شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۴۹۳۴
تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۳:۰۷
محمدعلی لبخند زد، هیچ وقت زبانش به شکایت نمی‌رفت‌؛ شکایت بیگانه‌ترین خصلت او بود و رضایت آشناترین آن.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران، روزنامه کیهان امروز دوشنبه 04/06/92 در صفحه ی پاورقی خود نوشت: محمدعلی لبخند زد، هیچ وقت زبانش به شکایت نمی‌رفت‌. شکایت بیگانه‌ترین خصلت او بود و رضایت آشناترین آن‌.

- همین طوره که می‌گی‌! حالا می‌خوای این شعر رو بنویسی‌؟

پوران نگاهش به کاغذ رفت و محمدعلی زمزمه کرد:

همسرم‌، تابشیر تابناک روز

دامن گستراند

از فراز کوهسار دور در امان صحرا

بوسه رگبار دشمن‌

دور از چشم عزیزان‌

روی خاک و خون کشاند

پیکر خونین ما را

همسر من‌، زندگی هر چند شیرین است‌

لیک دوست دارم‌

با تمام آرزو

من در راه انسان‌ها بمیرم‌

از نشیب جویبار زندگانی‌

قطره‌ای شفاف باشم‌

در دل دریا بمیرم‌

همسر من‌

چهره بر دامن نکش‌

تا یاغیان شب بگویند

همسر محکوم از نام شوهر خود ننگ دارد

لاله‌ای پر خون به روی سینه ات بنشان‌

که گویند

همسر محکوم قلبی کینه توز و گرم دارد

همسر من‌

کودکانت را مواظب باش همچون گرد چشمانت‌

تا نگیرد

چهره مقصودشان را گرد ذلت‌

روزگاری گر که پرسیدند از احوال بابا

گو که با لب‌های خندان‌، کشته شد در راه ایمان‌.

آزادی‌

نیمه آخر ماه دوم پاییز، طعم خنک و خیس هوا، پاییز کمی دیر آمده بود، یک روز مانده بود به عید غدیر; 28 آبان 57.

زندانی را پیش از ظهر آورده بودند، از در بند که آمد تو زندانی‌ها دوره‌اش کردند، اخبار کم و بیش رسیده بود، تظاهرات میدان شهدا‌، سوختن سینما رکس آبادان و 13 آبان و کشتار دانش‌آموزان‌، خیلی دیگر از خبرها رسیده بود اما هنوز آن بیرون خبرهایی بود.

- ها؟ چه خبر؟

- مردم با دولت ملی شریف‌امامی آشتی نکردن‌!

- معلومه که آشتی نمی‌کنن‌!

- امام گفته شاه باید بره‌! توی همه شهرها مردم تظاهرات کردن‌، تظاهرات همه شهرها به خاک و خون کشیده شده‌! بابل‌، اصفهان‌، شیراز، یزد، همدان‌...

زندانی با شوق دست‌هایش را به هم کوبید و گفت‌:: «زمزمه‌های رفتن شاه می‌یاد، صداوسیما اعتصاب کرده‌، پالایشگاهها خوابیده‌، دیگه کارتر و آمریکا هم هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن‌! دیگه حمایت کارتر هم به درد شاه نمی‌خوره‌...»

محمدعلی چشم از زندانی گرفت‌، گوشه چشمش رفت به چهره‌های زرد و کدر، به هم‌بندی‌ها، هم‌سلولی‌ها، بعد نگاهش نشست روی دست‌ها، به جای زخم‌هایی که هنوز تازه بود، یک نفر گفت‌:

«باورتون می‌شه‌، تا چند سال پیش هیشکی جرأت نداشت به عکس شاه توهین کنه‌، ولی حالا جمعیت فریاد می‌زنه‌: «مرگ بر شاه‌»!»

صدای بلندگو آمد. همهمه زندانی‌ها فروکش کرد.

«فرمان والاحضرت همایونی درباره عفو زندانیان سیاسی‌.»

* * *

شمارش معکوس‌

توی خیابان جابه جا پاسبان ایستاده بود. محمدعلی چشم گرداند. جمعیت را دید که مثل نقطه‌های سیاه به هم می‌رسیدند، خط می‌شدند، موازی‌، کناربه‌کنار، بعد به هم می‌پیچیدند، کلافی درهم که سرش پیدا نبود، یک کلاف‌، همه یک شکل‌، همه یک رنگ‌.

محمدعلی پا تند کرد همراه جمعیت‌، آذر 57 بود. از آزادی‌اش فقط چند روز می‌گذشت‌. انجمن معلم‌ها را دوباره بر پا کرده بود برای پخش اعلامیه‌های امام و دعوت به تحصن‌.

جمعیت ریخت به خیابان سپهسالار، بعد بازاری‌ها از توپخانه آمدند، دانشجوها از سعدی‌، فرهنگی و کارمند و کارگر و... از خیابان پهلوی‌، بعد جمعیت درهم گره خورد و صداها یکی شد:

«نه شاه می‌خوایم نه شاپور، لعنت به هر دو مزدور.»

محمدعلی به دل جمعیت زد، جمعیت گلوله شد به طرف بهارستان‌. صداها بیشتر شد:

«مرگ بر شاه‌/ مرگ بر شاه‌/ مرگ بر شاه‌...»

صدای تیر آمد، جمعیت نایستاد، رفت پیوسته مثل زنجیر، تانک‌ها پیش آمدند از سه طرف میدان بهارستان‌. جمعیت تانک‌ها را دید و ندید، بعد جیپ ارتشی آمد، فرمانده از ماشین پایین پرید، بعد سربازها از ماشین‌های گارد پایین پریدند و دویدند رو به مردم‌.

فرمانده فریاد زد: «دسته به جای خود!»

سر تفنگ‌ها رو به جمعیت بالا آمد، صداها بیشتر شد:

«وای اگر خمینی حکم جهادم دهد، ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد.»

فرمانده دستش بالا رفت‌، سربازها یک قدم پیش رفتند، جمعیت پیش آمد، دست فرمانده پایین افتاد:

«آتش‌»!

از لوله تفنگ‌ها صدای تیر آمد، چند نفر روی زمین پرپر زدند، بعد صداها و فریادهای بلند و کشیده به میانه میدان دوید:

«برادر ارتشی‌، چرا برادرکشی‌؟»

دسته به جای خود برگشت‌، دست فرمانده دوباره بالا رفت‌، لوله تفنگ‌ها دوباره تا شانه بالا آمد، گوشه چشم‌ها پشت مگسک‌، نوک مگسک روی سینه یا پیشانی برادر!

سرباز چشم‌هایش را بست‌، عرق سرد روی پیشانی‌اش نشست‌. چشم‌هایش را باز کرد، نوک مگسک روی سینه‌، خم شد، دست‌هایش را روی زانوها گذاشت‌.

فرمانده فریاد زد: «دسته آماده‌.»

جمعیت ایستاد، چشم در چشم سربازها، سرباز چشم‌هایش را باز کرد، چشم گذاشت پشت مگسک‌، جنازه‌ها روی دست‌ها بالا می‌رفت‌، جمعیت فریاد زد:

«شاه تو را می‌کشیم‌! شاه تو را می‌کشیم‌!»

فرمانده فریاد زد: «آتش‌.»

سرباز انگشتش را پشت ماشه گذاشت و کشید فقط یک تیر، جمعیت هورا کشید، فرمانده به زمین افتاد.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار