خودم هم نفهمیدم چگونه در دام شیطان اسیر شدم و با برقراری ارتباط تلفنی خارج از عرف با پسری که هم سن فرزندان خودم بود همه اعتبار و آبرویم را از دست دادم به طوری که دیگر هیچ جایگاهی در خانواده نداشتم و بر اثر شدت سرزنش ها دچار افسردگی شدید شدم تا این که ...
شهدای ایران:زن 38 ساله در حالی که اظهار می کرد با یک اشتباه بزرگ، زندگی ام را به نابودی کشاندم به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: در خانواده ای پرجمعیت و در حاشیه شهر مشهد زندگی می کردم. پدرم کارگر ساده ای بود و ما از نظر اقتصادی جزو قشرهای ضعیف جامعه بودیم . یک خواهر بزرگ تر و پنج خواهر کوچک تر از خودم داشتم. هیچ گاه رابطه عاطفی خوبی بین من و پدرم برقرار نشد چون پدرم از این که پسری نداشت ناراحت بود و همواره مادرم را سرزنش می کرد که نتوانسته پسری به دنیا بیاورد. این موضوع آن قدر در خانواده ما جدی بود که من همیشه آرزو می کردم کاش من پسر می شدم تا سرنوشتم این گونه نمی شد. خلاصه روزگار ما به همین منوال می گذشت تا این که روزی مادرم مرا به کنج اتاق برد و گفت: «اکبر» از تو خواستگاری کرده است و باید عروس شوی! آن روزها من 13 سال بیشتر نداشتم و از ازدواج و زندگی مشترک چیزی نمی دانستم اما مادرم می گفت تو باید ازدواج کنی تا مانع ازدواج پنج خواهرت نشوی. من هم با گوش دادن به نصیحت های مادرم پای سفره عقد نشستم و با گفتن «بله!» ندانسته همه آینده و خوشبختی ام را یک بازی کودکانه تصور کردم. هنوز یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدم همسرم اعتیاد دارد. آن قدر از کلمه اعتیاد وحشت داشتم که در همان روزها تصمیم گرفتم از اکبر جدا شوم اما باز هم مادرم صدایم زد و گفت: اگر تو طلاق بگیری و به خانه بازگردی، دیگر کسی جرئت ازدواج با خواهرانت را نخواهد داشت. این طوری زندگی آن ها را نیز نابود می کنی! با این حال در کنار همسر بیکار و معتادم ماندم و با آن که دو فرزند کوچک داشتم، در کلاس های آموزش خیاطی شرکت کردم و خیلی زود کارگاه کوچک خیاطی در منزلمان به راه انداختم تا هزینه های زندگی را تامین کنم. طولی نکشید کار و بارم رونق گرفت و کارگاه را گسترش دادم. سال ها یکی پس از دیگری سپری می شد و من برای تربیت دختر و پسرم بسیار تلاش می کردم زیرا تفریح پسران محل زندگیمان بازی با سیگار و مواد مخدر بود اما من آن ها را از همه خطرات حفظ کردم تا این که دخترم با پسر یکی از افراد معتمد محل ازدواج کرد. پسرم نیز وارد یکی از بهترین دانشگاه های کشور شد. این درحالی بود که اکبر به مصرف کریستال روی آورده بود و همواره مرا آزار می داد. در این شرایط پسر جوانی که یکی از مشتریان کارگاه بود با شنیدن وضعیت زندگی ام برایم دلسوزی می کرد و همین گفت وگوها به ابراز علاقه منجر شد. من که در طول 25 سال زندگی مشترک جمله محبت آمیزی از همسرم نشنیده بودم، ارتباط تلفنی ام را با آن جوان ادامه دادم تا این که همسرم متوجه ماجرا شد و آبرویم را در بین دوستان و آشنایان به بازی گرفت. همسرم مدام سرزنشم می کرد و کتکم می زد. نیش و کنایه های اقوام و فرزندانم از من یک بیمار روانی ساخت به طوری که در یک بیمارستان اعصاب و روان بستری شدم حالا هم در حالی فرزندانم مرا ترک کرده اند و همسرم دادخواست طلاق داده است که حاضرم همه زندگی ام را برای به دست آوردن آبروی از دست رفته ام بدهم اما افسوس ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
*خراسان
*خراسان