عباس تا سال اول راهنمایی درس خواند و بعد از آن به دلیل آغاز جنگ تحمیلی ترک تحصیل کرد و به عضویت بسیج مسجد محل درآمد تا بتواند به جبهه اعزام شود. دورههای آموزشی را در بسیج و در مساجد «زینبه»، «امام حسین(ع)» و «مهدیه» گذارند. فقط 14سال داشت که در سال 1361 برای اولین بار از طرف سپاه استان همدان و همراه «ابوالفضل زارعی» پسر خالهاش به غرب کشور و منطقه عملیاتی «چنگوله» رفت. عباس در آن زمان تخریبچی بود و چهارماه در جبهه ماند.
دوئل با تانک دشمن
متوجه شدیم که سر فرزندم پس از بازگشت از چنگوله در یکی از عملیاتها که عراقیها مجبور به عقبنشینی بودند، آسیب دیده است.او برای به غنیمت گرفتن تانک دشمن به داخل کابین آن رفته بود اما در سقف تانک به سرش برخورد کرده بود و متورم شده بود. به همین دلیل مادر شهید «احمد اسکندری» که فرزندش دوست عباس بود برای آنکه، تورم و درد سرعباس خوب شود کمی حلوا پخت و برایمان آورد تا برای تسکین درد سر عباس استفاده کنیم.
بعد از این واقعه که برای پسرمان پیش آمده بود و علاقه همسرم به عباس، او دیگر اجازه نداد به جبهه برود. حدود سه سال برای اینکه بیکار نباشد و کمک خرج پدرش هم باشد به آلومینیوم کاری مشغول شد. شد یک موتور آبی رنگ داشت که با آن سرکار میرفت. در آن مدت هر از گاهی با دوستانش برای آنکه آمادگی جسمانی خود را حفظ کند به ورزش شنا میپرداخت. در این مدت خیلی کم او را در خانه دیدیم چرا که روز ها سر کار بود و شبها تا دیر وقت در مسجد فعالیت میکرد.
گفت باید از فرمان رهبرم اطاعت کنم
عباس حدود 18 ساله که شد علیرغم موافق نبودن پدرش بار دیگر به جبهه رفت.میگفت: «امام گفته که حضور در جبهه واجب کفایی است، من هم از این فرمان رهبرم باید اطاعت کنم.» برای همین سال 1364 برای دومین مرتبه به جبهه اعزام شد و در عملیات «والفجر8» (فتح فاو) شرکت کرد.
خمپارهای که عباس را آسمانی کرد
حدود 40 روز در این عملیات حضور داشت تا اینکه بر اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به پهلویش مجروح شد. وقتی که او را با قایق به عقب باز میگرداندند تا به اهواز منتقل کنند عراق منطقه را بمباران شیمیایی شدید میکند. این مساله باعث می شود تا او به شهادت برسد. البته اگر زنده میماند احتمال اینکه قطع نخاع شود زیاد بود چون به گفته «حبیب عباسی» یکی از دوستانش که قایقران بود و لحظه شهادت در کنارش حضور داشت، پهلوی فرزندم به شدت مجروح شده بود
آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم پیکرش را اشتباهی به مشهد بردند
روز هجدهم اسفندماه سال 1366خبر شهادت او را دریافت کردیم. پیش از آن پیکر او اشتباهی به مشهد رفته بود. اما با توجه به پلاک وسایلش بار دیگر به همدان منتقل شد. در آن روز پیکر دو تن از دوستانش هم تشییع شد و در کنار مزار عباس به خاک سپرده شدند.
نکته قابل توجه درباره خبر شهادت عباس این بود که تقریبا آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم چرا که دو روز قبل از شهادتش، خواب دیدم در میزنند. رفتم در را باز کردم و دیدم یک سرباز سرکوچه و دیگری انتهای کوچه ایستاده و دیگری هم زنگ منزلمان را زده است. پرسیدم شما در زدید؟ سرباز گفت: « بله». پرسیدم کاری دارید: بیمقدمه جواب داد: «مادر، پسرت شهید شد». نگران شده بودم. به سمت یکی از اتاقهای دویدم و پدر عباس را صدا زدم اما ناگهان از خواب بیدار شدم.
خواب قبل از تولد عباس
حدود یک سال قبل از تولدش در منزلمان به صدا درآمد. رفتم دیدم یک آقایی نورانی داخل منزل شد و بیرون رفت. بعد از او دو خانم آمدند. یکی از آنها پرسید: «خانم حاملهای؟» گفتم: «نه». آن زن گفت: «خدا به شما یک فرزند میدهد. اسم او را حسین بگذارید و در منزلتان روضه برگزار کنید.ماه محرم سال بعد فرزندم به دنیا آمد اما گفت نمیشود نامش حسین باشد چون اسم برادرم هم حسین است. به همین دلیل نام عباس را برایش انتخاب کردیم. از آن زمان تاکنون 45 سال است که هر سال سه روز روضه در خانه برگزار میکنیم. عباس هم اگر شهید نمیشد قصد داشت تا هر سال یک روز به روزهای روضه اضافه کند تا به 10 روز در سال برسد اما شهید شد. بعد از شهادتش موتورش را به یکی از دوستانش هدیه دادم.
پیکر شهید عباس تکمداش در گلزار شهدای شهر همدان قرار دارد.