«شهید مجید آرامی» یکی از بزرگ مردان این عرصه است که با سن کم خود این مسیر طولانی را پیمود و جرعه نوش شهد شهادت گشت.
اسکندر آرامی برادر «شهید مجید آرامی» که خود نیز از یادگاران دفاع مقدس است ساعتی مهمان ما بود تا بیان کننده فعالیت های سیاسی و فرهنگی خود و خانواده اش باشد و از برادر شهیدش بگوید. این گفتگو از نظرتان می گذرد.
* منزلمان مرکز فعالیت های سیاسی بود
اسکندر آرامی متولد 1 دیماه 1336 منطقه سیمتری اهواز هستم و تحصیلاتم فوق دیپلم مشاوره است. 7 برادر و 3 خواهر هستیم.
اسکندر آرامی برادر شهید مجید آرامی
شغل پدر کاسب کار و میوهفروش بود. مادرمان خانهدار و تحصیلاتش درحد خواندن و نوشتن بود. یکی از برادرهایم جانباز و سه نفر دیگرمان نیز سابقه حضور و حتی حضور توأم در جبهه را دارند و خانواده نیز نقش پشتیبانی جبهه را برعهده داشتند و به دلیل نوع فعالیت سیاسی حتی در زمان جنگ، منزل ما نقش محوری در محل و بین دوستان و همرزمان داشت.
از جمله فعالیتهای من برگزاری کلاسهای قرآن به شیوه آقای قرائتی درمحله حصیرآباد اهواز بین دانشآموزان بود که بین سنین نوجوانی صورت میگرفت و همان دانشآموزها با حضور در جبهه به شهادت رسیدند.
سال 53 آقای قرائتی در مسجدی در محل حصیرآباد برنامهای اجرا کردند و اکثر شرکتکنندگان از نوجوانان و جوانان بودند که نتیجه خوبی داشت و او قول داد یک روحانی فعال را برای آموزش عقیدتی به آنجا بفرستد که پس از دو ماه این کار عملی شد.
به دلیل اینکه پدر اعتقادات فراوانی به مسجد داشت و ارتباط خوبی با مردم، ما جذب مسجد شدیم و اکثر بچهها هنگامی که از مسجد میآمدند از جلوی منزلمان میگذشتند و در آنجا جمع میشدند و مرکز حضور و برنامهریزی منزل ما بود و در زمان جنگ نیز مرکز ثقل نیروها همین جا بود و ارتباط عاطفی بین من با شاگردانم در مدرسه باعث جذب آنها شد.
بعضی وقتها هنگامی که امام(ره) اعلام میکردند بازار باید تعطیل شود ما سعی میکردیم این کار را تسهیل کنیم و در بیان و سخنرانیها دیدگاههای امام را بیان میکردم که چندین بار مثل دفعات 40، 70 و 30 روزه متواری شدم و حتی یکبار پدر را برای بازداشت من دستگیر کردند.
مسئولیتهایی مثل قائممقام آموزش و پرورش خوزستان، معاون علمی فرهنگی دانشگاه علمی کاربردی را برعهده داشتم. بسیاری از دانشآموزان با من به جبهه میآمدند مثل برادرم مجید که هم شاگردم در مدرسه بود و هم با من به جبهه آمد.
اولین حضورم درجبهه به روزهای اول جنگ برمیگردد. در آن زمان در تشکیل سپاه حمیدیه با حضور سردار«شهیدعلیهاشمی»اقدام کردیم که این به چند ماه قبل از شروع جنگ مربوط میشد و سبب شد هنگام آغاز جنگ با آمادگی کامل حضور داشته باشیم که به دلیل تشخیص خودم و شهید علی هاشمی تصمیم بر این شد نیروهای محلی را کادرسازی و سازماندهی کنم، و هیچ بار اعزام رسمی نشدم و همیشه با سردار شهید علی هاشمی بودم.
خاطره از شهید هاشمی:
در فعالیتهای سیاسی نیز در بخش کوت عبدالله اعلامیههای امام را پخش میکرد. یک شب زمستانی سرد درجاده کوت عبدالله میرفتیم و موقع برگشت که اعلامیهها را داده بودیم، یک لحظه دیدیم گفت:ماشین را نگه دارید و به سوی فردی که درکنارجاده تاریک بدون هیچ امکانات نشسته بود رفت و با زبان عربی صحبت کرد و چون لباس کمی به تن داشت پولیوری که تنها یک روز بود خریداری کرده بود تن او کرد و برگشت.
*شهید آرامی عاشق اشعار عرفانی بود
«شهید مجید آرامی» 12 اسفندماه 49 در منطقه حصیرآباد به دنیا آمد. او فرزند ششم خانواده بود. دوران کودکی پرحرارت و پرجنب و جوشی داشت و بسیار مستعد بود. او از سن 11 سالگی بلوغ خود را نشان داد یعنی بسیار کنجکاو شد و ازهمان زمان از جریانات بنیصدر سؤال میکرد.
شهید مجید آرامی
اشعار حافظ، مولانا میخواند. اشعار عرفانی را در دفتری یادداشت میکرد و با خود زمزمه میکرد و گاهی شعر میگفت. هنگامی که به جبهه رفت تنها 13 سال داشت که با دستکاری شناسنامه رفت. او ابتدا از شناسنامه کپی می گیرد و روی کپی کارمیکند و با کپی گرفته شده و به عنوان یک نیروی 15 ساله به جبهه میرود بطوری که پس از شهادتش روی سنگ قبرش 19 ساله نوشته شده چون شناسنامهاش 2 سال بزرگتر گرفته شده است.
*در مرخصی به خانواده های همرزماش کمک می کرد
او هر وقت ازجبهه میآمد هرگز استراحت نمیکرد. شروع به سر زدن منزل دوستان خودش میکرد، مثلاً برای منزل آنها یا دوستانی که شهید شده بودند نفت میخرید و به آنها میرساند و اهل تظاهرنبود و بسیاری ازاین کمک ها را ما را بعدها میفهمیدیم.
مجید با شهادت دوستانش بسیار نگران بود و درمراسمهای شهدا جانانه کمک میکرد و این حالت برای کمک به جانبازان هم وجود داشت.
دوستی به نام جلیل خیزی داشت که جانباز قطع نخاعی بود و بسیار خانواده محرومی داشتند. او هفتهای سه روز به فیزیوتراپی نیازداشت که مجید فاصله 7 کیلومتری را با هوای گرم پیاده با ویلچر او را میبرد و میآورد و فیزیوتراپی میکرد.
یک روز درماه رمضان ساعت 2 عصر با ویلچر به خانه آمد و گفتم کجا بودید؟ گفت:فیزیوتراپی، چون بنیاد کمکی نمیکند و مجبور هستم با این شرائط برویم
*عضو لشگریان قدس اهواز بود
مجید بسیار به نماز شب و تلاوت قرآن مقید بود و به همراه پنج نفر از دوستان در لشکر قدس کلاس قرآن داشتند و شهید خشنودیفر برای آنها تدریس میکرد. او زیرنظر لشکر قدس اهواز بود که از نوجوانان و جوانان تشکیل شده بود و بسیاری از آنها به شهادت رسیدند.
هدف تشکیل این لشکر این بود تا قدس را آزاد کنند. مجید همچنین با گردان امیرالمؤمنین در کردستان در عملیات والفجر 10 حضور داشت و به شهادت رسید. او بیسیمچی فرمانده گردان بود.
*راز کتیبه شهادت چه بود
وقتی که مجید 13 سال داشت، مادر اجازه حضور در جبهه را به مجید نمیداد، مجید هم یکی از دوستانش را خدمت مادر میآورد و او به مادر میگوید: من دو شب پیش خواب دیدم توی مسجد امام حسن (ع)محل ما روی یک کاشیکاری نوشته شده «شهید مجید آرامی»، بعد مجید هم این را به عنوان برگه عبور از مادر میگیرد و به جبهه می رودما نیز این کاشی را بعد از شهادت او به نام مجید در مسجد نصب کردیم. اما از آنجا که عاشق گمنامی بود این کتیبه در مسجد هم بی نشان است و هرکاری میکنیم باز انگار به خواست شهید پنهان می شود.
یک هفته قبل از شهادت در اسفند 66 در منزل، قبل از اذان ساعتی میخوابد که یک دفعه بیدار میشود و آب میخورد، مادر به او اعتراض میکند که چرا روزهات را شکستی؟ جواب داد: یازده روز است که هر وقت این موقع میخوابم یک سیدی به خواب میآید و به اصرار میخواهد لیوان آبی را بخورم و من نمی خوردم اما امروز خوردم که بعد در وصیتنامهاش کفاره یک روز روزه خوردنش را هم ذکر میکند.
*نحوه شهادت
25 اسفند 66 دو روز قبل از شهادت درکردستان، گردان امیرالمؤمنین درحال برپا کردن چادر برای عملیات بودند که شصت پای مجید به شدت آسیب میبیند و دیگر نمیتوانست کفشی بپوشد. موقعی که زرگر فرماندهاش قصد شناسایی داشت، او درخواست پوشیدن دمپایی و رفتن به خط مقدم را دارد که با مخالفت فرماندهاش روبهرو میشود.
صبح 27 اسفند وقتی که از نماز صبح برمیگردد سوره الرحمن را به یاد یکی از همرزمانش همراه فرمانده اش زرگر می خواند و بازمیگوید زیارت عاشورا هم بخوانید و به فرماندهاش می گوید ابتدا غسل شهادت کنیم و بعد زیارت را بخوانیم. ظرف آبی را آماده میکند و با فرمانده خود غسل شهادت میکند و زیارت عاشورا را هم تلاوت میکنند. در وسط های دعا هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران میکنند و ترکش به سر مجید میخورد واین قبل از رفتن به عملیات بوده است.
زرگردراین بمباران فکش آویزان و دست و پای او میشکند و دندانهایش کنده میشود و آسیب شدیدی میبیند به طوری که با پتو بدنش را جمع میکنند اما مجیددر فرازی از دعا با عبارت «آقا اگر ما آن روز هم بودیم باز هم دررکابت میآمدیم و میجنگیدیم تا شهید بشویم» میافتد. بالگرد میآید و نیروهای امداد بدن او و فرمانده اش را سوار میکنند و مجید آنجا و در تاریخ 26/12/1366 به شهادت میرسد و اوج میگیرد.
28اسفند ماه یکی از همکاران من در آموزش و پرورش اهواز پیش من آمد و خبر از مجید گرفت.
22 اسفند آخرین روزی بود که مجید را دیده بودم. او آن روز لباس کردی پوشید و از من خداحافظی کرد و سراغ همسرم برای خداحافظی را گرفت. همسرم را صدا کردم و گفتم اگر مجید را میخواهی ببینی و حلالیت بطلبی الان این کار را بکن چون او دیگر برنمیگردد و به شهادت میرسد.
28اسفند ماه یکی از همکاران من در آموزش و پرورش اهواز پیش من آمد و خبر از مجید گرفت و ما به سرد خانه رفتیم و بدن اورا دیدم.
اول، دوم و سوم فروردین عروسی دختر داییها و دخترخالهام بود و همه درتدارک عروسی بودند، مانده بودم خبر شهادت را بگویم یا نه. تصمیم گرفتم به هیچ کس نگویم تا بعد از پایان مراسمها، روز 6 فروردین به اتاق پدرم رفتم، سؤال کرد از مجید خبری داری؟
گفتم: بله، مجید شهید شده است. پدرم دو رکعت نماز شکر خواند.
مادر شهیدی بود که بسیار با روحیه بود او خبر شهادت را به مادرم گفت و پیکر مجید بعد از تشیع در بهشت شهدای اهواز به خاک سپرده شد.