شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۵۱۱۷
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۵
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛اواخر فرودین سال 1367 بود . چیزی به آخرای جنگ نمونده بود. سه چهارسالی بود که با "مسعود دهنمکی" توی جبهه رفیق شده بودم. از والفجر هشت و کربلای پنج و ...
مسعود واسه خودش داستانی داشت!
اون موقعا، باباش برای اینکه خرش کنه که نره جبهه، یه موتور "یاماها 100" براش خریده بود. مسعود که ظاهرا تا اون روزا دوچرخه هم سوار نشده بود، یکدفعه شد موتورسوار! اونم چه موتورسواری!
وقتی فرمون موتور رو می چرخوند، فکر می کرد فرمونش لقه و خرابه که این ور اونور میشه! واسه همین وقتی یه شب با بچه های مسجد محل شون رفته بودن گشت، بچه ها یه مورد گرفتن، مسعود گفت:
- من با موتورم میرم مسجد و نیروی کمکی میارم.
گازش رو گرفت که بره نیرو کمکی بیاره. یکی دوساعتی گذشت و کار بچه ها با اون مورد تموم شده و ختم بخیر گشت، ولی از مسعود خان خبری نشد.
بعدا بچه ها فهمیدند آقا مسعود گاز موتور رو گرفته بره کمک بیاره، به میدون که رسیده چون نمیدونسته باید فرمون رو بگردونه تا دور میدون بچرخه، صاف رفته بود توی زنجیرای وسط میدون و ولو شد!
یه بار هم که اومد دم خونه ما، صداش که کردم، خواست دور بزنه بیاد طرفمون، که صاف رفت توی جوی آب.

خلاصه کاری کرد که باباش موتور رو فروخت و بهش گفت:
بابای مسعود: ببین مسعود جون! (البته بعید می دونم باباش این جوری گفته باشه!) من برات موتور خریدم که نری جبهه تا کشته نشی و خیالم راحت باشه این جا پیش خودمی. ولی با این اوضاعی که تو درست کردی، اگه بری جبهه سالم تری و خیالم از سلامتیت راحته. برو همونجا.

مسعود یه عادت جالب هم داشت. پنجشنبه ها پاتوقش بهشت زهرا (س) بود و سر قبر شهدا. نه که دلش واسه رفیقاش تنگ بشه. نه! سر قبر همه شهدا می رفت. هر چندهزارتا که اونجا خوابیدن. البته بیشتر قبر شهدایی مدنظرش بود که شیرینی و شکلات و میوه بیشتری می دادن!
یه بادگیر سرمه ای از اونایی که جلوشون عین کانگورو یه جیب گنده داره، داشت. وقتی از بهشت زهرا (س) برمی گشت، اول می اومد دم خونه ما. جیب جلوش (عین همون که گفتم) باد کرده بود. زیپش رو که باز می کرد، پر بود از انواع شیرینی، شکلات و میوه. حساب کن: انگور، هلو، خیار، خربزه و هندونه، با شیرینی زبون قاطی شده بودن.
چه حالی می کرد وقتی می خورد. البته به ما هم تعارف می کرد!
بعضی وقتا هم که جیبش باد نداشت، شاکی بود و عصبانی. می گفت:
- خونواده شهدا هم خسیس شدن. از صبح رفتم بهشت زهرا (س) سر مزار شهداشون فاتحه خوندم، فقط همین چهارتا خیار و شیرینی گیرم اومده!"
و یک بار کلی شنگول بود و تعریف میکرد. چون سر قبر یه شهید موز داده بودن! به قول خودش خونواده اون شهید خیلی واسه بچشون ارزش قائل بودن!

وای کجا رفتم! داشتم چی می گفتم؟
آهان داشتم از شلواری که ... می گفتم:

اون روز با یکی از بچه ها رفتیم خونه بابای مسعود در یکی از کوچه های تنگ و شلوغ شمیران نو. مسعود اون قدر عشق می کرد با ما رفیقه! که تا داداش کوچیکش داد میزد:
- داداش مسعود، بیا رفیقات اومدن.
می پرید دم در و یاالله گویان می رفتیم طبقه بالا.

اون روز مسعود با یه ذوق و شوقی رفت اتاق بغلی و درحالی که یه شلوار سبز شیش جیب مدل آمریکایی پاش بود، اومد تو. جا خوردم. عجب شلوار باحالی بود. آرزو داشتم یه دونه عین اونو داشته باشم. این همه سال توی جبهه، یه شلوار شیش جیب توی سنگرای عراقی پیدا نکردم. لامصبا انگار همشون ... برهنه بودن!

شلوار به پای مسعود گریه می کرد. با دست نگه داشته بود که از پاش نیفته. می گفت توی "شاخ شمیران" غنیمت گرفته.
هرچی بهش گفتم این شلوار برات گشاده قبول نکرد. وقتی گرفتم پوشیدم، عشق کردم. درست اندازه من بود. مسعود که این رو دید، با عصبانیت گفت شلوار را دربیارم. بدجوری ترسید که دید اندازه منه.
هرچی التماسش کردم، نداد. کار رسید به تهدید که دیگه پامو خونتون نمیذارم، نداد. فحش دادم، صدامو بلند کردم، نداد. شروع کردم به خر کردن. واسش از جهاد نفس و بریدن از دنیا برای خدا و این چیزها گفتم، خونسرد گفت:
- خودم همه اینارو بلدم و شلوار رو بهت نمی دم.
خداوکیلی نمی شد از اون شلوار دل کن. لامصب نو هم بود. یعنی هنوز هیکل گنده و زمخت عراقی توش نرفته بود. تازه، مسعود ده بار آب کشیده بودش.

ناگهان فکری به ذهنم رسید.
هر وقت می رفتیم خونشون، همه عشقش این بود که ما رو تحویل بگیره.  فقط کافی بود لب تر کنیم. تا گفتم:
- مسعود، نونوایی بربری پخت می کنه؟
گفت: "آره. چَشم الان میرم."
و رفت. هر وقت خونشون بودیم، بساط نون بربری که روبروی خونشون بود با پنیز تبریزی و چایی داغ که مادر مهربانش لطف می کرد و می آورد، به راه بود. خیلی حال می داد. سریع پرید بیرون و دوتا بربری داغ با یه تیکه پنیر لای ورق امتحانی خرید و اومد.
سریع نون بربری رو خوردم و به رفیقم گفتم:
- آخ آخ بدو من باید برم جایی، داره دیر میشه.
و با مسعود خداحافظی کردیم و رفتیم.

فردا صبح اول صبح، یه نفر تند و تند زنگ خونمونو فشار می داد. می دونستم کیه که این قدر بهش فشار اومده!
در رو که باز کردم، مسعود با قیافه برافروخته گفت:
- بی وجدان شلوارمو بده.
- کدوم شلوار؟ بیا زیر شلوار من اندازت میشه، بهت بدم.
عصبانیاتش بیشتر شد.
- شلوار شیش جیبمو می گم. اون عراقیه که غنیمت گرفتم. شلوارمو بده.
زدم زیر خنده و گفتم: "آهان اونو میگی؟ اون که غنیمتی بود، یکی دیگه به غنیمت بردش."
- نه اون مال منه. خودم وسط آتیش و جنگ غنیمت گرفتمش. حالا تو میای از خونمون می دزدی؟ من بهتون اطمینان کردم، شما دزدی می کنید؟
- ببین درست صحبت کن. دزد خودتی. مگه نگفتی از سنگر عراقیا بلند کردی؟
- نخیر، من از یه بعثی غنیمت گرفتم.
- خب منم از یه بسیجی غنیمت گرفتم.
خلاصه هرچی التماس کرد، (تهدید؟ نخیر. جرات تهدید کردن نداشت!) شلوار رو بهش ندادم. وقتی که یه لیوان آب خنک براش آوردم و آروم شد و رضایت داد شلوار دست من بمونه، پرسید:
- باشه شلوار رو دزدیدی، فقط تورو خدا بگو چه جوری بردیش که من ندیدم؟
- خیلی ساده. وقتی فرستادمت نون بربری بخری، شلوار خودمو درآوردم، شلوار عراقی رو پوشیدم و بعدش شلوار خودمو روی اون پوشیدم. مگه ندیدی چه زود خداحافظی کردیم و در رفتیم.
مسعود با قیافه گرفته و عصبانی خواست یه چیز بد بگه، که جرات نکرد! خنده تلخی کرد و گفت:
- من که راضی نیستم حلالت هم نمی کنم. ایشالله کوفتت بشه.
که زدم زیر خنده و گفتم:
- اولا تو نباید راضی باشی، اون عراقیه باید حلال کنه که حسابش با توئه. دوما، آخ که حالا چه مزه ای میده. تا حالا توی جنگ غنیمت به این باحالی نگرفته بودم!
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار