شهيد سيدرضا مراثي از پاسداران بازنشسته شهرستان ملكان استان آذربايجانشرقي تابستان سال گذشته در نبرد با تروريستهاي تكفيري در سوريه به شهادت رسيد.
شهدای ایران:شهيد سيدرضا مراثي از پاسداران بازنشسته شهرستان ملكان استان آذربايجانشرقي تابستان سال گذشته در نبرد با تروريستهاي تكفيري در سوريه به شهادت رسيد. شهيد مراثي شانزدهمين شهيد مدافع حرم استان آذربايجانشرقي است كه در ميان رزمندگان در سوريه به نام «ابوعلي» معروف بود. اين شهيد پيش از بازنشستگي مسئول هماهنگكننده تيپ مكانيزه امامزمان(عج) شهرستان شبستر در استان آذربايجانشرقي بود. از شهيد مراثي سه فرزند پسر به يادگار مانده كه هر كدام ادامهدهنده راه پدرشان خواهند بود. همسر شهيد، سهيلا گلباز بيش از 20 سال با شهيد مراثي زندگي كرد و خاطرات خوب زيادي از همسرش دارد. ايشان در گفتوگو با «جوان» بخشهايي از خاطراتشان با شهيد را با ما در ميان ميگذارند و از ويژگيها و صفات خوب ايشان ميگويند.
آشنايي و ازدواج شما و شهيد مراثي چگونه و در چه سالي اتفاق افتاد؟
حاجرضا پسرعمهام بود و به خاطر نسبت خانوادگي از قبل همديگر را ميشناختيم. عمه ايشان از من خواستگاري كرد و سال 1372 آشناييهاي بيشتري صورت گرفت و در نهايت سال 73 ازدواج كرديم. ماحصل اين ازدواج سه فرزند پسر است.
شما در وجود حاجرضا چه چيزهايي ديديد كه به ايشان جواب مثبت داديد؟
ميدانستم كه وجودش پاك است، صفاي قلب دارد و انسان خوبي است. ضمن اينكه زمان جنگ به عنوان رزمنده به جبهه رفته بود و من از اينكه همسرم يكي از رزمندگان دفاع مقدس بود، از صميم قلب خوشحال بودم. حاجرضا در جنگ تحميلي حضوري فعال داشت و جانباز هم شده بود. ايشان از دوران دبيرستان عضو سپاه شده بود و در مراسم خواستگاري به من گفت هر شرطي را كه شما بگذاريد قبول ميكنم جز اينكه هر وقت كشورم به وجودم نياز داشت، من براي دفاع از كشورم به جبهه بروم. ميگفت نميتوانم ساكت بنشينم و وقتي به وجودم نياز است، كاري نكنم. پس در صورت لزوم هر وقت كه بتوانم كاري انجام دهم، راهي خواهم شد. من هم به ايشان گفتم به اين موضوع افتخار ميكنم.
آن زمان فكر ميكرديد يك روز همسرتان به شهادت برسد؟
بله، آن زمان كه ميگفتند دوست دارم به جبهه بروم، من به شجاعت و غيرتشان افتخار ميكردم و ميدانستم اگر روزي حاجرضا به شهادت برسد، افتخار بزرگي نصيبم خواهد شد. آرزو ميكرد در اين راه از دنيا برود.
گفته بودند چرا ميخواهند به سوريه بروند؟
آرزويش رفتن به سوريه و حمايت از حضرت زينب(س) بود. ميگفت بيبي غير از ما شيعيان كسي را ندارد و ما بايد از حريم اهلبيت دفاع كنيم. عقيده داشت اگر ما امروز كاري نكنيم، آن دنيا نميتوانيم جواب اهلبيت را بدهيم و وظيفه داريم برويم و از حرم دفاع كنيم.
در رابطه با شهادت هم صحبت كرده بودند؟
ميگفت آرزو دارم شهيد شوم و چند بار به من گفته بود من آخر يك روز شهيد خواهم شد. با وجود اينكه ميدانست شهيد ميشود، باز هم رفت و در آخر به آرزويش رسيد.
شما مخالفتي با رفتنشان نداشتيد؟
اوايل به خاطر فرزند كوچكمان ميگفتم نرو اما ميگفت: «اجازه بده من برم». به خاطر همين گفتم كه برو و تو را به حضرت زينب (س) امانت ميسپارم تا او از تو مراقبت كند و از خداوند ميخواهم صبر حضرت زينب(س) را به من هم عطا كند. من به دلم افتاده بود كه حاجرضا در اين راه به شهادت خواهد رسيد. ميدانستم اگر به سوريه برود ديگر برنميگردد.من قبل از اينكه بخواهم با حاجرضا ازدواج كنم، به تمام اين مسائل فكر كرده بودم و از همان اولين روز ازدواج و تشكيل زندگي مشترك آمادگي شنيدن خبر شهادت همسرم را داشتم. كاملاً آماده بودم در اين راه هر اتفاقي براي حاجرضا بيفتد. حاجرضا سه بار به سوريه رفت. اولين بار كه اعزام شد، 40 روز آنجا ماند و برگشت. دفعه دوم مجروح شد و در نهايت براي سومين بار در حلب سوريه به شهادت رسيد.
پس از دو بار اعزام آيا تغييراتي در وجودشان ايجاد شده بود؟
هر بار كه ميرفت و بعد از 40 روز برميگشت نميتوانست در خانه بماند و ميگفت حرم و رزمندگان به ما نياز دارند. ميگفت اگر بتوانم تا آخرين قطره خون و تا آخرين لحظه براي بيرون كردن تروريستها و دشمنان اسلام تلاش ميكنم. حسرت ميخورد كه نميتواند هميشه آنجا باشد و زماني كه برميگشت، خيلي بيقرار بود.
ايشان در خانه و در كنار خانواده چطور آدمي بودند؟
ما سه فرزند داريم كه زمان شهادت پدرشان آنها اواخر تحصيلشان بود. در زمان تحصيل دو فرزند بزرگمان، ايشان هنوز شاغل بود و در اداره كار ميكرد و به دليل مشغلههاي كاري خيلي نميتوانست در زمينههاي درسي و تحصيلي كمك بچهها كند. ولي فرزند سوممان كه 9 سال دارد، زمان تحصيلش با بازنشستگي حاجرضا مصادف شد و به همين دليل زمان زيادي كنار هم بودند. فرزند آخرمان خيلي به پدرش وابسته بود و هر جايي كه ميخواست برود با پدرش ميرفت. مثل دو رفيق با هم بودند و بيشتر لحظاتشان كنار هم ميگذشت. اوايل شهادت هر جا ميرفت عكس پدرش را با خودش ميبرد و ميگفت پدرم هست و هر جا ميروم بايد كنارم باشد.ميگويد پدرم شهيد شده و جايش در بهشت است و من هم راهش را ادامه ميدهم. 13 خرداد پارسال كه پدرش به سوريه رفت، قرار بود ما هم به سوريه برويم و ايشان را آنجا ببينيم كه متأسفانه حاجرضا دو روز قبل از رفتن ما شهيد شد و ديدارمان به قيامت افتاد. هميشه به بچهها تأكيد ميكرد درسشان را بخوانند تا در زندگيشان نتيجه بهتري بگيرند. در كارهايش خيلي جدي بود ولي در كنار خانواده خيلي آرام و اهل بگو و بخند بود. حاجرضا پدرش به رحمت خدا رفته بود و به مادرش خيلي اهميت ميداد و كمك ميكرد. ميگفت احترام به پدر و مادر مثل يك عبادت است. برادرزاده شهيد به همراه مادرش به خانهمان آمده بود و براي آخرين بار بود كه همديگر را ميديدند. هنگام ظهر بود و اذان پخش ميشد. مشغول خواندن رساله بود و ميگفت كمي از احكام رساله را به برادرزادهام بگويم. آخرين صحبتها را با برادرزادههايش داشت.
الان كه حاجرضا شهيد شده است و ديگر كنارتان نيست، ناراحت هستيد؟
من نه پدر داشتم و نه مادر و برادرهايم ناتني بودند. از دار دنيا فقط همسرم را داشتم كه برايم هم پدر بود و هم مادر. حاجرضا همهكسم بود كه تقدير اينگونه شد و ما را از هم جدا كرد. الان بيشتر به خاطر بچهها و دلتنگي خودم خيلي ناراحت هستم. اما از ناراحتي بيشتر به شهادتش فكر ميكنم و اينكه ارزشش را دارد. شهادت حق حاجرضا بود. از لحاظ خوب بودن و انسانيت واقعاً نمونه بود و حيف بود اگر ايشان به مرگ طبيعي از دنيا ميرفت و مردم او را نميشناختند. من به خاطر شهادتش تمام سختيها را تحمل ميكنم و ناراحتي ندارم.
فرزندان نسبت به شهادت پدرشان چه نظري دارند؟
دو پسر بزرگم كه همه چيز را ميفهمند و مسائل را درك ميكنند. ميدانند پدرشان چه كار بزرگي انجام داده است. راه پدرشان را با افتخار ادامه ميدهند و سعي ميكنند به لحاظ اخلاق و رفتار خودشان را به معيارهاي پدرشان نزديك كنند. فقط پسر كوچكمان خيلي بيتابي ميكند و از نبود پدرش اذيت ميشود. به هر حال او الان هم پدرش را از دست داده است و هم يكي از صميميترين دوستانش را و پر كردن اين جاي خالي خيلي برايش سخت است. براي او از همه سختتر است. دلتنگي خيلي زياد است. گاهي اوقات ميگويم حاجرضا اينطور ميگفت در اين مواقع اين كار را بكنيم و ما هم در اين شرايط اين كار را ميكنيم. خيلي اهل مطالعه بود و اگر مطلبي پيدا ميكرد در هر موردي بود سعي ميكرد خودش تحقيق كند تا به اصل مطلب برسد. اينكه خودش به حقيقت برسد خيلي برايش مهم بود. هميشه هنگام خوابيدن وضو داشت و دقت ميكرد چگونه بخوابد كه مستحب باشد.قرآن زياد ميخواند و دائمالوضو بود. با بزرگترها مثل بزرگترها و با كوچكترها مثل يك بچه رفتار ميكرد تا همصحبتش احساس راحتي داشته باشد. با بچههاي برادرش كه سنشان چهار،پنج سال بود، بازي ميكرد. آخرين باري كه به سوريه رفت 45 روز آنجا ماند و پسر برادرش ميگفت عمو كي ميآيد تا با ما بازي كند و بچهها هم دلتنگش شده بودند. خيلي مهربان بود و مثل يك تكه جواهر بود.
واكنش شما و فرزندان نسبت به خبر شهادت ايشان چطور بود؟
شهادت ايشان با شب كنكور يكي از پسرهايم همزمان شده بود و پسرم خبر شهادت پدرش را از طريق اينستاگرام متوجه شده بود. به من و بقيه برادرهايش چيزي نگفته بود. من به اتاقش رفتم كه بگويم فردا كنكور دارد و شب زودتر بخوابد. در را كه باز كردم ديدم گريه ميكند فكر كردم براي استرس كنكور است. من را كه ديد پتو را روي خودش كشيد و خوابيد. كاري نداشتم و فكر كردم استرس كنكور دارد. فرداي آن روز برادرزاده همسرم به ما خبر داد كه خانه را جمع كنيد چون الان مهمانها ميآيند. البته ايشان نگفت حاجرضا شهيد شده بلكه گفت مجروح شده و مهمانها به همين خاطر ميآيند. خودم هم يك شب قبل از شهادت خواب ديدم كه زخمي شده است. در آخر با آمدن مهمانها متوجه شهادت همسرم شدم. گويا تير به بدنش خورده بود و چند ساعت در بيمارستان بستري شده بود و در آخر پس از چند ساعت به شهادت ميرسد.
حضورشان را در زندگيتان حس ميكنيد؟
بله، من هر كاري ميكنم احساس ميكنم كنارم هست. در خانه حس ميكنم كنار من و بچهها نشسته است و با ما زندگي ميكند. احساسم اين است حاجرضا هنوز كنارمان است و از پيشمان نرفته است. تمام لحظات و زندگيام با حاجرضا پر از خاطره است. با هم به مكه رفتيم و بهترين خاطرات عمرم در آنجا شكل گرفت. از ايشان خير و بركت معنوي زيادي به ديگران رسيده است. خيليها را مسجدي كرد و باعث شد با اهل بيت و قرآن انس بگيرند. با بچهها درباره نماز و احكام صحبت ميكرد تا بيشتر جذب اين مسائل شوند. ميگفت آدم اهل قرآن و نماز باشد، موفقتر است.
شهادتشان چه تأثيري بر مردم شهرستان ليلان گذاشت؟
همه افتخار ميكنند كه نام ليلان را سربلند كرد و مردم ايران اين شهرستان را با وجود حاجرضا ميشناسند.شهادتش روي جوانها خيلي تأثير گذاشت و مراسم تشييع پيكرشان خيلي شلوغ شد و انگار تمام ايران به ليلان آمده بود. البته اين را بگويم برخي كه ميگويند شهداي مدافع حرم پول زيادي ميگيرند بايد بگويم تمام اين حرفها دروغ و اشتباه است. خودمان از شهادت حاجرضا ناراحت هستيم و اين حرفها جور ديگري ما را ناراحت ميكند.مگر يك لبخند فرزند ايشان به چند ميليون ميارزد كه آدم حاضر باشد جانش را به خاطر آن از دست بدهد.
آشنايي و ازدواج شما و شهيد مراثي چگونه و در چه سالي اتفاق افتاد؟
حاجرضا پسرعمهام بود و به خاطر نسبت خانوادگي از قبل همديگر را ميشناختيم. عمه ايشان از من خواستگاري كرد و سال 1372 آشناييهاي بيشتري صورت گرفت و در نهايت سال 73 ازدواج كرديم. ماحصل اين ازدواج سه فرزند پسر است.
شما در وجود حاجرضا چه چيزهايي ديديد كه به ايشان جواب مثبت داديد؟
ميدانستم كه وجودش پاك است، صفاي قلب دارد و انسان خوبي است. ضمن اينكه زمان جنگ به عنوان رزمنده به جبهه رفته بود و من از اينكه همسرم يكي از رزمندگان دفاع مقدس بود، از صميم قلب خوشحال بودم. حاجرضا در جنگ تحميلي حضوري فعال داشت و جانباز هم شده بود. ايشان از دوران دبيرستان عضو سپاه شده بود و در مراسم خواستگاري به من گفت هر شرطي را كه شما بگذاريد قبول ميكنم جز اينكه هر وقت كشورم به وجودم نياز داشت، من براي دفاع از كشورم به جبهه بروم. ميگفت نميتوانم ساكت بنشينم و وقتي به وجودم نياز است، كاري نكنم. پس در صورت لزوم هر وقت كه بتوانم كاري انجام دهم، راهي خواهم شد. من هم به ايشان گفتم به اين موضوع افتخار ميكنم.
آن زمان فكر ميكرديد يك روز همسرتان به شهادت برسد؟
بله، آن زمان كه ميگفتند دوست دارم به جبهه بروم، من به شجاعت و غيرتشان افتخار ميكردم و ميدانستم اگر روزي حاجرضا به شهادت برسد، افتخار بزرگي نصيبم خواهد شد. آرزو ميكرد در اين راه از دنيا برود.
گفته بودند چرا ميخواهند به سوريه بروند؟
آرزويش رفتن به سوريه و حمايت از حضرت زينب(س) بود. ميگفت بيبي غير از ما شيعيان كسي را ندارد و ما بايد از حريم اهلبيت دفاع كنيم. عقيده داشت اگر ما امروز كاري نكنيم، آن دنيا نميتوانيم جواب اهلبيت را بدهيم و وظيفه داريم برويم و از حرم دفاع كنيم.
در رابطه با شهادت هم صحبت كرده بودند؟
ميگفت آرزو دارم شهيد شوم و چند بار به من گفته بود من آخر يك روز شهيد خواهم شد. با وجود اينكه ميدانست شهيد ميشود، باز هم رفت و در آخر به آرزويش رسيد.
شما مخالفتي با رفتنشان نداشتيد؟
اوايل به خاطر فرزند كوچكمان ميگفتم نرو اما ميگفت: «اجازه بده من برم». به خاطر همين گفتم كه برو و تو را به حضرت زينب (س) امانت ميسپارم تا او از تو مراقبت كند و از خداوند ميخواهم صبر حضرت زينب(س) را به من هم عطا كند. من به دلم افتاده بود كه حاجرضا در اين راه به شهادت خواهد رسيد. ميدانستم اگر به سوريه برود ديگر برنميگردد.من قبل از اينكه بخواهم با حاجرضا ازدواج كنم، به تمام اين مسائل فكر كرده بودم و از همان اولين روز ازدواج و تشكيل زندگي مشترك آمادگي شنيدن خبر شهادت همسرم را داشتم. كاملاً آماده بودم در اين راه هر اتفاقي براي حاجرضا بيفتد. حاجرضا سه بار به سوريه رفت. اولين بار كه اعزام شد، 40 روز آنجا ماند و برگشت. دفعه دوم مجروح شد و در نهايت براي سومين بار در حلب سوريه به شهادت رسيد.
پس از دو بار اعزام آيا تغييراتي در وجودشان ايجاد شده بود؟
هر بار كه ميرفت و بعد از 40 روز برميگشت نميتوانست در خانه بماند و ميگفت حرم و رزمندگان به ما نياز دارند. ميگفت اگر بتوانم تا آخرين قطره خون و تا آخرين لحظه براي بيرون كردن تروريستها و دشمنان اسلام تلاش ميكنم. حسرت ميخورد كه نميتواند هميشه آنجا باشد و زماني كه برميگشت، خيلي بيقرار بود.
ايشان در خانه و در كنار خانواده چطور آدمي بودند؟
ما سه فرزند داريم كه زمان شهادت پدرشان آنها اواخر تحصيلشان بود. در زمان تحصيل دو فرزند بزرگمان، ايشان هنوز شاغل بود و در اداره كار ميكرد و به دليل مشغلههاي كاري خيلي نميتوانست در زمينههاي درسي و تحصيلي كمك بچهها كند. ولي فرزند سوممان كه 9 سال دارد، زمان تحصيلش با بازنشستگي حاجرضا مصادف شد و به همين دليل زمان زيادي كنار هم بودند. فرزند آخرمان خيلي به پدرش وابسته بود و هر جايي كه ميخواست برود با پدرش ميرفت. مثل دو رفيق با هم بودند و بيشتر لحظاتشان كنار هم ميگذشت. اوايل شهادت هر جا ميرفت عكس پدرش را با خودش ميبرد و ميگفت پدرم هست و هر جا ميروم بايد كنارم باشد.ميگويد پدرم شهيد شده و جايش در بهشت است و من هم راهش را ادامه ميدهم. 13 خرداد پارسال كه پدرش به سوريه رفت، قرار بود ما هم به سوريه برويم و ايشان را آنجا ببينيم كه متأسفانه حاجرضا دو روز قبل از رفتن ما شهيد شد و ديدارمان به قيامت افتاد. هميشه به بچهها تأكيد ميكرد درسشان را بخوانند تا در زندگيشان نتيجه بهتري بگيرند. در كارهايش خيلي جدي بود ولي در كنار خانواده خيلي آرام و اهل بگو و بخند بود. حاجرضا پدرش به رحمت خدا رفته بود و به مادرش خيلي اهميت ميداد و كمك ميكرد. ميگفت احترام به پدر و مادر مثل يك عبادت است. برادرزاده شهيد به همراه مادرش به خانهمان آمده بود و براي آخرين بار بود كه همديگر را ميديدند. هنگام ظهر بود و اذان پخش ميشد. مشغول خواندن رساله بود و ميگفت كمي از احكام رساله را به برادرزادهام بگويم. آخرين صحبتها را با برادرزادههايش داشت.
الان كه حاجرضا شهيد شده است و ديگر كنارتان نيست، ناراحت هستيد؟
من نه پدر داشتم و نه مادر و برادرهايم ناتني بودند. از دار دنيا فقط همسرم را داشتم كه برايم هم پدر بود و هم مادر. حاجرضا همهكسم بود كه تقدير اينگونه شد و ما را از هم جدا كرد. الان بيشتر به خاطر بچهها و دلتنگي خودم خيلي ناراحت هستم. اما از ناراحتي بيشتر به شهادتش فكر ميكنم و اينكه ارزشش را دارد. شهادت حق حاجرضا بود. از لحاظ خوب بودن و انسانيت واقعاً نمونه بود و حيف بود اگر ايشان به مرگ طبيعي از دنيا ميرفت و مردم او را نميشناختند. من به خاطر شهادتش تمام سختيها را تحمل ميكنم و ناراحتي ندارم.
فرزندان نسبت به شهادت پدرشان چه نظري دارند؟
دو پسر بزرگم كه همه چيز را ميفهمند و مسائل را درك ميكنند. ميدانند پدرشان چه كار بزرگي انجام داده است. راه پدرشان را با افتخار ادامه ميدهند و سعي ميكنند به لحاظ اخلاق و رفتار خودشان را به معيارهاي پدرشان نزديك كنند. فقط پسر كوچكمان خيلي بيتابي ميكند و از نبود پدرش اذيت ميشود. به هر حال او الان هم پدرش را از دست داده است و هم يكي از صميميترين دوستانش را و پر كردن اين جاي خالي خيلي برايش سخت است. براي او از همه سختتر است. دلتنگي خيلي زياد است. گاهي اوقات ميگويم حاجرضا اينطور ميگفت در اين مواقع اين كار را بكنيم و ما هم در اين شرايط اين كار را ميكنيم. خيلي اهل مطالعه بود و اگر مطلبي پيدا ميكرد در هر موردي بود سعي ميكرد خودش تحقيق كند تا به اصل مطلب برسد. اينكه خودش به حقيقت برسد خيلي برايش مهم بود. هميشه هنگام خوابيدن وضو داشت و دقت ميكرد چگونه بخوابد كه مستحب باشد.قرآن زياد ميخواند و دائمالوضو بود. با بزرگترها مثل بزرگترها و با كوچكترها مثل يك بچه رفتار ميكرد تا همصحبتش احساس راحتي داشته باشد. با بچههاي برادرش كه سنشان چهار،پنج سال بود، بازي ميكرد. آخرين باري كه به سوريه رفت 45 روز آنجا ماند و پسر برادرش ميگفت عمو كي ميآيد تا با ما بازي كند و بچهها هم دلتنگش شده بودند. خيلي مهربان بود و مثل يك تكه جواهر بود.
واكنش شما و فرزندان نسبت به خبر شهادت ايشان چطور بود؟
شهادت ايشان با شب كنكور يكي از پسرهايم همزمان شده بود و پسرم خبر شهادت پدرش را از طريق اينستاگرام متوجه شده بود. به من و بقيه برادرهايش چيزي نگفته بود. من به اتاقش رفتم كه بگويم فردا كنكور دارد و شب زودتر بخوابد. در را كه باز كردم ديدم گريه ميكند فكر كردم براي استرس كنكور است. من را كه ديد پتو را روي خودش كشيد و خوابيد. كاري نداشتم و فكر كردم استرس كنكور دارد. فرداي آن روز برادرزاده همسرم به ما خبر داد كه خانه را جمع كنيد چون الان مهمانها ميآيند. البته ايشان نگفت حاجرضا شهيد شده بلكه گفت مجروح شده و مهمانها به همين خاطر ميآيند. خودم هم يك شب قبل از شهادت خواب ديدم كه زخمي شده است. در آخر با آمدن مهمانها متوجه شهادت همسرم شدم. گويا تير به بدنش خورده بود و چند ساعت در بيمارستان بستري شده بود و در آخر پس از چند ساعت به شهادت ميرسد.
حضورشان را در زندگيتان حس ميكنيد؟
بله، من هر كاري ميكنم احساس ميكنم كنارم هست. در خانه حس ميكنم كنار من و بچهها نشسته است و با ما زندگي ميكند. احساسم اين است حاجرضا هنوز كنارمان است و از پيشمان نرفته است. تمام لحظات و زندگيام با حاجرضا پر از خاطره است. با هم به مكه رفتيم و بهترين خاطرات عمرم در آنجا شكل گرفت. از ايشان خير و بركت معنوي زيادي به ديگران رسيده است. خيليها را مسجدي كرد و باعث شد با اهل بيت و قرآن انس بگيرند. با بچهها درباره نماز و احكام صحبت ميكرد تا بيشتر جذب اين مسائل شوند. ميگفت آدم اهل قرآن و نماز باشد، موفقتر است.
شهادتشان چه تأثيري بر مردم شهرستان ليلان گذاشت؟
همه افتخار ميكنند كه نام ليلان را سربلند كرد و مردم ايران اين شهرستان را با وجود حاجرضا ميشناسند.شهادتش روي جوانها خيلي تأثير گذاشت و مراسم تشييع پيكرشان خيلي شلوغ شد و انگار تمام ايران به ليلان آمده بود. البته اين را بگويم برخي كه ميگويند شهداي مدافع حرم پول زيادي ميگيرند بايد بگويم تمام اين حرفها دروغ و اشتباه است. خودمان از شهادت حاجرضا ناراحت هستيم و اين حرفها جور ديگري ما را ناراحت ميكند.مگر يك لبخند فرزند ايشان به چند ميليون ميارزد كه آدم حاضر باشد جانش را به خاطر آن از دست بدهد.
* جوان