بچه که بود با خودم میبردمش سرکار. شاطر بودم. مینشاندمش در مغازه. نمیگذاشتم با هر کسی برود و بیاید.
***
میگفت: «فردا که شاه میآد، اگه بتونم برم رو پشت بوم، دو تا سنگ پرت کنم بخوره تو کلهش، خیلی خوب میشه.»
گفتم: «همچی کاری نکنیها! خونه زندگیمون رو از بین میبرن داداش.»
گفت: «آره. نمیشه. اما اگه میشد، چه خوب میشد. نه؟»
***
دختر بیحجاب که میآمد داخل مغازه، محمود بهش جنس نمیداد. یکی آمده بود و محمود هم جنس نداده و خلاصه دعواشان شده بود. محمود هم بچه، سفت ایستاده بود که نه، به تو جنس نمیدهم. طرف هم رفته بود و شب با پدرش برگشته بود و شکایت محمود را به آقاجان کردند و یک سیلی هم توی گوش محمود زده بودند. طفلک به ملاحظه آقاجان صدایش درنیامده بود. سیلی را خورد و دم نزده بود. میدانست که اگر کار به آژان و آژانکشی بکشد، برای آقاجان بد میشود.
***
طبس که رسیدیم محمود گفت «هر چی جا مونده ضبط کنید و صورت بردارید.»
حتی سلاحهای روی هلیکوپترها را هم باز کردیم. روحانیای بود که آن روزها بسیار مشهور بود. او هم از راه رسید. آمد توی هلیکوپتر. گفت «دارید دزدی میکنید، شما دزدید.»
محمود عصبانی شد. داد و فریادش رفت هوا. گفت: «ما دزدیم؟ بردهیم خونهمون که دزد شدیم؟ همین طوری دهنت را باز میکنی شما، به پاسدار تهمت دزدی میزنی؟ من شرعا و عرفا و قانونا راضی نیستم. اومدیم این وسایلو داریم جمع میکنیم، صورتبرداری میکنیم، انتقال میدیم. اومدیم اینجا مستقر شدیم که اگر برگشتند، عوض وسایل آمادهشون با ما مواجه بشن، بعد شدیم دزد؟»
طرف رفت روی آمبولانسی که آنجا بود، گفت همه پاسدارها رو جمع کردند، از همهشان عذرخواهی کرد.
***
اولین بار که از بیت امام آمد مرخصی، دیدیم محمود محمود دیگری شده پاک عوض شده بود. نمازهاش هم عوض شده بود. کیف میکردی نگاه کنی.
***
گاهی مادر مینشست به تماشاش، تا میفهمید کلافه میشد، اخم میکرد، حتی بلند میشد میرفت. طاقت نگاه نداشت. از جبهه هم که میآمد، میرفت تو اتاقش و در را میبست. حوصله نمیکرد بنشیند و بیایند دیدنش.
***
گفت: «چشمتون روشن. محمود آقاتون هم که به سلامتی اومده.»
گفتم: «محمود؟ نه. نیومده»
گفت: «چرا! چهار پنج روز میشه که اومده.»
فرداش از بجنورد زنگ زد که «آقاجان! ببخشید نیومدم پیشتون. اومده بودم نیرو ببرم. فرصت نشد.»
گفتم: «فکر کردم قهر کردهای با ما. برو خدا پشت و پناهت. دعات میکنم.»
***
ماموریت داشت تهران. درست روز بعد عروسیش. گفتیم با هم برویم ماه عسلمان هم باشد. رفتیم، تهران که رسیدیم، خانه یکی از بستگانش، من را گذاشت و رفت دنبال کارهایش. این هم ماه عسلمان.
***
اوایل یکی دو تا نامه نوشتم برایش. تازه عروس بودم. اما جوابی نیامد. میفهمیدم یعنی چه. بعد دیگر حتی یک نامه هم ننوشتیم به هم. نه محمود نه من. قرار بود سد راهش نشوم. میترسیدیم از وابستگی عاطفی. میترسیدیم عقبش بیندازد.
***
نصفه شب خواب بودم که میآمد. بعد از هشت ماه نه ماه که نیامده بود. باز صبح که پا میشدم. میدیدم نیست. رفته. همین قدر.
***
مادرش میگفت: «من دامادش کردم که شاید عروسم نگهش دارد. تو هم که نتونستی پابندش کنی.»
اصلا نخواسته بودم پابندش کنم. قرارهامان را از قبل با هم گذاشته بودیم.
***
گفتم: «مادر! بچهات به دنیا اومده. ما هیچی. خانواده زنت خیلی دل خورن. بیا.»
گفت: «نمیتونم. کار دارم.»
ده روز بعد آمد.
از راه که رسید، گفت: «اسمش را بگذارید زهرا.»
گفتیم: «باشه زهرا، حالا برو ببینش.»
***
میپرسیدیم: «زهرات چه طوره؟»
اسم دخترش را که میشنید، گل از گلش میشکفت. میگفت: «خوبه.»
چه قدر دخترش را دوست داشت و چه قدر کم دیدش.
***
خانمش آمده بود ارومیه که ببیندش. از مهاباد رفت ارومیه. کلش یک ساعت ارومیه بود. سلام و احوالپرسی و «مراقب بچه باش.» و خداحافظ. انگار تلفن. گفته بود «باید برم. کار دارم.»
***
آخر شب بود. دلم برایش تنگ شده بود. به خودم گفتم «تو چه طور خواهری هستی؟ برادرت تو بیمارستانه. برو یه سر بهش بزن.»
میدانستم ناراحت میشود که شب برویم بیرون. گفتم «علی الله میروم. هر چه باداباد.» رفتم پشت در اتاقش مراقب ایستاده بود و برق اتاقش خاموش بود. گفتم «لای در را باز کنید، من این را برایش بگذارم تو و یک نظر ببینمش و بروم.» یادم نیست چی برایش برده بودم. ولی یک چیزی برده بودم بیشتر بهانه بود. در را که باز کردند، دیدم صدایش میآید. مناجات میکرد. خواستم بیایم بیرون که من را دید.
گفت: «اینجا چه کار میکنی؟»
گفتم: «دلم برات تنگ شده بود، آمدم ببینمت.»
گفت: «من راضی نیستم این ساعت شب بیایی اینجا.»
گفتم: «زود میروم.»
گفت: «برو»
***
یادم نیست داشتم چه میگفتم. شاید داشتم میگفتم «برادر کاوه! به نظر من توی این عملیات...»
به هر حال برادر کاوه داشت توی حرفم. یکی از کشتهها تا اسم کاوه را شنید زنده شد و نارنجک را انداخت سمت کاوه. ترکش سر و گردنش را گرفت. وقتی میبردنش گفت: «جون تو و جون این قله.»
گفتم: «چشم.»
انگار به نظرش رسید بس نبوده. گفت: «وای به حالت اگه این قله از دست بره.»
باز هم گفتم: «چشم»
بردنش بیمارستان.
***
تا دیدمش پرسیدم: «داداش! چرا صورتت این قدر ورم کرده؟»
گفت: «نه کی میگه؟»
گفتم: «ایناها.» و آینه را از روی تلویزیون برداشتم دادم دستش.
نگاه کرد و گفت: «نه ورم نکرده.»
رفتم توی آشپزخانه. میشنیدم که یواش یواش به آقا جان میگفت «مدتیه. فکر کنم اثر ترکشها است.»
توی سرش پر ترکش بود.
***
زخمی که شده بود، عشایر برده بودنش خانه خودشان. میگفتند «باید اینجا بماند تا خوب شود.» میگفتند «غذای سپاه قوت ندارد بخورد دیرتر خوب میشود. باید بیاید غذای خودمان را بخورد تا جان بگیرد.»
***
گفتم: «چی شده بابا جان؟ چرا نمیری؟ این بار اومدهای ده روز موندهای.»
فکر میکردم که لابد با یکی از فرماندههاش دعواش شده که نمیرود. گفت: «اومدهم نیرو ببرم. طول میکشه. باید تمام استان رو از زیر پا در کنم.»
***
خیلی وقتها قبل از عملیات بند پوتینها را هم خودش چک میکرد. جیرهها را هم. میگفت: «دنبال طرف داری میدوی با بند پوتین شل، اون میره تا دو تا کوه اون طرفتر. تو بند پوتینت باز میشه. میره زیر پای پشت سریات معلق ا ت میکنه ته دره. پنج کیلو کمپوت و کنسرو با خودت برمیداری، بعد میخواهی بدوی توی کوه؟ جیره خشک فقط. با یک قمقمه آب.»
***
لباسش همیشه گتر کرده بود و آرمدار. وقت خواب هم با لباس گتر کرده میخوابید. چهار سال باش توی یک پادگان بودم. یک بار دمپایی پاش ندیدم. همیشه پوتین. کمرش را این قدر سفت میکشید که توی پادگان هیچ کس نمیتوانست ادعا کند انگشتش را لای کمربند او یا فانسقه او کند. نظامی بود. واقعا نظامی بود.
***
میگفت جلسه فرماندهها ساعت هشت یا نه مثلا؛ یک ساعتی . سر ساعت که میشد، در را میبست. اگر کسی ده دقیقه دیر میآمد. راهش نمیداد. میگفت: «همان پشت در بایست.»
بعد از جلسه هم با توپ و تشر میرفت سراغش؛ عصبانی. میگفت: «وقتی توی جلسه ده دقیقه دیر میآیی، لابد تو عملیات هم میخواهی به دشمن بگی ده دقیقه صبر کن. برم آماده شم. بعد بیام بجنگیم. این که نمیشه که. این نیروها زیر دستت امانتند. میخواهی اینجوری نگهشون داری؟»
***
گفت: «آمار! آمار یگان!»
گفتم: «اجازه بدین تا فردا تکمیل میشه.»
رفت. حالا آمار کجا بود؟ شب تا صبح بچهها را کشیدم به کار. صبح آمار حاضر شد. دادیم دستش نگاه کرده نکرده، سه تا اسم گفت. دو تاش توی لیست نبود. پاره کرد ریخت توی آتش.
گفتم: «لیست مادر بود.»
گفت: «فایده ندارد از نو»
باز رفتیم یک شب تا صبح لیست درست کردیم. باز چند اسم گفت. یکی دو تاش نبود. باز پاره کرد. ریخت توی آتش. گفت: «اینم نشد از نو»
بار سوم رفتیم اتاق به اتاق و چادر به چادر از زیر سنگ هم بود آمار نیرو را نفر به نفر گرفتیم. آوردیم فقط یک نفر نیروی آزاد رفته بود مرخصی که توی لیست ما نبود گفت: «این کو؟»
باز آمد پاره کند. نگاه کرد دید بچهها دارند گریه میکنند گریه که یعنی اشک آمده بود. توی چشمهاشان پاره نکرد.
اصلا حالتش فرق کرد. فقط گفت: «بابا! آخه اینها هر کدومشون یه آدمن. نمیشه بگیم حواسمون نبود که این اینجا بود. جون اینا رو به ما سپردهن.»
***
نقشه را پهن میکرد و مینشست وسط نیروها. بسم الله که میگفت نفس از کسی درنمیآمد. بعد هم مثل بچه کلاس اولیها از همه درس میپرسید. «پاشو بگو اینجا چی بود. پاشو این قسمت رو توضیح بده.»
اگر کسی اشتباه میکرد، میگفت «بنشین دوباره توضیح میدم. گوش میکنید؟»
این قدر توضیح میداد تا دیگر کسی اشتباه نکند. میگفت: «اشتباه توی این اتاق خون نیرو است توی عملیات.»
گاهی یکی خیلی پرت بود. بقیه را میفرستاد بروند و خودش با فرد مینشست. میشد هفت ساعت هشت ساعت.
***
بیسیم زدم «محمود جان! قله فتح شد. خیالت راحت.»
گفت: «به این زودی فتح شد؟»
گفتم: «کلی اینجا جنگیدیمها. چی به همین زودی؟»
گفت: «زمین شیب نداره؟ اونجا که هستی، روی قله، زمین شیب نداره؟»
گفتم: «حالا یک مختصر شیبی رو به بالا داره.»
گفت: «مرد حسابی! همون مختصر شیب رو بگیر و برو. جلوتر که بری بیشتر میشه. هنوز کو تا قله؟»
رفتیم دیدیم راست میگفت.
***
توی این همه عملیات، فقط یکبار دیدم گفت: «راه دشمن را از یک طرف باز بگذارید که بتواند فرار کند.»
توی عملیات آزادسازی سد بود میگفت «اگه نتوانند فرار کنند، به فکر خراب کردن سد میافتند.»
وارد تاسیسات سد که شدیم، دیدیم ورودی سد نوشتهاند محمود کاوه؛ که هر کس آمد، اسم محمود را لگد کند و تو برود. بس که از محمود متنفر بودند.