روایت یک رزمنده ی دزفولی، که پیکر شهیدی را به جای او دفن کردند
شهدای ایران:چهار روز از عملیات والفجر 8 گذشته بود. از خط برگشتم و با قایق زدم به دل اروند. طناب قایق را بستم به اسکله و برای برداشتن تعدادی لوازم رفتم به سمت پایگاه اورژانس توی نخلستان .
حاج قاسم ( شهید حاج قاسم خورشید زاده) و چند نفر دیگر آنجا بودند که نمیشناختمشان! یکی شان پیراهن مشکی تنش بود. حاج قاسم تا مرا دید، لبخندی انداخت روی لبهایش و گفت: «سلام امیر! جلو بودی؟!» گفتم :«آره! چطور مگه!» گفت: «محمود رو کی دیدی؟» گفتم:«محمود! کدوم محمود رو میگی؟!» گفت:«محمود رابطیان!» گفتم:«همین چند دقیقه پیش!» تا این جمله را گفتم، آن بنده خدایی که پیرهن مشکی داشت، زد زیر گریه و پرید توی بغلم و همینطور که زار می زد گفت: « یعنی محمود زنده اس؟ مطمئنی دیدیش؟! تو رو خدا منو ببر پیشش! »
حاج قاسم رو کرد به آن بنده خدا و گفت:« نمیشه شما رو ببریم اون طرف اروند! اونجا خط مقدمه! » الان میگم بچه ها برن و محمود رو بیارن این طرف که خیالتون راحت بشه!»
من که از ماجرا بی اطلاع بودم، هاج و واج فقط نگاه می کردم. چشمانم را دوختم به چشمان حاج قاسم و با اشاره دستم پرسیدم که این بنده خدا چشه؟ حاج قاسم گفت:« دیروز پیکری تحویل خونواده ی محمود دادن و اونام مراسم تشییع و تدفین برگزار کردن! اما مادر محمود به هیچ وجه قبول نکرده که اون محمود بوده! مدام گفته اگه من بزرگش کردم این محمود نیست! این بنده خدا هم عموی محموده! اومده پیگیر ماجرا بشه! »
آن بنده خدا همینطور که زار می زد و هنوز اشک هایش بند نیامده بود، دست کرد توی جیبش و آگهی شهادت محمود را درآورد و به من نشان داد. حالا دیگر تعجب من بیشتر شده بود، آخر من محمود را همین چند لحظه ی پیش دیده بودم! گفتم: «غیر ممکنه! محمود سالم و سرحال توی خطه! الان میرم و میارمش! »
راه افتادم سمت ساحل و قایق را روشن کردم و به سرعت رفتم خط. مدام توی دلم خدا خدا می کردم که اشتباه نکرده باشم! اما مگر می شد! مطمئن بودم که محمود را دیده ام. قایق را گوشه ای بستم و دوان دوان رفتم سراغ سنگری که محمود را آنجا دیده بودم. محمود راحت دراز کشیده بود و داشت کتاب می خواند. صدایش کردم:«محمود!» سرش را از کتاب بیرون آورد و برگشت سمت من! گفتم:«پاشو مرد حسابی! راحت گرفتی اینجا خوابیدی! تو شهید شدی خودت خبر نداری!»
نیم خیز شد و با تعجب گفت:«چی؟! چی داری میگی! شهید شدی یعنی چی! » ماجرا را با آب و تاب برایش تعریف کردم و در حالی که دهانش از تعجب باز مانده بود، آوردمش سمت قایق و برگشتیم سمت اورژانس.
عموی محمود تا چشمش به ما افتاد دوید سمت محمود و در حالی که صدای گریه اش بیشتر شده بود محمود را بغل کرد و سرتا پایش را ورانداز کرد و مدام او را می بوسید. بیچاره محمود! هاج و واج فقط نگاه می کرد. حالا مجبور بود برای اثبات زنده بودندش برگردد عقب.
چیزی از این ماجرا نگذشت که مشخص شد آن پیکر مطهر مربوط به شهید والامقام عبدالرحیم درویشی از هندیجان بوده است که به دلیل تشابه چهره اش به محمود این اشتباه صورت گرفته است. به درخواست مادر شهید و پیگیری خانواده اش و اجازه ی علمای قم، نبش قبر صورت گرفته و پیکر ایشان از دزفول به هندیجان منتقل و در گلزار شهدای آنجا دفن گردید. روحش شاد و یادش گرامی باد.
حاج قاسم ( شهید حاج قاسم خورشید زاده) و چند نفر دیگر آنجا بودند که نمیشناختمشان! یکی شان پیراهن مشکی تنش بود. حاج قاسم تا مرا دید، لبخندی انداخت روی لبهایش و گفت: «سلام امیر! جلو بودی؟!» گفتم :«آره! چطور مگه!» گفت: «محمود رو کی دیدی؟» گفتم:«محمود! کدوم محمود رو میگی؟!» گفت:«محمود رابطیان!» گفتم:«همین چند دقیقه پیش!» تا این جمله را گفتم، آن بنده خدایی که پیرهن مشکی داشت، زد زیر گریه و پرید توی بغلم و همینطور که زار می زد گفت: « یعنی محمود زنده اس؟ مطمئنی دیدیش؟! تو رو خدا منو ببر پیشش! »
حاج قاسم رو کرد به آن بنده خدا و گفت:« نمیشه شما رو ببریم اون طرف اروند! اونجا خط مقدمه! » الان میگم بچه ها برن و محمود رو بیارن این طرف که خیالتون راحت بشه!»
من که از ماجرا بی اطلاع بودم، هاج و واج فقط نگاه می کردم. چشمانم را دوختم به چشمان حاج قاسم و با اشاره دستم پرسیدم که این بنده خدا چشه؟ حاج قاسم گفت:« دیروز پیکری تحویل خونواده ی محمود دادن و اونام مراسم تشییع و تدفین برگزار کردن! اما مادر محمود به هیچ وجه قبول نکرده که اون محمود بوده! مدام گفته اگه من بزرگش کردم این محمود نیست! این بنده خدا هم عموی محموده! اومده پیگیر ماجرا بشه! »
تصویر مراسم تشییع در دزفول
آن بنده خدا همینطور که زار می زد و هنوز اشک هایش بند نیامده بود، دست کرد توی جیبش و آگهی شهادت محمود را درآورد و به من نشان داد. حالا دیگر تعجب من بیشتر شده بود، آخر من محمود را همین چند لحظه ی پیش دیده بودم! گفتم: «غیر ممکنه! محمود سالم و سرحال توی خطه! الان میرم و میارمش! »
راه افتادم سمت ساحل و قایق را روشن کردم و به سرعت رفتم خط. مدام توی دلم خدا خدا می کردم که اشتباه نکرده باشم! اما مگر می شد! مطمئن بودم که محمود را دیده ام. قایق را گوشه ای بستم و دوان دوان رفتم سراغ سنگری که محمود را آنجا دیده بودم. محمود راحت دراز کشیده بود و داشت کتاب می خواند. صدایش کردم:«محمود!» سرش را از کتاب بیرون آورد و برگشت سمت من! گفتم:«پاشو مرد حسابی! راحت گرفتی اینجا خوابیدی! تو شهید شدی خودت خبر نداری!»
تصویر پیکر شهید درویشی که به جای محمود رابطیان در دزفول دفن شد
نیم خیز شد و با تعجب گفت:«چی؟! چی داری میگی! شهید شدی یعنی چی! » ماجرا را با آب و تاب برایش تعریف کردم و در حالی که دهانش از تعجب باز مانده بود، آوردمش سمت قایق و برگشتیم سمت اورژانس.
عموی محمود تا چشمش به ما افتاد دوید سمت محمود و در حالی که صدای گریه اش بیشتر شده بود محمود را بغل کرد و سرتا پایش را ورانداز کرد و مدام او را می بوسید. بیچاره محمود! هاج و واج فقط نگاه می کرد. حالا مجبور بود برای اثبات زنده بودندش برگردد عقب.
چیزی از این ماجرا نگذشت که مشخص شد آن پیکر مطهر مربوط به شهید والامقام عبدالرحیم درویشی از هندیجان بوده است که به دلیل تشابه چهره اش به محمود این اشتباه صورت گرفته است. به درخواست مادر شهید و پیگیری خانواده اش و اجازه ی علمای قم، نبش قبر صورت گرفته و پیکر ایشان از دزفول به هندیجان منتقل و در گلزار شهدای آنجا دفن گردید. روحش شاد و یادش گرامی باد.
* حاج امیر ابراهیمیان