به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ وقتی پای صحبت بسیاری از رزمندگان و خاطرات شهدا مینشینی اغلب به زبان خیلی ساده و خودمانی میگویند: اگر امام نبود ما در همان کوچه پس کوچههای پایتخت و ... معلوم نبود چه از کار در میآمدیم. نفس حق حضرت روح الله بود که ما را آدم کرد. این جملات را که خالصانه میشنوی با خودت میگویی ای بابا! این ها هم شاید زیادی اغراق میکنند. اما چشمت که به امثال شاهرخ و ... میافتد میفهمی اینها که شنیدی قصه و افسانه و شکسته نفسی رزمندگان و شهدا نبوده. واقعیتی است که خدا بر این امت نظر کرد و امام را به آنها هدیه داد. انقلاب ما انقلاب دلهایی بود که آماده پذیرش حق بودند و خدا بود که با روح خودش مقلب القلوب شد.
آنچه خواهید خواند روایتی است از شهید شاهرخ ضرغام که البته بعد از انقلاب مادرش او را ابوالفضل صدا میکرد و به حر انقلاب اسلامی معروف شد.
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچهها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهروخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشهای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بیمقدمه و با تعجب گفتم: این آقارضا پسر شماست؟
خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش دیگه کیه؟!
گفت:مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که برای خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا!
ماجرای مهین را میدانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم.
چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم با آرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو میبینید!
من یه زمانی آخرای شب با رفقا میرفتم میدون شوش. جلوی کامیونها رو میگرفتیم. اونها را تهدید میکردیم.
ازشون باج سبیل و حق حساب میگرفتیم. بعد میرفتیم با او پولها زهرماری میخریدیم و میخوردیم.
زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما را گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا
ما رو آدم کنه. البته بعدا هرچی پول در آوردم به جای اون پولها صدقه دادم.
بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر
خراب بود که روزهای اول، توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر
میکردند که من نفوذی ساواکیها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش میکردند. بعد با هم حرکت کردیم و
رفتیم برای نماز جماعت. شاهرخ به یکی از بچهها گفت: برو نگهبان سنگر
خواهرها رو عوض کن.
با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنده زن هم دارید؟! گفت: آره چند تا خانم از
اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد
برای سنگر آنها نگهبان گذاشتیم.
کمی جلوتر یک مخزن بزرگ آب بود. بچهها میگفتند: شاهرخ هر دو روز یک بار
اینجا میآید و با لباس زیر آب میرود و غسل شهادت میکند. منبع: فارس