***
«بچهها، سلام یه خبر خوش»؛ شیرودی بود. صداش میلرزید از خوشحالی هیجانزده بود. چهرهاش برق میزد از شادی. همهمان دست از غذا کشیدیم، چشم دوختیم به دهانش. مثل همیشه نمیخواست منتظرمان بگذارد. آمد نشست کنارمان.
«عملیات بازی دراز تأیید شد باید آماده شیم برا حمله».
از خیلی وقت پیش انتظار این خبر را میکشیدیم. همهمه شد تو غذاخوری همه سر تکان میدادند. خوشحال بودند.
کسی گفت: «خدا رو شکر، بالاخره نوبت ما هم شد».
سروان حامد لقمهاش را داد پایین گفت: «من باید جزو اولیها باشم تو این پرواز».
آرزوی همه همین بود همهمه پیچید تو غذاخوری.
«من هم میخوام تو اولین پرواز باشم».
«پس من چی؟»
«من که خیلی وقته منتظر چنین وقتیام».
صدای شیرودی همه را آرام کرد: «این که جای بحث نداره همهمون تو این عملیات هستیم، فوقش یکی زودتر، یکی دیرتر. فرقی نمیکنه که».
رو کرد به من، و گفت: «فرهاد جان! تو خلبان هلیکوپتر کمکی هستی. بعد از غذا بیا پیشم، برا توجیه».
خوشحال بودم، خوشحالتر شدم. دیگر میل به غذا نداشتم. لقمههای بعد را تندتر خوردم. منتظر شدم شیرودی هم غذاش را تمام کند.
نزدیکای ده شب زدیم از غذاخوری بیرون. احمد پیشگاه هادیان با چند تا پوشه زیر بغل و دو سه تا نقشه عملیاتی آمد طرفمان. با هم رفتیم اتاق عملیات. نقشه را پهن کردیم روی میز. خطوط خودی و دشمن مشخص شده بودند، با علامتهایی.
شیرودی گفت: به من «فرهاد جان! عملیات سنگینی منتظرمونه. باید خیلی مواظب باشیم، بخصوص تو، که تو هر «سورتی» باید با چند تا کبرا همراه بشی».
جای هیچ سؤالی نبود. چشم دوختم به نقشه. هدفها را با خطهای قرمز مشخص کرده بودند.
«این بار باید بیشتر از همیشه چشم و گوشتونو باز کنی. البته من به کارت ایمان دارم. اگر هم اصرار میکنم، برای اینه که منطقه کوهستانیه. اگه خدای نکرده هلیکوپتری آسیب ببینه، جایی نیس واسه نشستن. تو باید تو کمترین زمان خودتو برسونی بش».
به نقشه نگاه میکردم، و بعد به شیرودی: «چشم، اکبر جان دیگه چی؟»
لبخند زد: «دیگه این که، خیالم راحت بود، راحتتر شد حالا».
تمام پایگاه شور و حال دیگری پیدا کرده بود. همهمان منتظر شروع عملیات بودیم. تیمهای فنی با عجله میرفتند و میآمدند. هلیکوپترها را آماده میکردند برای عملیات. هر کس هر جا شیرودی را میدید، با اصرار ازش میخواست او را تو پرواز اول جا بدهد. بین بچهها خیال من از همه راحتتر بود. من خلبان تنها هلیکوپتر دویست و ششی بودم که طبق برنامه، رسکیوی آن عملیات را بش داده بودند، یعنی نجات بچههای دیگر یا هلیکوپترهاشان.
داشتم صبحانه میخوردم. احمد صدام زد، رفتم از غذاخوری بیرون، سریع. شیرودی نشسته بود پشت فرمان پاترول. اشاره کرد عجله کنم، با دست. رفتم سوار شدم. رفتیم از پایگاه بیرون، رفتیم تو جاده «دانه خوش».
پرسیدم: «چه خبر؟»
شیرودی گفت: «میریم شناسایی».
«از کجا؟»
هادیان گفت: «شیارهای بازی دراز».
نزدیکای بازی دراز شیرودی رفت پاترول را پارک کرد جلوی ژاندارمری. پیاده شدیم. برج دیدهبانی بالاتر از پاسگاه بود. پیاده رفتیم سمت برج. مسئول برج احترام نظامی داد. هماهنگ کردیم رفتیم بالای برج، ایستادیم به بررسی شیارهای آن دور و بر. بعضیهاشان اصلاً مناسب پرواز نبودند.
صدای سوت خمپاره آمد. خیز رفتیم افتادیم زمین. زیر پامان لرزید از انفجارها، چند ثانیه بعد ترکشها و تکه سنگها باز بالا سرمان کمانه کردند خوردند به اطراف.
هادیان گفت، با خنده «این همه پذیراییشون. باز هم بگو به فکر ما نیستند».
خندیدیم، و بلند شدیم خودمان را تکاندیم و چند تا شیار را برای پروازمان شناسایی کردیم، به هر ترتیبی بود.
برگشتیم پایگاه. آمدم پیاده شوم، که دستی آمد نشست رو شانهام. شیرودی بود.
«آخرین توجیه، ساعت نه امشب، تو اتاق توجیه. یادت نره. به بقیه بچهها هم بگو».
سر تکان دادم رفتم پیش بچهها، برای رساندن پیام.
از ساعت هشت و نیم شب همه منتظر شروع توجیه بودیم. شیرودی را میشناختیمش. میدانستیم طرح خوبیست. کسی نمیتوانست به طرحهاش ایراد بگیرد. همیشه هم موفق بود. ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه آمد تو اتاق بریفینگ. نقشهها را پهن کردیم جلومان، گوش سپردیم به حرفهاش. تاکتیکهای پیشنهادیش حرف نداشت. همه قبولش داشتیم.
به پیچ و خم کارهامان که آشنا شدیم، صلوات فرستادیم، بلند شدیم رفتیم تو نمازخانه، برای خواندن دعای توسل. تو چهره تک تک بچهها شوق پرواز موج میزد.
زنگ بیداری زدند، ساعت چهار صبح بعد از نماز باز رفتیم اتاق توجیه. منتظر آمدن شیرودی بودیم. دلتون دلمان نبود لحظهشماری میکردیم همهمان. میتوانستم حدس بزنم تو دلشان چه میگذرد. همهشان آرزو میکردند اسمشان تو لیست اولین پرواز باشد.
شیرودی پیداش شد، پوشه به دست. بازش کرد و گفت: «با عرض معذرت از آنهایی که تو سورتی اول منظور نشدن، پیش از همه اسم خلبانهای سورتی اول را میخونم. بقیه هم آماده باشن برا سورتیهای بعدی.»
و اسمها را خواند. آنهایی که اسمشان تو لیست بود، بلند میشدند میرفتند خودشان را آماده میکردند، با خوشحالی زیاد. من از قبل آماده بودم. از زیر قرآن گذشتیم رفتیم سر وقت هلیکوپترهامان. صدای بالهاشان پیچید تو پایگاه. با دست اجازه خواستیم برای پرواز، و بلند شدیم، همه با هم.
نگاه به هلیکوپترهای کبرا کردم. سینه آسمان را میشکافتند میرفتند سمت هدف. فاصلهام باشان کم بود. این طور تصمیم گرفته شده بود.
رسیدیم به منطقه درگیری، بعد از مدتی توپخانه خودی کار میکرد، به شدت و با آتش زیاد. این را از گرد و خاک و دود سنگرهای دشمن فهمیدیم. رفتیم جلوتر. من راحتتر از بقیه همه جا را میدیدم، به خاطر آخرین هلیکوپتر بودنم. سنگرهای اجتماعی و مقر توپخانه و تانکهاشان آنجا بودند، زیر بال هلیکوپترهامان، زیر پاهامان. طرفشان پیکه رفتیم با هلیکوپترهامان.
موشکهامان رها شدند رفتند طرف نقطههایی سیاه، سنگرهای اجتماعی آنها. با چشم غیرمسلح هم میتوانستم ببینمشان. تبریک گفتم به خلبانهای کبرا، با پیامی رادیویی، توپخانه هم رفت هوا. فرامین را فشار دادم رفتم پایین. تانکهای خودی مثل باد میآمدند طرف دشمن. نیروهای پیاده هم دست تکان میدادند میرفتند جلو، با خاموش شدن سنگرهای اجتماعی روبروشان.
هیجانزده شده بودم، از دیدن پیشروی بچهها و آتشبازیها. گوشم به رادیو بود، برای کمک به کسی، اگر کمک بخواهد. کسی صدام نزد. همه، همه مهماتشان را ریختند روی هدفهاشان و برگشتیم با هم به پایگاه، برای لودگیری، به دستور لیدر تیم، شیرودی.
همه منتظرمان بودند آمدند استقبالمان. پامان که رسید زمین، ریختند سرمان. تیمهای فنی رفتند سراغ هلیکوپترها .منتظر شدیم برای سوختگیری و لودگیری.
تیم دوم رفت برای پرواز. خواستم برم همراهشان. رفتم، حتی طرف هلیکوپترم. کسی دستم را گرفت گفت: «تو این سورتی نه».
شیرودی بود.
«چرا؟»
«خسته شدی. برو استراحت. وقت هست حالا، تو سورتیهای بعد».
«کی میره پس به جای من؟»
اشاره کرد به هلیکوپتر دویست و چهاردهی، پشت سرم. داشت بلند میشد
گفتم: «خیلی باید منتظر بمونم؟»
«زیاد نه».
«چقدر یعنی؟»
«تا سورتی سوم».
فکر کردم خودش هم میماند دلم خوش به این بود که هیچ نگفتم بعد دیدم نیست دیدم دوید رفت طرف هلیکوپترش داد زدم: «کجا؟»
«میآم الان».
«فقط من باید میموندم؟»
«تا خستگیتو در کنی، اومدهم».
صداش به زور میآمد از تو صدای هلیکوپترها. دست تکان داد برام یا برامان. فقط من آنجا نبودم.
گفتم، تو دلم، به خودم: «گولت زد باز».
و سرم را خاراندم: «هیچ فکرشو میکردی؟»
قدمهام را هم شمردم: «ولی این بار بار آخرشه».
از خودم پرسیدم: «مطمئنی؟»
به آسمان نگاه کردم به هلیکوپترها، که میرفتند. گفتم: «زیاد مطمئن نیستم. همیشه گولم میزنه، اگه بشه بش گفت گول زدن، ولی این بار ...»
با هر صدایی چشمها میچرخید تو آسمان و دنبال چیزی میگشت یا چیزهایی. یافتیم بالاخره دنبال آن چیزها که دنبالش میگشتیم. صدای هلیکوپترها پیچید تو فضای «سرپل». هراس داشتم از آمدنشان یا کم آمدنشان. شمردمشان.
«یک، دو، سه ...»
هر پنجتاشان آرام نشستند زمین. دستهام را کردم سایهبان چشمهام، ایستادم به انتظار، در مسیری که هلیکوپترها آمده بودند. چیزی پیدا نبود. ترس تو دلم چنگ انداخت. باز هلیکوپترها را شمردم. اشتباه نمیکردم. یکیشان هنوز برنگشته بود.
دویدم، با عجله، طرف هلیکوپترها در یکیشان باز شد و خلبانهای هلیکوپتر ششم آمدند ازش بیرون. خوشحال شدم از دیدنشان. هنوز اما چیزی درونم را میآشفت. رفتم طرفشان. دستهاشان را فشردم، به گرمی، و گفتم: «چی شده مگه، که با بچهها برگشتید، بیهلیکوپترتون؟»
چیزی نفهمیدند میان آن همه صدای هلیکوپترها. خودم هم صدای خودم را نشنیدم رفتیم از هلیکوپترها فاصله گرفتیم. پرسیدم آن چیزی را که پیشتر پرسیدم.
گفتند: «وقتی داشتیم ...»
«... مهماتها رو خالی میکردیم ...»
«اومدن سر وقتمون».
شکر کردیم خدا را، از این که سالم برگشته بودند.
شیرودی بم اشاره کرد بروم طرف هلیکوپترم. گفتم: «چشم» و رفتم. آماده پرواز بود هلیکوپترم. خلبانهای تیم سوم هم.
شیرودی تو هر دو مرحله همراه بقیه آمده بود. فکر کردم شاید این بار نیاید همراهمان، اما وقتی رفتم تو کابین، دیدم دوید رفت طرف هلیکوپتری، پرید بالا، در را بست. باز هم اشتباه کرده بودم. و خوشحال بودم از این که اشتباه کردهام.
مرحله سوم عملیات شروع شد. رفتیم رسیدیم به منطقه درگیری. نیروهای خودی داشتند اسرا را میفرستادند عقب، دسته دسته. تعدادشان خیلی زیاد بود. رفتیم جلوتر. از توپخانه و پدافند دشمن خبری نبود. حدسم درست بود همهشان پا گذاشته بودند به فرار، با دیدنِ آمدنِ ما، از دور.
خبرهای خوشحال کنندهای میرسید به همهمان از منطقه. پنج هزار کشته و زخمی و بیست و پنج هزار اسیر. دو هزار تانک و نفربر هم سوخته بودند تو آتش.
نیروهای پیاده داشتند دست و پاشان را جمع میکردند برای بازسازی استحکامات و روبرویی با پاتک احتمالی دشمن تیپ اعلام کرده بود فعلاً احتیاجی به هلیکوپتر ندارد.
ساعت سه صبح آمدند سر وقتم، با اتومبیل عملیات. خیلی سریع آماده شدم. رفتم خودم را رساندم به پایگاه. ساعت هفت صبح همهمان تو اتاق توجیه بودیم.
شیرودی از قرارگاه تیپ آمده بود پایگاه. میتوانستم حدس بزنم چه.
شدهست. دشمن پاتک زده بود.
«خیلی شدید هم، تو بازی دراز.»
شیرودی گفت.
ما باز باید وارد عمل میشدیم، هوانیروز یعنی، با هلیکوپترهامان. وقت زیادی هم ...
«نداریم. برای همین این وقت صبح فرستادم دنبالتون.»
اولین تیم پرواز آماده شد، فوری، وزدیم به راه، تو آسمان.
دشمن با تمام قوا پاتک زده بود، همه جا را گرفته بود زیر آتش. ما را هم که دیدند، بی کار ننشستند. پدافندشان شروع کرد به آتش. بچهها نزدیک شدند به همهشان با شجاعت و تاکتیکهای مخصوص خودشان، و آتش کردند با هرچه موشک که داشتند. غوغایی به پاشد از آتش. تو اولین حمله خیلی موفق بودیم.
دشمن اینبار با آتش شدیدتری آمد به استقبالمان. خیلی به مواضعشان نزدیک شده بودیم. توپ زمانی شلیک می کردند طرفمان. یکی از گلولهها، با فاصله کمی، منفجر شد بالای هلیکوپترم. تکان شدیدی خورد. کنترل از دستم درآمد. سرم سیاهی رفت. همه تصویرهای جلوی چشمم در هم آمیخت.
آسمان و زمین دوخته شد به هم. صدایی پیچید تو گوشم. هلیکوپترم داشت میرفت طرف زمین با سرعت.نمیدانم چقدر گذشت که به خودم آمدم. فرمان را گرفتم محکم. فکر نمیکردم جواب بدهد. فکر می کردم همه چیزش به هم ریخته ست و سقوطم حتمیست، اما جواب داد. خوشحال شدم. با شیرودی تماس گرفتم. موقعیتم را هم بش گفتم.
«میتونی ادامه بدی؟»
نگاه به دستگاه کنترل کردم. سالم به نظر میرسیدند.
«سعی خودمو میکنم.»
«پس برگرد پایگاه. نمونی یه وقت اینجا»
نمیتوانستم،نمیخواستم، اما مجبور بودم. برگشتم رفتم سمت پایگاه هلیکوپترهای دیگر هم داشتند بر میگشتند پایگاه، برای لودگیری و مهمات. خلبان یکیشان شیرودی بود.
یکی از چراغهای خطر موتور هلی کوپتر روشن شد، میان راه. نگاه به منطقه زیر پام کردم از تیررس دور بودیم. با شیرودی تماس گرفتم گفتم چه باید کرد. گفت فرود بیایم بهتر است.
«نگران نباش. تو مرحله بعد با یه تیم فنی برمیگردیم سر وقتت. کار داریم هنوز باهات.»
به آرامشم واداشت، با حرفهایی که زد. ازم خواست از کنار هلیکوپترم جنب نخوردم.
ده کوچکی بود زیرپام. آمدم نشستم کنارش. بارها از آنجا گذشته بودم و حالا مجبور بودم آنجا باشم، با فرودی اضطراری. اهالی آمدند دیدنمان. دیده بوسی کردند. بمان خندیدند، دلگرمیمان دادند. وقتی فهمیدند هلیکوپترمان آسیب دیده رفتند برامان نان و کره و ماست و چای آوردند، نشستند به خوردن، تا دست از تعارف برداریم، بنشینیم به بی ادعا خوردن. خودمانی شدیم با همهشان تو همان دقیقههای اول.
یک ساعت بعد صدای چند تا هلیکوپتر آمد از سمت سرپل. آمدند رسیدند بالای سرمان. هلی کوپتر نجات جدا شد از بقیه، آمد نشست کنار هلیکوپتر ما. خلبانش سروان بادکوبود.
رفتم ازش پرسیدم:«چه خبر؟»
«شیرودی فعلاً منو گذاشته هلیکوپتر نجات، جای تو. تیم فنی هم تو راهه. حتم تا چند دقیقه دیگه پیداش میشه.»
هلیکوپتر شیرودی رسید بالای سرمان. دوری زد و چراغش را روشن کرد. تشکر کردم، با تکان دادن دست و ایستادم به تماشایش. او هم دست برام تکان داد، چراغشرا روشن و خاموش کرد، و رفت.
سروان بادکو هم از زمین بلند شد رفت دنبال شیرودی، طرف منطقه درگیری.
با چشم بدرقهشان میکردم و دلم باشان بود. دلم از خدا سلامتیشان را میخواست. دلشوره هم البته داشتم. نمیدانم چرا. رفتم تو کابینه، سعی کردم باشان تماس بگیرم. نمیشد. جامان بد بود. نمیشد تماس گرفت، با آن همه کوهی که جلومان بود. از تیم فنی هم خبری نشد. مجبور بودم همانجا بمانم، کنار هلیکوپترم.
لحظهها به کندی میگذشت.
صدایی آمد. هلیکوپترها بودند. داشتند برمیگشتند پایگاه.
شمردشان: «یک،دو..»
هر سه تاشان کبرا بودند. همهشان با هلیکوپتر نجات از بالای سرم رد شدند رفتند. منتظر کبرای چهارم بودم. دلشورهام بیشتر شد. از چهارمین کبرا خبری نشد. گلوم شروع کرد به سوختن. نمیدانم چرا خشک شده بود، با آن همه آبی که خورده بودم. دلم نمیخواست حدس بزنم چه شدهست. حس عجیبی داغم کرده بود. مورمورم هم حتی شد.
ماشین تیم فنی از راه رسید. رفتم ازشان چیزهایی را که باید میپرسیدم پرسیدم. چیزی نمیدانستند. آنها هم با پرواز تیم عملیات از پایگاه زده بودند بیرون. رفتند سراغ کار خودشان، انجام تعمیرات.
هرچه وقت میگذشت، انگار نمیگذشت. دستم از همه جا کوتاه بود. نمیدانستم چه باید بکنم یا چه نکنم. سرم چرخید به سمت صدایی که میآمد. هلیکوپتر دویست و چهارده ریسکو بود.
تیم فنی هنوز داشت کار می کرد.
«زودتر. تو را به جان هرکس که دوست دارید زودتر. نمیبینید؟ مگه؟»
«چی شده؟ چرا اینقدر هولی؟»
«نمیدونم. از این بپرسید. همهش تقصیر اینه. اینه که پدرمو درآورده.»
میزدم با دست روی سینهام، روی قلبم.
«اینه که کار داده دست همه، دست من، دست تو، دست اون.»
به آسمان اشاره کردم. هلی کوپتر شیرودی منظورم بود. هلیکوپتر نجات داشت میآمد طرفمان. دویدم رفتم تو کابین، تماس با رادیو گرفتم. خلبان صدام را گرفت. پرسیدم: «چی شده؟»
«هیچی»
«یعنی چی هیچی؟ مگه میشه؟»
«حالا که شده»
«بم دروغ نگو، آشنا. حرفتو بزن.»
«چیزی مگه قرار بوده بشه؟»
«حرفو عوض نکن. این دل صحابمرده یه خبرهایی بمداده. فقط میخوام...»
«میخوای چی؟»
«میخوام از زبون یه دل دیگه بشنوم.»
«که چی بشه؟»
«که بفهمم...»
نتوانستم بگویم چه باید بفهمم. چیزی چنبره زد تو گلوم.
«پس چرا ساکت شدی؟»
«نباید بشم؟»
«من چی؟»
«چی میخوای بگی؟»
«همونو که دلت گواهی داده و نذاشت الآن حرف بزنی.»
«نذار دلم گواهیهای بد بده. حرفو عوض کن. تورو خدا حرفو عوض کن.»
«این دفعه دیگه نمیتونم. حرفی ندارم حرفمو عوض کنم»
«پس سلام منو به اکبر برسون.»
«باشه.»
و صدای هق زدن آمد، از پشت بیسیم. گفت: «مثل این که باید سلام خیلیها را برسونم به اکبر. چه کار سختی!»
«آره خیلی سخته. میفهممت.»
تماس قطع شد. نتوانستم خودم را نگه دارم. چیزی در درونم شکست. در آغوش کسی که نمیدانستم کیست گریه میکردم، با صدای بلند.