نام «معراجالشهدا» معانی مختلفی را در ذهنها تداعی میکند. ممکن است برای یک جوان، معراج همچون گذرگاهی باشد که میتواند پلی به گذشته بزند اما مادری که سالهاست چشم به در دوخته تا پس از دوری و دلتنگی، خبری از پسرش بشنود، نام معراجالشهدا، لرزهای بر اندامش میاندازد و عرق سردی بر پیشانیش مینشاند.
به گزارش شهدای ایران، در طی تفحص های صورت گرفته از دوران دفاع مقدس تا به امروز، هزاران پدر و مادر شهید با گام گذاشتن در معراجالشهدا بر چشم انتظاری پایان دادند. این بار نوبت به مادر و پدر شهیدی رسیده است که پس از 33 سال انتظار به معراجالشهدا آمدند.
مادر شهید «سید مهدی غلامی» که آرامش خاصی در نگاهش پیداست، میگوید: «افتخار می کنم که همسر، پسران و دامادم در جبهه حضور داشتند. مهدی و چند تن از پسرهای اقوام با وجود سن کم، به فرمان امام (ره) لبیک گفتند و عازم جبهه شدند. در میان آنها 5 تن شهید شدند. مهدی 14 ساله بود که به جبهه رفت و در سن 18 سالگی پیکرش مفقود شد. در طی مدت حضورش در عملیاتها چندین مرتبه مجروح شد اما مجددا به جبهه بازگشت.
پسرانم در دوران جنگ به خوبی یکدیگر را ندیدند. هر کدام که به مرخصی میآمد، آن یکی اعزام میشد. دو سالی میشد که فرزندانم دور هم جمع نشده بودند. وقتی پسر بزرگم به جبهه میرفت، همسر و فرزندش را به خانه خودمان میآوردم تا تنها نباشند. نمیخواستم نبود پسرم به خانواده اش فشار بیاورد. دامادم «منصور غلامی» هم که دو فرزند داشت، به جبهه رفت و شهید شد.
پسر شهیدم وصیتنامه نوشت تا نگویند برای پول رفت
سرنوشت جنگ اینگونه بود. اکثر خانوادهها نیز همچون ما طعم تنهایی و دلتنگی را چشیدند و روزهای تلخی را گذراندند اما حیف امروز برخی قدر نمیدانند و هر کاری که دوست دارند انجام میدهند.
هر بار که میخواستم، مهدی را به ازدواج راضی کنم، برادرش به شوخی میگفت که گول نخور! میخواهند از خدا جدایت کنند. در نهایت هم قسمت نشد تا مهدی را در رخت دامادی ببینم.»
در حین گفت و گو، تمام حواس و نگاه مادر شهید، به دخترانش بود که گوشه ای از حسینیه معراج نشسته و با صدای بلند گریه و شیون می کردند. نگاهش را از اطراف می گیرد و ادامه میدهد: «دوست ندارم دخترانم بلند گریه کنند. در طی این سال ها نیز هیچ کس اشک من را ندید. برخی گفتند که مادری بیتفاوت هستم اما من به وصیت فرزندم عمل کردم. من روزها با مهدی درد و دل می کنم و هیچ کس صدای من را نمی شنود. از سوی دیگر با خدا معامله کردم. مهدی در وصیتنامهاش از من خواسته بود که اگر دلتنگش شدم برای امام حسین (ع) گریه کنم.
بعد از شهادتش، پسر بزرگم ساک و وسایلش را به خانه آورد. وصیتنامهای که چند روز قبل از آغاز عملیات نوشته بود، داخل ساک قرار داشت. وصیتنامه بسیار زیبایی دارد. با خواندن وصیتاش، بی تابیهایم فروکش کرد. در وصیتنامهاش به شرایط امروز اشاره کرده که نمی خواهد برخی بگویند که او برای پول به جبهه رفته است. درست مثل شرایط امروز که برخی کنایههایی را به خانوادههای مدافع حرم می زنند. همچنین نوشته بود که می خواهد بدنش در میدان نبرد بماند و به خواستهاش رسید. از آنجایی که خط شکن بود، ابتدای عملیات در باتلاقی فرو میرود و حالا پس از 33 سال استخوان هایش برگشته است.
در دوران مفقودی پیکر مهدی، چند مرتبه به خواب من و پدرش آمد. جالب است که خواب من و پدریش یکسان بود. هر دو مهدی را در رودخانه ای با لباس سفید دیدیم که در آب بازی میکند و از ما میخواهد که ما برویم و خودش در آب بماند.
در سال های ابتدایی مفقودی پیکر مهدی، چند مرتبه به خواب من و اطرافیان آمد و گفت که از من نخواهید تا برگردم و صبر داشته باشید. با بازگشت اسرا یقین یافتم که مهدی شهید شده و حکمتی در مفقودی او وجود دارد. به همین خاطر اصراری بر بازگشت پیکرش نکردم و حالا پس از 33 سال خداوند پاداش صبرم را با بازگشت پیکر مهدی به من داد.»
هر بار که مادر در میان صبحت هایش اشک در چشمش حلقه میزند، با کمی مکث بغض را میخورد و سخنانش را ادامه میداد. این بار به دخترهایش گوشزد میکند که با صدای بلند شیون نکنند. مادرشهید خطاب به ما میگوید: «موهایم از دوری و دلتنگی مهدی سفید شد اما از رفتنش به جبهه پشیمان نشدم. اگر امروز هم زنده بود، می دانم که برای دفاع از حرم آل الله عازم سوریه میشد».
مادر شهید به شوق حضور مهدی جهت شرکت در عملیاتها اشاره کرد و ادامه داد: «یک بار که به خانه برگشت، متوجه لاغری و ضعفش شدم. از او علت لاغریش را جویا شدم اما از پاسخ دادن سر باز زد. با دیدن نوشته روی ساکش متوجه شدم که از بیمارستان مرخص شده است. وقتی بار دیگر سوال کردم، پاسخ داد که شیمیایی شده ام ولی نتوانستم در بیمارستان بمانم و به منطقه رفتم.
چند ماه پیش از شرکت در آخرین عملیات، به شدت مجروح شد تا آنجایی که همراه با پیکر شهدا به عقب بازگشت. اطرافیان گمان می کردند که مهدی به شهادت رسیده است. با ضربان قلبش متوجه حیاتش شدند و به بیمارستان انتقال یافت. دورانی که در بیمارستان بستری بود، 18 کیسه خون به وی تزریق شد و یک بار هم پایش عمل شد. در همان سال به مکه مشرف شدم و از خداوند شفای فرزندم را خواستم. خداوند دعایم را اجابت کرد و حال جسمی مهدی بهبود پیدا کرد.
10 روز پس از ترخیص، مهدی قصد اعزام به جبهه کرد و گفت: «خانه برایم همچون زندان می ماند. به جبهه می روم تا جبران آن 18 کیسه خون را جبران کنم. اگر از این عملیات زنده برگشتم، پایم را عمل می کنم».
در عملیات بدر، پسرم عباس تیربارچی و مهدی خط شکن بود. در آن عملیات مهدی به گونه ای رفتار کرد که هیچ کس متوجه نشد که از ناحیه پا مجروح است. از این رو به عنوان خط شکن در عملیات شرکت می کند. برادرش از این موضوع گلایه می کند ولی مهدی اصرار به رفتن می کند».
پسر شهیدم وصیتنامه نوشت تا نگویند برای پول رفت
حالا دیگر نوبت گفتن از روزهای چشم انتظاریست. مادر شهید در این باره می گوید: «هر بار که می شنیدم تعدادی شهید تفحص شده است، به فرزندانم می گفتم که بروید جویا شوید که آیا پیکر مهدی نیز در میان آن ها آمده است یا خیر. پسرم عباس هم هر بار می گفت که مادر! پیکر مهدی در مکانی قرار دارد که تفحص آن دشوار است اما من هرگز امیدم را از دست ندادم.
در این سال ها با وجود این که میدانستم مهدی به شهادت رسیده، اما نمی خواستم که این موضوع را باور کنم. با خودم می گفتم نکند من بمیرم و مهدی زنده برگردد و من او را نبینم. در یکی از این سال ها بیماری داشتم که در آن کیسه صفرایم پاره شد. در بیمارستان بستری بودم که یکی از نزدیکان خوابی دید که در آن مهدی گفته است که تا سه روز دیگر مادر پیش من می آید. اطرافیانم بسیار گریه و زاری کردند و از خدا شفایم را خواستند. خدا را شاکرم که شفا پیدا کردم و حالا پس از 33 سال، مهدی به دیدار من آمد».
مادر شهید غلامی در واکنش به دیدار فرزندش، می گوید: «زمانی که چشمم به تابوت مهدی افتاد گفتم: «سیاه ریشم کجا بودی؟ قد بلندت کو؟ و از بازگشتش تشکر کردم. ساعتی که برایش از مکه سوغات آورده بودم نیز کنار تابوت بود و این موضوع برایم خوشحال کننده بود.
سال 63 در مدت سه ماه مهدی، داماد، پسرخواهرم و دو تن دیگر از اقوام در خانواده ما به شهادت رسیدند. پیکر پسرخواهرم پس از 8 سال به آغوش خانواده بازگشت اما مهدی ما را چشم انتظار نگه داشت. هر بار که به مزار شهدای اقوام که با مهدی نیز همرزم بودند می رفتم، میگفتم: «بی معرفتها پسر من را تنها گذاشتید؟» در همان سال ها، در کنار مزار محمد و سید عباس می نشستم و میگفتم که شما دو نفر کنار هم هستید. آن مزار کناری را نگه می دارم تا مهدی هم به شما بپیوندد. حالا می خواهیم پیکرش را در همان مکان به خاک بسپاریم. به مادرانی که همچون من چشم انتظار بازگشت فرزندشان هستند توصیه می کنم که آرام باشند و دلشان را به خدا بسپارد. من هم روزهای سختی را گذراندم. تحمل 5 شهید در طی سه ماه برایم سخت بود اما به لطف خداوند تحمل کردم».
مادر شهید تازه شناسایی شده «سید مهدی غلامی» در پاسخ سوالی مبنی بر اینکه انتظار شما از جوانان امروز چیست، می گوید: «دخترها با حیا و پسرها با ایمان باشند. وقتی یک دختر بی حجاب را می بینم، تنم می لرزد و به شهیدم می گویم که جوانان را دعا کن تا خداوند هدایتشان کند. به نظر من، عیب از جوانان ما نیست بلکه جامعه به فساد گرایش پیدا کرده است.»
*دفاع پرس
مادر شهید «سید مهدی غلامی» که آرامش خاصی در نگاهش پیداست، میگوید: «افتخار می کنم که همسر، پسران و دامادم در جبهه حضور داشتند. مهدی و چند تن از پسرهای اقوام با وجود سن کم، به فرمان امام (ره) لبیک گفتند و عازم جبهه شدند. در میان آنها 5 تن شهید شدند. مهدی 14 ساله بود که به جبهه رفت و در سن 18 سالگی پیکرش مفقود شد. در طی مدت حضورش در عملیاتها چندین مرتبه مجروح شد اما مجددا به جبهه بازگشت.
پسرانم در دوران جنگ به خوبی یکدیگر را ندیدند. هر کدام که به مرخصی میآمد، آن یکی اعزام میشد. دو سالی میشد که فرزندانم دور هم جمع نشده بودند. وقتی پسر بزرگم به جبهه میرفت، همسر و فرزندش را به خانه خودمان میآوردم تا تنها نباشند. نمیخواستم نبود پسرم به خانواده اش فشار بیاورد. دامادم «منصور غلامی» هم که دو فرزند داشت، به جبهه رفت و شهید شد.
پسر شهیدم وصیتنامه نوشت تا نگویند برای پول رفت
سرنوشت جنگ اینگونه بود. اکثر خانوادهها نیز همچون ما طعم تنهایی و دلتنگی را چشیدند و روزهای تلخی را گذراندند اما حیف امروز برخی قدر نمیدانند و هر کاری که دوست دارند انجام میدهند.
هر بار که میخواستم، مهدی را به ازدواج راضی کنم، برادرش به شوخی میگفت که گول نخور! میخواهند از خدا جدایت کنند. در نهایت هم قسمت نشد تا مهدی را در رخت دامادی ببینم.»
در حین گفت و گو، تمام حواس و نگاه مادر شهید، به دخترانش بود که گوشه ای از حسینیه معراج نشسته و با صدای بلند گریه و شیون می کردند. نگاهش را از اطراف می گیرد و ادامه میدهد: «دوست ندارم دخترانم بلند گریه کنند. در طی این سال ها نیز هیچ کس اشک من را ندید. برخی گفتند که مادری بیتفاوت هستم اما من به وصیت فرزندم عمل کردم. من روزها با مهدی درد و دل می کنم و هیچ کس صدای من را نمی شنود. از سوی دیگر با خدا معامله کردم. مهدی در وصیتنامهاش از من خواسته بود که اگر دلتنگش شدم برای امام حسین (ع) گریه کنم.
بعد از شهادتش، پسر بزرگم ساک و وسایلش را به خانه آورد. وصیتنامهای که چند روز قبل از آغاز عملیات نوشته بود، داخل ساک قرار داشت. وصیتنامه بسیار زیبایی دارد. با خواندن وصیتاش، بی تابیهایم فروکش کرد. در وصیتنامهاش به شرایط امروز اشاره کرده که نمی خواهد برخی بگویند که او برای پول به جبهه رفته است. درست مثل شرایط امروز که برخی کنایههایی را به خانوادههای مدافع حرم می زنند. همچنین نوشته بود که می خواهد بدنش در میدان نبرد بماند و به خواستهاش رسید. از آنجایی که خط شکن بود، ابتدای عملیات در باتلاقی فرو میرود و حالا پس از 33 سال استخوان هایش برگشته است.
در دوران مفقودی پیکر مهدی، چند مرتبه به خواب من و پدرش آمد. جالب است که خواب من و پدریش یکسان بود. هر دو مهدی را در رودخانه ای با لباس سفید دیدیم که در آب بازی میکند و از ما میخواهد که ما برویم و خودش در آب بماند.
در سال های ابتدایی مفقودی پیکر مهدی، چند مرتبه به خواب من و اطرافیان آمد و گفت که از من نخواهید تا برگردم و صبر داشته باشید. با بازگشت اسرا یقین یافتم که مهدی شهید شده و حکمتی در مفقودی او وجود دارد. به همین خاطر اصراری بر بازگشت پیکرش نکردم و حالا پس از 33 سال خداوند پاداش صبرم را با بازگشت پیکر مهدی به من داد.»
هر بار که مادر در میان صبحت هایش اشک در چشمش حلقه میزند، با کمی مکث بغض را میخورد و سخنانش را ادامه میداد. این بار به دخترهایش گوشزد میکند که با صدای بلند شیون نکنند. مادرشهید خطاب به ما میگوید: «موهایم از دوری و دلتنگی مهدی سفید شد اما از رفتنش به جبهه پشیمان نشدم. اگر امروز هم زنده بود، می دانم که برای دفاع از حرم آل الله عازم سوریه میشد».
مادر شهید به شوق حضور مهدی جهت شرکت در عملیاتها اشاره کرد و ادامه داد: «یک بار که به خانه برگشت، متوجه لاغری و ضعفش شدم. از او علت لاغریش را جویا شدم اما از پاسخ دادن سر باز زد. با دیدن نوشته روی ساکش متوجه شدم که از بیمارستان مرخص شده است. وقتی بار دیگر سوال کردم، پاسخ داد که شیمیایی شده ام ولی نتوانستم در بیمارستان بمانم و به منطقه رفتم.
چند ماه پیش از شرکت در آخرین عملیات، به شدت مجروح شد تا آنجایی که همراه با پیکر شهدا به عقب بازگشت. اطرافیان گمان می کردند که مهدی به شهادت رسیده است. با ضربان قلبش متوجه حیاتش شدند و به بیمارستان انتقال یافت. دورانی که در بیمارستان بستری بود، 18 کیسه خون به وی تزریق شد و یک بار هم پایش عمل شد. در همان سال به مکه مشرف شدم و از خداوند شفای فرزندم را خواستم. خداوند دعایم را اجابت کرد و حال جسمی مهدی بهبود پیدا کرد.
10 روز پس از ترخیص، مهدی قصد اعزام به جبهه کرد و گفت: «خانه برایم همچون زندان می ماند. به جبهه می روم تا جبران آن 18 کیسه خون را جبران کنم. اگر از این عملیات زنده برگشتم، پایم را عمل می کنم».
در عملیات بدر، پسرم عباس تیربارچی و مهدی خط شکن بود. در آن عملیات مهدی به گونه ای رفتار کرد که هیچ کس متوجه نشد که از ناحیه پا مجروح است. از این رو به عنوان خط شکن در عملیات شرکت می کند. برادرش از این موضوع گلایه می کند ولی مهدی اصرار به رفتن می کند».
پسر شهیدم وصیتنامه نوشت تا نگویند برای پول رفت
حالا دیگر نوبت گفتن از روزهای چشم انتظاریست. مادر شهید در این باره می گوید: «هر بار که می شنیدم تعدادی شهید تفحص شده است، به فرزندانم می گفتم که بروید جویا شوید که آیا پیکر مهدی نیز در میان آن ها آمده است یا خیر. پسرم عباس هم هر بار می گفت که مادر! پیکر مهدی در مکانی قرار دارد که تفحص آن دشوار است اما من هرگز امیدم را از دست ندادم.
در این سال ها با وجود این که میدانستم مهدی به شهادت رسیده، اما نمی خواستم که این موضوع را باور کنم. با خودم می گفتم نکند من بمیرم و مهدی زنده برگردد و من او را نبینم. در یکی از این سال ها بیماری داشتم که در آن کیسه صفرایم پاره شد. در بیمارستان بستری بودم که یکی از نزدیکان خوابی دید که در آن مهدی گفته است که تا سه روز دیگر مادر پیش من می آید. اطرافیانم بسیار گریه و زاری کردند و از خدا شفایم را خواستند. خدا را شاکرم که شفا پیدا کردم و حالا پس از 33 سال، مهدی به دیدار من آمد».
مادر شهید غلامی در واکنش به دیدار فرزندش، می گوید: «زمانی که چشمم به تابوت مهدی افتاد گفتم: «سیاه ریشم کجا بودی؟ قد بلندت کو؟ و از بازگشتش تشکر کردم. ساعتی که برایش از مکه سوغات آورده بودم نیز کنار تابوت بود و این موضوع برایم خوشحال کننده بود.
سال 63 در مدت سه ماه مهدی، داماد، پسرخواهرم و دو تن دیگر از اقوام در خانواده ما به شهادت رسیدند. پیکر پسرخواهرم پس از 8 سال به آغوش خانواده بازگشت اما مهدی ما را چشم انتظار نگه داشت. هر بار که به مزار شهدای اقوام که با مهدی نیز همرزم بودند می رفتم، میگفتم: «بی معرفتها پسر من را تنها گذاشتید؟» در همان سال ها، در کنار مزار محمد و سید عباس می نشستم و میگفتم که شما دو نفر کنار هم هستید. آن مزار کناری را نگه می دارم تا مهدی هم به شما بپیوندد. حالا می خواهیم پیکرش را در همان مکان به خاک بسپاریم. به مادرانی که همچون من چشم انتظار بازگشت فرزندشان هستند توصیه می کنم که آرام باشند و دلشان را به خدا بسپارد. من هم روزهای سختی را گذراندم. تحمل 5 شهید در طی سه ماه برایم سخت بود اما به لطف خداوند تحمل کردم».
مادر شهید تازه شناسایی شده «سید مهدی غلامی» در پاسخ سوالی مبنی بر اینکه انتظار شما از جوانان امروز چیست، می گوید: «دخترها با حیا و پسرها با ایمان باشند. وقتی یک دختر بی حجاب را می بینم، تنم می لرزد و به شهیدم می گویم که جوانان را دعا کن تا خداوند هدایتشان کند. به نظر من، عیب از جوانان ما نیست بلکه جامعه به فساد گرایش پیدا کرده است.»
*دفاع پرس