هشت سال جنگ مملو از خاطرات و ناگفتههاست. هزاران هزار خاطره از هزاران رزمندهای که هر روز و هر ساعت از 2 هزار روز دفاع مقدس را تبدیل به گنجینه تمامناشدنی از خاطرات و عبرتها میساختند.
به گزارش شهدای ایران ،هشت سال جنگ مملو از خاطرات و ناگفتههاست. هزاران هزار خاطره از هزاران رزمندهای که هر روز و هر ساعت از 2 هزار روز دفاع مقدس را تبدیل به گنجینه تمامناشدنی از خاطرات و عبرتها میساختند. خاطراتی که برای نگارششان قرنها زمان نیاز است. همین چند روز پیش بود که در گفتوگو با حسن سنائی از رزمندگان گردان حضرت زهرا(س) و گردان آبی- خاکی حضرت یونس از لشکر14 امام حسین(ع) خاطرهای بسیار ناب و زیبا را شنیدم که حیفم آمد آن را در صفحه ایثار و مقاومت منتشر نکنم. خاطرهای عبرتآمیز و قابل تأمل در خصوص پدر متمولی که سالها پسر رزمندهاش را از خود رانده بود. با تشکر از آقای مسعود عباسی که امکان این گفتوگو را فراهم کردند، این خاطره را از زبان آقای سنائی تقدیم حضورتان میکنیم.
محله عباسآباد
در جبهه دوستی همشهری داشتم که نمیخواهم اسمش را بیاورم شاید راضی نباشد. پدر ایشان وضع مالی بسیار خوبی داشت. یکبار که 10 روز مرخصی داشتیم، همراه هم از اهواز به اصفهان آمدیم، دوستم مجروحیت داشت و هنوز بخیه زخمهایش را باز نکرده بود. خانه ما در غرب شهر قرار داشت و اتوبوس داشت به مرکز شهر میرفت. نیمههای شب سر یک خیابان پیاده شدم. هنوز پایم به زمین نرسیده بود که دیدم دوستم پشت سرم پیاده شده است. گفت: «فلانی! خانه ما نزدیک است بیا برویم امشب را مهمان ما باش.» به شوخی گفتم: «تو بچه پولدار با منِ رعیتزاده چه کار داری؟ گروه خونی ما به هم نمیخورد.» ناگفته نماند که خانهشان در محله عباسآباد قرار داشت که از خیابانهای اعیاننشین شهر است. اصرار کرد و به هرحال همراهش رفتم.
وقتی به خانهشان رسیدیم دیدم یک خانه بزرگ و مجلل است که آیفون دارد (خیلی از خانهها آن زمان آیفون نداشتند). دوستم زنگ زد و مادرش گوشی را برداشت. وقتی فهمید پسرش پشت در است، در کمال تعجب گفت بگذار از پدرت اجازه بگیرم! چند لحظه بعد پدرش گوشی را برداشت و گفت: به به پسر آقای خمینی! و بلافاصله شروع کرد به بد و بیراه گفتن. لابهلای حرفهایش شنیدم که میگفت: «مگه بهت نگفتم جبهه نرو بمان دخترخالهات را برایت بگیرم. بفرستمت بروی کانادا راحت زندگی کنی. گفتی میخواهم بروم توی دل امام خمینی، خب حالا برو پیش همان خمینی.» بعد گوشی آیفون را گذاشت. من گریهام گرفته بود. اما برای اینکه دوستم بیشتر از این شرمنده نشود به روی خودم نیاوردم. زمستان بود و هوا سرد، سریع یک تاکسی گرفتم و هر دو با هم به خانهمان رفتیم. به مادرم هم گفتم: «10 روز مهمان داریم.»
پسر آقای خمینیام!
صبح روز بعد به دوستم گفتم آدرس مغازه پدرت را بده. قبول نکرد. گفت میروی با او حرف میزنی و با اخلاقی که از پدرم سراغ دارم به جای پاسخت روی صورتت آب دهن میاندازد. از من اصرار و از او انکار تا عاقبت قسمش دادم و با اکراه آدرس را داد. صاف رفتم بازار اصفهان و دیدم حاجآقا (پدر دوستم) بنکدار طلا است. رفتم داخل مغازه و سلام دادم. پرسید: شما؟ گفتم: من پسر آقای خمینیام. نگاه خاصی به من انداخت و ادامه دادم: «میدانی دیشب که پسرت آمده بود جلوی در مجروح بود. چرا راهش ندادی؟» به جای اینکه شرمنده بشود باز شروع کرد به فحش دادن و بد و بیراه گفتن. دیدم اهل منطق نیست و خداحافظی کردم. قبل از رفتن گفتم: «پسرت عاقبت شهید میشود. اما اگر روزی پشیمان شدی شماره مقر لشکر را میدهم خواستی تماس بگیر».
رفتم و پدر دوستم هیچ وقت تماس نگرفت. چند وقت بعد هم که جنگ تمام شد و دوستم به شهادت نرسید. حالا بنده خدا مانده بود بدون کار و سرپناه و با پدری که به خانه راهش نمیداد. من برای آن بنده خدا پیش یکی از دوستانم کار فنی پیدا کردم. دو سال بعد خودش استادکار شد و شغل مستقلی ایجاد کرد. بعد با کمک سایر همرزمان یک زمینی برایش تهیه کردیم و خانهای برایش ساختیم و کم کم مستقل شد. وقتی کار ساخت خانه تمام شد، یکی دیگر از دوستان دوران جنگ گفت شماها برای فلانی کار و خانه جور کردید، من هم میخواهم زنش بدهم. از قرار خواهرش را برای او در نظر گرفته بود. من برایش خواستگاری رفتم و به دختر خانم گفتم که این بنده خدا نه بابا دارد نه خانوادهای، اما شغل و خانه دارد. دختر خانم هم قبول کرد و با هم ازدواج کردند.
باز هم دست رَد
همان روزها یک دسته گل تهیه کردم و به دوستم گفتم دست خانمت را بگیر و به آدرسی که میدهم بیا. آنها هم آمدند. بدون اینکه بگویم کجا میرویم، یکراست بردمشان خانه پدرش. زنگ زدیم و این بار هم حاجآقا گوشی آیفون را برداشت. من عقب ایستادم تا دوستم راحتتر با پدرش حرف بزند. اما پدرش باز از سر لج وارد شد و دوباره شروع به زدن حرفهای نامربوط کرد. دوستم حرفی نزد و جلوی همسرش شرمنده شد.
روز بعد برای بار دوم رفتم مغازه حاجآقا. گفتم: سلام حاجی من را میشناسی؟ نگاهی انداخت و گفت: به جا نمیآورم. گفتم پسرم آقای خمینیام. گفت: آهان یادم آمد. امر؟ اینبار دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. چشمهایم را بستم و دهانم را باز کردم و درشت بار حاجآقا کردم. گفتم: «دیروز پسرت با همسرش به خانهتان آمده بود. چرا راهش ندادی؟ شاید وضع مالی خوبی داشته باشی. اما پسرت هم مستقل شده و صاحب شغل و خانه و زن و زندگی است. به تو نیازی ندارد. فقط آمده بود به خانوادهاش سر بزند.» خلاصه کلی درشت بارش کردم و اینبار هم مثل دفعه قبل موقع خداحافظی شماره تماس خودم را دادم و گفتم: اگر روزی پایت به کلوخ گیر کرد (سرت به سنگ خورد) خواستی پسرت را ببینی به این شماره زنگ بزن.
پای حاجی به کلوخ گیر کرد
مدتی گذشت و خبری از تماس حاجآقا نشد. تا اینکه یکی از آشناها پیشم آمد و گفت: حسنآقا با کلهگندهها میپری! با تعجب گفتم: کدام کلهگنده؟ آشنایم تعریف کرد که پدر متمول دوستم در بیمارستان بستری شده و از تشابه فامیلی آشنایم با من فهمیده که نسبتی بینمان است و از او خواسته تا من به دیدنش بروم. به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که شنیدهام حاجی در بستر بیماری است. چند روز دیگر گذشت تا اینکه تلفن مغازهام زنگ خورد. وقتی گوشی را برداشتم دیدم یک نفر با صدای رنجوری میگوید: آقای سنائی من پدر فلانی هستم. فهمیدم حاجآقا است و از قرار پایش به کلوخ گیر کرده است. اما خودم را به آن راه زدم و گفتم: پدر ایشان که سال 68 فوت شده است. (منظورم امام خمینی بود) همه دنیا هم که از فوت ایشان مطلع شدند و چند میلیون نفر به تشییع پیکرش رفتند. شما چرا خودت را جای پدرش جا میزنی. در جواب گفت حالش بد است و خواست اذیتش نکنم. پرسیدم: خب حالا کجا هستی؟ گفت: بیمارستان شهید صدوقی. دوباره شروع کردم به درشت گفتن و اینکه شهید صدوقی مال سپاه است و کی شما را آنجا راه داده است. بنده خدا باز کوتاه آمد و گفت: تو رو خدا اذیتم نکن. میخواهم برای یکبار هم که شده پسرم را ببینم.
خلاصه برای بار دوم دسته گل گرفتم و بدون اینکه به دوستم اصل ماجرا را بگویم، از او خواستم مقابل بیمارستان شهید صدوقی بیاید. آنجا موضوع بستری شدن پدرش را گفتم. کمی تعلل کرد، اما رویم را زمین نینداخت و با هم به ملاقات حاجآقا رفتیم. این دو با اینکه در یک شهر زندگی میکردند بعد از چندین سال از نزدیک همدیگر را میدیدند. شاید نیم ساعتی پدر و پسر در آغوش هم گریه میکردند. کسی که یک عمر راه و منش پسر رزمندهاش را نکوهش میکرد، عاقبت وقتی خودش را در حالت بیماری و شاید مرگ دید، به اصلش برگشت و پی به اشتباهاتش برد. به نظر من جای پسران آقای خمینی در قلب تاریخ است. هرکسی بخواهد راه و مسلکشان را نفی کند، اگر به اصلش برگردد، حتماً پایش به کلوخ گیر میکند.
* جوان
محله عباسآباد
در جبهه دوستی همشهری داشتم که نمیخواهم اسمش را بیاورم شاید راضی نباشد. پدر ایشان وضع مالی بسیار خوبی داشت. یکبار که 10 روز مرخصی داشتیم، همراه هم از اهواز به اصفهان آمدیم، دوستم مجروحیت داشت و هنوز بخیه زخمهایش را باز نکرده بود. خانه ما در غرب شهر قرار داشت و اتوبوس داشت به مرکز شهر میرفت. نیمههای شب سر یک خیابان پیاده شدم. هنوز پایم به زمین نرسیده بود که دیدم دوستم پشت سرم پیاده شده است. گفت: «فلانی! خانه ما نزدیک است بیا برویم امشب را مهمان ما باش.» به شوخی گفتم: «تو بچه پولدار با منِ رعیتزاده چه کار داری؟ گروه خونی ما به هم نمیخورد.» ناگفته نماند که خانهشان در محله عباسآباد قرار داشت که از خیابانهای اعیاننشین شهر است. اصرار کرد و به هرحال همراهش رفتم.
وقتی به خانهشان رسیدیم دیدم یک خانه بزرگ و مجلل است که آیفون دارد (خیلی از خانهها آن زمان آیفون نداشتند). دوستم زنگ زد و مادرش گوشی را برداشت. وقتی فهمید پسرش پشت در است، در کمال تعجب گفت بگذار از پدرت اجازه بگیرم! چند لحظه بعد پدرش گوشی را برداشت و گفت: به به پسر آقای خمینی! و بلافاصله شروع کرد به بد و بیراه گفتن. لابهلای حرفهایش شنیدم که میگفت: «مگه بهت نگفتم جبهه نرو بمان دخترخالهات را برایت بگیرم. بفرستمت بروی کانادا راحت زندگی کنی. گفتی میخواهم بروم توی دل امام خمینی، خب حالا برو پیش همان خمینی.» بعد گوشی آیفون را گذاشت. من گریهام گرفته بود. اما برای اینکه دوستم بیشتر از این شرمنده نشود به روی خودم نیاوردم. زمستان بود و هوا سرد، سریع یک تاکسی گرفتم و هر دو با هم به خانهمان رفتیم. به مادرم هم گفتم: «10 روز مهمان داریم.»
پسر آقای خمینیام!
صبح روز بعد به دوستم گفتم آدرس مغازه پدرت را بده. قبول نکرد. گفت میروی با او حرف میزنی و با اخلاقی که از پدرم سراغ دارم به جای پاسخت روی صورتت آب دهن میاندازد. از من اصرار و از او انکار تا عاقبت قسمش دادم و با اکراه آدرس را داد. صاف رفتم بازار اصفهان و دیدم حاجآقا (پدر دوستم) بنکدار طلا است. رفتم داخل مغازه و سلام دادم. پرسید: شما؟ گفتم: من پسر آقای خمینیام. نگاه خاصی به من انداخت و ادامه دادم: «میدانی دیشب که پسرت آمده بود جلوی در مجروح بود. چرا راهش ندادی؟» به جای اینکه شرمنده بشود باز شروع کرد به فحش دادن و بد و بیراه گفتن. دیدم اهل منطق نیست و خداحافظی کردم. قبل از رفتن گفتم: «پسرت عاقبت شهید میشود. اما اگر روزی پشیمان شدی شماره مقر لشکر را میدهم خواستی تماس بگیر».
رفتم و پدر دوستم هیچ وقت تماس نگرفت. چند وقت بعد هم که جنگ تمام شد و دوستم به شهادت نرسید. حالا بنده خدا مانده بود بدون کار و سرپناه و با پدری که به خانه راهش نمیداد. من برای آن بنده خدا پیش یکی از دوستانم کار فنی پیدا کردم. دو سال بعد خودش استادکار شد و شغل مستقلی ایجاد کرد. بعد با کمک سایر همرزمان یک زمینی برایش تهیه کردیم و خانهای برایش ساختیم و کم کم مستقل شد. وقتی کار ساخت خانه تمام شد، یکی دیگر از دوستان دوران جنگ گفت شماها برای فلانی کار و خانه جور کردید، من هم میخواهم زنش بدهم. از قرار خواهرش را برای او در نظر گرفته بود. من برایش خواستگاری رفتم و به دختر خانم گفتم که این بنده خدا نه بابا دارد نه خانوادهای، اما شغل و خانه دارد. دختر خانم هم قبول کرد و با هم ازدواج کردند.
باز هم دست رَد
همان روزها یک دسته گل تهیه کردم و به دوستم گفتم دست خانمت را بگیر و به آدرسی که میدهم بیا. آنها هم آمدند. بدون اینکه بگویم کجا میرویم، یکراست بردمشان خانه پدرش. زنگ زدیم و این بار هم حاجآقا گوشی آیفون را برداشت. من عقب ایستادم تا دوستم راحتتر با پدرش حرف بزند. اما پدرش باز از سر لج وارد شد و دوباره شروع به زدن حرفهای نامربوط کرد. دوستم حرفی نزد و جلوی همسرش شرمنده شد.
روز بعد برای بار دوم رفتم مغازه حاجآقا. گفتم: سلام حاجی من را میشناسی؟ نگاهی انداخت و گفت: به جا نمیآورم. گفتم پسرم آقای خمینیام. گفت: آهان یادم آمد. امر؟ اینبار دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. چشمهایم را بستم و دهانم را باز کردم و درشت بار حاجآقا کردم. گفتم: «دیروز پسرت با همسرش به خانهتان آمده بود. چرا راهش ندادی؟ شاید وضع مالی خوبی داشته باشی. اما پسرت هم مستقل شده و صاحب شغل و خانه و زن و زندگی است. به تو نیازی ندارد. فقط آمده بود به خانوادهاش سر بزند.» خلاصه کلی درشت بارش کردم و اینبار هم مثل دفعه قبل موقع خداحافظی شماره تماس خودم را دادم و گفتم: اگر روزی پایت به کلوخ گیر کرد (سرت به سنگ خورد) خواستی پسرت را ببینی به این شماره زنگ بزن.
پای حاجی به کلوخ گیر کرد
مدتی گذشت و خبری از تماس حاجآقا نشد. تا اینکه یکی از آشناها پیشم آمد و گفت: حسنآقا با کلهگندهها میپری! با تعجب گفتم: کدام کلهگنده؟ آشنایم تعریف کرد که پدر متمول دوستم در بیمارستان بستری شده و از تشابه فامیلی آشنایم با من فهمیده که نسبتی بینمان است و از او خواسته تا من به دیدنش بروم. به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که شنیدهام حاجی در بستر بیماری است. چند روز دیگر گذشت تا اینکه تلفن مغازهام زنگ خورد. وقتی گوشی را برداشتم دیدم یک نفر با صدای رنجوری میگوید: آقای سنائی من پدر فلانی هستم. فهمیدم حاجآقا است و از قرار پایش به کلوخ گیر کرده است. اما خودم را به آن راه زدم و گفتم: پدر ایشان که سال 68 فوت شده است. (منظورم امام خمینی بود) همه دنیا هم که از فوت ایشان مطلع شدند و چند میلیون نفر به تشییع پیکرش رفتند. شما چرا خودت را جای پدرش جا میزنی. در جواب گفت حالش بد است و خواست اذیتش نکنم. پرسیدم: خب حالا کجا هستی؟ گفت: بیمارستان شهید صدوقی. دوباره شروع کردم به درشت گفتن و اینکه شهید صدوقی مال سپاه است و کی شما را آنجا راه داده است. بنده خدا باز کوتاه آمد و گفت: تو رو خدا اذیتم نکن. میخواهم برای یکبار هم که شده پسرم را ببینم.
خلاصه برای بار دوم دسته گل گرفتم و بدون اینکه به دوستم اصل ماجرا را بگویم، از او خواستم مقابل بیمارستان شهید صدوقی بیاید. آنجا موضوع بستری شدن پدرش را گفتم. کمی تعلل کرد، اما رویم را زمین نینداخت و با هم به ملاقات حاجآقا رفتیم. این دو با اینکه در یک شهر زندگی میکردند بعد از چندین سال از نزدیک همدیگر را میدیدند. شاید نیم ساعتی پدر و پسر در آغوش هم گریه میکردند. کسی که یک عمر راه و منش پسر رزمندهاش را نکوهش میکرد، عاقبت وقتی خودش را در حالت بیماری و شاید مرگ دید، به اصلش برگشت و پی به اشتباهاتش برد. به نظر من جای پسران آقای خمینی در قلب تاریخ است. هرکسی بخواهد راه و مسلکشان را نفی کند، اگر به اصلش برگردد، حتماً پایش به کلوخ گیر میکند.
* جوان