به محض ورود ما به ستاد فرماندهی نیروهای امنیتی بازپرسی آغاز شد الحبیب که پشت میزکارش نشسته بود بلافاصله از من درباره علت ضرب دیدگی صورتم سؤال کرد ماجرای بخت بدم را که شنید قبل از آنکه پلیس دیگری با لباس شخصی را وارد اطاق نماید مرا متهم به دروغگویی نمود. این شخص مرا متهم کرد که در جریان نزاعی که همان روز در یافا اتفاق افتاد یک جوان یهودی را به ضرب لگد مجروح کردهام من او را متوجه نمودم که به این علت که درست در همان موقع خودم در تلآویو مورد حمله واقع شده بودم طبعا نمیتوانستم چنین کاری کرده باشم در این هنگام بود که الحبیب دو نفر از رفقای یهودی مرا که جزو رفقای خوبم محسوب می کردم وارد دفتر کارش نمود. این دو نفر با اطمینان اظهارات پلیس قبلی را تائید کرده و اضافه نمودند که من رهبر باندی هستم که به یک گروه از بچه مدرسهایهای یهودی حمله کرده است. از این روش کاملا غیرعادلانه آنها گیج، اندوهگین و عاصی شده بودم. در جواب این سوال که آیا مرا شخصا با چشمان خودشان دیده بودند که در زد و خورد شرکت داشتهام؟ همگی با هم جواب دادند بله من که قادر نبودم برای رد اتهامات آنها شاهد بیاورم اعتراضهایم دردی را دوا نکرد.
رودررویی که تمام شد پدرم را که برای بردن من به خانه اصرار میورزید به زور سرنیزه بیرون کردند. تحقیر شده با چشمان اشکآلود و دندانهای از خشم به هم فشرده ناتوان بر جای مانده بودم. اهریمنان زشت خو پدرم را که بیگناهی مرا فریاد میکرد و الحبیب را با دادگری و انصاف میطلبید وحشیانه به عقب راندند. در سلولی مخصوص مجرمان کم سن و سال انداختندم و بقیه شب را نتوانستم چشم روی هم بگذارم.
فردا صبح الحبیب تلاش کرد تا به کمک ضربههای یک خط کشی به روی انگشتانم از من اقرار بگیرد. سکوت من که برای او به معنای غرور بود به قیمت ضربههای هولناکی برایم تمام شد بالاخره گفت: نمیخواهی اقرار کنی؟ بسیار خوب. میفرستمت دادگاه با قراول به یک طبقه پایینتر جایی که معمولا دادگاه جوانان تشکیل میشد بردند. رئیس دادگاه یک انگلیسی که تا حدودی میتوانست عربی صحبت کند چند سوال کرد. یک بار دیگر قصه تلخ خود را باز گفتم که مسلما هیچ اثری نکرد. این جلسه چند دقیقه به طول انجامید مجددا همراه قراولان به دفتر الحبیب برده شدم. حدود 10 ساعت قبل از قرائت رای دادگاه در حضور پدرم تا اوایل شب مرا سر پا نگهداشت سرانجام مجرم شناخته شده و به یک سال زندگی تحت کنترل تحت نظر بودن که در آن باید رفتار گذشته خود را جبران کنم محکوم شده بودم. به علاوه باید هفتهای یکبار برای گزارش کارها و حرکاتم خود را به الحبیب معرفی نمایم.
برای اولین بار در زندگیام طعم تلخ محرومیت از حقوق خود را چشیده و احساس کردم کینه از انگلیسیهایی که به مردم ما ظلم میکردند. کینه از آن عده از هموطنانم که به خدمت آنها درآمده بودند. کینه از صهیونیسم که میان فلسطینیان و یهودیان اختلاف میانداخت. با این وجود قسمتی از احساس ناامیدی ناشی از این بیعدالتی که به من تحمیل شده بود با عطوفت و مهربانی اطرافیانم نسبت به من که ضمن آن بیش از آنکه قربانی تصور شوم قهرمان به نظر میرسیدم جبران شد. یا در برابر ظالمان و دستگاه سرکوبگر آنها به خوبی ایستادگی نکرده بودم؟ برای مداوای جراحات و تسکین دردهایم مدیر مدرسه، رشادالدباغ فوری یک مرخصی یک هفتهای به من داد. در بازگشت به کلاس رفقایم برایم جشن گرفتند و من بیش از همیشه به صورت رهبر بلامنازع شیر بچگان نجاده درآمدم.
در مورد والدینم، تصورم اینست که مهربانی حمایت آمیز آنها در مورد من افزایش یافت. پدرم در مورد این تجربه مشترک زیاد سخنی نگفت. اما با آشنایی به وطن پرستی عمیق او، میدانستم که میتوانم روی همکاری او حساب کنم. او هم مانند مادرم با اینکه خود عضو هیچ سازمان نظامی یا سیاسی نبود، عضویت مرا در نجاده پذیرفته بود، با این حال پس از جریان بازداشت من رفتاری غیر عادی داشت.
من و برادرم عبدالله متوجه شده بودیم که درب یکی از گنجه در آن قرار داشت خلوت میکرد و بدون اینکه کلمهای بر زبان آورد از آن خارج میشد. کنجاوی ما تحریک شده و تصمیم گرفتیم یک روز از داخل سوراخ کلید او را تماشا کنیم. چه حیرتی به ما دست داد موقعی که دیدیم به سمت گنجه رفت و یک مسلسل بسیار قشنگ از آن بیرون آورد! پدرم، این مرد مهربان و آرام در حالی که با مهربانی اسلحه را نوازش میکرد آن را پاک کرد و روغنکاری نمود! من و برادرم عبدالله از شادی از جا پریدیم. گمان کردیم که حتما عضو یک تشکیلات زیر زمینی است.
با این حال حقیقت، صد در صد مطابق تخیلات ما نبود. یک سال بعد از آغاز سال 1947 وقتی بالاخره جرات کردیم که راز او نزد ما فاش شده، پدر به ما اطمینان داد که مسلسل را با یک شاهی صنار پس انداز خودش خریده است. به ما گفت که بعید نیست انگلیسیها نیروهای خود را از فلسطین خارج نمایند و در آن موقع باید آماده بود تا در برابر یهودیان که بیش از حد در حال مسلح شدن بودند از خود دفاع کرد. اکثر ساکنان محلات عرب نشین یافا، که در جوار مراکز تجمع یهودیان بود نیز همین کار را کرده بودند. آنها برای دفاع از خود نمیتوانستند روی هیچکس حساب کنند، با درایت تمام روزی را پیش بینی میکردند که زیر سلطهی نیروهای صهیونی قرار میگرفتند. سازمانهای فلسطینی به صورت دردناکی در مضیقهی کمبود اسلحه بودند. سازمان نجاده که عضو آن بودم، افراد خود را با کمک اسلحهی چوبی تمرین میداد. بدین ترتیب من هرگز شانس لمس کردن یا حتی دیدن اسلحهای واقعی غیر از آن که میان دستان پدرم دیده بودم، نداشتم. قسمت عمدهای تعلیمات ما عبارت بود از ورزش و دروس نظری درباره ی فنون جنگ نامنظم (چریکی)، که به وسیلهی نظامیان قدیمی که در جنگ جهانی دوم در صفوف ارتش انگلیس شرکت کرده بودند تعلیم داده میشد.
جنبش ملی فلسطین، بالقوه دارای هیچ موجودیت سازمان یافتهای نبود. غرقه به خون شدن قیام بزرگ تودهای سالهای 1936-1939 صفوف آن را در هم شکسته و بقایای رهبران آن را که غالبا زندانی انگلیسیها یا تعبیدی بودند پارکنده نموده بود. البته در آن ایام چیزهایی درباره حاج امین الحسینی مفتی اورشلیم و رهبر جنبش فلسطین شنیده بودم. اما دربارهی او به غیر از نفرتش از نجاده و تمایلاتش برای حفظ استقلال کامل خودش در برابر «رهبران تاریخی» چیز زیادی نمیدانستم. تنها به خاطر میآورم که هنگام مراجعت عمو زادهاش جمال الحسینی از تبعید، اجتماع تودهای بزرگی در میان ساعت در یافا به افتخار او برگزار شده بود. من یکی از هزاران تظاهر کنندهای بودم که تمایل خود را برای مبارزه به نفع یک فلسطین عربی و مستقل فریاد کرده بودند.
جمال الحسینی از رهبران مخفی یکی از سازمانهای فلسطینی به نام فتوا در ان دوره بود. کمی بعد از عبور او از یافا تلاشها برای کمک به ادغام فتوا و نجاده آغاز شد. به این مناسبت اتحادیهی عرب یک افسر مصری به نام محمود لبیب را که پیوندهایش با اخوان المسلمین مشهور بود، به فلسطین اعزام داشت. ماموریت او علیرغم دشواریاش حداقل ظاهرا باموفقیت روبرو شد. زیرا دو سازمان مزبور رسما ادغام شده و سازمان جدید «سازمان جوانان» نامید شد.
با این حال این عمل نه تنها باعث تحرک جدیدی در جنبش نشد، بلکه حاصل آن عبارت بود از غوطه ور کردن رزمندگان هر دو سازمان، که به طور مصنوعی متحد شده بودند، در ابهام و سردرگمی، و در نتیجه فلج نمودن آنها. محمد الحواری رهبر نجاده، به عنوان اعتراض بر علیه عملی که حتی اصول ان را مردود میدانست، تمامی فعالیتهای خود را متوقف نمود.
الحواری، این خطیب بی مانند و رهبر وطن پرست پرخروش، با کشیده شدن به انفعال وعاقبت خیانت، بسیاری از مریدان و هواداران رزمندهاش را ناامید و مایوس نمود. حقیقت این بود که به محض اشغال یافا از طرف نیروهای صهیونیستی، به خدمت اسرائیل درآمد. «سازمان جوانان» در همان هنگام به راحتی جان داد.
یقین دارم که نقش انگلیسیها در ماجرای این مرگ زودرس بی تاثیر نبود. چه آنها از طریق عوامل خود در بطن اتحادیه عرب، از تحریک در جهت تضعیف جنبش ملی فلسطین، چه با ترغیب و تحریک به انشعاب و چه با کشاندن ان به انفعال- نظیر آنچه که با خنثی کردن نجاده و فتوا انجام شد- خود داری نمیکردند.
تمامی فلسطینیها یک صدا خواهان پایان قیمومیت انگلیس و استقرار یک دولت کاملا آزاد و مستقل بودند. مقامات استعماری از آن موقع عملیات و ابتکارهای خود را برای توجیه و ادامه ی موجودیت مقتدر خود افزایش دادند.
بدین منظور لازم بود تا تفرقه را دامن زده و تمایلات خود پرستانه و تعصبات جاهلانه را نزد اعراب و یهود زنده نموده، و در صورت لزوم درگیری نظامی ایجاد نمایند. در بهار سال 1946، دولت انگلیس با صدور اجازهی پذیرش صد هزار مهاجر یهودی در فلسطین و همچنین موافقت با خرید زمینهای اعراب از طرف صهیونیستها، عملا مواد اعلام شده در «کتاب سفید» سال 1030 را نقض نمود و در عین حال اعلام کرد تا هر زمان که شرایط برای کسب استقلال آماده نشود، بریتانیای کبیر به اعمال قیمومیت خود بر فلسطین ادامه خواهد داد.
در ابتدای سال 1947 با چشمان خودم دیدم که چگونه انگلیسیها با وانمود کردن اینکه خروج آنها از فلسطین باعث راه افتادن جوی خون خواهد شد، چنین تلقین میکردند که حضورشان در فلسین ضروری است، به مناسبتهای مختلف من و رفقایم دیدیم که یک تانک سبک مستقر در یافا، به سوی محلات یهودی در تل اویو شلیک میکرد. یهودیان با تصور اینکه اعراب بر روی آنها آتش گشودهاند، متقابلا به حمله دست میزدند به همین ترتیب با تیراندازی از تل آویو به یافا در جهت عکس به تحریک میپرداختند.
بدینگونه بود که زد و خوردهای کوچک و سپس جنگهای ما بین این دو گروه آنقدر افزایش یافت تا بالاخره در ماه نوامبر همان سال مجمع عمومی سازمان ملل متحد با توجه به اینکه همزیستی این دو ناممکن شده بود، حکم تقسیم فلسطین به دو دولت را صادر نمد.
مقامات استعماری برای تغییر شرایط و از میان برداشتن امکانات باالقوهای که اکثریت عرب از آن برخودار بود، روشی کاملا یکجانبه به نفع یهود در پیش گرفته بودند، در حالی که در مورد اعراب سیاست ایجاد خفقان بی رحمانهای را اعمال میکردند، با تروریستهای یهودی، با چنان اغماض و بردباری رفتاری مینمودند که قابل درک نبود. در حالی که این تروریستها مسئول جنایات وحشیانهای بودند که بر علیه انگلیسیها اعمال شده بود. نیروهای انتظامی چشمهای خود را در برابر سیل اسلحه که هاگانا و سایر سازمانها از خارج دریافت میکردند بسته بودند. در حالی که بالعکس برای بازداشت نمودن هر عربی که یک سلاح گرم در اختیار داشت تردیدی به خود راه نمیدادند. حتی حمل یک خنجر برای ما ممنوع بود. جرمی که شش ماه زندان جریمه داشت. بدین ترتیب تعادل نیروها که در دو سالهی بعد از جنگ جهانی دوم، به نظر میآمد به نفع ما باشد. به نفع صهیونیستها رقم خورد. این امر که آنها در خارج از مرزها از آنچنان حمایت و یاریای برخودار بودند که ما فاقد آنها بودیم، صحت دارد. دولتهای عرب نسبت به ما علاقهای بسیار افلاطونی ابراز میداشتند. وعده و عید فراوان، اما کمک واقعی عملا هیچ. فلسطینیها، سازمانی نظیر آژانس یهود برای تمرکز داراییها و امکانات ضروری برای خرید و انتقال اسلحه و تجهیزات در اختیار نداشتند. همین طور از یک رهبری سیاسی و نظامی، که میتوانست در صورت موجودیت، امر مقاومت را سازماندهی نماید، محروم بودند.
فلسطینیها که به حال خود رها شده بودند از ترس قتل عامی نظیر آنچه که در دیر یاسین اتفاق افتاد، صدها هزار نفر از میان آنها تصمیم گرفتند برای پیدا کردن پناهگاهی سرزمین خودرا رها نمایند. به خصوص که بعضی از "کمیتههای ملی" متشکل از مبارزان ملی، خصوصا در یافا، به کسانی که مایل به عزیمت بودند اطمینان میدادند که پناهندگی آنها کوتاه مدت بوده، چند هفته یا چند ماه بیشتر طول نخواهد کشید. یعنی مدت زمانی که برای ائتلاف ارتشهای عرب به منظور در هم کوبیدن نیروهای صهیونیستی لازم بود، اعلام تصمیم دولتهای عرب مبنی بر مقاومت مسلحانه در برابر ایجاد دولت اسرائیل امید زیادی نزد فلسطینیها به وجود آمده بود.
با مراجعه به گذشته، من فکر میکنم که اعتماد هموطنانم به رژیمهای عرب، و کلا خالی گذاشتن صحنه برای استعمارگران یهودی اشتباه بوده است. آنها باید به هر صورت مقاومت میکردند، هر چه بادابا، صهیونیستها نمیتوانستند تا آخرین نفر آنها را نابود کنند، از طرفی تبعید برای بسیاری از ما از مرگ هم دردناکتر بود.
والدین من به خاطر جهل نسبت به آنچه در انتظار آنها بود، مهاجرت اختیار کردند، آنها برای پناهندگی، به غزه، زادگاه پدرم رفتند و با اطمینان نسبت به بازگشت خود، اموال و اثاثیه را بر جای نهاده، فقط لوازم شخصی ضروری را همراه بردند. هنوز پدرم را در حالی که کلیدهای کلبه را در دست داشت و لحنی اطمینان بخش میگفت، طولی نمیکشد که باز میگردیم، به خاطر میآورم. قسمت من نبود که بار دیگر خانهای را که در آن متولد شده بودم ببینم. سی سال میگذرد و هنوز نمیدانم که آیا خراب شده است یا نه؟ حقیقتش را بخواهی ترجیح میدهم که ندانم.
منبع: فارس