شهدای ایران shohadayeiran.com

سربالایی بود اما عشق نماز آقا ما را برد تا مقصد. با هر سختی و مشقتی که بود رسیدیم به جمعیت و یک جایی برای نماز پیدا کردیم؛ هرچه می‌گذشت داغ‌تر می‌شد؛ مداح قبل از نماز می‌خواند: «ای نشسته صف اول نکنی خود را گم ...».
شهدای ایران :چند وقت پیش با یکی از دوستان که از آمریکا آمده بود گپ می‌زدیم. از دوستان قدیمی بود و گاهی برای برخی امور درمانی از او مشورت می‌خواستم؛ زیرا در مورد افراد مشابه ما در آمریکا و مسائل و قوانینشان آشنایی کامل داشت. وقتی از امکانات و خدمات مجروحان جنگی در آمریکا برایم صحبت می‌کرد که اصلاً قابل قیاس با اینجا نیست، نه از جهت میزان خدمات بلکه از جهت اهتمام ویژه حکومت به خدمت رسانی! با تعجب پرسیدم: «آن‌ها که به قول معروف خیلی معتقد به ارزش‌های دینی و ثواب و عقاب نیستند؛ پس چرا این‌همه به کسی که در این راه صدمه دیده خدمات می‌دهند و بالاتر از خدمات طوری او را حمایت می‌کنند تا به مدارج بالا برسد!؟ یعنی این سهمیه‌ها و بورس‌های تحصیلی، مالی و سیاسی‌شان برای چیست؟»

جوابی داد که مدت‌ها ذهن من را مشغول کرد، گفت: «آن‌ها بحثشان شاید اجر و ثواب و عقاب نباشد ولی این کارها را دقیقاً منطبق و در راستای سیاست‌های سرمایه‌داری و لیبرالی خودشان انجام می‌دهند؛ یعنی منطقشان این است که کسی که حاضر است بخاطر کشورش از عزیزترین چیز زندگی یعنی سلامتی بگذرد؛ هیچ‌وقت به کشورش خیانت نخواهد کرد. به عبارت دیگر اگر قرار است کشوری روی افرادی سرمایه‌گذاری کرده و آن‌ها را به مدارج بالا برساند که بعدها از خدماتشان استفاده کند؛ بهترین گزینه همین افراد هستند. چون آدم‌های دیگر مثل هندوانه دربسته هستند. کشور برایشان هزینه کرده و حمایتشان می‌کند؛ ولی در آخر گاهی سرِ بِزنگاه خائن به کشور می‌شوند مثل برخی مدیرانِ کشور که در نهایت به اختلاس و جاسوسی و ... رسیده‌اند و فرار کرده‌اند.»

چند روز پیش رفته بودم نماز عید فطر. بعد از کلی بدبختی، جای پارک پیداکردم؛ یک مسیرطولانیِ سربالایی را مجبور بودم تا محل نماز(مصلی) با ویلچر طی کنم. در راه به دوست دیگر جانباز(ویلچری) برخوردم که موفق نشده بود جای پارک پیدا کند و همینطور داخل ماشینش هاج و واج مانده بود که چه کند. حسرتِ نگاه و التماس دعایش موقع خداحافظی هنوز یادم هست. احتمالاً با وضعیتی که دیدم جای پارک گیرش نیامد و به نماز هم نرسید. بالاخره به هر زحمتی بود به درب ورودی مصلی رسیدیم؛ خوشبختانه آمبولانس مناسب برای تردد تدارک دیده شده بود، باخوشحالی سوار شدیم و آمبولانس بخشی از مسیر ما را به همراه برد؛ خواستیم پیاده شویم که یک آقای کت شلواری جلو آمد و گفت: «اینجا نباید پیاده شوید؛ اینجا مخصوص کسانی است که کارت ویژه آرم دار دارند!» راننده گفت: «این‌ها جانباز هستند و برای جایگاه کارت دارند.» که جواب شنید: «بله، کارت دارند ولی کارتشان معمولی است! اینجا کارت ویژه می‌خواهد.» یکی از کارت‌ها را نشان داد، یک کارت بزرگ بود با یک آرم وهولوگرام خاص. راست می‌گفت، کارتی که به ما داده بودند با این کارت فرق داشت، فقط رویش نوشته شده بود "کارت ملاقات" بدون هیچ آرم خاص یا کلمه ویژه‌ای.

بالاخره آمبولانس ما را برگرداند. درحال خروج، ماشین‌های شخصی را می‌دیدیم که وارد می‌شدند و شخصیت مورد نظر(!) را دم پله پیاده می‌کردند. آمبولانس هم ما را برد جایی دیگری از مصلی پیاده کرد که از آنجا تا محل نماز باز کلی مجبور بودیم مسیر را با ویلچر طی کنیم. سربالایی بود اما عشق نماز آقا ما را برد تا مقصد... با هر سختی و مشقتی که بود رسیدیم به جمعیت و یک جایی برای نماز پیدا کردیم؛ آفتاب اول صبح بود که می‌تابید ولی باز گرم بود و داغ؛ البته هرچه می‌گذشت داغ‌تر می‌شد؛ مداح قبل از نماز می‌خواند: «ای نشسته صف اول نکنی خود را گم ...» ذهنم رفت به سمت حرف‌های چندروز پیش دوستم. مسئولین؛ هندوانه‌های دربسته؛ کارت ویژه؛ صف اول؛ زیرسایه؛ سرمایه‌گذاری نظام؛ جانبازان؛ کارتِ عادی؛ آفتاب داغ. مداح همچنان می‌خواند: «چند روزی تو مقامی به امانت داری ...»

نماز برپا شد و ذکر قنوت‌های پشت سر آقا و خطبه‌هایی که سریع تمام شد. باز مسیرِ رفته را باید برمی‌گشتیم. فرقش این بود که این بار مسیر سرپایینی بود ولی آفتاب سوزانتر شده بود. از درب اصلی که می‌خواستیم خارج شویم، ماشین‌هایی از کنارمان رد می‌شدند؛ شخصیت‌هایی که از دَمِ پله پیاده و سوارشده بودند و الان هم ... شعر سهراب البته باکمی تغییر به ذهنم آمد: کاش مسئولان هم دانه‌های دلشان پیدا بود...

*تسنیم
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار