آنچه میخوانید گوشههایی است از خاطرات اطرافیان شهید کاوه با او که میگویند:
سردار شهید محمود کاوه، فرمانده تیپ ویژه شهدا در کنار سردار شهید محمد بروجردی
*محمود گفت: ولی من شیطون رو میبینم
سخنران از شیطان میگفت، و از وسوسههای بیشمارش، و از این که دیده نمیشود. محمود گفت: ولی من شیطون رو میبینم.
سخنران ناراحت شد که حرفش قطع شده. گفت: تو شیطون رو کجا میبینی پسر؟
محمود گفت: تو کاخهای تهران.
*ما به شما بیحجابها هیچی نمیفروشیم
دختر یک آدم طاغوتی بود. یک روز آمد در مغازه. یادم نیست چی میخواست، ولی میدانم محمود چیزی نفروخت بهاش. عصبانی شد؛ تهدید هم کرد حتی.
شب با پدرش آمد دم خانهمان. نه برد و نه آورد؛ محکم زد توی گوش محمود. محمود خواست جوابش را بدهد، بابام نگذاشت. میدانست پدرش توی دم و دستگاه رژیم، برو – بیایی دارد. هرجور بود، قضیه را فیصله داد.
دختره، دو، سه بار دیگر هم آمد در مغازه. محمود چیزی بهاش نفروخت که نفروخت. میگفت: ما به شما بیحجابها هیچی نمیفروشیم.
*خونه من کردستانه
گروه ما، چهار ماه تمام توی سقز ماند. یک روز هم مرخصی نرفتیم. بعد از چهار ماه که خواستیم برویم مرخصی، محمود گیر داد بهمان. گفت: میخواین برین مشهد چیکار؟
گفتیم: بابا خانوادههامون کلی نگران شدن، میخوایم بریم یک سر به اونا بزنیم، خودمون میخوایم یک حال و هوایی عوض کنیم.
گفت:به یک شرط میگذارم برین.
گفتیم: چه شرطی؟
گفت: به شرط این که بعد از مرخصی همهتون برگردین همین جا.
خودش همان مرخصی با شرط را هم نیامد. گفتیم: به پدر و مادرت چی بگیم؟
گفت: سلام برسونین بهشون.
گفتیم: اگه پرسیدن برای چی نیومدی خونه، چی بگیم؟
گفت: بگین خونه من کردستانه.
*بدون عکس قرارگاه قابل افتتاح نیست
قرارگاه آماده شد. محمود از گرد راه رسید. منتظر ماندیم بیاید تو. نیامد. از همان دم در، داخل را خوب نگاه کرد. برگشت. گفتم: کجا؟ مگه نمیخوای افتتاحش کنی؟
گفت: قرارگاتون هنوز آماده نیست.
دور و برم را نگاه کردم؛ نقشهها، کالک، بیسیم، ضبط، تخت، پتو و ...، هرچه که یک قرارگاه تاکتیکی باید داشته باشد، بود. رفتم بیرون. گفتم: منظورت چیه حاجی که میگی آماده نیست؟
داشت میرفت سراغ ماشینش. گفت: توی این قرارگاه یک چیزی کم دارین، و هم این که ندارین.
پرسیدم: چی؟
در سمت شاگرد را باز کرد. سرش را برد تو. بیرون که آمد، بین دستهاش، عکس امام بود.
فرمانده لشکر ویژه شهدا در جمع همرزمان
*پس تو چرا آخ و اوخ نمیکنی؟
کنار کاوه نشسته بودم. آرپیجی میزدم. یکهو ضربه یک گلوله تکانم داد. سابقه مجروح شدن را داشتم. به کاوه گفتم: من گلوله خوردم.
گفت: بخواب رو زمین.
خوابیدم. چند لحظه گذشت. عجیب بود؛ نه احساس سوزش داشتم، نه احساس درد. کاوه داشت کار خودش را میکرد. همه طرف تیر میانداخت، هوای بچهها را هم داشت. یک دفعه رو کرد به من. پرسید: پس تو چرا آخ و اوخ نمیکنی؟
گفتم:انگار طوریم نشده!
گفت: پس پاشو آرپیجی تو بزن.
بلند شدم. بهم میگفت کجاها را بزنم. دو تا گلوله زدم. گلوله سوم را در آوردم. همین که چشمم بهش افتاد، کم مانده بود نفسم بند بیاید؛ یک تیر خورده بود به من، ولی نه به خودم؛ خورده بود به کوله پر از آرپیجیام! درست وسط یکی از گلولهها را شکافته بود و دو قسمتش کرده بود. وحشتزده گفتم:آقا محمود! این جا رو نگاه کن!
تا دیدش، گفت: این لحظه رو هیچ وقت یادت نره، معجزه یعنی همین.
مواد سفید رنگی از توی گلوله ریخته بود بیرون. گفت: نزدیک اینا اگر دو تا پارچه رو به هم بزنی، منفجر میشن.
پیکر سردار شهید محمود کاوه، فرمانده تیپ ویژه شهدا
*آخرین مناجات
از قرارگاه بیسیم زدند. محمود را میخواستند. کار فوری داشتند باهاش.
یک گوشه دنج پیداش کردم. داشت نماز میخواند. صورتش را گذاشته بود روی خاک ها.
چند بار صداش زدم، چیزی نگفت. مثل خودش به حالت سجده افتادم. دهانم را بردم نزدیک گوشش. گفتم: محمود جان از قرارگاه خواستنت، چی بگم بهشون؟
چیزی نگفت. نفس کشیدنش معلوم بود، و تکان خوردن لبهاش؛ روحش ولی گویی جای دیگری سیر میکرد.
نیم ساعت تو همان حال و هوا بود. بعدش رفت طرف ارتفاع بیست و پنج، نوزده.
سحر نشده، خبر شهادتش را آوردند.