به گزارش شهدای ایران ، زن سالمند که در میان مراجعان مجتمع قضایی ونک روی نیمکت راهرو
نشسته بود، دست زن جوانی را در دست داشت که هنوز وارد 23 سالگی نشده
بود.اما حالا با وکالت طلاقی که از شوهرش داشت به دادگاه آمده بود تا به
زندگی مشترکشان پایان دهد. با این حال مادرشوهر پزشکش او را همراهی میکرد.
با شلوغ شدن راهروی منتهی به شعبه 264 دادگاه خانواده، زن جوان از روی نیمکت بلند شد تا زن میانسالی بتواند به جایش بنشیند.
برای همین زن غریبه ضمن تشکر به خانم دکتر گفت: «چه دختر خوبی دارید!» و زن سالخورده جواب داد: «عروسم هستند. آمدیم برای طلاق توافقی.» با شنیدن این حرف به آنها نزدیک ترشده و کنارشان نشستم.بعد هم از آنها خواستم ماجرا را برایم تعریف کنند.
خانم دکتر هم با خوشرویی لب به سخن گشود و گفت: «یک شب زن و شوهری در خانه ما را زدند و گفتند؛ دخترشان هر دو پایش را در یک کفش کرده و میخواهد با پسرم ازدواج کند. تا آن زمان ندیده بودم خانواده دختری به خواستگاری برود. بعد از دقایقی گفتوگو، آنها را رد کردم که بروند و از پسرم «پیام» موضوع را پرسیدم. معلوم شد که یک روز همین دختر خانم که «میترا» نام دارد با خواهر بزرگترش به یک مرکزخرید رفته بودند که انگار پسرم پیام از خواهر بزرگتر خوشش آمده بود اما بعد از چند روز خواهر کوچکتر- میترا- به پیام علاقه نشان داده و خواهش کرده بود یک بار به خواستگاریاش برود تا پدر و مادرش دیگر سرکوفت خواستگار نداشتن را به او نزنند. پیام هم بدون اطلاع من و برای دلخوشی این دختر به خواستگاریاش رفته بود. البته من موافق این ازدواج نبودم، چون میترا 17 ساله بود و پیام 22 ساله. اما پسرم گفت که به دور از مرام و معرفت است که آدم به خواستگاری برود و بعد از آن پا پس بکشد. پدر و مادر میترا میگفتند هیچ چیز نمیخواهند، نه مهریه، نه جشن عروسی و نه سفره عقد. اما من فقط یک پسر داشتم با کلی آرزوهای بزرگ بنابراین 100 سکه مهریه برای عروسام تعیین کردم و جشن عروسی مفصل هم گرفتیم. تمام هزینههای عروسی را هم خودم دادم، برای عروسم جهیزیه سنگینی تهیه کردم و حتی برای خانوادهاش لباس نو و... خریدم.»
همان موقع حرف خانم دکتر را قطع کردم و گفتم:«چه مادر شوهر خوبی! پس چرا
کارشان به جدایی کشیده؟» خانم دکتر در حالی که شکلاتی از کیفش درآورد و به
عروسش داد تا ضعف نکند ادامه داد:«عروسم دختر خوبی است، اما به خاطر
ازدواج، درسش را ادامه نداد.چند بار پیشنهاد دادم تا بچه دار نشده در کنکور
شرکت کند، اما گوش نداد. از طرف دیگر در خانه پسرم کاری انجام نمیداد،
چون اصلاً چیزی بلد نبود. مادرش میآمد و سر هفته لباسهایش را میبرد که
بشوید. من هم لباسهای پسرم را میگرفتم تا در لباسشویی خودمان بریزم. نه
ماشین لباسشویی، بلکه اجاق گازی هم که در خانه عروسم هست؛ هنوز نو باقی
مانده چون عروسم آشپزی هم بلد نیست. برای همین پسرم با یک رستوران قرارداد
بسته که هر روز ناهار و شام آماده برایشان میآورد.حالا بعد از شش سال دیگر
از عشق و علاقه خبری نیست و توافق کردهاند از هم جدا شوند. میترا
مهریهاش را بخشیده و گفته جهیزیهاش را هم نمیخواهد. اما من با او صحبت
کردهام جهیزیه را بفروشد و پولش را در یک حساب بانکی بگذارد و با سود پولش
زندگیاش را بگذراند...» پرسیدم«مگر خانوادهاش نمیتوانند هزینه زندگیاش
را بدهند؟»
خانم دکتر جواب داد:«آن بندگان خدا وضع مالی خوبی ندارند. پدرش یک بازیگر
سیاهی لشکر است و مادرش یک زن خانه دار با سه بچه. دلم نمیآید عروسم را به
حال خودش رها کنم.دوست دارم برای خودش کاری دست و پا کند. قول دادهام به
شرطی که کلاس رایانه برود، جدا از هزینه ثبتنام و آموزش، هر ماه 200 هزار
تومان به حسابش واریز کنم. او هنوز سن و سالی ندارد و میتواند در زندگی
پیشرفت کند. راستش شوهر خواهرهایش معتاد هستند و میترسم این طفلکی هم
معتاد شود. دوست دارم برای خودش کسی بشود.»
خانم دکتر سپس پوشه زیر دستش را باز کرد و نامه وکالت در طلاق را که به
امضای پسرش رسیده بود نشان داد و گفت:«پسرم به همسرش اعلام کرده هر طور
صلاح میداند عمل کند. میترا هم گفته چیزی نمیخواهد جز طلاق. فکر میکنم
از هم خسته شده باشند. ازدواجشان هم زودهنگام بود. اما چه میشود کرد،
اینها بچههای ما هستند و باید مراقبشان باشیم. اما افسوس حیف شد که این
زندگی دوامی نداشت.»
دراین لحظه زن جوان روبه مادرشوهرش گفت:«مادر جان، وقت رسیدگی به پرونده ما
شده» و خانم دکتر از روی نیمکت بلند شد تا همراه عروساش وارد دادگاه
شوند. و...
*رکنا