بعثیها حتماً تا حالا حلبچه را هم گرفتهاند و دارند شهر را غارت میکنند با خودم میگفتم بعد از این بعثی چه برسر مردم حلبچه میآورند؟! لابد انتقام استقبال گرم آنها از رزمندگان ایرانی را باز هم خواهند گرفت و به بمباران شیمیایی شهر اکتفا نخواهند کرد.
تمام بچهها در حیرت این عقبنشینی بیمعنی بودند با خودم فکر کردم عجب تصمیم غلطی گرفتم که زنده بمانم و این روزها را ببینم؛ خوش به حال مجید، مصطفی و بقیه بچهها... یادم نمیرود آن خواب عجیب را؟
در پاتک قبلی دشمن که مسئول دسته بودم و جلوتر از شاخشمیران و جلوتر از تپه مهدی و حتی جلوتر از تپه کچلی داخل شیار و وسط دشت ساحلی منتهی به دریاچه دربندیخان زیرپای دشمن سنگرهای کمینی را کنده بودیم و فقط شبها میتوانستیم از سنگر بیرون بیائیم برای خودم کروکی منطقه را کشیده بودیم و نیروها را طوری آرایش داده بودم که دشمن نتواند از بین سنگرهای کمینی عبور کند و بهسمت شاخ شمیران برود چون سقوط شاخ شمیران مساوی بود با سقوط دشت حلبچه و از بین رفتن تمام دستآوردهای عملیات والفجر 10.
با این خیال از جان و دل مایه میگذاشتیم تا دشمن متوجه حضور ما در کمینها نشود؛ یک روز که خمپارههای دشمن چند شهید از گروهان ما گرفته بود وقتی آتش سبکتر شد خوابم برد.
در خواب دیدم که در حال پریدن و پرواز از همان جایی که پدافند میکردیم هستیم؛ هر چه پروازم اوج میگرفت از طاق نصرتهایی که برای شهدا زدهاند عبور میکردم و بالاتر میرفتم؛ عکس همه رفقا بود؛ محمدرضا تعقلی و عباس نظری و ...
هر چه که بالاتر میرفتم عکس شهدای جدیدتری را میدیدیم که ساعاتی پیش باد بودند از آخرین تابلو که عبور کردم؛ دیگر کسی جز خودم نبود.
از خواب پریدم تعبیر خوابم را میدانستم؛ زود به کیوان محمدی و حسن سامیر و بچهها گفتم این سنگر را تخلیه کنید و بروید سنگرهای دیگر؛ آنها دلیلش را پرسیدند، گفتم: بروید بعداً خودتان متوجه میشوید.
دفترچه خاطراتم را از جیبم بیرون آوردم و شروع به نگارش وصیت و آخرین یادداشتها کردم؛ مقداری با خدا مناجات نوشتم و بعد هم خطاب به پدر و مادرم که؛ این آخرین حرفهای من با شماست و پسرتان به رفقای شهیدش پیوست! هنوز آخرین خط را ننوشته بودم که نگاهم به همان کروکی منطقه در دفترچه خاطراتم افتاد؛ همان استدلال که اگر سنگرهای کمین سقوط کند حتماً شاخ شمیران سقوط میکند و اگر شاخ سقوط کند حلبچه سقوط میکند؛ کار ما در این کمین خیلی مهم است؛ توفیق شهادت باز هم هست و بعداً هم میشود شهید شد.
«اتفاقاً انتخاب شهادت الان آسانترین راه هست»، «خدایا من اگر نباشم این دسته و نیروهایش بیصاحب میشوند»، توجیه پشت سر توجیه راستش اینها که با خود میگفتم درست بود اما درستتر آن بود که من پای رفتن نداشتم و این حرفها توجیه ترس خودم بود.
به قول بعضیها خدا انسان را آفرید و انسان توجیه را؛ هنوز حرفهای توجیهیام با خدا تمام نشده بود که سوت کر کننده خمپاره زمین و زمان را به هم دوخت.
خودم را مچاله کردم گوشه سنگر تکانهای زمین که تمام شد گل و لایی که به آسمان رفته بود مثل باران بر سرم بارید. باران دود و گل و لای که تمام شد بوی سوختگی شروع شد؛ سرم را بالا آوردم تا ببینیم چه اتفاقی افتاده؟! علفهای دورو بر سنگر آتش گرفته بود.
چشمهایم را مالیدم که یک خمپاره 120 را دیدم که تا که در یک متری بالای سرم در زمین فرو رفته بود اما منفجر نشده بود؛ بچهها از سنگرهای دیگر بیرون ریختند؛ کیوان و حسن بهتشان برده بود و تازه فهمیدند که چرا آنها را از سنگر خودم بیرون کردم.
نگاهی به آسمان کردم و رو به خدا گفتم ای کاش همه دعاهای ما اینقدر زود مستجاب میشد؛ ای کاش آنروز این دعا را نکرده بودم؛ اگر میدانستم یک روز قرار است این خط را با دست خودمان تحویل دشمن بدهیم لزومی نداشت آن توجیهها را برای خدا بیاورم که بله ماندن من مهمتر از شهید شدن است.
اما دیگر دیر شده بود ما حالا در جاده به سمت شهرک آناهیتا حوالی کرمانشاه پیش میرفتیم.