«دو روز قبل از رفتنِ سری آخر، گفتم: آقا مرتضی این دفعه بری از دستت میدهم. گفت: روز قیامت گلوی امام حسین (ع) خونین باشد و گلوی من سالم باشد؟ من خجالت میکشم و شرمنده هستم.»
به گزارش شهدای ایران، به مناسبت فرارسیدن نخستین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم «مرتضی عطایی» نگاهی گذرا به خاطرات «مریم جرجانی» همسر این شهید والامقام انداختهایم که در ادامه میخوانید.
جمعه های دوست داشتنی
صبح جمعه که میشد، ساعت شش و نیم با خنده و شادی بلند میگفت: «سلام، سلام، بلند شید». تلویزیون را هم روشن میکرد و کانالی که دعای ندبه بود را میآورد و صدای تلویزیون را بلند میکرد.
میگفتم: مرتضی! روزهای دیگه بچهها میروند مدرسه و ساعت 6 باید از خواب بیدار بشن بگذار روز جمعه بیشتر بخوابند. میگفت: «اگر صبح جمعه بخوابند جمعه تمام میشه و از دست میره».
روزهای جمعه را خیلی دوست داشت و برای روزهای جمعه برنامهریزی داشتیم تا به بطالت نگذرد و به قول آقا مرتضی حروم نشه. یکی یکی با اعضای خانواده روبوسی میکرد و در آغوش میگرفت و چند دور، دور خونه همه را میچرخاند.
واقعاً لبخندها و شادیهای آقا مرتضی صبح جمعه چیزی بود که انگار مراسم جشن بپا شده.
اولین شب، آخرین حرف
اولین بار بود که بعد از عقد به منزل پدر آقا مرتضی رفتم. آن روز بعد از ظهر آقا مرتضی سر کار نرفته بود و اتاقش را مرتب کرده بود.
وقتی من را به اتاقش دعوت کرد کلی ذوق کردم. تمام اتاق را با عکسهای شهدا تزیین کرده بود. درست از کنار درب اتاق یکی یکی عکس شهدا را روی دیوار به شکل زیبایی طراحی کرده بود.
یکی را با سربندهای رنگی که با پونزهای رنگی زیبا بالای عکس به موازات هم زده بود و در جایی دیگر عکس یک شهید را با چفیه که وسطش برش خورده بود و مثل پرده با روبان دو طرف عکس سنجاق کرده بود روی دیوار زده بود.
خلاصه عکس هر شهیدی را خیلی زیبا آراسته بود. درست یادم هست دو عکس شهیدی که اول دیوار اتاق نصب کرده بود شهیدان کاوه و برونسی بودند. تنها دیواری که کمد داشت را عکس نزده بود.
وقتی وارد اتاق شدم شهدا را یکی یکی کامل برایم معرفی کرد. به عکس هر شهید که می رسید پرده زیبایی که برای او درست کرده بود را کنار میزد و بیوگرافی کاملی از آن شهید را برای من تعریف میکرد.
وقتی حرفهای او درباره هر شهید تمام میشد من میگفتم چه مقدار از اطلاعاتی را که آقا مرتضی داده را قبلا نمیدانستم.
یک کمد هم کنار اتاق آقا مرتضی بود. داخل ویترین هم تعداد زیادی نوار کاست قرار داشت که همه مداحی و یا کاستهای افتخاری بودند.
داخل کمد هم کتابهای زیادی از شهدا و وسایل شخصیاش بود.
بعد از شهادت آقا مرتضی به خودم گفتم او حرف آخر را همان شب اول به من گفت ولی من متوجه نشدم آخر آن روزها خبری از جنگ نبود.
مدتی پیش مجلسی دعوت بودم که با همسران شهیدان کاوه و برونسی با هم بودیم. یاد آن شب اول افتادم که مرتضی الگوی خودش را این دو شهید بزرگوار میدانست و من الان همنشین همسران این دو شهید بودم.
تهیه سوغاتی به قیمت یک روز دیرتر رسیدن
اربعین هفت یا هشت سال پیش بود که آقا مرتضی به همراه جمعی از اقوام و دوستان برای زیارت حضرت اباعبدالله (ع) به عتبات رفته بود.
تلفنی درباره تاریخ برگشتش که صحبت کردیم گفت من یک روز دیرتر از بقیه برمیگردم.
تعجب کردم و گفتم چرا! در جوابم فقط گفت: «فرقی نمی کند بقیه فردا میآیند و من پس فردا میآیم. خلاصه همه آمدند و آقا مرتضی فردای آن روز آمد. یک انگشتر طلا برای من گرفته بود.
گفت: همه همسفران برای برگشت بلیط هواپیما گرفتند. من به خودم گفتم این چه کاری هست من با ماشین میروم و یک روز دیرتر میرسم ولی در عوض همان هزینه را برای خانمم یک انگشتر میخرم.
گلوى خونين
دو روز قبل از رفتنِ سری آخر، گفتم: آقا مرتضی این دفعه بری از دستت میدهم. گفت: روز قیامت گلوی امام حسین (ع) خونین باشد و گلوی من سالم باشد؟ من خجالت میکشم و شرمنده هستم.
شهید که شد درست تیر به سمت راست گلويش خورده بود.
خیلی خوشحال شدم که روز قیامت گلويش مثل اباعبدالله (ع) خونین است و شرمنده و خجالت زده نیست؛ من هم سرم را بالا میگیرم.
همیشه این قسمت دعای ناحیه مقدسه را تکرار میکرد: «أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ».
جمعه های دوست داشتنی
صبح جمعه که میشد، ساعت شش و نیم با خنده و شادی بلند میگفت: «سلام، سلام، بلند شید». تلویزیون را هم روشن میکرد و کانالی که دعای ندبه بود را میآورد و صدای تلویزیون را بلند میکرد.
میگفتم: مرتضی! روزهای دیگه بچهها میروند مدرسه و ساعت 6 باید از خواب بیدار بشن بگذار روز جمعه بیشتر بخوابند. میگفت: «اگر صبح جمعه بخوابند جمعه تمام میشه و از دست میره».
روزهای جمعه را خیلی دوست داشت و برای روزهای جمعه برنامهریزی داشتیم تا به بطالت نگذرد و به قول آقا مرتضی حروم نشه. یکی یکی با اعضای خانواده روبوسی میکرد و در آغوش میگرفت و چند دور، دور خونه همه را میچرخاند.
واقعاً لبخندها و شادیهای آقا مرتضی صبح جمعه چیزی بود که انگار مراسم جشن بپا شده.
اولین شب، آخرین حرف
اولین بار بود که بعد از عقد به منزل پدر آقا مرتضی رفتم. آن روز بعد از ظهر آقا مرتضی سر کار نرفته بود و اتاقش را مرتب کرده بود.
وقتی من را به اتاقش دعوت کرد کلی ذوق کردم. تمام اتاق را با عکسهای شهدا تزیین کرده بود. درست از کنار درب اتاق یکی یکی عکس شهدا را روی دیوار به شکل زیبایی طراحی کرده بود.
یکی را با سربندهای رنگی که با پونزهای رنگی زیبا بالای عکس به موازات هم زده بود و در جایی دیگر عکس یک شهید را با چفیه که وسطش برش خورده بود و مثل پرده با روبان دو طرف عکس سنجاق کرده بود روی دیوار زده بود.
خلاصه عکس هر شهیدی را خیلی زیبا آراسته بود. درست یادم هست دو عکس شهیدی که اول دیوار اتاق نصب کرده بود شهیدان کاوه و برونسی بودند. تنها دیواری که کمد داشت را عکس نزده بود.
وقتی وارد اتاق شدم شهدا را یکی یکی کامل برایم معرفی کرد. به عکس هر شهید که می رسید پرده زیبایی که برای او درست کرده بود را کنار میزد و بیوگرافی کاملی از آن شهید را برای من تعریف میکرد.
وقتی حرفهای او درباره هر شهید تمام میشد من میگفتم چه مقدار از اطلاعاتی را که آقا مرتضی داده را قبلا نمیدانستم.
یک کمد هم کنار اتاق آقا مرتضی بود. داخل ویترین هم تعداد زیادی نوار کاست قرار داشت که همه مداحی و یا کاستهای افتخاری بودند.
داخل کمد هم کتابهای زیادی از شهدا و وسایل شخصیاش بود.
بعد از شهادت آقا مرتضی به خودم گفتم او حرف آخر را همان شب اول به من گفت ولی من متوجه نشدم آخر آن روزها خبری از جنگ نبود.
مدتی پیش مجلسی دعوت بودم که با همسران شهیدان کاوه و برونسی با هم بودیم. یاد آن شب اول افتادم که مرتضی الگوی خودش را این دو شهید بزرگوار میدانست و من الان همنشین همسران این دو شهید بودم.
تهیه سوغاتی به قیمت یک روز دیرتر رسیدن
اربعین هفت یا هشت سال پیش بود که آقا مرتضی به همراه جمعی از اقوام و دوستان برای زیارت حضرت اباعبدالله (ع) به عتبات رفته بود.
تلفنی درباره تاریخ برگشتش که صحبت کردیم گفت من یک روز دیرتر از بقیه برمیگردم.
تعجب کردم و گفتم چرا! در جوابم فقط گفت: «فرقی نمی کند بقیه فردا میآیند و من پس فردا میآیم. خلاصه همه آمدند و آقا مرتضی فردای آن روز آمد. یک انگشتر طلا برای من گرفته بود.
گفت: همه همسفران برای برگشت بلیط هواپیما گرفتند. من به خودم گفتم این چه کاری هست من با ماشین میروم و یک روز دیرتر میرسم ولی در عوض همان هزینه را برای خانمم یک انگشتر میخرم.
گلوى خونين
دو روز قبل از رفتنِ سری آخر، گفتم: آقا مرتضی این دفعه بری از دستت میدهم. گفت: روز قیامت گلوی امام حسین (ع) خونین باشد و گلوی من سالم باشد؟ من خجالت میکشم و شرمنده هستم.
شهید که شد درست تیر به سمت راست گلويش خورده بود.
خیلی خوشحال شدم که روز قیامت گلويش مثل اباعبدالله (ع) خونین است و شرمنده و خجالت زده نیست؛ من هم سرم را بالا میگیرم.
همیشه این قسمت دعای ناحیه مقدسه را تکرار میکرد: «أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ».