از اين ديدارها مربوط ميشود به شب 27 ماه رمضان سالي كه پدر در كرج زندگي ميكرد. آن شب رهبري به دنبال پدر فرستادند و ايشان به محضر آقا رسيدند. پدر هميشه از اين ديدار ياد ميكرد. گفت رهبر من را در آغوش گرفت و گفت شما در قلب من جاي داريد. پدر از پوشش ساده رهبر جهان اسلام هميشه برايمان روايت ميكردند. من هم خودم سه بار محضر ايشان مشرف شدم. در يكي از اين ديدارها رهبري حال مادرها را پرسيدند و من خبر فوتشان را به رهبري دادم. ايشان بسيار متأثر شدند و براي چند لحظهاي سكوت كردند.
كمي از خودتان بگوييد بعد از جنگ چه كرديد؟
من همه دوره خدمت در جنگ و كردستان بودم. از آنجايي كه خوب منطقه را ميشناختم بر حسب نياز و حس تكليف اينجا ماندم. جانباز 50 درصد هستم و بعد از جنگ براي مراقبت از مرزها همچنان ماندگار شديم و تا امروز ايستادهايم تا كسي قصد تجاوز به خاك كشور را نداشته باشد. امروز امنيت ما به آساني به دست نيامده و براي آن جانهاي بسيار قرباني شدهاند. پس بايد قدردان خون شهدا باشيم. اين نعمت بزرگ را حتي به قيمت خون خود حفظ كنيم و نگذاريم خون شهيدانمان پايمال شود.
جنگ براي كسي خاطره خوب ندارد. شش برادر و 25 نفر از بستگان نزديكم شهيد شدند و اين خود ضربه روحي بزرگي است. در بمبارانهاي بانه از سوي نيروهاي عراقي گاهي مجبور ميشديم، چندين بار از شهر خارج شويم و باز برگرديم، مردم قلب بزرگي داشتند و با دلي صاف و اميدوار با وجود تمام اين مشكلات و سختيها اين سختيها را پشت سر ميگذاشتند. اگر امروز علاقهمندان به شهدا بخواهند مزار شهدا را زيارت كنند، ميتوانند به گلزار شهداي بانه بروند و از مزار شهيدان اردشير، بهنام، كوروش و دلاور ديدار كنند. مزار شهيدان كاميار در مريوان و شهيد بختيار در روستاي داروخان است.
بخشي از فرمايشات رهبر انقلاب در نماز جمعه درباره خانواده قادرخانزاده
«در سنندج پدر بزرگوار و نيرومندي را ديدم از يكي از شهرهاي كردستان كه شش پسرش در راه خدا شهيد شده بود و اين مرد با كمال قدرت و استقامت ايستاده بود و دم از وفاداري به انقلاب ميزد، من با همين كلمات معمولي كه حقيقتاً كلمات عاجزند از اينكه بتواند احساسات انسان را نشان بدهند به اين پدر بسيار بزرگوار و مؤمن تبريك و تسليت ميگفتم و به او تسلي ميدادم اما او به من ميگفت من احساس نميكنم شش پسر من خونشان هدر رفته و ضايع شده چون در راه اسلام شهيد شدهاند. پسر هفتم او جانباز است كه يك پايش را در راه خدا داده كه او را هم ما زيارت كرديم.»
شش شهيد و يك جانباز از پسران يك خانواده در تمام كشور بينظير است. اگر ميشود خانواده قادرخانزاده را بيشتر معرفي كنيد.
پدرم حاج مجيد، بزرگ خاندان قادرخانزاده متولد 1310 و از مردان نامي و بزرگ منطقه بود. سابقه مبارزاتي خاندان قادرخانزاده با حكومت ظلم و جور به سالها قبل برميگردد. به خاطر مبارزات مسلحانه پدربزرگمان در دوران پهلوي 12 سال در عراق در تبعيد به سر برديم. دو سال بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره) به ايران بازگشتيم و با تمام وجود از نظام نوپاي ايران اسلامي دفاع كرديم و بعد از مدتي با سپاه پاسداران انقلاب اسلامي همكاري كرديم.
اولين شهيد خانوادهتان كدام برادر بود؟
اولين شهيد خانه ما برادرم بختيار بود كه 26سال داشت. بختيار تا قبل از آغاز جنگ درس ميخواند و علاقه به علمآموزي داشت. برادر خوب و مهرباني بود و در كنار پدر در روستاي داروخان به كار كشاورزي مشغول بود. فتنه ضد انقلاب و كومله كه آغاز شد، بختيار متأهل بود و سه فرزند داشت؛ دو پسر و يك دختر. در نهايت هم روز 25 آذرماه سال 1359 در دفاع از مرزهاي كشورمان گلولهاي به پهلويش خورد و به شهادت رسيد.
دومين برادر چطور به شهادت رسيد؟
كاميار قادرخانزاده دومين برادرمان بود كه شهيد شد. ايشان 20 سال داشت و متأهل بود. برادرم سه دختر داشت. روز شهادتش من و كاميار با هم بوديم. شبانه به سمت پشت كوههاي سقز حركت كرديم و متأسفانه نفوذ عناصر ضد انقلاب در ميان بچههاي ما باعث لو رفتن عملياتمان شد. روز 22 مهرماه سال 1361 بود كه كاميار به شهادت رسيد. خودم هم به شدت مجروح شدم. به طوري كه نميتوانستند جلوي خونريزي را بگيرند و از هوش رفتم. وقتي به هوش آمدم متوجه شدم يكي از بچههاي سپاه بالاي سرم نشسته و نگران حال من است. تير به پشت زانويم اصابت كرده بود. بعد از آن به اروميه و كمي بعد به تهران منتقل شدم و بعد از بهبودي مجدد در منطقه حاضر شدم. دو سال بعد سه تن از برادرهايم همزمان با هم به شهادت رسيدند.
سه برادر شهيد در يك روز؟
بله! شهيدان اردشير، بهنام و كوروش قادرخانزاده. بهنام 23 سال داشت كه شهيد شد. متأهل بود و چهار دختر و يك پسر داشت. هم كشاورزي ميكرد و هم اهل علم و درس و دانشگاه بود. به چند زبان زنده دنيا مسلط بود. انگليسي، عربي، تركي. علاوه بر دروس دانشگاه بسيار اهل مطالعه بود. علاقه زيادي به قرآن داشت. بهنام يك نيروي بسيجي بود كه در تمام صحنههاي انقلابي حاضر بود. آن روز هم بهرغم احتمال حمله دشمن همراه دو برادر ديگرم اردشير و كوروش در راهپيمايي 15خرداد ماه سال 1363 در پارك جنگلي بانه شركت كرد و متأسفانه با توجه به اشراف اطلاعاتي دشمن و اطلاع از مسير راهپيمايي، عراقيها پارك را بمباران كردند و خيلي از مردم به شهادت رسيدند. در اين حادثه سه برادرم و تعدادي از بستگانم به شهادت رسيدند.
اردشير چند سال داشت؟
اردشيرحدود 18سال داشت. بسيجي بود و زمان عملياتها اعزام ميشد. كوروش هم 16سال داشت. تركشي به سر كوروش اصابت كرده و منجر به شهادتش شد، اما ما به سختي توانستيم پيكر اردشير را شناسايي كنيم. از روي پوشش و لباسش توانستيم او را بشناسيم. متأسفانه وقت بمباران درختها و چنارهاي جنگلي روي مردم ريخته شده و بسياري زير درختان به شهادت رسيده بودند تا جايي كه سر يكي از بستگانمان را نتوانستيم پيدا كنيم. شكم برادرم بهنام پاره شده بود.
و آخرين شهيد خانوادهتان؟
«دلاور» آخرين شهيد و برگه افتخار خانواده قادرخانزاده است. دلاور بيمار بود و به همين خاطر نميگذاشتم به جنگ برود. اما طاقت نميآورد و ميگفت: نميخواهم در بستر بميرم. من هم دوست دارم مثل برادرانم با سربلندي شهيد شوم و همين طور هم شد. دلاور سه ماه قبل از شهادت متأهل شده بود. مدتي مسئوليت پايگاه حسن سالاران سقز را برعهده داشت و مدتي هم مسئوليت گردان محمد رسول الله(ص) را بر عهده گرفته بود. سرپرستي بسيج عشايري هم از ديگر مسئوليتهاي دلاور بود. دلاور ابتداي سال 1364 به بانه بازگشت و مسئوليت گروه ضربت منطقه عباسآباد بانه را بر عهده گرفت. در همين سمت بود كه روز سيام فروردين ماه 1364 در مصاف با ضد انقلاب در حوالي روستاي بويين سفلي به مقام رفيع شهادت نائل آمد. به ايشان خبر داده بودند كه ضد انقلاب وارد روستا شدهاند. دلاور تاب نياورد و با تعدادي از همرزمانش راهي شد. فرمانده سپاه مخالف رفتنش بود. چون ميدانست پنج نفر از برادرهايش شهيد شدهاند نميخواست اتفاقي براي دلاور بيفتد. اما دلاور گفته بود: نه من بايد بروم تا به مردم روستا كمك كنم. او و 12نفر از دلاوران مبارز كُرد بعد از درگيري و محاصره همگي به شهادت رسيدند. بچهها و همرزمانش بسيار دلاور را دوست داشتند. آن زمان 19-18 سال داشت. آخرين شهيد خانهمان در 30 فروردين ماه سال 1364 در شهرستان بانه به درج رفيع شهادت نائل آمد.
پدر و مادرتان چطور با شهادت شش فرزندشان كنار آمدند؟
از سال 1359 تا سال 1364 تنها به فاصله تقريباً پنج سال خانواده ما شش شهيد و يك جانباز تقديم اسلام كرد. پدرمان روحيه عجيبي داشت. از همان ابتدا ايشان مشوقي براي تحصيل و كسب علم فرزندانش بود، به طوري كه همه 9 پسر و 11 دخترش تا كلاس ششم ابتدايي در روستا تحصيل كردند و پسران براي ادامه تحصيل به دبيرستان شهر سليمانيه رفتند و در آنجا علاوه بر تحصيل وارد مبارزات سياسي شدند. سپس به مبارزات چريكي عليه رژيم بعثي روي آوردند. از زماني كه خانواده ما به ايران بازگشت، همگي به عنوان پيشمرگ مسلمان كرد در مقابل عوامل استكبار صفآرايي كرده و به استقبال شهادت رفتيم. خبر شهادت برادرها يكي بعد از ديگري به پدر ميرسيد. پدر خيلي محكم بود. وقتي خبر شهادت سه برادرم را در حادثه 15خرداد ماه سال 1363 به پدر دادند از ما خواست تا پيكر برادرهايم را به خانه بياوريم تا ايشان با شهدا وداع كند. وقتي هر سه پيكر را آورديم و كنار هم خواباندم پدر نگاهشان كرد. حرفي نزد مانند كوه ايستاده بود. قطعاً دلتنگي و ناراحتي داشت اما وقتي به مسير و راهي كه بچهها در آن قدم ميگذارند فكر ميكرد آرام ميشد. پدرم دو همسر داشت. مادران شهدا هم مقاوم بودند. پنج تن از شهدا متعلق به مادرم و يك شهيد ديگر از مادر ديگرمان بود. وقتي آنها ايستادگي و صلابت پدرمان را ميديدند صبر زينبي پيشه ميكردند. پدرمان در سال 1374به رحمت خدا رفت. خوب ياد دارم پدرم مرد باايماني بود. ميگفت من نيك ميدانم كه در روزهاي پس از مرگ همراه شش فرزند شهيدم خواهم بود و با آنها جلساتي خواهم داشت. من بسيار خواب برادران شهيدم را ميبينم اما وقتي اوضاع جامعه كمي ملتهب ميشود، پدر را به همراه شش برادر شهيدمان ميبينم كه ميآيند. شهدا زندهاند و بر آنچه امروز بر ما ميگذرد اطلاع دارند.
رهبري بارها و بارها در صحبتهايشان از ديدار با پدر شهيدان قادرخانزاده به نيكي ياد ميكنند. كمي از اين ديدار برايمان بگوييد.
بله، حضرت آقا خانواده ما را خوب ميشناسند. پدرم دو ديدار با رهبري داشت. بارها صحبتهاي ايشان را در مورد مجاهدت خانواده شهيدان قادرخانزاده شنيدهام. يكي از اين ديدارها مربوط ميشود به شب 27 ماه رمضان سالي كه پدر در كرج زندگي ميكرد. آن شب رهبري به دنبال پدر فرستادند و ايشان به محضر آقا رسيدند. پدر هميشه از اين ديدار ياد ميكرد. گفت رهبر من را در آغوش گرفت و گفت شما در قلب من جاي داريد. پدر از پوشش ساده رهبر جهان اسلام هميشه برايمان روايت ميكردند. من هم خودم سه بار محضر ايشان مشرف شدم. در يكي از اين ديدارها رهبري حال مادرها را پرسيدند و من خبر فوتشان را به رهبري دادم. ايشان بسيار متأثر شدند و براي چند لحظهاي سكوت كردند.
كمي از خودتان بگوييد بعد از جنگ چه كرديد؟
من همه دوره خدمت در جنگ و كردستان بودم. از آنجايي كه خوب منطقه را ميشناختم بر حسب نياز و حس تكليف اينجا ماندم. جانباز 50 درصد هستم و بعد از جنگ براي مراقبت از مرزها همچنان ماندگار شديم و تا امروز ايستادهايم تا كسي قصد تجاوز به خاك كشور را نداشته باشد. امروز امنيت ما به آساني به دست نيامده و براي آن جانهاي بسيار قرباني شدهاند. پس بايد قدردان خون شهدا باشيم. اين نعمت بزرگ را حتي به قيمت خون خود حفظ كنيم و نگذاريم خون شهيدانمان پايمال شود.
جنگ براي كسي خاطره خوب ندارد. شش برادر و 25 نفر از بستگان نزديكم شهيد شدند و اين خود ضربه روحي بزرگي است. در بمبارانهاي بانه از سوي نيروهاي عراقي گاهي مجبور ميشديم، چندين بار از شهر خارج شويم و باز برگرديم، مردم قلب بزرگي داشتند و با دلي صاف و اميدوار با وجود تمام اين مشكلات و سختيها اين سختيها را پشت سر ميگذاشتند. اگر امروز علاقهمندان به شهدا بخواهند مزار شهدا را زيارت كنند، ميتوانند به گلزار شهداي بانه بروند و از مزار شهيدان اردشير، بهنام، كوروش و دلاور ديدار كنند. مزار شهيدان كاميار در مريوان و شهيد بختيار در روستاي داروخان است.
بخشي از فرمايشات رهبر انقلاب در نماز جمعه درباره خانواده قادرخانزاده
«در سنندج پدر بزرگوار و نيرومندي را ديدم از يكي از شهرهاي كردستان كه شش پسرش در راه خدا شهيد شده بود و اين مرد با كمال قدرت و استقامت ايستاده بود و دم از وفاداري به انقلاب ميزد، من با همين كلمات معمولي كه حقيقتاً كلمات عاجزند از اينكه بتواند احساسات انسان را نشان بدهند به اين پدر بسيار بزرگوار و مؤمن تبريك و تسليت ميگفتم و به او تسلي ميدادم اما او به من ميگفت من احساس نميكنم شش پسر من خونشان هدر رفته و ضايع شده چون در راه اسلام شهيد شدهاند. پسر هفتم او جانباز است كه يك پايش را در راه خدا داده كه او را هم ما زيارت كرديم.»
*جوان