شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۵۲۴۳
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۰:۴۵
تو شاخ شمیران شهید شد. دوستاش می‌گفتن وقتی رسیدن شاخ شمیران همش می‌گفت اینجا بوی بهشت می‌ده. همه دوستاش می گفتن ما انتظار شهید شدنشو داشتیم.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران، به نقل از فارس، روزی از روزهای خوب خدا، هنگامه گذارمان در گلزار شهدای بهشت زهرا (س)، آن دم که به آرامی از کنار مزار شهیدی که چند نفر از اعضای خانواده اش به دور او حلقه زده اند، رد می شویم، صلابت در گفتار مادر شهید، ما را به برگشت و هم صحبتی با این اسوه صبر و مقاومت ترغیب می کند. آن هنگام که مادر درخواستمان را برای گفتگو با خویش اجابت می‌کند، پدر به آرامی از جمعمان خارج می شود. مادر با نگاهی که مسیر حرکت پدر را دنبال می کند، برایمان می گوید:«او طاقت سخن گفتن درباره فرزندمان را ندارد و به هنگام صحبت درباره‌اش، بغضی در گلو  به مثابه ابرهای بهاری گاه و بی گاه او را به گریستن وا می‌دارد. اما من چون کوهی استوار ایستاده‌ام  و این گونه راوی رشادت‌های فرزندم می‌با‌شم.

او مادر شهید مرتضی ابراهیم آبادی است. روحانی شهیدی که صبوری زینب گونه مادرش نشان از استواری و ایمان محکم به استمرار فرهنگ عاشورا در طول تاریخ دارد.

 

مادر وپدر شهید مرتضی ابراهیم آبادی

 

* قبل از اینکه به دنیا بیاید خواب سیدی را دیدم

مرتضی مرداد سال 43 تو محله سبلان جنوبی به دنیا اومد و اول فرودین 67 در 24 سالگی شهید شد. قبل از اینکه به دنیا بیاد تو سال 42، که امام گفته بود یاران من تو گهوارها هستند در واقع بچه منم یار امام بود دیگه درسته؟!

شب خواب دیدم که یه سیدی اومد به خوابم و روسرم دست کشید. بعد که بیدار شدم صاحب خونمون گفت بچه ات پسره و مومن هم می شه. واقعا مومن بود و با خدا.

خدا وکیلی از بچگی اهل تقوا و اهل ایمان بود. تو 5 ،6 سالگی خیلی شیطون و نترس بود. خیلی هم سر زنده بود. کلاس اول ابتدایی که بود می‌پرسید که مامان برای نهار چی داریم؟ مثلا می‌گفتم که برنج. می‌گفت مامان من نمازمو خوندم ظرف‌ها رو هم گذاشتم. بیا غذا بخوریم منو ببر مدرسه. کلاس اول بود اون موقع.

 

*دوست دارم روحانی بشوم

 

بعد از دیپلم رفت درس طلبگی خوند. درسش خوب بود اول رفت سپاه. البته اونها خودشون از مدرسه انتخابش کردن. 3 سالی اونجا بود ولی بعد گفت می‌خوام درس طلبگی بخونم و روحانی بشم. بعدش هم به عنوان بسیجی رفت جبهه و شهید شد.

 

*به عنوان یک بسیجی شهید شد

 

الان 26 ساله که شهید شده از وقتی هم که خودم مریض شدم، خاطراتش رو به مرور فراموش کردم. زیاد یادم نمونده. از خیلی جاها اومدن برای مصاحبه. ولی الان به خاطر مریضیم خیلی چیزها رو فراموش کردم. زیاد یادم نمونده. مرتضی از بچگی اهل هیات و نماز و مسجد بود. سال 61 رفت سپاه و 2 بار از طرف سپاه رفت جبهه. بعدش هم به عنوان بسیجی رفت جبهه و دو سال ونیم جبهه بود.

 

*مرتضی خیلی ولایی بود

تو شاخ شمیران شهید شد. دوستاش می‌گفتن وقتی رسیدن شاخ شمیران همش می‌گفت اینجا بوی بهشت می‌ده. همه دوستاش می گفتن ما انتظار شهید شدنشو داشتیم. مرتضی خیلی ولایی بود خیلی پیرو ولایت فقیه بود. آخرین بار که رفت من یه پسر 7 ،8 ماهه داشتم که توبغلم بود. آقا مصطفی گفت بدرقه ام نیا بارون می یاد. گفت بچه مریض می شه و تو اذیت می شی. به خاطر همین من نتونستم بدرقه‌اش بروم.

 

*می‌دونستم می ره و برنمی‌گرده

 

من دفعه آخر که داشت می رفت احساس کردم که می ره دیگه بر نمی‌گرده. وقتی داشت می رفت عقبو نگاه می کرد. هی اون رفت و نگاه کرد، هی من نگاه کردم. هی اون نگاه کرد، هی من نگاه کردم. قبلش اومد تو راه رو نشست حنا گرفت. پوتیناشو به آرامی درست کرد. معلوم بود می‌ره و برنمی‌گرده. توپ تانک بهش خورده بود و چیزی از او باقی نمانده بود.

اصلا ساک و وصیت نامه اش نیومد. پسر من اصلا جنازه نداشت. فقط یه کم قفسه سینه داشت. نه سر، نه پا، نه دست. خودم جنازشو دیدم. گفتن متلاشی شده. اهل محل می‌گفتن قبول نکنید معلوم نیست که مرتضی باشه. ولی دوستاش گفتن نه پیش ما بود. توپ تانک که خورد بهش هیچی ازش نموند.

 

*شب قبل از شهادتش خواب دیدم

 

موقعی که اومدن خبرشو بدن من خونه نبودم. خیلی موشک بارون بود. ما هم رفته بودیم اراک خونه پدر شوهرم. من مثله مرغ سر کنده بودم. صبح به پدرش گفتم پاشو بریم من شب خواب دیدم. من مطمئنم مرتضی شهید شده. وقتی صبح شد دیدم پاسدارها اومدن دم خونه. گفتم برای چی اومدین، مرتضی شهید شده نه؟!گفتن حاج خانوم می دونی؟ گفتم اره خوابشو دیدم.

 

*قبر خود را به کسی نمی‌دهم

 

اون موقع که همه می گفتن قبول نکنین که مرتضی شهید شده. توی خواب دیدم اومد پیشم ولی بدون سر. بهش گفتم مامان مرتضی جان، می‌گن تو شهید شدی. گفت مامان من زنده ام. دیدم اومدیم بهشت زهرا سر مزارش. همین اینجا. گفتم مامان جان اینجا رو بده به من. گفت مامان نه این قبر رو به تو نمی دم. گفتم داماد داییت هم شهید شده ها. گفت می دونم اونجاست. با دست به مزارش اشاره کرد. بعد از اینکه از خواب بیدار شدم گفتم که حتما شهید شده.

 

*فقط می خواهم که شفاعتم کند

 

دلم براش خیلی تنگ می شه.می یام اینجا بعد از 30 سال.من فقط اخرتمو از خدا می خوام.به مرتضی می گم ،مرتضی شفاعتم کن.ان شاالله هر کی رو هم که پیرو راهش هست شفاعت کنه.شما ها هم پاتونو بزارین جای پای شهدا تا خونشون پایمال نشه.

 

*من محکمتر و صبورتر از پدرش هستم

 

پدرش هیچ وقت نمی تونه صحبت کنه .هر وقت می خواد در مورد مرتضی حرف بزنه گریه اش می گیره.من محکم ترم.من از وقتی شب قبل از شهادتش خوابشو دیدم خدا بهم صبر داد.ولی پدرش اینطوری نیست،گریه می کنه...

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار