***
آخِر همه حاج حسین فدایی اسلام، سوار شد. تا دم حرکت، قاطی بچهها میچرخید و به قول بچهها حال پخش میکرد. یاد روز اولی افتادم که این طلبه جوان آمد گردان المهدی.
آخرهای پاییز سال شصت و پنج، قبل از این که برویم عملیات کربلای چهار، توی اردوگاه کوثر داشتیم بچهها را آماده میکردیم که برویم عملیات. چند وقت بود که گردان روحانی نداشت. یک روز رفتم تبلیغات لشکر و گفتم برایمان روحانی بفرستند.
همیشه خدا با این حاجآقا درودی که مسئول اعزام مبلغ لشکر بود، بحث داشتیم سر روحانیهایی که میفرستاد گردان. اینبار هم که رفتم پیشش، بهم گفت: «آخه هادی، من هر روحانیای رو که برای گردان المهدی میفرستم، تو یا قبولشون نمیکنی یا میآیی میگی این رو عوضشکن یا یه حرفی بهشون میزنی که خودشون سرشون رو میندازند پایین و برمیگردند تبلیغات لشکر. خودت و بچههات هزار جور سر به سر این بندههای خدا میذارید. من آخرش هم نفهمیدم شماها با چه جور آخوندی کنار میآیید.»
بهش گفتم:«آقاجون، شما یه روحانی بفرست که با حال باشه، مشتی باشه، با بچهها بجوشه، باهاشون قاطی بشه، ما روحانیای رو که خودش رو از بچهها جدا کنه نمیخوایم.»
بنده خدا راست میگفت. بعضیشان آمده بودند، من عذرشان را خواسته بودم و برشان گردانده بودم. آنها هم برایم گزارش نوشته بودند که آقا این اخلاقش تند است، رفتارش اسلامی نیست، برخوردش بد است یا توقعش بالا است.
من با هرجور روحانیاش و کلاً با هرجور آدمی نمیتوانستم کنار بیایم. به حاجی درودی گفتم :«آخه آقاجون، شما که خودت روحانی هستی، حرف من رو بهتر میفهمی. من یه روحانی میخوام مثل خودت که با عشق اومده باشه جبهه و از جنس همین بچه بسیجیها باشه. همین.»
بعد هم قضیه این روحانی آخری را که فرستاده بود گردان برایش تعریف کردم. «ما دیدیم این فقط موقع نماز جماعتها از چادرش درمیآد، میآد حسینیه، نمازش رو میخونه و دوباره زود برمیگرده توی چادرش. آخرش یه روز طاقت نیاوردم و بهش گفتم: حاجآقا، شما برای چی اومدی گردان؟ اصلاً برای چی اومدی جبهه؟ دو سهتا از بچهها هم حرفهامون رو میشنیدند.
نکردم هم خصوصی بهش بگم. گفت: اومدهم برای نماز جماعت. همین جوری عصاقورت داده و رسمی. گفتم: اگه فقط نماز بود که میرفتیم از اندیمشک یکی رو میآوردیم نماز رو بخونه و برگرده. لازم نبود شما رو از دو هزار کیلومتر اونورتر زحمت بدیم بیاین. بهش برخورد ول کرد و برگشت تبلیغات لشکر.
حاجآقا درودی خندید و گفت: «باشه به فکرتون هستم.»
چند روز بعد دیدم دو تا روحانی جوان آمدند گردان، اما نه مثل همیشه که با ماشین بیارندشان؛ پیاده آمده بودند، خیلی ساده، بیتکبر و خودمانی. ازتبلیغات لشکر تا گردان، پیاده حداقل نیم ساعت راه بود.
اینکارشان به دلم نشست. رفتم استقبالشان. سلامعلیک کردیم. یکیشان گفت: «ما رو حاج آقا درودی فرستاده.» یک نامهی معرفی هم درآورد و نشانم داد.
نامهشان را خواندم و گفتم:«درخدمتیم.»گفت: «حاج آقا درودی گفتند مثل این که شما یه شرایطی دارید.» صاف و سفت گفتم:«آره.»
گفت: «قبل از اینکه شما شرایطت رو بگی، ما هم یه شرطی برای موندنمون داریم. اگه اجازه بدید بگیم.» گفتم: «بفرمایید.»
دیگر من را نگاه نکرد. انگار که با خودش حرف بزند، زل زد به افق پشت سر من و گفت:«من روحانی گردان شما میشم، ولی فقط شرطش اینه که شب عملیات مثل بقیه بچهها اسلحه دست بگیرم و بیام جلو.» خوشحال شدم و گفتم:«آقا شرط ما هم همینه. ما شرط شاقی نداریم که. ما یه روحانی میخوایم که قاطی بچهها بشه.» گفت:«چشم. ما در خدمتیم، هم درخدمت شما و هم بچهها. حالا بفرمایید چه کار بکنیم.» چادر تبلیغات را نشانشان دادم و گفتم: «اون چادر شماست.» گفت:«ما چادر نمیخوایم. اون بماند برای تبلیغات، ما میریم توی چادرهای بچهها. هرشب میریم پیش یکی از دستهها.»
خوشم آمد. گفتم: «یا علی آقاجون، هرجوری که راحتید. به هرحال خوش اومدید. فقط گفته باشم که اگه میخواین شب عملیات بیایید جلو، سعی کنید ورزشها و بدنسازیها رو بیایید. آمادگی نظامیها رو هم حتماً شرکت کنید.» بعدها فهمیدم نیازی به این توصیهها نبوده؛ هردوشان اعزام مجدد بودهاند.
حاجحسین بیست و سه چهارسالش بود، اما خیلی جا افتادهتر نشان میداد. چهرهاش راست راستی روحانی بود، اخلاقش هم همینطور. توی صحبتهایش هر وقت به امام حسین سلام میداد هرجور بود و هرجا بود، اشکش به پهنای صورتش سرازیر میشد.
از فردای روزی که آمدند گردان، دیدم توی صبحگاه ایستادهاند، نفر اول ستون بچههای گروهان ایثار.
توی ورزش صبحگاهی همجلوی همه میدویدند. همه رزم شبانهها و خشمها و راهپیماییهای سنگین راهم میآمدند.کسی ازشان نمیخواست، ولی چون راستراستی آمده بودند جبهه، خوشان همه را میآمدند.
انگارمیخواستند با عملشان نشان بدهند که منتظر شب عملیاتاند. روحانیها بعضیهاشان این طوری نبودند، فکر میکردند این کارها خلافشأن و لباسشان است، اما حاجحسین میگفت: «شأن روحانی به لباسش نیست، به کارش هست که فقط برای خدا بکند.» خودش چندتا کار توی گردان راه انداخت که هنوز خاطرهاش و حتی هنوز اثر بعضیهاش توی وجود بچههای گردان مانده است. یکیش زورخونهی گردان بود.
حسین نجابتجو از بچههای گردان بود که همه صدایش میکردند شیخ حسین. ازاین و اون شنیده بودیم شیخ حسین مرشد زورخانه است و باستانی کار. یک روز دم غروب آمد چادر ما. نشست و مثل آدمهایی که قراراست کاربزرگی بکنند گفت: «اجازه میدید توی گردان یه حرکت تازهای شروع کنیم؟»
پرسیدیم:«چه حرکتی؟» گفت :«اجازه بدید ما اینجا یه زورخونه راه بندازیم.»
گفتم:«بابا،آخه زورخونه کار داره، گود میخواد، مرشد میخواد، میل میخواد، تختهشنا میخواد، کباده میخواد، سنگ میخواد. به این راحتی که نیست.» خیلی مصممگفت «آقاجون، تو چیکار به این کارهاش داری؟ فقط اصلش رو اجازه بدید، بقیهش با من و بچهها.» پیش خودم گفتم فکر بدی نیست، اما هرجوری هست باید اینکار را بدهیم دست تبلیغات گردان که حاجحسین فداییاسلام رویش نظارت داشته باشد.
به شیخ حسین گفتم: «برو با حاج حسین صحبت کن. اگه او قبول کرد از نظر من هم بلامانع است.»
حاج حسین سریع پذیرفته بود. حتی گفته بود کمکشان هم میکند. از فرداش عصرها که تمرینها و کلاسها و کارهای روزانه تمام میشد، یکعده جمع میشدند و یک جایی وسط محوطهی گردان بین چادرها و میدان صبحگاه را میکندند. اول با گچ یک دایرهی بزرگ روی زمین کشیدند بعد اندازهی هفتاد هشتاد سانت کندند.
ته گودال را هر قدر که میشد، صاف کردند و یک برزنت بزرگ انداختند تویش. کنارش هم رو به قبله با گونیهای پر از خاک یک جایگاه درست کردند برای مرشد. از جیب خودشان پول گذاشتند و سه نفر را فرستادند وسایل را تهیه کنند؛ علیرضا حاتمی، امیز یزدانیان و حاج حسن آیینه، این سه نفر رفته بودند دزفول و از یکی از باستانی کارهای دزفول که پدر شهید هم بود، چهار جفت میل خریده بودند.
بندهی خدا حسابی بهشان تخفیف داده بود. بعد هم این چهار جفت میل سنگین را از اول اردوگاه تا گردان المهدی پیاده آورده بودند. با تختههای جعبهی مهمات هم چندتا تختهشنا درست کرده بودند. چند روز اول ضرب نداشتند و با قابلمه ضرب میگرفتند، چند روز بعد ابراهیم زینعلی ضرب آورد. هرجور بود برنامهها را ردیف کردند.
اسم زورخانه را هم با رنگ نوشتند روی یک تابلوی چوبی و زدند نزدیک گود؛ زورخانهی حضرت مهدی.
روز اول بچهها را دعوت کردند افتتاحیه. من هم با اینکه چندان به ورزش باستانی علاقه نداشتم، آنقدر از کارهای اینها کیف کرده بودم که از همان روز اول تقریباً هر روز میرفتم تماشا.
زورخانه شد پاتوق عصرها. آنهایی که اهل ورزش باستانی بودند یا حتی تازه کارهاییکه فقط علاقه داشتند، به جای لُنگ و شلوار زورخانه، روی همان شلوار خاکی یک چفیه میبستندکمرشان و پاچههایشان را چندلا میزدند بالا و پابرهنه صف میکشیدند کنار گود.
باریتم سنگین و گیرای ضرب شیخحسین نجابتجو یکییکی میپریدند داخل گود، دولا میشدند و با دست زمین را میبوسیدند و دسته جمعی ورزش را شروع میکردند. هر روز بعد از آموزشها و تمرینهای سخت نظامی و حتی آموزشهای آبی ـ خاکی که بسیار خسته کننده و انرژیبر بود، حدود دو ساعت مانده به مغرب صدای حسین نجابتجو میپیچید توی محوطه؛ شده بود مرشد زورخانه.
هم ضرب میزد و میخواند هم بچههای ورزش کار را راهنمایی میکرد که درست میل بگیرند یا چرخ چمنی بزنند یا رقص پا کنند و گرم بشوند یا درست شنا بروند.
حاجحسن آیینه هم که میانسال بود و از پیشکسوتان ورزش باستان، خیلی بچهها را تشویق میکرد که بیایند توی گود و ورزش کنند، خودش هم خیلی جذاب و گیرا و دیدنی ورزش میکرد.
به قول بچهها مثل پنکهی مارشال میچرخید و همه برایش صلوات میفرستادند. بچهها اسمش را گذاشته بودند حسن صلواتی. هرجا که میرسید، صلوات میگفت و صلوات میفرستاد، مثل این پیرمردهایی که توی اتوبوسهای شرکت واحد هم صلوات میگویند.
بچهها باستانیکار حرفهای نبودند، ولی به عشق امیرالمؤمنین هرطور بود ورزش دیدنی و قشنگی میکردند.
آنهایی هم که اهل ورزش نبودند، جمع میشدند و ورزش بچههای توی گود را نگاه میکردند، به صدای ضرب و آواز دلنشین شیخ حسین نجابتجو گوش میدادند، یا علی میگفتند، صلوات میفرستادند، شوخی میکردند و بعضی وقتها یواشکی سر به سر بچههای توی گود میگذاشتند.
بیشتر روزها هم ورزششان میکشید به عزاداری. آواز زورخانهای میشد نوحه، صفرعلی زایا روضه میخواند و تویه همان گود زورخانه سینه میزدند تا اذان مغرب. یکی بلند میشد و اذان میگفت و بچهها همانجا توی گود صف میبستند و نماز میخواندند. حاج حسین فداییاسلام میایستاد جلو و زیر آسمان خدا نماز جماعت میخواندند.
حتی یک عده نیمهشبها هم میرفتند توی گود نماز میخواندند و تا سحر با خدای خودشان راز و نیاز میکردند. این گود شده بود رونق زندگی خیلی از بچهها. خیلیها باهاش خود گرفته بودند و به قول خودشان باهاش حال می کردند.
یک روز نشسته بودیم کنار گود.شیخ حسین آمد و بند کرد به من که بکشدمتوی گود. حریف من که نشد، گیرداد به حاجحسین فداییاسلام. دستشرا میکشید و به اصرار میگفت«حاجی، هرطوریه امروز باید بیای توی گود و بات بچهها ورزش کنی.» ما هم پشت حرفش را گرفتیم.
بندهی خدا حاج حسین درمانده بود. درمانده میگفت «آقا، من این کاره نیستم. من توی عمرم یه بار هم دستم به میل زورخونه نخورده. بلد نیستم.» وسط کش و قوس یکباره نجابتجود رو کرد به بچهها و با آن صدای مرشدیش بلند گفت«هرکس دوست داره این حاجحسین لخت بشه بیاد تو گود و با ما رزمندهها یه دست ورزش کنه اون صلوات قشنگه رو بفرسته.»
هنوز صلوات بلند بچهها تمام نشده بود که حاج حسین پا شد و رو به بچهها تواضع کرد، دست گذاشت روی چشمش، یعنی«چشم.» عبا و عمامه و پوتینهایش را درآورد و رفت پایین. زمین را بوسید. ازکنارگود دو تا میل برداشت و گرفت روی کولش و قاطیه بچهها شروع کرد به میل گرفتن.
بچهها شیطنت کرده بودند و توی این بگیر و ببند و تعارفات، یک جفت میل سنگین داده بودند دست حاجحسین. ورزش باستانی مخصوصاً میل گرفتن، پشت بازوی خیلی قوی میخواهد. اصلاً میل گرفتن قلق خاصی داردکه حاجحسین بنده خدا هیچکدام اینها را نداشت و نمیدانست.
توی رو دربایستی جمعیتی که پشت سرهم برایش صلوات میفرستادند، بیاینکه قبلش نرمش کند، هفتهشت تا میل زد و ازگود آمد بیرون.بعضی از آنهایی که توی جریان بودند که چه بلایی سر حاج حسین آوردهاند، توی صلواتشان با یک نگاه و خندهی شیطنتآمیز بدرقهاش کردند. کتفهای حاج حسینفداییاسلام تا یک هفته به شدت درد میکرد و تکان نمیخورد. مرتب چرب میکرد و میبست، ولی به کسی بروز نمیداد.
عصرها از همهی گردانها میآمدند حتی خیلی از فرماندهها. زورخانهی گردان المهدی شده بود پاتوق عصرهای بچهها. دیگر دور گود از جمعیت سیاهی میزد. یک روز شیخ حسین نجابتجو را صدا کردم و بهش گفتم«آ شیخ، از این موقعیت به این خوبی که بچهها با این همه شور و شوق جمع میشن، بیشتر استفاده کن. موقعیت خیلی خوبیهها.»قرار شد از فردا شیخ حسین قبل از دعای آخر ورزش از حاجآقا فداییاسلام خواهش کند که یکی دو جمله صحبت کند.
آخر ورزش شیخ حسین میگفت: «هرکسی که دوست داره حاجآقای فداییاسلام دو کلمه از اهل بیت برامون حرف بزنه، بلند صلوات بفرسته.» جمعیت سیصد چهارصد نفرهی دور گود بعد از صلوات ساکت میشدند و حاج حسین حدیث میگفت؛ یک حدیث کوتاه و دلنشین. بعد از چند وقت همین حدیثها شده بودند یکی از جذابترین برنامههای زورخانه.
وقتی داشتیم میرفتیم مرحله اول کربلای پنج، دم سوار شدن و توی شلوغیهای وداع، یک دفعه صدای ضرب زورخانه به گوشم خورد. بچهها جمع شدند دور گود. رفتم داد زدم سر شیخ حسین که «بابا، الان چه وقت این کارهاست.» خیلی با تواضع و انگار که بخواهد التماس کند گفت «جان مولا، اجازه بده. بچهها دارن حال میکنن.»
بچهها با همان حالت آمادهباش با پوتین و بادگیر و فانوسقه رفته بودند وسط گود و میچرخیدند. صحنهی خیلی جذابی بود، اما من فقط یک نگاه انداختم و زود راه افتادم که بروم. شیخ حسین دستم را گرفت و گفت «هادی، جان مولا فقط دو دقیقه وایسا این رو نیگا کن.» دیدم حبیب چیذری وسط گود است.
آنقدر بچهها بهش اصرار کرده بودند که با تجهیزات رفته بود توی گود و پا گرفته بود و میچرخید. انگار که این آخرین ورزششان باشد، انگار داشتند با گود زورخانه هم وداع میکردند. حبیب که چرخش تمام شد، من را دید و انگار که بخواهد دلیل کارش را بگوید، آرام و سربه زیر گفت «این آخرین چرخ منه. دیگه فرصت نمیکنم توی این گود بچرخم.» بعد هم با همه خداحافظی و روبوسی کرد و رفت که نیروهایش را جمع و جور کند.