اقدام ارزشی بنیاد مستضعفان
جلسه بررسی چگونگی ارتقاء کیفیّت و ارائه خدمات خاص به جانبازان قطع نخاعی و معلولان در قطارهای مسافری بنیاد مستضعفان ، در ایستگاه راه آهن مشهدمقدس برگزارشد.
به گزارش سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ جلسه بررسی چگونگی ارتقاء کیفیّت و ارائه خدمات خاص به جانبازان قطع نخاعی و معلولان در قطارهای مسافری بنیاد مستضعفان ، در ایستگاه راه آهن مشهدمقدس برگزارشد.
بنا براین گزارش در این نشست که با پیگیری مسئولین و تشکلهای جامعه ایثارگری و معلولان استان برگزار شد، مقرر شد مطالعات لازم به منظور آسیب شناسی وضعییت قطارها در دستور کار قرار گرفته، نواقص و محدودیتهای فعلی شناسائی و برطرف گزدد و استانداردهای لازم برای سهولت استفاده جامعه جانبازان و معلولانِ جسمی حرکتی، در طراحی و سفارش ساختِ واگن های جدید لحاظ و تامین گردد.
این جلسه باپیگیری و حضورِ جانباز نخاعی و دبیر گروه پیگیری و همچنین نماینده انجمن جانبازان نخاعی در خراسان رضوی ( حمیدرضا مداح ) و با شرکت مدیرانِ شرکت قطارهای مسافری بنیاد مستضعفان برگزار شد.
بنا براین گزارش در این نشست که با پیگیری مسئولین و تشکلهای جامعه ایثارگری و معلولان استان برگزار شد، مقرر شد مطالعات لازم به منظور آسیب شناسی وضعییت قطارها در دستور کار قرار گرفته، نواقص و محدودیتهای فعلی شناسائی و برطرف گزدد و استانداردهای لازم برای سهولت استفاده جامعه جانبازان و معلولانِ جسمی حرکتی، در طراحی و سفارش ساختِ واگن های جدید لحاظ و تامین گردد.
این جلسه باپیگیری و حضورِ جانباز نخاعی و دبیر گروه پیگیری و همچنین نماینده انجمن جانبازان نخاعی در خراسان رضوی ( حمیدرضا مداح ) و با شرکت مدیرانِ شرکت قطارهای مسافری بنیاد مستضعفان برگزار شد.
بز بز قندی
روزی روزگاری در یک جنگل سبز یک بزبزقندی با سه بزغالش زندگی میکردن . بزبز قندی اسم بچه هاش رو گذاشته بود : شنگول ، منگول و حبه انگور .
بز بز قندی همیشه بچه ها رو نصیحت میکرد و میگفت هرگز در را به روی کسی که نمیشناسند باز نکنند و خیلی مواظب آقا گرگه باشند . او میگفت که آقا گرگه همیشه تو کمینه .
یک روز بزبز قندی تصمیم گرفت برای خرید از کلبه بیرون بره . او به بچه هاش گفت : « شنگولم ، منگولم ، حبه انگورم ، من دارم میرم . رد رو رو کسی باز نکنین ها . »
بچه ها با هم گفتند :« نه مامان بزی ، خیالت راحت باشه . »
بزبز قندی بچه ها رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت .
حالا براتون بگم از آقا گرگه که پشت درختها ایستاده بود و کلبه بزبز قندی رو تماشا میکرد . وقتی بزبز قندی از کلبه بیرون رفت آقا گرگه خوشحال شد . او میخواست برای نهار سه بزغاله خوشمزه بخوره . کمی که گذشت آقا گرگه به طرف کلبه رفت و در زد .
بچه ها پرسیدند : « کیه کیه در میزنه ؟ »
گرگه گفت : « منم منم مادرتون . مادر مهربونتون . غذا آوردم براتون . دروباز کنین . »
بچه ها گفتند : مامان ما صدای لطیف و نازکی داشت . صدای تو کلفته . تو مادر ما نیستی . »
گرگه همانجا ایستاد و فکر کرد و چند دقیقه بعد دوباره در زد و با صدای نازکی گفت : « بچه های خوب من . من مادرتون هستم ، در رو باز کنین . »
بچه ها گفتند : « اگه تو مامان ما هستی دستاتو از زیر در نشون بده . »
آقا گرگه دستهاشو از زیر در نشون داد .
بچه ها گفتند : « واه واه واه . چه دستهای سیاهی ، چه ناخونای بلندی ، مامان ما دستهای سفید و خوشکلی داشت و ناخوناش کوتاه و تمیز بود . تو مامان ما نیستی . »
آقا گرگه کمی فکر کرد و بعد به طرف آسیاب دوید ، دستهاشو تو آرد فرو برد ، ناخوناشو کوتاه کرد ، به طرف کلبه دوید و دستهاشو از زیر در نشون داد .
بچه ها گفتند : « مامان ما حنا به دست داشت . تو مامان ما نیستی . »
آقا گرگه به طرف خونه دوید ، دستهاشو حنا بست و به سرعت برق و باد به کلبه مامان بزی برگشت .
بچه ها با دیدن دستهای سفید و حنا بسته گرگ ناقلا ، گول خوردند و در رو باز کردن . آقا گرگه به داخل کلبه پرید و بچه ها رو دنبال کرد .
حبه انگور که از همه کوچیکتر بود به داخل تنور پرید و قایم شد ولی شنگول و منگول بیچاره جایی برای قایم شدن پیدا نکردند .
خلاصه گرگ ناقلا در یک چشم به هم زدن بزغاله ها را قورت داد ، لبهایش را لیسید و با خوشحالی گفت : « به به چه ناهار خوشمزه ای نوش جان کردم . اون یکی بزغاله باشه برای بعد . الان شکمم جا نداره . »
و بس که سنگین شده بود همانجا نشسته خوابش برد .
حالا بشنوید از مامان بزی : او با سبد خرید از شهر برگشت ولی چه چیزی دید ؟
گرگ ناقلا با شکم باد کرده وسط کلبه دراز به دراز افتاده بود و اثری از بچه ها نبود .
بز بز قندی بر سر خود کوبید و شروع به گریه کرد . حبه انگور که صدای مامان بزی رو شنید از تنور بیرون پرید و اشک ریزون ماجرا را تعریف کرد .
بز بز قندی عصبانی شد . چاقوی آشپزخونه را برداشت ، به طرف گرگ پرید و شکمش رو پاره کرد . شنگول و منگول بیرون پریدند و مادرشون رو بوسیدند .
بزبزقندی شکم آقا گرگه رو پر از کاه کرد و اونو دوخت بعد گرگ گریان را با لگد از خونه بیرون انداخت .
بچه ها که درس بزرگی گرفته بودند به مامانشون قول دادن که همیشه حواسشون جمع باشه و گول کسی رو نخورن .
و بچه های خوب شما هم به یاد داشته باشید :
گرگ بدجنس شاید به صورت یه آدم در کمین شما باشه . همیشه به حرف مادرتون گوش کنید و در را بروی کسی که نمیشناسین باز نکنین .
...
و شما در لباس گرگ ؟!
رزمندگان و جانباران بالاخص ۵% دفاع مقدس
را فقیر و بدبخت نمودید ؟!
و با مخالفت شدید خودتان با حقوق و معیشت
اینان : بیچاره شان کردید ؟!
و به جامعه تلقین نمودید که باید رانت خواری کنند ؟!
و به جامعه تلقین نمودید که باید از فرهنگ ایثار و شهادت دوری کنند ؟!
وپاکدستی و درستکاری را از جامعه دور کردید ؟!
و دروغ و گرگ بودن ترویج کردید ؟!
...
http://mkhakpour9.persianblog.ir
http://khakpour95m.blogfa.com
http://khakpour1396.blogfa.com
...
80khorshid@gmail.com
...