از زمان سیطره داعش بر مناطقی از عراق، هزاران نظامی و غیر نظامی تنها به جرم شیعی بودن قتل عام شدند، در این میان بودند، مواردی که به شکل معجزه آسا از این قتلها جان بدر بردند تا روایتگر وحشی گری باشند.
شهدای ایران :«مثل روح سرگردان بدن های بی جان دوستان هم رزمم را که داخل گودال بزرگی در بیابان روی هم ریخته شده بودند، کنار می زدم .. با ترس و وحشت به سرهای آنها که با شلیک مستقیم داعشی ها متلاشی شده بود، را نگاه می کردم .. نمی دانم چه شد، یک دفعه خودم را در آن گودال یافتم .. از سر و شانه ام خون جاری بود .. اما نه، مثل اینکه زمان ترک این دنیا نبود .. کمی به ذهنم فشار آوردم، سعی کردم، به یاد بیاورم، چه اتفاقی افتاده .. آه ، یادم آمد، لحظات اعدامم را به یاد آوردم .. صدایی که می گفت: الله اکبر، آن سرباز "رافضی" [شیعی] را به درک واصل کن، او را به جهنم بفرست» ..
این سرآغاز حکایت «محمد سلمان عباس الدوسری»، شهید زنده 25 ساله نیروهای بسیج مردمی عراق معروف به «الحشد الشعبی» و از اهالی شهر «بصره» در جنوب عراق است.
محمد سلمان پیش از پیوستن به الحشد الشعبی، در تیپ هفتم مرزی ارتش عراق خدمت می کرد که «داعش» او را در شهر «القائم»، در نزدیکی مرزهای مشترک عراق و سوریه به اسارت می گیرد و به همراه شمار دیگری از هم رزمانش اعدام می کند.
او ماجرا را از ابتدا اینگونه تعریف می کند: «ماه ژوئن بود که دستور رسید، تیپ ما از شهر کوت به سمت شهر القائم، در استان الانبار حرکت کند و در پایگاه نظامی حصیبه این شهر برای پشتیبانی لجستیکی و نظامی از یگان 28 لشکر هفتم ارتش عراق که در معرض حملات شدید داعش قرار داشت، مستقر شود».
این رزمنده الحشد الشعبی می افزاید: «در پایگاه مورد نظر مستقر شدیم و چون داعش از این موضوع اطلاع پیدا کرده بود، خیلی زود حملاتش را علیه پایگاه نظامی حصیبه که در آن مستقر شده بودیم، با هدف تصرف آن، آغاز کرد. حملات بسیار شدید بود و بچه ها فشار زیادی را تحمل می کردند .. اما داعش دست بردار نبود و هر روز بر شدت حملات و فشارها می افزود .. بالاخره از آنچه می ترسیدیم، سرمان آمد .. حملات آنقدر شدت پیدا کرده بود و فشارها آنقدر افزایش یافته بود که موجب از هم پاشیدن شیرازه یگان امان شد .. بعضی از بچه ها در درگیری ها کشته شده بودند و بعضی هم فرار کرده بودند .. اما من و چند نفر از دوستانم که فرار و عقب نشینی را قبول نکرده بودیم، چند روز دیگر در پایگاه باقی ماندیم».
محمد سلمان داستان خود را اینگونه ادامه می دهد: «هر روز که می گذشت، شرایط سخت تر و غیر قابل تحمل تر می شد .. چند روز گذشت، شرایط به حدی سخت شده بود که دیگر جای ماندن و ایستادن نبود .. به همین دلیل با دوستانم تصمیم گرفتیم، از پایگاه عقب نشینی کنیم .. درحالی که از زمین و آسمان بر سر ما آتش می بارید، سوار تنها ماشین پیک آپی شدیم که در پایگاه باقی مانده بود و منطقه را ترک کردیم، اما در میان راه چون از ساکنان بومی و محلی نبودیم، به منطقه آشنایی نداشتیم و همین موجب شد، از جاده اصلی دور شده، راه را گم کنیم».
وی می افزاید: «هنوز به خودمان نیامده بودیم و در حال بررسی وضعیت خودمان و گشتن به دنبال کسی که بتواند، با ما کمک کند و جاده اصلی را نشان دهد، بودیم که از سوی یک ماشین پیک آپ که با سرعت به دنبال ما بود، تحت تعقیب قرار گرفتیم».
محمد سلمان روایت می کند: «وقتی پیک آپ به ما نزدیک شد، از پرچم سیاهی که روی آن در اهتزار بود، متوجه شدیم، وابسته به داعش است، به خصوص اینکه چند دقیقه بعد به سرعت چند ماشین پیک آپ دیگر نیز به آن ملحق شده و عملا توسط داعش محاصره شدیم».
وی می افزاید: «از آنچه می ترسیدیم، سرمان آمد، توسط عناصر داعش اسیر شدیم .. آنها ما را به پاسگاه پلیس منطقه العبیدی بردند که به دست این گروه سقوط کرده بود .. همان ابتدا جیب های امان را خالی کرده و هرچه با خود داشتیم را گرفتند .. بعد یکی از آنها با شخصی تماس گرفت که او را امیر خطاب می کرد .. به او گفت که سربازان رافضی که می خواستی را فراهم کردیم، فردا آنها را سر ببُر و به بهشت برو».
محمد سلمان ادامه می دهد: «ما را در بازداشتگاه العبیدی حبس کردند و برای ایجاد ترس و وحشت در دل هایمان، هر چند دقیقه یکی از داعشی ها می آمد و نزدیک شدن زمان اعدام را به ما خبر می داد .. شب شده بود، دو رکعت نماز خواندم و به خدا متوسل شدم و از حضرت فاطمه زهرا طلب شفاعت و برای نجات درخواست کمک و یاری کردم .. اولین ساعات صبح روز بعد بود که همه ما را با خودرو پیک آپ به منطقه ای که آن امیر داعشی دستورش را داده بود و آن را جزیره می نامید، منتقل کردند .. در مسیر ما را از مناطق مسکونی و غیر نظامی عبور دادند، در حالی که مردم به ما نگاه می کردند و عناصر داعش با پخش کردن شیرینی میان آنها، اسارت ما را جشن گرفته بودند».
این سرباز عراقی روایت می کند: «مقصد منطقه الرمانه شهر القائم بود که قرار بود، در آنجا توسط دادگاه شرعی داعش محاکمه شویم .. همان طور که برای همه چون روز روشن بود، دادگاه داعش حکم تیر برای همه صادر کرد .. ما را به بیابان های اطراف شهر در نزدیکی مرزهای عراق و سوریه بردند، جایی که پر از تپه و گودال و حفره بود .. محلی را در نزدیکی یکی از آن گودال ها که از بقیه عمیق تر و بزرگ تر بود، انتخاب کرده، در حالی که دست هایمان را محکم بسته بودند، دستور دادند، بر لبه آن زانو بزنیم .. قبل از اعدام ما را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده و مستمر می پرسیدند، آیا از مرگ می ترسید؟ .. دیدم که چگونه دو تیر به سر دوستم حسنین شلیک کردند و پیکر او به عمق گودال سقوط کرد .. پس از آن نوبت انور بود، تیر به سرش شلیک کردند، در حالی که خون از سرش جاری بود با صورت به عمق گودال افتاد .. نوبت به من رسید، اشهدم را خواندم .. سردی هفت تیر را پشت سرم احساس کردم و از هوش رفتم، دیگر متوجه چیزی نشدم».
محمد سلمان تعریف می کند: «دو ساعت بعد به هوش آمدم، بوی خون همه جا را گرفته بود، بدنم به شدت درد می کرد، زخم هایی را در سر و گردن و شانه هایم احساس می کردم .. نمی دانستم، آیا آن دو تیر علاوه بر سرم به شانه و گردنم نیز اصابت کرده بودند .. از هیچ چیز اطلاع نداشتم، تنها چیزی که می دانستم، آن بود که زنده هستم و دست هایم باز است .. چند دقیقه بعد به خود جرأت دادم، بلند شدم، نگاهی انداختم، اطرافم پر از جسد بود، قلبم به درد آمد، تصمیم گرفتم، هرچه زودتر از آنجا دور شوم، اما به کجا، نمی دانستم .. ساعت ها راه می رفتم تا اینکه از دور آبادی به چشمم خورد، بچه های آبادی در حال بازی بودند، وقتی به آنها رسیدم، یکی از بچه ها به من هشدار داد، وارد روستا نشوم».
وی نقل می کند: «روستا در تصرف داعش بود، به همین دلیل بعد از گرفتن کمی آب برای رفع تشنگی راه روستای دیگری را پیش گرفتم، از کنار یکی از مزارع اطراف روستا می گذشتم که به کشاورزی برخورد کردم، حال مرا که دید به کمکم آمد .. گفتم که بچه ها به من گفتند که روستا تحت تصرف داعش است، سرش را به نشانه تایید تکان داد .. از من خواست، چند دقیقه ای صبر کنم تا کسی را برای کمک پیدا کند».
محمد سلمان می گوید: «آن کشاورز گفت که او سنی است، اما هیچ وقت تو را به داعش تحویل نمی دهم، حتی اگر سر از تنم جدا کنند، با اینکه داعش اهالی تهدید کرده بود، در صورت همکاری هریک از اهالی مناطق و روستاهای تحت اشغالش با ارتش و سربازان عراقی تمام روستا را به آتش کشیده و اهالی را قتل عام خواهد کرد، این مرد روستایی سنی کمک به من را ترجیح داده بود».
او تعریف می کند که «آن روستایی شجاع مرا به خانه اش برد، زخم هایم را پانسمان کرد، لباس هایم را تعویض کرد و چند روزی تا زمانی که حالم بهتر شود، نزد خود نگه داشت .. وقتی از بهبودی حالم اطمینان حاصل کرد، با یکی از نزدیکانش در نجف تماس گرفت و از او خواست، از طریق شیوخ عشایر بصره خانواده مرا پیدا کند و چنین هم شد».
محمد سلمان می افزاید: «بعد از بازگشت نزد خانواده ام، از پای ننشستم، به سرعت به سراغ مراکز نام نویسی نیروهای الحشد الشعبی رفتم تا برای جنگیدن با داعش و آزادسازی کشورم از لوث وجود این گروه خبیث به صفوف این نیروها ملحق شوم که چنین هم شد و تاکنون در بسیاری از عملیات های الحشد الشعبی مشارکت کردم».
این سرآغاز حکایت «محمد سلمان عباس الدوسری»، شهید زنده 25 ساله نیروهای بسیج مردمی عراق معروف به «الحشد الشعبی» و از اهالی شهر «بصره» در جنوب عراق است.
محمد سلمان پیش از پیوستن به الحشد الشعبی، در تیپ هفتم مرزی ارتش عراق خدمت می کرد که «داعش» او را در شهر «القائم»، در نزدیکی مرزهای مشترک عراق و سوریه به اسارت می گیرد و به همراه شمار دیگری از هم رزمانش اعدام می کند.
او ماجرا را از ابتدا اینگونه تعریف می کند: «ماه ژوئن بود که دستور رسید، تیپ ما از شهر کوت به سمت شهر القائم، در استان الانبار حرکت کند و در پایگاه نظامی حصیبه این شهر برای پشتیبانی لجستیکی و نظامی از یگان 28 لشکر هفتم ارتش عراق که در معرض حملات شدید داعش قرار داشت، مستقر شود».
این رزمنده الحشد الشعبی می افزاید: «در پایگاه مورد نظر مستقر شدیم و چون داعش از این موضوع اطلاع پیدا کرده بود، خیلی زود حملاتش را علیه پایگاه نظامی حصیبه که در آن مستقر شده بودیم، با هدف تصرف آن، آغاز کرد. حملات بسیار شدید بود و بچه ها فشار زیادی را تحمل می کردند .. اما داعش دست بردار نبود و هر روز بر شدت حملات و فشارها می افزود .. بالاخره از آنچه می ترسیدیم، سرمان آمد .. حملات آنقدر شدت پیدا کرده بود و فشارها آنقدر افزایش یافته بود که موجب از هم پاشیدن شیرازه یگان امان شد .. بعضی از بچه ها در درگیری ها کشته شده بودند و بعضی هم فرار کرده بودند .. اما من و چند نفر از دوستانم که فرار و عقب نشینی را قبول نکرده بودیم، چند روز دیگر در پایگاه باقی ماندیم».
محمد سلمان داستان خود را اینگونه ادامه می دهد: «هر روز که می گذشت، شرایط سخت تر و غیر قابل تحمل تر می شد .. چند روز گذشت، شرایط به حدی سخت شده بود که دیگر جای ماندن و ایستادن نبود .. به همین دلیل با دوستانم تصمیم گرفتیم، از پایگاه عقب نشینی کنیم .. درحالی که از زمین و آسمان بر سر ما آتش می بارید، سوار تنها ماشین پیک آپی شدیم که در پایگاه باقی مانده بود و منطقه را ترک کردیم، اما در میان راه چون از ساکنان بومی و محلی نبودیم، به منطقه آشنایی نداشتیم و همین موجب شد، از جاده اصلی دور شده، راه را گم کنیم».
وی می افزاید: «هنوز به خودمان نیامده بودیم و در حال بررسی وضعیت خودمان و گشتن به دنبال کسی که بتواند، با ما کمک کند و جاده اصلی را نشان دهد، بودیم که از سوی یک ماشین پیک آپ که با سرعت به دنبال ما بود، تحت تعقیب قرار گرفتیم».
محمد سلمان روایت می کند: «وقتی پیک آپ به ما نزدیک شد، از پرچم سیاهی که روی آن در اهتزار بود، متوجه شدیم، وابسته به داعش است، به خصوص اینکه چند دقیقه بعد به سرعت چند ماشین پیک آپ دیگر نیز به آن ملحق شده و عملا توسط داعش محاصره شدیم».
وی می افزاید: «از آنچه می ترسیدیم، سرمان آمد، توسط عناصر داعش اسیر شدیم .. آنها ما را به پاسگاه پلیس منطقه العبیدی بردند که به دست این گروه سقوط کرده بود .. همان ابتدا جیب های امان را خالی کرده و هرچه با خود داشتیم را گرفتند .. بعد یکی از آنها با شخصی تماس گرفت که او را امیر خطاب می کرد .. به او گفت که سربازان رافضی که می خواستی را فراهم کردیم، فردا آنها را سر ببُر و به بهشت برو».
محمد سلمان ادامه می دهد: «ما را در بازداشتگاه العبیدی حبس کردند و برای ایجاد ترس و وحشت در دل هایمان، هر چند دقیقه یکی از داعشی ها می آمد و نزدیک شدن زمان اعدام را به ما خبر می داد .. شب شده بود، دو رکعت نماز خواندم و به خدا متوسل شدم و از حضرت فاطمه زهرا طلب شفاعت و برای نجات درخواست کمک و یاری کردم .. اولین ساعات صبح روز بعد بود که همه ما را با خودرو پیک آپ به منطقه ای که آن امیر داعشی دستورش را داده بود و آن را جزیره می نامید، منتقل کردند .. در مسیر ما را از مناطق مسکونی و غیر نظامی عبور دادند، در حالی که مردم به ما نگاه می کردند و عناصر داعش با پخش کردن شیرینی میان آنها، اسارت ما را جشن گرفته بودند».
این سرباز عراقی روایت می کند: «مقصد منطقه الرمانه شهر القائم بود که قرار بود، در آنجا توسط دادگاه شرعی داعش محاکمه شویم .. همان طور که برای همه چون روز روشن بود، دادگاه داعش حکم تیر برای همه صادر کرد .. ما را به بیابان های اطراف شهر در نزدیکی مرزهای عراق و سوریه بردند، جایی که پر از تپه و گودال و حفره بود .. محلی را در نزدیکی یکی از آن گودال ها که از بقیه عمیق تر و بزرگ تر بود، انتخاب کرده، در حالی که دست هایمان را محکم بسته بودند، دستور دادند، بر لبه آن زانو بزنیم .. قبل از اعدام ما را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده و مستمر می پرسیدند، آیا از مرگ می ترسید؟ .. دیدم که چگونه دو تیر به سر دوستم حسنین شلیک کردند و پیکر او به عمق گودال سقوط کرد .. پس از آن نوبت انور بود، تیر به سرش شلیک کردند، در حالی که خون از سرش جاری بود با صورت به عمق گودال افتاد .. نوبت به من رسید، اشهدم را خواندم .. سردی هفت تیر را پشت سرم احساس کردم و از هوش رفتم، دیگر متوجه چیزی نشدم».
محمد سلمان تعریف می کند: «دو ساعت بعد به هوش آمدم، بوی خون همه جا را گرفته بود، بدنم به شدت درد می کرد، زخم هایی را در سر و گردن و شانه هایم احساس می کردم .. نمی دانستم، آیا آن دو تیر علاوه بر سرم به شانه و گردنم نیز اصابت کرده بودند .. از هیچ چیز اطلاع نداشتم، تنها چیزی که می دانستم، آن بود که زنده هستم و دست هایم باز است .. چند دقیقه بعد به خود جرأت دادم، بلند شدم، نگاهی انداختم، اطرافم پر از جسد بود، قلبم به درد آمد، تصمیم گرفتم، هرچه زودتر از آنجا دور شوم، اما به کجا، نمی دانستم .. ساعت ها راه می رفتم تا اینکه از دور آبادی به چشمم خورد، بچه های آبادی در حال بازی بودند، وقتی به آنها رسیدم، یکی از بچه ها به من هشدار داد، وارد روستا نشوم».
وی نقل می کند: «روستا در تصرف داعش بود، به همین دلیل بعد از گرفتن کمی آب برای رفع تشنگی راه روستای دیگری را پیش گرفتم، از کنار یکی از مزارع اطراف روستا می گذشتم که به کشاورزی برخورد کردم، حال مرا که دید به کمکم آمد .. گفتم که بچه ها به من گفتند که روستا تحت تصرف داعش است، سرش را به نشانه تایید تکان داد .. از من خواست، چند دقیقه ای صبر کنم تا کسی را برای کمک پیدا کند».
محمد سلمان می گوید: «آن کشاورز گفت که او سنی است، اما هیچ وقت تو را به داعش تحویل نمی دهم، حتی اگر سر از تنم جدا کنند، با اینکه داعش اهالی تهدید کرده بود، در صورت همکاری هریک از اهالی مناطق و روستاهای تحت اشغالش با ارتش و سربازان عراقی تمام روستا را به آتش کشیده و اهالی را قتل عام خواهد کرد، این مرد روستایی سنی کمک به من را ترجیح داده بود».
او تعریف می کند که «آن روستایی شجاع مرا به خانه اش برد، زخم هایم را پانسمان کرد، لباس هایم را تعویض کرد و چند روزی تا زمانی که حالم بهتر شود، نزد خود نگه داشت .. وقتی از بهبودی حالم اطمینان حاصل کرد، با یکی از نزدیکانش در نجف تماس گرفت و از او خواست، از طریق شیوخ عشایر بصره خانواده مرا پیدا کند و چنین هم شد».
محمد سلمان می افزاید: «بعد از بازگشت نزد خانواده ام، از پای ننشستم، به سرعت به سراغ مراکز نام نویسی نیروهای الحشد الشعبی رفتم تا برای جنگیدن با داعش و آزادسازی کشورم از لوث وجود این گروه خبیث به صفوف این نیروها ملحق شوم که چنین هم شد و تاکنون در بسیاری از عملیات های الحشد الشعبی مشارکت کردم».