به گزارش شهدای ایران، دلتنگی در صدایشان پیداست. حرف که می زنند، اسم تک پسر خانه که می آید، بغض راه گلویشان را می بندد. دلتنگی پدر و مادر برای علی، برای ته تغاری خانه که حالا شهید مدافع حرم نام گرفته ، حرف تازه ای نیست. حس غریبی است که از همان روز شنیدن خبر شهادتش شروع شده و هنوز هم که هنوز است ادامه دارد. حسی که با جاویدالاثر شدن علی، با انتظار بازگشت پیکرش درهم آمیخته ، یکی شده و بدجوری روی قلب خانواده سنگینی می کند.
پسری که راه پدر را رفت
برای محمدعلی آقاعبدالهی و زهرا غزالان ، اما این دلتنگی یک چهره دیگر هم
دارد؛ آن هم لحظه ای که با افتخار عاقبت بخیری علی آمیخته می شود ، افتخار
داشتن پسری که در سوریه ، در جبهه های نبرد نیروهای مقاومت اسلامی علیه
تکفیری ها ، شیر خان طومان لقب گرفته بود؛ پسری که در راه حق شهید شد. راهی
که پدر از سال ها پیش در آن قدم برداشته و نشان جانبازی اش را برسینه
دارد:« سال 60 من با کمیته همکاری داشتم و در درگیری با منافق ها جانباز
شدم.»
پدر 9 سال قبل از تولد پسر این راه را رفته و خاطره آن روزها هنوز روشن و واضح برایش زنده است:« تیرماه سال 60 اوج ترورها و درگیری های خیابانی بود. منافقین درگیری را به خیابان کشانده بودند ، اتوبوس ها را آتش می زدند و شرایط بدی بود. من آن موقع سراکیپ واحد گشتی کمیته مرکزی بودم ، یک روز به ما اعلام شد که منزل سرکرده ترورهای اخیر را شناسایی کرده اند. خانه جایی بود در حوالی میدان هفت تیر، چند کوچه بالاتر از مسجد الجواد. ما رسیدیم مقابل منزل و دیدیم که خانه سوخته و آنها فرار کرده اند . به ما دستور داده شد که اتوبان مدرس را تا زیر پل پارک وی دنبال آنها بگردیم و بعد دوباره مسیر برگشت را برگردیم پایین. وقتی رسیدیم اول خیابان خرمشهر که الان مصلی قطعش کرده اما آن موقع باز بود، من به یک ماشین آئودی مشکوک شدم. چهارتا جوان کنار این آئودی ایستاده بودند و روی سقف ماشین هم یک میوه گلابی گذاشته بودند. حدس زدم که این میوه رمز بین آنها و بقیه نیروهایشان است.»
ادامه ماجرا به درخواست بازرسی محمدعلی آقاعبدالهی از سرنشینان ماشین می رسد ؛ به اتومبیلی که کیپ تا کیپ پر از اسلحه است، به لحظه ای که راننده به جای مدارک ، مسلسل یوزی را به طرف او می گیرد و شروع می کند به شلیک: « همانجا دست راست من گلوله خورد و عصب و رگ شریان اصلی را قطع کرد. طوری که همه می گفتند به خاطر خونی که از دست داده بودم زنده ماندم محال بوده.»
بعد از این حادثه، محمدعلی آقا عبدالهی شد جانباز ترور و زنده ماند تا 9 سال بعد بشود پدر علی :« علی فرزند چهارم ما بود، بعد از سه تا دختر به دنیا آمد و خیلی برای ما مخصوصا مادرش عزیز بود.»
پدر که این را می گوید، مادر هم وارد بحث می شود:« پسرم متولد دهم مهرماه 69 بود، چند روز دیگر تولدش است. تولد 27 سالگی اش. من علی را واقعا دوست داشتم، قبل از تولدش وقتی هنوز جنسیتش معلوم نبود، خواب دیده بودم که فرزندم پسر است و اسمش هم علی است؛ خواب می دیدم در یک فضایی که شبیه مجلس روضه و عزاداری است، پسربچه کوچکی است که من او را علی صدا می زنم و مشخص بود که پسر من است. مرتب این خواب را از وقتی باردار بودم می دیدم. به خاطر همین وقتی به دنیا آمد اسمش را علی گذاشتم.»
یک سال و هشت ماه و 12 روز بعد از شهادت علی نشسته ایم در اتاق مصاحبه جام جم و روزهای کودکی علی را با پدر و مادرش مرور می کنیم ؛ خاطراتی که هر کدام یک نشانه است به خاص بودن علی ، به انتخاب شدن علی :« از وقتی خیلی کوچک بود همیشه با پدرش به مسجد می رفت و از همان زمان با اهل بیت مانوس شد، طوری که در 12 سالگی یک هیئت عزاداری کوچک برای خودش کنج انباری خانه راه انداخت. ما آنجا را فرش کردیم ، سیاه پوش کردیم و علی با دوستانش همانجا سالها مراسم داشت. از همان زمان همکاری اش با بسیج هم شروع شد تا اینکه از سال 86 بسیجی فعال شد و از همان موقع رفت دنبال یادگیری مهارت های مختلف دوره های سقوط آزاد، راپل ، پاراگلایدر و...»
ناگفته پیداست نقطه شروع راهی که علی را به سوریه رساند هم از همین جا شروع شده است. توضیح بیشتر را از زبان پدر علی می شنویم :« از وقتی که علی بسیجی فعال شد علاقه پیدا کرد نظامی بشود. با توجه به سابقه ای که در خانواده هم وجود داشت ، این انگیزه در او قوی تر شد و در نهایت از سال 90 به سپاه ملحق شد. »
برای اعزام به سوریه بی تاب بود
اصرار علی برای اعزام به سوریه از همان زمان شروع شد ، از چندماه بعد از پیوستنش به سپاه :« علی واقعا برای اعزام سر از پا نمی شناخت ، حتی فرمانده اش که بعد از شهادت او به خانه ما آمده بود گفت که علی از دو سال قبل از اعزامش پیگیر بود که رضایت مقام های بالاترش را بگیرد که حالا یا به سوریه اعزام شود یا به عراق.»
دلیل این شور و شوق را پدر علی برای ما می گوید: « پسرم معتقد بود که اگر در سوریه بجنگی ، برای اسلام می جنگی. می گفت حفظ اسلام یکی از اهداف اصلی انقلاب ما بوده و باید برای آن تلاش کرد. من هم با پسرم هم عقیده ام ، می دانم که اسلام مرز ندارد و چه سوریه، چه میانمار ، چه افریقا هرکجا که این مرز به خطر بیفتد باید بعنوان یک مسلمان برای دفاع داوطلب شویم.»
22 آذر 94 ؛ برای علی شد سکوی پرتاب، نقطه شروعی که او را پروبال داد تا اوج آسمان. روز اعزامش به سوریه ؛ خاطره این روز را با مادر علی مرور می کنیم :« یادم است علی همیشه فیلم جنایت های داعشی ها را با خواهر هایش تماشا می کرد، خیلی متاثر می شد و می گفت مامان برایم دعا کن . دعا کن که کارم جور شود. من می گفتم که من دعا می کنم اما برای چه چیزی دعا کنم؟ می گفت حالا بعدا متوجه می شوید. من می گفتم دعا می کنم هرچیزی که صلاحت است بشود. می گفت نه نذر کن. بگو خدایا صلاح فرزندم را در این قرار بده. آن موقع من هنوز نمی دانستم که برای اعزام داوطلب شده بوده و می خواسته با اعزامش موافقت کنند. تا اینکه قبل از اعزامش وقتی موافقت نهایی را گرفته بود به ما گفت که می خواهد مدافع حرم بشود. من واقعا نمی دانم چطور شد که خیلی راحت رضایت دادم. یعنی به محض اینکه گفت من پذیرفتم . گفتم علی جان برو، من همیشه فکر می کردم که اگر 1400 سال پیش ما بودیم ، جوان های ما امام حسین (ع) را تنها نمی گذاشتند و الان وقتش است که این را ثابت کنیم. وقتی علی این را شنید چشم هایش برق خاصی زد . گفت غیر از این هم از شما انتظار نداشتم. »
علی رضایت مادر را که گرفت رفت سراغ پدر :« وقتی من شنیدم که می خواهد برود سوریه اولش مخالفت کردم. آن هم نه به خاطر خودش، به خاطر زن و بچه اش . آن موقع پسرعلی تازه 16 ماهه شده بود. من به علی گفتم، تو که این نیت را داشتی بهتر بود ازدواج نمی کردی بچه نداشتی، بچه پدر می خواهد. البته این را به خاطر این گفتم که می دانستم علی اگر یک راه را برود تا تهش می رود می دانستم که رفتنش به سوریه برگشتی ندارد. اما علی همان موقع اسم چندتا از دوستانش را که شهید شده بودند آورد گفت این یکی سه تا بچه دارد، این یکی دوتا ؛ همه زن و بچه دار بودند. من با انها چه فرقی دارم؟! این را که گفت دیگر زبانم بسته شد. بعد هم علی قول گرفت که به هیچ کس نگوییم که به سوریه می رود. گفت وقتی بروم همه متوجه می شوند ضرورتی ندارد قبل از رفتن مردم را باخبر کنیم.»
ماموریت علی آقاعبدالهی در سوریه از همین زمان شروع شد ، از 22 آذر تا 23 دی ماه که تاریخ شهادتش شد؛ فاصله ای یک ماهه که برای پدر و مادرش پر از خاطره رشادت های اوست :« علی را به خاطر تخصصش فرستاده بودند ، در بخش فاوا( مخابرات) مشغول باشد اما فقط سه روز آنجا دوام آورده بود و بعد با اصرار موافقت شان را گرفته بود که برود منطقه عملیاتی. جاهای مختلفی هم بود. اما بیشتر حلب بود و خان طومان. بیشتر هم عملیات های شناسایی منطقه را انجام می داد مثلا سه روز قبل از شهادتش به تنهایی به اندازه 400 متر در هوای منفی 8 درجه سوریه، سینه خیز به دل منطقه تکفیری ها زده بود تا آنجا را شناسایی کند. خیلی سر نترسی داشت و به خاطر همین به او لقب شیر خان طومان را داده بودند و هنوز هم عکسش در جبهه مقاومت اسلامی سوریه است و دوستانش می گویند محال است فرمانده ای از شجاعت بگوید و اسم او را نیاورد.»
شهادت علی اما هنوز برایشان پر از رمز و راز است پر از اما و اگر ، پر از انتظار :« به ما گفتند که علی روز شهادتش با دو نفر دیگر از رزمنده های ایرانی و 20 رزمنده سوری در منطقه خان طومان برای دفاع از یک موقعیت استراتژیک که تازه به دست نیروهای مقاومت اسلامی افتاده بود وارد میدان می شود. هوا مه آلود بوده و بارندگی هم شدید. مهماتشان تمام می شود. علی در محاصره جبهه النصره تنها می ماند. همانجا پشت بیسیم به دوستانش می گوید که به من مهمات برسانید ، به خدا اینها هیچ چیزی نیستند از پس شان بر می آییم... فرمانده علی بعدها به ما گفت که ما تا 15 متری علی جلو رفتیم تا به او مهمات برسانیم اما چون هوا تاریک شده بود و دید نداشتیم از پشت بیسیم به علی گفتیم که ابوامیر ما نزدیک تو هستیم. اما علی گفت که دیگر آمدن تان فایده ای ندارد . بعد از این هم ارتباطش قطع شد..»
خبر شهادت علی از همان زمان به خانواده اش اعلام شد ؛ خبر جاویدالاثر شدنش اما زهرا غزالان مادر علی هنوز این خبر را باور نکرده :« می گویم شاید اسیر شده باشد، شاید زنده باشد، چون هیچ نشانی از او به ما نرسید. گفتند شهید شده، رفته اند منطقه را دیده اند و شواهد حاکی از شهادت علی است.»
از همان موقع چشم انتظاری این مادر هم شروع شده است، ، چشم انتظاری برای رسیدن یک خبر از علی؛ شاید برای همین است که علی هنوز مزار ندارد، حتی نمادین :« هروقت دلم برای علی تنگ می شود، می روم بهشت زهرا ، قطعه سرداران بی پلاک ، همانجا می نشینم و با علی حرف می زنم.»
بهشت زهرا ، قطعه سرداران بی پلاک جایی که حالا وعده گاه مادر و فرزند
است پیش از این بارها و بارها میعادگاه عاشقی علی هم بوده ؛ این را پدر علی
به ما می گوید:« ما بعد از شهادت علی از دوستانش شنیدیم که همیشه بعد از
کلاس های دانشگاهش می رفت بهشت زهرا و به دو جا همیشه سر می زد یکی مزار
شهید صیاد شیرازی در قطعه 29 و یکی هم قطعه سرداران بی پلاک.»
مادر علی همینجا از علاقه پسرش به صیاد شیرازی می گوید؛ فرمانده ای که
الگوی پسرش هم بوده :« علی به شهید صیاد شیرازی علاقه خیلی زیادی داشت ، از
نظر ظاهری هم خیلی شبیه بودند، یک بار عکس علی توی کیف پولم بود، وقتی
داشتم خرید می کردم یکی از مشتری های مغازه که چشمش به عکس علی افتاد از من
پرسید، شما با شهید صیاد شیرازی نسبتی دارید؟ من گفتم نه. چطور ؟ گفت عکسش
را توی کیف پولتان دیدم. من خندیدم و گفتم نه این عکس پسرم است. بعد این
ماجرا را برای علی تعریف کردم ، خیلی ذوق کرد. گفت مامان خیلی ها می گویند
تو شبیه صیاد شیرازی هستی. کاش واقعا شبیه او بشوم. الان که نگاه می کنم می
بینم علی راه و مسیر شهادت را از همان زمان انتخاب کرده بود...راهی که
عاقبت بخیرش کرد.»
*جام جم